سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

غبن

۰۶
آذر

حسین هم راه نمی‌داد. آن اول‌ها بود که برای تونل رسالت محدودیت سرعت 60 کیلومتر گذاشته بودند. کسی محل ‏نمی‌گذاشت. حسین اما 60 تا می‌رفت. می‌گفت قانون گفته. جلویش خالی می‌شد. اما سرعتش را زیاد نمی‌کرد. ماشین‌ها ‏برایش نوربالا می‌زدند بوق می‌زدند که برو کنار. نه یک‌بار که صد بار. قانون گفته بود 60 کیلومتر بر ساعت و او کنار ‏نمی‌رفت. همین‌طوری‌ها بود که جزء اولین نفرهایی شد که رفت. رفت یکجایی که بتواند برای قانونی شدن روبند صورت ‏زن‌های مسلمان کمپین فیس بوکی راه بیندازد.‏

اصلاً این‌هایی که سفت می‌ایستادند که قانون این است، مثل آن‌هایی بودند که شب قبل عملیات توی جنگ صورتشان نورانی ‏می‌شد. می‌رفتند. بروبرگرد نداشت. سبک‌بار می‌رفتند...‏

آن شب که آقا سبحانی من را از غرب تهران رساند به شرق تهران دوباره سفت ایستادن برایم معنا پیدا کرد. از همت رفت. ‏از اول تا آخرش را هم 90 کیلومتر بر ساعت رفت. نیمه‌شب بود. خلوت بود. ولی ذره‌ای سرعتش را بالاتر نبرد. توی سبقت ‏از کامیون‌ها به‌آرامی و با 90 تایش سبقت می‌گرفت و اعصابش خرد نمی‌شد که پشت‌سری امان نمی‌دهد و هی بوق و نوربالا ‏که سریع‌تر برو کنار... امیدوار شدم. او نرفته بود. سفت می‌ایستاد. اما اهل رفتن نبود. آقا سبحانی جانش به ایران بسته بود. ‏به همه می‌گفت که نروید. آن‌طرف هم خبری نیست... ولی همه می‌رفتند...‏

تحت تأثیر قرار گرفتم که قانونمند باشم. که قانون را رعایت کنم. که پرچم‌دار احترام به قانون باشم.‏

یک‌بار از پاکدشت به سمت تهران می‌آمدم. سرعت مجاز 90 کیلومتر بر ساعت است. نسبتاً خلوت بود. من لاین وسط برای ‏خودم 90 تا می‌رفتم. یکهو دیدم همه از من جلو می‌زنند. شمردم. تو تصویر من تا 100 متر جلوتر و 100 متر عقب‌تر 12-‏‏13 تا ماشین بود. ازین ها 8 تای شان سرعت بالاتر از 90 می‌رفتند و 3-4تای شان هم کامیون بودند و بار داشتند 70-80 تا ‏می‌رفتند. فقط خودم مانده بودم که احمقانه به ریسمان قانون چنگ انداخته بودم. یاد آقا سبحانی افتاده بودم و دلداری داده ‏بودم به خودم که احساس غبن نکن. تو به قانون وفادار باش. چیزی از تو کم نمی‌شود. تنها نیستی. تا سبحانی هست زندگی ‏باید کرد.‏

اما خیلی وقت است که آقاسبحانی را ندیده‌ام. احترام به قانون و سرعت مجاز رفتن عادتم شده. آن روز هم 120 تا می‌رفتم. ‏نه ذره‌ای بالاتر و نه ذره‌ای پایین‌تر. اتوبان قزوین به رشت آن‌قدرها شلوغ نبود. کوهین بودیم. مثل قدیم نبود که کوهین ‏مجموعه‌ای از گردنه‌ها باشد. از آن گردنه‌ها که کامیون‌ها مورچه وار و پردود ازشان بالا بروند و دنبالشان یک قطار ماشین ‏باشد و یک پلیس فرصت‌طلب جریمه نویس هم آن جلوتر. کوهین شده بود یک جاده‌ی مستقیم با دو سه تا تپه‌ماهور و یک ‏سربالایی طولانی که از نظر ارتفاعی بالاترین نقطه‌ی جاده بود و بعدازآن همه‌اش تا خود لوشان سرازیری می‌شد.‏

هنوز به تپه‌ماهورها نرسیده بودیم. 120 تا می‌رفتم. توی لاین کندرو چند تا پراید و پژو 100-110 تا می‌رفتند. یکهو دیدم ‏توی آینه سروکله‌ی یک پراید از دورها دارد پیدا می‌شود و سریع توی آینه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. 140-150 تا داشت ‏می‌رفت. صبر کردم تا رسید و چسبید و نوربالا زد. کنار رفتم. آدم سفتی نیستم. دیگر حوصله‌ی لج بازی ندارم. خسته ‏شده‌ام... رد شد. سرعتم را کم‌وزیاد نکردم. همان 120 تا. فقط گذاشتم برود که اعصاب او حداقل خرد نشود. اعصاب من به ‏درک. پسر جوانی بود با دختری کنارش. ازین دهه هفتادی‌ها می‌زد که فرتی می‌روند زن می‌گیرند. ‏

