سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرودگاه امام» ثبت شده است

چیلیک چیلیک

۱۳
خرداد

راننده‌ی تیبا اتوبان فرودگاه امام را با سرعت ۱۳۰-۱۴۰ کیلومتر بر ساعت می‌راند و آلارم سرعت غیرمجاز ماشین همین‌جور پشت سر هم بلند است. وارد اتوبان قم-تهران که می‌شود چشمم به دود سیاه دوردست در پالایشگاه تهران می‌افتد. به بیابان‌های دو طرف جاده نگاه می‌کنم و یکهو بغضم می‌گیرد و اشک چیلیک چیلیک از گوشه‌ی چشم‌هام جاری می‌شود. کاریش نمی‌کنم. اجازه می‌دهم اشک‌ها جاری شوند. به چشم‌هام دست نمی‌زنم. ترس از کرونا مانع می‌شود. اشک‌ها جاری می‌شوند و لبه‌ی بالایی ماسکم را خیس می‌کنند. به منظره‌ی خاک‌های کنار جاده نگاه می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. ماشین خودم اگر بود اجازه می‌دادم بغضم با صدای محکمی بترکد. 
چرا دارم گریه می‌کنم من؟ این بیابان‌های دو طرف جاده چرا من را به گریه انداخته‌اند؟ دلم برای آی‌بو تنگ شده است؟ پیشخدمت هندی هتل که عجیب گرم و مهربان بود و اگر بهش می‌گفتم برایم یک زن هندی جور کن احتمالا جور می‌کرد. خداحافظی نکرده از او رفتیم. نه. دلم برای رانندگی درست و درمان و آدمیزادی‌شان تنگ شده است؟ دلم برای یک هفته دور بودن از پرایدها و پژوها تنگ شده‌ است؟ نه. دلتنگی نیست. شاید حسرت است.
از همان اول پریدم روی صندلی کنار پنجره‌ی هواپیما و با موبایل هی فیلم و عکس گرفتم. دوربین موبایل را چسباندم به شیشه‌ی پنجره و از سرعت گرفتن و جدا شدن هواپیما از زمین و دور شدن از شهر آسمان‌خراش‌ها و اوج گرفتن بر دریای نیلگون و ترافیک کشتی‌هایی که منتظر پهلو گرفتن در شهر بودند فیلم گرفتم. هواپیما در ارتفاع خیلی بالایی حرکت نمی‌کرد. روز کاملا آفتابی و شفاف بود. همه‌ی منظره‌ها دیده می‌شدند. از بالای جزیره‌ی تنب بزرگ و تنب کوچک رد شدیم. با دقت نگاه کردم. عکس گرفتم. روی جزیره‌ها هیچ چیزی نبود. فقط چند جاده‌ی خاکی و مقداری سوله احتمالا شامل مهمات و موشک. هیچ اثری از عمران و آبادی نبود. حالا دیگر اهالی شهر آسمان‌خراش‌ها هم بهش کاری نداشتند. بی‌خیال جزیره‌ها شده‌اند. خودشان جزیره‌های مصنوعی به شکل درخت نخل می‌سازند. ایران هم بی‌خیال شده. دیگر توی اخبار هواشناسی درجه‌ی حرارت این سه تا جزیره را جداگانه نمی‌گوید. سه تا جزیره‌ی نظامی، بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته. چرا باید با همه‌ی جهان سر ستیز داشته باشیم؟ 
