Unknown
من چند سال پیش تصمیم داشتم خیابانهای تهران را یکی یکی متر کنم و هر چیزی را که درشان میبینم «خیابان نگاری» کنم. ۲بار هم این کار را کردم. یک بار برای خیابان فلسطین و یک بار برای خیابان ایران.
بعد دیدم این کار خیلی عظیم و گسترده است. تصمیم گرفتم کارم را محدودتر کنم. تصمیم گرفتم توی خیابانها راه بروم و فقط به اسم مغازهها نگاه کنم و «اسم نگاری» کنم.
به هر کسی که این را میگویم میگوید که چه بشود؟ آن وقت من تعریف میکنم که آن روز که داشتم خیابان ایران را متر میکردم و سر مذهبی و ته تجاریش را هم میآوردم موقع برگشتن از خیابان ثقت الاسلام به یک مغازهی بزازی برخوردم. مغازهی بزازی روبه روی حوزهی علمیه بود. بزرگ بود. و فکر میکنی بالای مغازه چه نوشته بود؟ در فضای چندین متر مربعی بالای مغازه یک «اللهم صل علی محمد و آل محمد» بزرگ نوشته بود. فکر کن. طرف آدرس مغازهاش را که میخاهد بدهد میگوید خیابان ثقت الاسلام مغازهی «اللهم صل علی محمد و آل محمد». نه. مغازهی صلوات هم نهها. مغازه ی... بعد مینشینم توضیح میدهم که این شهر دائم چهرهاش را تغییر میدهد. هی سرخاب سفیدابش را عوض میکند. بعد این جور چیزها عکس سه در چهار نیستند که بیندازی و بماند. باید ثبت کنی. به هر حال یک روزی به درد میخورد. اینکه ۱۰سال دیگر مغازههای اینجا اسمهای دیگری خاهند داشت قطعی است. اما چند نفر یادشان میماند که از قبل چه اسمهایی بوده؟!
به نظر من این کار خیلی مهم است. ولی خب، از آنجا که بیشتر دوستان من مهندس هستند و آدمهای علاف و پایهای نیستند به من یادآوری میکنند که من یک مهندسم و باید به ایدههایی بپردازم که بتوانم باهاشان پول پارو کنم و یادم میآورند که اوضاع زندگیم حتا مزخرفتر از آن علافهایی است که باید از این کارها بکنند و نمیکنند.
خب. من ازین که پایهای برای پیاده کردن ایدههایم پیدا نمیکنم عصبانی میشوم و به ایدههای مهندسی فکر میکنم. ایدههای مهندسی...
کارت دانشجوییم خصوصیت جالبی پیدا کرده. امروز متوجه شدم. تمام مشخصاتم سالم و مشخص و واضح ماندهاند. اما قسمت عکس کارت دانشجوییم... آن عکس دوران دبیرستانم که درش موهایم پرپشتتر بود و پسرک توی عکس ریشها و خط ریشش (برخلاف این روزها) آنکارد است دچار مشکل بزرگی شده. ناحیهی دو تا چشمانم و دماغم پاک شده. جوری که به هیچ وجه کسی نمیتواند بفهمد آن عکس من است. انگار خدا یک شب نشسته با پاک کن جوهری قسمت چشمهایم را پاک کرده.
من ایمان دارم که خدا با آدمها حرف میزند. اما مثل بچهی آدم با آدم حرف نمیزند. خدا با زبان نشانهها با آدم حرف میزند. نشانه ازین واضحتر؟ پاک شدن چشمها در یک کارت دانشجویی چه معنایی میتواند داشته باشد؟! بله... دانشگاه به طرز خارق العادهای من را کور کرده. تمام بیناییام را از من گرفته و این بلایی است که تحصیل در دانشگاه میتواند سر هر بنی بشری بیاورد. تو با چشمهایی تشنهی دیدن واردش میشوی و بعد از چند سال میبینی وسیلهی دیدنت را ازت گرفتهاند. آدمی هم که چشم ندارد چیزی نمیبیند.