راه خودم را رفتم و رسیدیم به تپه‌ماهور. 120 تا رفتم و پرایدو آخرهای سربالایی سرعتش کم شد. کم آورد. از همان ‏سمت راستش ادامه دادم و جلو زدم. جلوتر پراید دیگری توی لاین کندرو بود. راهنمای چپ زدم و دوباره با 120 تا آمدم ‏توی لاین سرعت. ‏

بعدش سرپایینی شد. پرایدو باز شاخ شد. سرپایینی گاز داد و نوربالا که برو کنار. تو دلم گفتم چه قدر پررویی تو پسر. جان ‏نداری یک تپه‌ماهور را با سرعت ثابت بالا بکشی، بعد... باز کنار کشیدم و گذاشتم برود.‏

آن دورها گیلان در ابرهای سیاه فرو رفته بود. معلوم بود که بعد از کوهین هوا بوی باران خواهد داشت. به سربالایی آخر ‏داشتیم نزدیک می‌شدیم. انتهای سربالایی در مه پاییزی فرو رفته بود. اصلاً انتهای جاده‌ی سربالایی معلوم نبود. ابرهای بالای ‏سربالایی مثل یک غول سیاه بودند. غولی که زبان آسفالتی‌اش را دراز کرده بود سمت ما و ما با تمام سرعت از زبانش بالا ‏می‌رفتیم تا او ما را ببلعد. رعدوبرقی که گه گاه آسمان می‌زد مثل خنده‌های غول بود، خنده‌های خوشحالی‌اش که این‌چنین ‏راحت می‌خواست ما را ببلعد...‏

بهم برخورده بود. لعنتی من هم می‌توانم سرعت بروم. خفن تر از تو هم می‌توانم بروم. آدم باش. 120 تا برو. من هم 8 ‏سال پرایدسوار بودم. دقیقاً می‌دانم که لحظه‌لحظه‌ی رانندگی پشت آن ریغو چه می‌گذرد. 140 تا رفتنت احمقانه است. ‏احساس غبن کردم. سرعتم را توی سرپایینی زیاد نکردم. باز هم 120 تا رفتم. حتی آمدم پایین‌تر. 110 تا. صبر کردم تا ‏سربالایی شروع شود. همان اول سربالایی سرعت پرایدو به 120 رسیده بود. ‏

پدال گاز کیومیزو را فشار دادم. اسماعیل از شتاب گرفتن‌های من می‌ترسد. ولی دیگر بهم برخورده بود و حماقت بر من ‏مستولی شده بود. کاریش نمی‌شد کرد. سربالایی بود. اگر نیاز به ترمز زدن می‌شد جاذبه کمکم می‌کرد!‏

‏110-115-120... رسیدم به پرایدو. از همان لاین کندرو برایش 3 تا بوق زدم که یک موقع نیاید کنار. از سمت راستش ‏گاز دادم و سرعتم را زیادتر کردم. 125-130-140... توی سربالایی داشتم شتاب می‌گرفتم و بیشتر از جلو حواسم به ‏عقبم بود. موتور ‏ZM‏ 1600 سی‌سی ژاپنی فراتر از حد و اندازه‌های اسمش بود... این دیگر بهم ثابت شده بود. توی جدول ‏مشخصاتش نوشته بودند حداکثر سرعت تولیدی موتور 182 کیلومتر بر ساعت است،‌اما من بدون هیچ دست‌کاری کردنی ‏‏205کیلومتر را هم باهاش تجربه کرده بودم.‏

‏140-145-155-160... جاده خلوت بود. لاین کندرو یکی دو تا پژو و پراید برای خودشان می‌رفتند و مزاحم نبودند. به ‏کمرکش سربالایی رسیده بودم و دیگر پرایدو نقطه شده بود. او داشت نموداری برعکس را طی می‌کرد... همین‌الان‌ها به 85 ‏این‌ها رسیده بود... سربالایی پرایدکش بود... ولی من به 160 رسیده بودم. گاز را رها نکردم. می‌خواستم نقطه شدنم جلوی ‏چشم‌های پرایدو را بهش حقنه کنم. بهش بگویم اگر مردی این جا توی این سربالایی شاخ بازی دربیاور و نوربالا بزن و ‏سرعت غیرمجاز برو. می‌خواستم بگویم من هم می‌توانم. احمق من هم می‌توانم. چرا فکر می‌کنی هر کس که دارد به قانون ‏احترام می‌گذارد از ناتوانی‌اش است؟ چرا زور اضافه می‌خواهی بزنی؟ تو که عرضه نداری یک سربالایی را این‌جوری بیایی ‏بالا چرا شاخ بازی در می‌آوری؟ آدم باش. 120 تا برو... برای خودت بهتر است. 120 هم برایت زیاد است. آن هم توی ‏سرپایینی....‏

آخر سربالایی (همان‌جایی که پراید به زور نهایت 80 کیلومتر بر ساعت بتواند سرعت برود) سرعتم رسیده بود به 145تا... ‏بعدش سرپایینی بود و هوای مه‌آلود و صخره‌های کوه‌ها که در نور جور غریبی شده بودند. وارد دهان غول شده بودم... ‏سرعتم را کم کردم. رساندم به 90 کیلومتر و لاین کندرو رفتم...‏