از پنجره‌ی هواپیما از بالای سواحل ایران رد شدیم. کویر محض بودند. برهوت بودند. شبیه عکس‌های سی سال پیش شهر پایین‌دست آن سوی دریا بودند. شهری که حالا پر است از آسمان‌خراش‌ها و توریست‌ها و اسکله‌ها و کارگران همه‌ جای دنیا و.... 
عکس گرفتم. جلوتر از دریاچه بختگان عکس گرفتم. از رود کربال و سدهای سر راهش عکس گرفتم. به اصفهان رسیدم. از اصفهان و زاینده‌رودی که در دل شهر پیچیده بود عکس گرفتم. از دریاچه نمک عکس گرفتم. وسط دریاچه‌ی نمک یک جزیره است. بلااستفاده. رها شده. به فنا رفته. 
از برهوت ایران عکس گرفتم. از برهوت ماندن ایران عکس گرفتم. 
من وطن‌پرستم؟ خیلی از مکان‌هایی را که در گذر هواپیما از بالای‌شان رد می‌شدیم با ماشین خودم با رانندگی خودم با رنج و درد و زحمت خودم رفته‌ام دیده‌ام و حالا شهر پررونق آن سوی خلیج بدجور پکرم کرده. چه کرده‌اند با ما؟ چه کرده‌اند آن‌ها... دردم آمده. من وطن‌پرستم؟ من این خاک را دوست دارم؟ به خاطر رنج گشتن در آن است شاید...
این بغض و اشک‌ها به خاطر اصفهان نیست؟ شاید به خاطر گذرم از بالای اصفهان و درد شکست است. شاید اصلا داستان مقایسه‌ی این سو و آن سوی خلیج نیست.
شاید داستان رفتن ح است که حالا دیگر آمریکایی شده است. بردمش دو دستی تقدیم آمریکایش کردم و حالا با رنجی که دیدن بیابان‌های دو طرف اتوبان بر من انداخته‌اند داریم برمی‌گردیم.
شاید هم اصلا به خاطر عزت و احترامی است که در فرودگاه آن‌جا داشتم و در فرودگاه امام خمینی ندارم. پلیس احمقی که سرم داد زده بود جناب کوله‌تو هم بذار بازرسی بشه. از بس توی فرودگاه شهر آسمان‌خراش‌ها پلیز و خواهش می‌کنند به نافم بسته بودند این جمله‌ی دستوری پلیس برایم سنگین آمده بود و این حالتش که انگار توی کوله‌ام چیز غیرمجازی گذاشته‌ام و قصد فرار داشته‌ام و انگار من مجرمم...
تیبا با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت چسبانده بود به سپر عقب پراید جلوییش و من فقط چیلیک چیلیک اشک می‌ریختم به این طرز زندگی سگی و به این همه نافهمی و این همه بیابان... بیابان اندر بیابان... بیابان‌هایی که باید بیابان‌تر می‌شدند و آن سوی خلیج بیابان‌ها به برج تبدیل می‌شدند، به پارک و دریاچه و خور و هزار آبادانی تبدیل می‌شدند و راننده‌ها یاد گرفته بودند که برای همه‌ی عابران پیاده توقف کامل کنند و یاد گرفته بودند که بدون مزاحمت و درگیری با ماشین‌های دیگر سرعت بروند و یاد گرفته بودند که کار کنند...
 

