4سالگی
دروغ چرا. خودم هم یک روزهایی مینشینم آرشیو سپهرداد را بالا و پایین میکنم. مخصوصن نوشتههایی که مدت هاست ازشان دور شدهام. از حالات آن روزهایم.گاه تعجب میکنم.گاه لبخند میزنم.گاه عیش میکنم.گاه شرمنده میشوم... این سپهرداد میشود همان آینهای که فرهاد تویش صورتش را نگاه میکرد:
میبینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته میپرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی میخواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟
باورم نمیشه هر چی میبینم،
چشامو یه لحظه رو هم میذارم،
به خودم میگم که این صورتکه،
میتونم از صورتم ورش دارم!
میکشم دستمو روی صورتام،
هر چی باید بدونم دستام میگه،
منو توی آینه نشون میده،
میگه: این توای، نه هیچ کس دیگه!
جای پاهای تموم قصهها،
رنگ غربت تو تموم لحظهها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!
آینه میگه: تو همونی که یه روز
میخواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونهت شده،
داری بیصدا تو قلبت میمیری!
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشتهها حرف بزنه!
آینه میشکنه هزار تیکه میشه،
اما باز تو هر تیکهش عکس منه!
عکسا با دهنکجی بهم میگن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی میدن تمومشون!
حال ۴سال گذشته از شروع نوشتنش گذشته...