همان موقع فهمیدم که حماقت کردم. عقده بازی درآورده بودم. خودم را گول زده بودم که می‌خواهم به پرایدو ثابت کنم که ‏چیزی نیستی و مثل بچه آدم آرام برو. قرار بر وحشی بازی باشد دست بالادست زیاد است. (همین هم به حد کافی احمقانه ‏بود). ولی در حقیقت داشتم از 8 سال پراید سوارشدن خودم انتقام می‌گرفتم. من آن موقع که پراید سوار می‌شدم 120 تا ‏بیشتر نمی‌رفتم. مخصوصاً توی این جاده. سرعت نمی‌رفتم و سربالایی را هم با سرعت 70-75 تا تمام می‌کردم. شاخ بازی ‏درنمی‌آوردم. ولی این بار احساس غبن بهم دست داده بود. آقا سبحانی را هم فراموش کرده بودم. ‏

ولی ته ته ماجرا،‌ من آن اول 15کیلومتر بود که 120 کیلومتر بر ساعت می‌راندم و کسی هم مزاحمم نشده بود. یک رکورد ‏بود. این‌که 15 کیلومتر راه بروم و کسی نخواهد قانون حداکثر سرعت مجاز را بشکند برای من تازه بود. داشتم امیدوار ‏می‌شدم به این جامعه. ولی پرایدو آمد گند زد به امیدم و من هم شدم یک قانون‌شکن!‏

  • پیمان ..

روایت

۱۲
ارديبهشت

درباره ی نویسنده‌ای اهل ذوق با نام ابوالحسن علی‌بن ابوبکر هروی متوفای 611 در حلب و صاحب کتاب "الاشارات الی معرفت‌الزیارات" گفته شده که مطالب فراوانی روی بناهای مختلف می‌نوشته است. منذری درباره‌ی وی نوشته است: او روی دیوارها می‌نوشت  و کمتر جایی از محلات مشهور در شهر بود جز آن که خط وی روی آن وجود داشت. به طوری که برخی از فرماندهان نیروی دریایی گفتند که وارد بحر مالح شدند، وسط آن‌جا در جزیره‌ای دیواری دیدند و خط وی را روی آن دیدند!"

از مقاله‌ی بگو بگریخت از دست زمانه/نوشته‌ی رسول جعفریان

- "با این وجود تاثیرگذارترین واکنش دیگران در مواجهه با بی‌قانونی‌ام در رانندگی، از پیرمردی خوش‌تیپ و مرتب و آلاگارسون در خاطرم مانده. کوچه‌ای یک‌طرفه و باریک که عرضش به زحمت به 6متر می‌رسید را ورود ممنوع رفتم و برای پارک کردن در حاشیه‌ی سمت راستش، 5-6فرمان دور زدم تا موفق شدم. داشتم قفل می‌کردم تا پیاده شوم که پیرمرد با موی آب‌شانه کرده و ریش حسابی تراشیده و کت و شلوار خاکستری و حتا کراوات قرمز آمد نزدیکم. با مکث و آرامش و طمانینه‌ی خاصی گفت: سال 1974 من عین همین کار شما رو تو آمریکا کردم. 80دلار جریمه‌م کردن. گواهینامه‌م رو باطل کردن. 60دلار ازم گرفتن برای معاینه‌ی روانپزشکی که مطمئن بشن دیوانه نیستم. دست آخرم 120دلار دیگه دادم تا دو ماه بشینم سر کلاس برای آموزش و گواهینامه‌ی جدید... با قیافه‌ای آغشته به لبخند، تردید و سوال که "حالا با این نصیحت‌الملوک کجا می‌خوای فرود بیای؟" نگاهش می‌کردم. از چهره‌ی آرامش برنمی‌آمد بخواهد ضربه‌ی بدی به‌ام بزند. سکوتی نسبتا طولانی کرد، آه عمیق از ته دلی کشید، به افقی در دوردست خیره شد و با حسرت و اندوه گفت: خلاصه که قدر مملکت‌تونو بدونید..."

از مقاله‌ی چون خمشان بی‌گنه روی به پاسبان مکن/ سید احسان عمادی

- "مثلا در فنلاند جریمه‌های رانندگی با فرمولی پیچیده و بر اساس درآمد افراد محاسبه می‌شود و به همین دلیل گاهی نتایج غریبی به بار می‌آورد. از جمله مورد جاکوریتسولا، کارآفرین اینترنتی معروفی که به خاطر رانندگی با سرعت 67کیلومتر بر ساعت در جایی که سرعت مجاز 40کیلومتر بود، 72هزار دلار جریمه شد و البته آن را پرداخت کرد."

از مقاله‌ی از تانک پیاده شوید/ احسان لطفی

...

این مجله‌ی روایت چیز جالبی است. مقاله‌های خوب و راحت‌خوان فراوان است و دل آدم را خوب حال می‌آورد. از روایت مرگ عزیزان تا روایت دلیل کتاب‌ نخواندن ما، از روایت میل مبهم به انتشار خودمان در عالم مجازی تا روایت دیوارنویسی بر آثار تاریخی، از روایت‌های طرز رانندگی و نسبت ما با قوانین تا روایت‌های تاریخ و ملیت، خاطره و آرزو و مناظره‌ی جالب و خواندنی کچوئیان و سید جواد طباطبایی و... مقاله‌های درب و داغان و بی‌منطق هم داردها. به عنوان مثال مقاله‌ی سینا دادخواه که اولش می‌آید با یک تمثیل بی‌ربط گند می‌زند به هر چه تاریخ و نوستالژی است و بعدش می‌آید روایت تاریخی می‌آورد از طرز برخورد قاجاری‌ها با لطفعلی‌خان زند و تاثیر آن بر تهران امروز... نه به آن فحش و فضیحت‌هاش به تاریخ و نه به روایت کردنش از تاریخ برای یک ویژگی امروزی شهر تهران... 