وقتی فهمیدم چشمی برای دیدن ندارم از سعی بیهوده پرهیز کردم و تصمیم گرفتم گوش کنم. امروز مترو سوار شدم. چیز جالبی که شنیدم «فری سایز» بود. ۲بار این اصطلاح را شنیدم و برایم عجیب بود. من آدم خیلی تنبلی هستم و به اصول بهینه سازی و قناعت به شدت اعتقاد دارم. به خاطر همین در ایستگاه تهرانپارس نزدیک واگن یکی مانده به آخر (چسبیده به قسمت زنانه) سوار میشوم تا در ایستگاه دروازه شمیران که میخاهم خط عوض کنم دقیقن روبه روی خروجی پیاده شوم و از پیاده روی اضافی در فضای ایستگاه خودداری کنم. امروز هم این کار را کردم. امروز در قسمت زنانه فعالیت دستفروشها خیلی زیادتر بود. از ماتیک ضدآب تا اسکاچ و سیم ظرفشویی میفروختند. اما در بین آنها زنی بود که جوراب شل [واری و جوراب ساپ [ورت میفروخت. صدایش خیلی بلند بود و خیلی پرعشوه میگفت که جوراب شل] واری رو ۸تومن نخرید ۵تومن بهتون میدم. خانما... جوراب ساپ [ورت ۵تومن. و بعد یک جور عجیبی میگفت فری سااایزه که من همان لحظه لنگ و پاچهی زنهای چهارایکس لارج را در تصور میآوردم که این جورابها چه طور پاهایشان را تنگ در آغوش گرفتهاند. بله... «فری سایز» دوم را موقع برگشتن شنیدم. صدای پسره عجیب مردانه و اسطقس دار بود. اگر تنبلی اجازه میداد همان لحظه باید موبایل را از توی جیب درمی آوردم و صدایش را ضبط میکردم. کلمهها را محکم و قرص مینداخت بیرون و صدایش یک جور کلفتی عجیب داشت. جوری حرف میزد که رنگی از التماس نداشت و تو دلت میخاست غرورش تا ابد بماند. خیلی مرد بود. ته ریش داشت. و پیراهن سیاه پوشیده بود. اربعین نزدیک است. نگاهش به هیچ کس نبود. ازین دستفروشها نبود که هی با آدمها چشم تو چشم شوند و قیافهی مظلوم بگیرند. خیلی محکم و مردانه میگفت: کفی کفش، ضد بو، ضد عرق، فری سایز، ۱۰۰۰تومن. میرفت و اگر حس میکرد کسی دارد تکان میخورد مکث میکرد و جملهاش را تکرار میکرد و بعد اگر مشتری نبود میرفت... فری سایز گفتن او با فری سایز گفتن آن زن خیلی توفیر داشت... میدانی بدیش چی بود؟ اینکه او میگفت و میرفت.
خب این جور چیزها من را عصبانی میکند. نمیدانم دقیقن چرا. من دیشب هم عصبانی بودم. به خاطر خیلی چیزهای درب و داغان زندگیم عصبانی بودم. من مهندسی هستم که چشمهایم کور شده. نباید عصبانی باشم؟ هوا زمهریر بود. یخ بندان بود. هر جا باریکهی آبی وجود داشت یخ زده بود. هیچ دیوانهای در خیابانها نبود. ساعت ۱۱شب بود. من و دوستم داشتیم برای خودمان ول میگشتیم. یعنی من او را اسیر خودم کرده بودم. گفته بودم که درب و داغانم و او هم با آنکه داشت از سرما کپک میزد همراهم شده بود. همهی مغازهها بسته بودند و من داشتم داد و بیداد میکردم که لوله توی حلق هر مادرقمری که این طوری و آن طوری پولدار شده و من گوسفند باید بنشینم با خودم... خیر سرم داشتم فحش و داد و بیداد میکردم که دیدم یک نفر بلندتر از من آن دست خیابان دارد داد و بیداد میکند و فحش میدهد. فحشش توی گوش خیابان میپیچید و من ساکت شدم. داشت داد میزد. سوار موتور بود. ترک عقب موتور نشسته بود و داد میزد: آهای حرومزادهها... آهای لعنتیها... من آزادم... من هنوز آزادم...
یک لحظه میخکوب شدم و بعد یکهو مثل ارشمیدس وقت کشف بویونسی ذوق کردم.
-هی... پاپیون... سکانس آخر پاپیون... اون آخرش وقتی از جزیره هه خودشو پرت میکنه تو آب و میزنه به دریا... اون جملههای آخر فیلم همینایی بود که این بابا میگفت...
گرم شدم. فیلم خوب فیلمی است که آخرش فحشهایی داشته باشد که هر بار با سردادنشان گرم شوی... همه جا یخ زده بود. شیشهی ماشینها برفک زده بود. ولی من گرم بودم...
همیشه یه ایده نو داری که وقتی با جسارت آمیخته میشه لذت بخشه!