  • پیمان ..

قرارم با محمدجعفر ساعت 12 شب بود زیر پل گیشا. به ممد هم گفته بودم که بیاید. گفت «حوصله ندارم، خودم قرار ‏است یک هفته‌ی دیگر آن مسیر لعنتی و آن فرودگاه لعنتی را ببینم. حوصله ندارم آینه‌ی دقم باشد و چند بار ‏ببینمش.»‏

زودتر رسیدم و گفتم می‌آیم دم خانه‌تان. خانه‌شان را بلد نبودم. شهرآرا را هم یاد گرفتم. اصرار داشت که کیومیزو را ‏پارک کنیم و با ماشین خودش برویم. گفتم بی‌خیال. این پیرپسر قابل‌اعتمادتر از این حرف‌هاست که فکر می‌کنی. ‏

حرف زدیم و حرف زدیم. محمدجعفر بدرقه‌ی همه‌ی بچه‌ها را رفته بود. من این کار را نکرده بودم. حالا که نگاه ‏می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین رفیق دوره‌ی لیسانسم محمد قشمی بود که بدرقه‌ی فرودگاه او را هم نرفته بودم. بدرقه‌ی ‏صادق را رفته بودم. به طرز مسخره‌ای اشکم درآمده بود و به خاطر همین دیگر حوصله‌ی فرودگاه نداشتم. حاج مهدی ‏ولی دیگر از آخرین باقی‌مانده‌ها بود. من و محمدجعفر اگر نمی‌رفتیم دیگر کسی نبود که کاسه‌ی آب بدرقه را بریزد.‏

آرام می‌رفتم. می‌گفت عجله نکن. نمی‌توانستم هم تند بروم. چند وقتی هست که در تمام بزرگراه‌ها و جاده‌ها و ‏اتوبان‌ها لاین کندرو جایگاه من شده است. نه که نتوانم. خسته‌ام. حالش را ندارم. حال فشردن بر پدال گاز را ندارم. ‏نگفتم. آرام رفتم. فقط وقتی ساعت 2شب بعد ازین که نیم ساعت، آخرین کلمات ممکن در خاک ایران را با حاج ‏مهدی ردوبدل کردیم و از سالن فرودگاه آمدیم بیرون گفتم از روز تولدم تا به امروز نه یک ساعت هوای تمیز نفس ‏کشیده‌ام و نه حتی یک خبر امیدوارکننده شنیده‌ام.‏

حاج مهدی پیر ما بود. سلطان درس ‏CFD‏ بود. استاد به‌تمام‌معنای مکانیک بود. من مکانیکی نبودم. اشتباه غر خورده ‏بودم. رتبه‌ی کنکورم خوب شده بود رفته بودم مکانیک. مکانیکی واقعی حاج مهدی بود. قدرت حل مسئله و کدزنی ‏های مسائل سیالات او را که دیده بودم فهمیده بودم استعداد در یک رشته‌ی تحصیلی یعنی چه. ولی هر چه بودونبود ‏آخر هر کار تنها سرمایه‌ای که برای آدم می‌ماند، سرمایه‌ی انسانی است. مخصوصاً توی دانشگاه و دوره‌ی لیسانس. ‏آخر کار نمره‌ی 10 ریاضی مهندسی من و نمره‌ی 20 ریاضی مهندسی حاج مهدی فراموش‌شده بود و رفاقتی مانده بود ‏که بینمان شکل گرفته بود.‏

وقتی رسیدیم به فرودگاه تنگم گرفته بود. از کریدور بین پارکینگ و سالن اصلی که رد می‌شدیم خودم را جای حاج ‏مهدی گذاشتم. این‌که همه‌چیز اکی شده است، ویزایم آمده است،‌ بلیت هواپیمایم جور شده است، وسایلم را جمع ‏کرده‌ام، خداحافظی‌هایم را کرده‌ام (مطمئناً آدمی نیستم که بردارم تمام آشنا روشناها را جمع کنم بگویم من دارم ‏می‌روم. الله‌بختکی سه چهار تای شان را می‌بینم و سعی می‌کنم شلوغ‌بازی درنیاورم) و خودم را خیال کردم که حالا ‏منتظر پرواز شماره‌ی فلانم به مقصد امستردام هستم و قبل از رسیدن به فرودگاه تنگم گرفته است(با لهجه و ‏به‌صورت ‏Amsterdam‏ خوانده شود!). خودم را در لباس حاج مهدی تصور کردم، در لباس و با چشم‌های حاج مهدی ‏رفتم توی دستشویی، نشستم، کارم را کردم و دست دراز کردم سمت شیلنگ و یکهو زار و نزار شدم: فکر کن: این ‏آخرین باری است که به همین راحتی این شیلینگ لعنتی را دستت می‌گیری و با آن آب می‌ریزی و طهارت می‌کنی.‏