ولی در مجموع، "روایت" ارزش سلفیدنِ 9000تومان را دارد. مقاله‌های و جستارها و روایت‌های مجله‌ی روایت آدم را پشیمان نمی‌کند...

  • پیمان ..

خانم مهندس

۳۰
فروردين

بی‌سیم‌دار شدیم. چند تا از بی‌سیم‌های کارخانه‌ی ماهشهر را برداشتند برای‌مان آوردند که توی کارخانه اگر دور از هم بودیم و سوالی داشتیم به هم‌دیگر بی‌سیم بزنیم. بی‌سیم‌ها کج و کوله بودند. یکی‌شان بلندگویش کار نمی‌کرد و آن یکی میکروفونش. زدیم تو سر بی‌سیم‌ها و کار افتادند. سرگرمی روز اول این بود که بی‌سیم‌ها را نزدیک هم می‌گذاشتیم و با همدیگر حرف می‌زدیم. صدای‌مان شبیه بلندگوی ماشین پلیس‌ها می‌شد: پژو بزن کنار. پراید، آقای پراید حرکت کن. حرکت کن آقا. 

بعد بی‌سیم‌ها کار راه انداز شدند. سوالی و فرمانی و مشکلی و این حرف‌ها: "جرثقیل سالن 3 خراب شد." "هوای دستگاه هوابرش تمام شده." "به تعمیرات بگویید برود سالن 3." "گیوتین از کار افتاده" و... کانال‌ بی‌سیم‌ها را هم تغییر دادیم که حراست را بپیچانیم و فحش و فضیحتی اگر داده شد به گوش حراستی‌ها نرسد. 

سر و کله‌ی خانم مهندس همین‌جاها پیدا شد. اولش محل نمی‌دادیم. خط رو خط می‌شد. با بی‌سیم‌های آن ساختمان تجاری در حال ساخت آن طرف کارخانه خط رو خط می‌شد. ولی نمی‌شد محلش نداد. توی کارخانه‌ای که نامه‌های اداری‌اش به جای "آقای/خانم"، پیش‌فرض "آقای/شرکت" است و 99درصد پرسنل (کارگر و مهندس و منشی‌ها و همه و همه مردند) صدای خانم مهندس جوان آدم را یک قد می‌پراند. همه‌اش هم با مهندس هدایت کار داشت. یک بار رییس برگشت جواب داد. یعنی خانم مهندس جوان بی‌سیم زد که مهندس هدایت، این بتون‌ها رو بریزیم؟ آقای رییس هم بی‌سیم‌ را برداشت و دگمه‌ی میکروفون را فشار داد و با کمال اطمینان (بی‌این‌که اصلا بداند بتون چی هست و چه شکلی است) گفت: بله. بریزید. 

کدام بتون و کجا و این حرف‌ها؟ ما چه بدانیم؟ به هر حال یک دستور مهندسی بهش دادیم. محض خنده. خب، خانم مهندس دست از سر ما برنداشت... هی پشت سر هم سوال می‌پرسد و با ما خط به خط می‌شود. همین‌طور نشسته‌ایم که یکهو صدایش از توی بی‌سیم می‌پیچد. اول آن صدای کککککک بی‌سیم می‌پیچد و بعد صدای معنادار خانم مهندس و بعد دوباره ککککککک.

ما برای مهندس هدایت شعر بندتنبانی ساخته‌ایم: مهندس هدایت/ گربه پرید به خا..ت/ سگت رفته شکایت...

برای خانم مهندس هنوز برنامه‌ی خاصی نریخته‌ایم. برای رییسش شعر ساخته‌ایم فقط. راستش حس می‌کنم کم‌کم داریم عاشق خانم مهندس هم می‌شویم. یعنی امروز داشتم برای خودم یک قصه‌ی عاشقانه می‌ساختم از دختری که صدایش توی بی‌سیم می‌پیچد. می‌تواند یک قصه‌ی جنگی باشد. می‌تواند همین کارخانه‌ی خودمان باشد. می‌تواند شرح بلاهایی باشد که ما سرش می‌آوریم. دستورات و جواب‌های ما به سوال‌هایش و سرکار گذاشتن‌هایش هم می‌تواند یک قصه‌ی طنز فوق‌العاده شود. می‌تواند یک داستان عشق فقط با صدا باشد...مثلا یکی‌مان آن قدر عاشقش شود که دربه‌در بیفتد به دنبال صدای او. می‌تواند.... ته موقعیت دراماتیک است‌ها....!

  • پیمان ..
آن شب، واداشتمش سوار اتوبوس همان خطی شود که دو هفته قبل خودم سوارش شده بودم.  واداشتمش که پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی همان اتوبوسِ دو هفته‌ی پیش به ترافیک و ماشین‌ها و بلبشوی خیابان‌ها نگاه کند. به میله‌ی اتوبوس آویزان شود و دلم خاست که مثل دو هفته‌ی پیشِ خودم، در همان حین که با دو تا دست آویزان شده، یکهو به این نتیجه برسد که در زندگی‌اش خدایی وجود ندارد. خدای وقت گرفتاری‌ها خدای زندگی نیست. من پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی آن اتوبوس یکهو به این نتیجه رسیده بودم. یکهو برگشته بودم پشت سرم را نگاه کرده بودم. کسی نبود. یعنی بود. دختری بود که چون زنانه‌ی اتوبوس شلوغ بود آمده بود این سمت ایستاده بود. ولی کسی پشت سرم نبود. من همیشه پشت سرم کسی را حس می‌کردم.  خیلی سال بود که پشت سرم می‌ایستاد. قدش از من بلندتر بود و همیشه از بالای موهای سرم نگاه می‌کرد. ولی آن شب حس کردم آن سایه‌ای که همیشه پشت سرم بالاتر از من می‌ایستاد خسته شده. حس کردم کف اتوبوس دراز کشیده و خوابیده. من به ماشین‌هایی که کیپ هم ایستاده بودند نگاه کرده بودم. از بالای اتوبوس، چراغ‌ ترمزهای قرمز را رد کرده بودم و از سربالایی خیابان بالا رفته بودم. 
واداشتمش سوار همان اتوبوسی شود که دو هفته‌ی پیش من را بی‌هیچ سایه‌ای و بی هیچ خدایی به انتهای دنیا رساند.
من خودم انتهای دنیا منتظرش بودم. انتهای سربالایی توی ماشینم نشسته بودم و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و منتظرش بودم. آن شب جادویی از اتوبوس دو هفته‌ی پیش شروع شد یا از انتظار‌ِ انتهای دنیا یا از بارانی که بارید یا از نویسنده‌ای که داشتیم به دیدارش می‌رفتیم یا... نمی‌دانم. ولی جادویی بودن آن شب را هر چه که می‌گذرد بیشتر حس می‌کنم.
مثل همیشه به موقع رسیده بودم. بهش گفته بودم که ساعت 5:20 انتهای دنیا منتظرت می‌مانم. و دقیقن 5:20 رسیدم به ایستگاه اتوبوس. از سربالایی خروجی اتوبان بالا رفتم و سرعتم را کم کردم و چند متر مانده به ایستگاه اتوبوس ایستادم. همان موقع بود که باران شروع به باریدن کرد. ماشین را خاموش کردم و شیشه پر از قطره‌های ریز باران شد. انتهای دنیا ایستگاه اتوبوسی بود که دختران دانشجویی که در تمام این سال‌ها می‌توانستم به خاطر پیاده شدن یکی‌شان، ساعت‌ها آن‌جا انتظار بکشم از اتوبوس پیاده می‌شدند تا شب را در خوابگاه دانشجویی پناه بگیرند.
 همان‌جا ماندم. زنگ زدم که کجایی. هنوز مانده بود تا از چراغ‌های قرمزِ تُرمز ماشین‌ها رها شود و از سربالایی بکشد بالا و هنوز مانده بود تا دختران دانشجو یکی یکی پیاده شوند تا نوبت پیاده شدن او هم برسد. جایی از انتهای دنیا ایستاده بودم که تیر برق با چراغ خورشیدی، نور زردش را از شیشه‌ی بغل به من می‌تاباند. باران روی سقف ضرب گرفته بود. قطره‌های ریز روی شیشه با هم رفیق می‌شدند و چند تایی به همدیگر می‌چسبیدند و سُر می‌خوردند پایین. 
لم دادم به دسته‌ی کنار در. بعد از آینه‌بغل زل زدم به نور چراغ‌هایی که سربالایی را بالا می‌آمدند. نور ضعیف چراغ اتوبوس‌ها و لختی و کندی‌شان در بالا آمدن از سربالایی را راحت می‌توانستم بفهمم. از زل زدن خسته شدم. بعد کتابم را از روی داشبورد برداشتم و در نور زرد شروع به خواندن کردم. 
دوست دارم کلیشه‌ی آن شب جادویی را جدا کنم و جاهای خالی کلیشه را هر بار با چیزی پر کنم. این‌که من آن شب، توی ماشین، زیر بارانی که روی سقف ضرب گرفته بود، در نور زرد چراغ برق خیابان، لم دادم به در ماشین و کتاب خواندم کلیشه‌ای است که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کنم. این که چه کتابی می‌خواندم هر بار باید تغییر کند. کتابی که من آن شب خواندم هیچ وقت نباید کلیشه شود. هر بار باید کتابی باشد که دوره‌ای از عمرم را تغییر داده. 