با خودم گفتم عجب چیز سختی است این مهاجرت.‏

وقتی از دستشویی آمدم بیرون حاج مهدی و محمدجعفر مشغول صحبت بودند.‏

گفتم: آخرین زیارتت با حضرت شیلنگ رو انجام دادی؟

گفت: آره. یه 5 دقیقه مات و مبهوت به شیلنگه زل زده بودم.‏

فقط پدر و مادرش بودند. من و محمدجعفر هم تنها رفقایی بودیم که بدرقه آمده بودیم. رفیق جینگ حاج مهدی ‏شهروز بود. شهروز کجا بود؟ بوستون.‏

‏-‏ لعنتی، ببین کی داری می ذاری می ری؟ تمام مملکت به خاطر رفتنت داره کن فیکون می شه. زلزله پشت ‏زلزله میاد. هفته‌هاست بارون نیومده و هوای آلوده‌ی تهران نفس کشیدن رو ناگوار کرده. برف که بخوره تو ‏سرمون. تمام شهرهای ایران شورش و بلوا شده. همین الان هم که می‌آمدیم همه‌چیز به‌هم‌ریخته. تلگرام و ‏اینستاگرام رو هم فیلتر کردن. ویرانه داره می شه.‏

‏-‏ دیگه از کرامات بنده است دیگر. چه کنیم... ولی دم آخری تعطیل کردن تلگرامه بدجور من را به دردسر ‏انداخت. ایشالا از فردا بدون فیلترشکن ازش استفاده می‌کنم!‏

‏-‏ همه‌اش تقصیر همون نظریه‌ی شکست اخلاقی مزخرفته.‏

چند ماه پیش بود؟ ماه‌ها را قاطی کرده‌ام. سال‌ها را قاتى کرده‌ام. رفتنی محمدجعفر می‌گفت زی زی گولو آسی پاسی ‏درا کوتا تا به تا یادته؟ برای سال‌ها 1378-1379 بود. یعنی 18-19سال پیش. باورت می شه که ما این‌قدر پیر ‏شدیم که خاطره از 19 سال پیش داریم؟! آره. عددها دارند گنده می‌شوند. کی بود؟ یادم نیست. فقط یادم است ‏مهمانی خداحافظی علی بهرنگ بود. آنجا که حاج مهدی می‌گفت ایران دچار شکست اخلاقی شده. دیگر در ایران اخلاق ‏وجود ندارد و جایی که اخلاق وجود ندارد فرقی با جنگل ندارد. بخور تا خورده نشوی می‌شود. نمی‌توانی انسان بمانی. ‏انسانیت تو زیر سؤال است.‏

گپ زدیم. از استادهای دوره‌ی لیسانس یاد کردیم. ماجراهای زیر و رو کشیدن‌ها. زمان گذشت. باید به آن یکی سالن ‏می‌رفت تا پاسپورت و مدارکش چک شود. خسته بود. خوابش می‌آمد. از حالت خواب‌آلوده‌اش خوشم آمد. از پدر و ‏مادرش خداحافظی کرد و در آغوش کشیده‌شان. من فکر می‌کردم احساساتی شوم. محمدجعفر احساساتی شده بود. ‏من اما نه. یقین داشتم که دارد به روزگار بهتری مهاجرت می‌کند. ته دلم می‌دانستم که مهاجرت فقط دل کندن از یک ‏مکان نیست، دل کندن از یک‌زمان هم هست. حاج مهدی داشت از زمان و مکان تهران، زمان و مکان ایران جدا می‌شد. ‏از زمانه‌ای که امید بستن در آن دشوار است،  از زمانه‌ای که در آن دوست داشتن و عشق ورزیدن باورناپذیر است، از ‏زمانه‌ای که هرروزش پول درآوردن برای امثال ما سخت‌تر و برای بعضی راحت‌تر می‌شود، از زمانه‌ای که هیچ‌کدام از ‏پازل‌های زمین زیر پایت محکم نیست. مطمئناً اگر دلش برای تهران تنگ شود، برای این زمانه‌ی تهران تنگ نخواهد ‏شد. این‌ها را پیش خودم می‌گفتم و مطمئن بودم که او هم به همه‌ی این چیزها فکر کرده که دارد این‌همه دیرتر از ‏بقیه‌ی بچه‌ها می‌رود...‏