حالا که نگاه می‌کنم من آن شب شروع کردم به خواندن کتاب اقتصاد عمومی. داشتم چیزی می‌خواندم که فکر می‌کردم به کمکش کمی انسجام می‌گیرم. فکر می‌کردم به کمکش می‌توانم از انسجام جهان آدم‌های اطراف سر در بیاورم. حالا دیگر کاری به جهان ماورای آسمان‌ها نداشتم. حالا دیگر آن‌قدر ذلت جهان زیر پایم را کشیده بودم که دلم نمی‌خواست دیگر به سایه‌ام که دو هفته‌ی پیش توی اتوبوس مُرد و من بی‌خدا شدم، فکر کنم. سیاست‌های مالی را می‌خواندم. بودجه‌ی انقباضی و انبساطی را می‌خواندم. کم شدن هزینه‌های دولت، افزایش مالیات، کم شدن بودجه‌ی استان‌ها، استعفای نمایندگان مجلس یک استان در اعتراض به بودجه‌ی سال 1393، کاهش تورم، رکود، معطل ماندن کار، سال آینده، کار، سربازی... هزینه، ATC،  AVC، AFC... نیامد. باران آرام‌تر شده بود و 3-4تا اتوبوس آمده بودند توی ایستگاه ایستاده بودند و او هنوز در باتلاق ماشین‌های آن پایین گیر کرده بود. 
آن شب در انتهای دنیا به غیر از من یک زن هم منتظر بود. نمی‌دانم. شاید آدم‌های بیشتری منتظر بودند. توی همان خوابگاه دخترانه‌ی آن سمت خیابان حتم خیلی‌ها منتظر بودند. ولی من زن را دیدم که توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. دست به سینه ایستاده بود. 4تا اتوبوس آمدند و او سوار نشد. در سایه‌بان ایستگاه اتوبوس از باران پناه گرفته بود؟ نه. با دو تا دست‌هاش بازوهاش را فشار می‌داد و در طول ایستگاه قدم‌رو می‌رفت. 
زنگ زد گفت کجا پیاده شم؟ گفتم به یک جایی می‌رسی که خیابان یکهو شیب می‌گیرد. یکهو سربالایی می‌شود، آخر سربالایی، همه‌‌ی دخترها پیاده می‌شوند تو هم همراه‌شان پیاده شو. خندید و گفت باشه. 
زن در تاریکی سایه‌بان ایستگاه گم می‌شد و پیدا می‌شد. یک چشمم به او بود. یک چشمم به کتاب اقتصادم بود. یک چشمم به آینه‌ی بغل بود که آمدن اتوبوس از سربالایی را حدس بزنم. یک چشمم به قطره‌های بارانِ روی شیشه بود... من آن شب چه‌قدر چشم داشتم و شاید چه‌قدر چشم خواهم داشت...
اتوبوس آمد و هیچ مردی پیاده نشد. کجا بود پس؟ زنگ زد که پیاده شدم. گفتم کجا پیاده شدی؟ نشانه داد که این روبه‌رو یک ساختمان است این طور و آن طور. یک ایستگاه زود پیاده شده بود. قبل از پیاده شدن دختران دانشجو پیاده شده بود. گفتم صبر کن الان می‌آیم. ماشین را روشن کردم. پدال گاز را فشردم. دور زدم. از سرپایینی سرازیر شدم. شهر تا انتهایش روبه‌رویم بود... بلوار را دور زدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کنارش ترمز زدم. سوار شد. سلام کردم. دیر شده بود. گفت چه‌قدر سرده. گفتم زود پیاده شدی و پدال گاز را تا ته فشردم. سربالایی شروع شده بود. دور موتور را بالا می‌بردم تا دنده راحت جا بخورد. برای ماشینی که جلویم بود نوربالا زدم و به سرعت سبقت گرفتم و دوباره به انتهای دنیا رسیدم. آن‌جا یک خروجی کوچک راه به جایی که می‌خواستیم می‌برد. خیابان‌های فرعی را در تاریکی آسفالت‌های خیس بلد بودم. گفت: جانمی باران. چیزی نگفتم. دیالوگ‌های آن شب ما جزء کلیشه‌ی آن شب نیستند. کلیشه ماشین سوار شدن ماست. هر بار می‌توانم دیالوگ‌های آن شب‌مان را تغییر بدهم. مثل کتابی که آن شب خواندم، جمله‌های رد و بدل شده بین ما هم متغیرند. هر بار باید چیزی باشند... 
الان می‌توانند همچین جمله‌های بیهوده‌ای باشند: گفت بلدی؟ گفتم آره. و یکهو سر از بزرگراه درآوردم. پدال را فشردم. از فضای باریک سمت راست ماشینی رد شدم. گفت: دیوونه‌اید. همه‌تون دیوونه‌اید. همه‌تون لایی می‌کشید. گفتم من لایی نمی‌کشم. ماشینم کوچیکه و از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شه. من مزاحم کسی نمی‌شم. خودشون بین خطوط رانندگی نمی‌کنن. معلوم نیست کدوم لاین‌اند... معلوم نیست چند چندن... من مزاحم کسی نیستم. من کسی رو اذیت نمی‌کنم... 
رسیدیم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم و تا رسیدن به سالنِ قصه‌خوانیِ آقای نویسنده باید پیاده می‌رفتیم. خودش گفت بیا زیر بارون بریم. باران تند نمی‌بارید. ولی جادویی می‌بارید. کسی آن دور و برها نبود. خلوت بود. بزرگراه‌های اطراف دور بودند. باران در برکه‌های کوچکِ خیابان و پیاده‌رو، هی دایره درست می‌کرد. سردم نبود. عینکم بعد از چند قدم پر از قطره‌های ریز باران شد. گفتم می‌یاد دیگه؟ گفت: آره بابا. گفتم: بعد از چند سال داره آفتابی می‌شه. گفت: به نظرت منو بعد از این همه سال می‌شناسه؟ گفتم آره.