گفتم: حالا افطاری‌های هر سالت را چه کنیم؟ کی ما ایران مانده‌ها را سالی یک‌بار به بهانه‌ی افطار دورهم جمع کند؟

گفت: غصه نخورید. خودم ازون جا هماهنگی هاشو انجام می دم.‏

در آغوش گرفتیم هم را. واقعاً حرفی نداشتم برای زدن. هیچ توصیه‌ای نمی‌توانستم بکنم. فقط گفتم محکم باش و جدا ‏شدیم.‏

از کریدور بین فرودگاه و پارکینگ که بیرون می‌آمدیم خسته بودیم. ‏

هوای بیابان زمهریر بود. آلودگی و پلشتی‌های تهران انگار تا به آنجا هم رسیده بود. حتی غلیظ‌تر بود. ماه پیدا نبود. ‏وجود داشتن ستاره‌ها در آسمان یک فانتزی دور بود. محمدجعفر خسته بود از تمام رفقایی که رفته بودند، خسته بود ‏از رفتن تمام کسانی که می‌توانست با آن‌ها شبکه‌ای تشکیل دهد،‌ کاری بکند، ایده‌ای بزند، سعی کند تا روزگار را بهتر ‏کند، از تنها شدن‌ها خسته بود و من هم خسته بودم از این‌که از روز تولدم به این‌طرف هیچ خبر امیدوارکننده‌ای، هیچ ‏حس حال خوب کنی به سراغم نیامده بود.‏

گنگ و گیج از تمام فکرهای در هم و بر هم یأس بودم. گفتم: خسته‌ام من هم.‏

محمدجعفر گفت: اگر خسته‌ای، من می‌رانم ماشین را تا تهران.‏

گفتم: نه. ازون خسته‌ها نه. آن را می‌توانم. تو بگو الآن من را ببر آبادان،‌ من را ببر چابهار. می‌برمت. یکسر و بی توقف و ‏بی حادثه می‌برمت. نیروی لعنتی و در حال هرز رفتن جوانی از پس این کارها برمی‌آید. این‌یک خستگی لعنتی دیگری ‏است...‏

رسیدیم تهران. رساندمش تا خانه‌شان. ساعت 3 صبح شده بود و تا از غرب تهران برسم به شرق، تنهایی و اندوه تمام ‏فضای ماشین را پر کرد.‏


مرتبط: حوادث

مرتبط: سوم دی 1394

  • پیمان ..

Unknown

۲۶
فروردين
استرسش را ما داشتیم. او می‌خواست برود ما استرس داشتیم. ام‌اچ‌ام هم مثل من استرس داشت که ساعت 2 شب زنگ زد گفت بیدار شو برویم. پرواز او ساعت 7صبح بود و ام‌اچ‌ام ساعت 2 شب جلوی خانه‌مان بود. بیدار بودم. استرس نگذاشته بود بخوابم. یک ساعت بود که نخوابیده بودم. سوار ماشین شدم و آرام و آهسته به فاصله‌ی دو سیگاری که ام‌اچ‌ام دود کرد از خیابان‌های تهران خزیدیم و خودمان را به فرودگاه امام رساندیم. 
لعنتی‌تر از فرودگاه امام جایی وجود دارد؟
آخرش را اولش بگویم. آخر کار خورشید داشت طلوع می‌کرد. ما به سمت تهران برمی‌گشتیم. شهر روبه‌روی‌مان در هاله‌ای قهوه‌ای رنگ فرو رفته بود و پشت این هاله‌ی قهوه‌ای رنگ، پرهیب کوهی عظیم خودنمایی می‌کرد. پرهیب کوه‌هایی عظیم. البرزکوه روبه‌روی‌مان افق در افق در طلوع خورشید رشته شده بود. 
- اون دماونده.
- نه بابا. توچاله.
- توچال این طرفه. نگاه. دماونده. معلومه.
- آره.
پسری که چند ماه پیش خودش را تا به بزرگ‌ترین کوه روبه‌روی‌مان رسانده بود و سک‌سک کرده بود، حالا داشت سوار هواپیمایش می‌شد و می‌رفت.
من و ام‌اچ‌ام زود رسیدیم. ما زودتر از او رسیدیم. ماشین‌مان را پارک کردیم. توی محوطه‌ی فرودگاه و سالنش راه رفتیم. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. با ام‌اچ‌ام توی سالن گشتیم. بعد توی تاریکی شب راه رفتیم. تا محوطه‌ی تشریفات ویژه. تا فنس‌های فرودگاه که از کنارش هواپیماها معلوم بودند. و حرف زدیم. از کندن. از آن لحظه‌ای که هواپیما تیک‌اف می‌کند و از زمین می‌کند و کنده می‌شوی و دلت می‌ریزد پایین و صادق که قرار است چند ساعت دیگر بکند و راستی راستی دارد می‌کند می‌رود و چه استعاره‌ای است آن لحظه‌ی هواپیما. 
آمد. با دو تا چمدان و یک کوله. با پدر و مادر و برادرهاش. ما نگران مادرش بودیم و ناراحتی مادرانه. گفت نه بابا. دیشب بابابزرگم داشت گریه می‌کرد مامانم دل‌داریش می‌داد! محمدرضا و سامان و جعفر و بقیه هم آمدند. چند عکس یادگاری. لحظات آخر بودن در ایران. عکس‌های دو نفره‌ای که به نوبت می‌گرفتیم. عکس با پدر و مادر. بعد خنده‌ها و مسخره‌بازی.
- صادق از مرز ایران که رد بشی، خلبان که اعلام می‌کنه هم‌اکنون از مرز ایران خارج شده‌ایم چشم و گوشت باز می‌شه.
- یهو می‌بینی روسری‌ها می‌افتن زمین.
- تو سوار هواپیما که شدی آروم آروم کمربندتو شل کن. بعد به وقتش یه‌دفعه‌ای...
جاوید را هم می‌بینیم. هم‌دانشکده‌ای‌ها جمع‌مان جمع شده است. جاوید شش ماه پیش رفته بود. برای تعطیلات برگشته بود ایران.
- هی پسر کجایی؟ نیستی...
- داری برمی‌گردی؟
- آره. 7صبح پرواز دارم.
صف تحویل چمدان‌ها. یک دور رفتن و دوباره آمدن. نزدیک شدن لحظه‌ی خداحافظی. محمدرضا عکس نمی‌گیرد. تیکه می‌اندازم که کلی پول دوربین دادی باید شکار لحظه‌ها کنی. می‌گوید حالم گرفته‌ست نمی‌تونم. دوربین را می‌گیرم. چند تا عکس می‌گیرم. ولی سنگینی لحظه‌ها بیشتر از طاقت دست‌های من برای عکس گرفتن است. من هم عکس نمی‌گیرم. 
صادق تک تک ازمان خداحافظی می‌کند. چیزی ندارم بگویم. می‌گویم مواظب خودت باش. سامانِ یکهو بغض می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. ما هم برج زهرمار می‌شویم. جلوی خودم را می‌گیرم. قیافه‌ام خنده‌دار است حتم. چند قطره اشک خودشان را می‌ریزند بیرون. ملت نگاه نگاه‌مان می‌کنند. از پدر و مادرش هم خداحافظی می‌کند و از روی زنجیرها می‌پرد و می‌رود توی سالن پرواز. 
چند لحظه مات و مبهوت می‌ایستیم.
از خانواده‌اش خداحافظی می‌کنیم و بعد از هم‌دیگر خداحافظی می‌کنیم.
فرودگاه امام لعنتی است. خیلی لعنتی.
  • پیمان ..