دختری را که آن شب ازم آدرس پرسید هرگز فراموش نخواهم کرد. ترمز کرد. از پرایدش پیاده شد و از ما پرسید که پارکینگ کجاست. برایش توضیح دادم که برگردد میدان را دور بزند، آن خیابان را کمی ورود ممنوع برود و بعد به پارکینگ می‌رسد. در تاریکی آسفالت خیس نمی‌توانست خروجی بعد از میدان را ببیند. با انگشت اشاره دادم که آن‌جا. و همان موقع نمی‌دانم از کجا یک تریلی آمد و کل فضای مورد اشاره‌ام را پوشاند. دختر خندید. من هم خندیدم. باران روی روسری و شلال موهایش می‌بارید. گفتم همان‌جا. 
دختر کلیشه‌ی آن شب جادویی است. من بعدها که به آن شب جادویی فکر خواهم کرد دختر را رها نخواهم کرد. او همان دختری بود که باید همان موقع سوار ماشینش می‌شدم. همان موقع باید می‌فهمیدم که او از آن دخترهای نایاب است. بعدها من سوار ماشینش می‌شوم. به دست‌هایش که فرمان را می‌چرخانند نگاه می‌کنم و انگشت‌هایش ویرانم خواهند کرد. شروع می‌کنم به حرف زدن. برایش می‌گویم. چه می‌گویم؟ 
جمله‌هایم جزء کلیشه‌ی آن شب جادویی نیستند. 
هر بار، در هر دوره‌ای از زندگی‌ام، در هر فصلی از سال، در هر ساعتی از شبانه‌روزهایم برای گفتن به او چیزهای متفاوتی خواهم داشت. من برای دختر حرف می‌زنم. او از آن دخترها نبود که وقتی به‌شان یک چیز می‌گویی، زور می‌زنند که دو تا چیز به تو بگویند. من برایش حرف می‌زنم. کم کم. مقطع مقطع. جمله‌های اول سخت خواهند بود. ولی من باید با او حرف بزنم. من با او حرف می‌زنم تا آن‌جا که بتوانم دست‌هایش را ببوسم. همان موقع چیزی سنگی در من خواهد شکست. یک چیز صلب. یک چیز صلب و سنگین که سنگینی‌اش را همیشه توی صورت‌ام حس کرده‌ام. یک چیز سنگین نگفتنی که فقط با بوسیدن دست‌های آن دختر و جمله‌های پی‌درپی می‌شکند. شکستنش گریه‌ی آدم را درمی‌آورد... مطمئنم که اشکم در خواهد آمد...
وقتی به سالن رسیدیم آقای نویسنده قصه‌ خواندنش را شروع کرده بود. هنوز همان نویسنده‌ی دوست‌داشتنی سال‌های دور بود. هنوز وقت خواندن مایه می‌گذاشت. مثل تک تک آدم‌های داستانش حرف می‌زد. قصه می‌گفت. چشم‌هاش را ریز و درشت می‌کرد. صداش را بالا و پایین می‌برد. با دلش می‌خواند و با کلمه‌های جادوییش چه زبانی می‌ریخت... آن شب آقای نویسنده، شهاب حسینی و الهام حمیدی را نشانده بود توی یک پیکان با چراغ سقفی قرمز که در حاشیه‌ی یک جاده‌ی پر پیچ و خم جنگلی نشسته بودند کنار هم و داشتند با هم حرف می‌زدند و با هم‌دیگر انتظار می‌کشیدند. انتظار یک تلفن را. موبایل باید زنگ می‌خورد. خبر مهمی در راه بود. 
چراغ سقفی قرمز آن پیکان تا آخر عمر فراموشم نمی‌شود. 
آن دو تا منتظر تلفن ترانه علی‌دوستی بودند. ترانه‌ای که درِ خانه‌اش را به روی مردی باز کرده بود که فقط می‌خواست به چشم‌های ترانه نگاه کند. آقای نویسنده مرد را نشانده بود رخ به رخ ترانه علی‌دوستی و بعد رفته بود توی جلد ترانه و با چشم‌های او به چشم‌های مرد نگاه می‌کرد که صورت ترانه را پیکسل به پیکسل نگاه می‌کردند. و نگاه کردن به لب‌های ترانه، به دماغ ترانه، به چشم‌ها و ابروهای ترانه... و توصیف‌های آقای نویسنده از نگاهی که مردد بود بین آتشِ داغ زنانگیِ صورت ترانه و آن چیز نگفتنی عجیب در لطافت صورت زن... همان چیزی که آدم را پاک می‌کند، همان چیزی که شهوت نیست، یک چیزی نیرومندتر و پاک است، یک جور معصومیت انسان بودن که فقط توصیف‌های آقای نویسنده بود که می‌توانست آن دو را جدا از هم و با هم نشان بدهد... من بعدها آن را در دست‌های دختری که از من آدرس پرسید، بعدها آن را در بازوها و پاهای زنی که در ایستگاه اتوبوس انتظار می‌کشید خواهم یافت... و بعد ترانه آتش گرفت. رخش را از رخ مرد برگرداند. رفت سر میزی ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. و با هر موجی که به انحناهای تنش می‌داد شعله‌ای از آتش لباسش را می‌گرفت و بعد از چند لحظه او یک پاره آتش شد... نه یک آتش دردناک... نه... آن آتش جادویی بود... سوختن و سوزاندنی دوست‌داشتنی بود. شعله‌ی انسانیت و شهوتی بود که هر دو سوزان و گرم و دوست‌داشتنی بودند... 
آقای نویسنده یک ساعت تمام قصه خواند. به عوض تمام سال‌های نبودنش قصه خواند. ما هاج و واج اسیر کلماتش شدیم. بعد از جلسه به سراغش رفتیم و او ما را پیچاند. جادویی بودنش را حفظ کرد. حاضر نشد به جز نوشته‌هایش کلمه‌ای دیگر بگوید. به ما نگفت که کجا بوده. چه کرده. کجاست. چه می‌کند. نگفت که چرا چند سال است از او خبری نیست. گفت می‌نویسم. باید نوشته‌هایم پخته شود... شاید اگر کلمه‌هایی بیشتر می‌گفت جادویی بودنش را از دست می‌داد...
برگشتیم. هنوز باران می‌بارید. باران بعد از آقای نویسنده تمام نشده بود. هنوز تمیز و پاک می‌بارید. باید برمی‌گشتیم. گفتیم عجب شبی بود. و ماشین را روشن کردم. برف‌پاک‌کن قیژ قیژ کرد. آرام در بزرگراه‌ها راندم. هوا بارانی بود. ترمزهام خیس بودند. بزگراه‌ها ترافیک نبودند. می‌شد با 60کیلومتر سرعت توی لاین کندرو رفت و حرف زد. جمله‌های بین ما لغزنده و متغیر بودند. هر بار می‌توانند چیزی باشند. حالا که نگاه می‌کنم آقای نویسنده‌ی آن شب هم می‌تواند تا آخر عمرم هر بار در آن شب یک قصه‌ی دیگر تعریف کند... ما هم می‌توانیم از چیزهایی غیر از این‌ها صحبت کنیم:
- مرگ اذیتم می‌کنه. می‌دونی؟ داره 24 سالم می‌شه. از خودم راضی نیستم. ولی ناراضی و پشیمون هم نیستم. یعنی چیزی نیست. فقط مرگ...
- مردن خودت؟
- نه. از مردن خودم هم نمی‌ترسم. دیگه به جهان بعدی فکر نمی‌کنم که بترسم یا نترسم. همسایه روبه‌رویی مون مرد. جانباز بود. یه پسر هم‌سن و سال خودم داشت. از خود پسره ناراحت شدم. بابای محمد هم مرد. وقتی محمدو تو ختم دیدم جیگرم کباب شد. کمرش تا شده بود. مگه چند سالشه؟ این که آدم خودش بمیره از مردن نزدیکان  و پدر و مادرش و کس و کارش بهتره.
- چرا زن نمی‌گیری؟ تو که اوضاعت خوبه.
- برای زن آره. اوضاع خوبه. برای چیزای دیگه اصلن خوب نیست. هنوز خیلی چیزا مونده. می‌دونی؟ می‌تونی بخندی. ولی من دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد. بیشتر از اون چیزی که تو بهش می‌گی زن  و من می گم خانواده و گندکاری های پس از آن، من دلم یه ماشین می‌خواد.
- ماشین که داری خره. چه ناشکرید شماها.
- نه. می‌خوام یه حرکت سیمپلکسی بزنم. سیمپلکس یه چیزیه توی مهندسی. یه ناحیه رو که داشته باشه، برای بررسی ناحیه نمی‌ره تک تک نقاط رو بررسی کنه. فقط روی مرزها حرکت می‌کنه و همه چیزو در مورد ناحیه می‌فهمه. منم دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد که باهاش یه حرکت سیمپلکسی بزنم. می‌خوام باهاش حرکت کنم و روی مرزهای ایران حرکت کنم. از مرزهای جنوبی حرکت کنم و همین‌جوری برسم تا مرزهای شمالی و شرقی و... فقط روی مرزها... با زن ازین حرکتا نمی‌شه زد.
- می‌شه.
- این دخترا که همه‌شون پرایدن. یه جاده خاکی هم نمی‌شه باهاشون رفت. چه برسه به مرز...
- دلت خوشه. 
- نمی‌دونم. مرگ داره بمبارانم می‌کنه... ازین خیلی می‌ترسم...
- بی‌خیال.
رساندمش تا سر کوچه‌شان. بهم گفت که آن چراغ چشمک‌زن را می‌بینی؟ رسیدی دور بزن دوباره بیفت توی بزرگراه. گفتم باشه. 
بعد سکوت بود. 
توی سکوت خیابان‌های انتهای شب یک چیزی موج می‌زد. یک چیزی که از اول همان شب، از همان انتهای دنیا بود. حالا در انتهای شب حسش می‌کردم. این همان چیزی بود که کلیشه‌ی آن شب را ساخت. جمله‌هایی که توی ماشین به هم‌دیگر می‌گفتیم آن چیز جادویی را نساخته بودند. مطمئن بودم. من وقتی تنهایی داشتم به خانه برمی‌گشتم به جمله‌ها فکر نمی‌کردم. مثل یک آهنگ دوست‌داشتنی بود. من وقتی به آهنگی گوش می‌دهم و ازش خوشم می‌آید، آن اول به شعری که خواننده می‌خواند توجه نمی‌کنم. یعنی شاید بفهمم که چی می‌گوید. ولی برایم مهم نیست. توی یک آهنگ دوست‌داشتنی شعره مهم نیست. یک چیز دیگری است. همان چیزی که باعث می‌شود تو هزار تا شعر دیگر را به سبک و لحن آن آهنگ بخوانی...

  • پیمان ..