سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آلمان» ثبت شده است

کتاب تاریخ فشرده‌ی آلمان را خواندم. از تازه‌های نشر مرکز است. به دلم بود که انگلیسی‌اش را بخوانم. ولی چون نشر مرکز بود پیش خودم گفتم ترجمه بی‌دست‌اندازی دارد احتمالا. از این کتاب‌های مختصر و مفید است. یک کتاب ۲۸۰ صفحه‌ای در مورد تاریخ ۲۰۰۰ ساله‌ی سرزمینی که در قدیم گرمانیا نامیده می‌شد و امروزه آلمان. برای مایی که شناخت‌مان از آلمان نهایت به بنز و ب‌ام‌و و پورش و تیم ملی فوتبالش و بایرن مونیخ و در بهترین حالت عملکرد اقتصادی فوق‌العاده‌ی این کشور در بحران‌های اقتصادی چند دهه‌ی اخیر می‌رسد این کتاب خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد. کتاب از حمله‌ی رومیان به سرزمین‌های شمالی‌شان (راین‌لند) و پیش‌روی آن‌ها تا مرزهای رود الب صحبت می‌کند. آلمان همیشه دو پارچه بوده. سرزمین‌های بین رود راین و الب و سرزمین‌های شرقی رود الب. مردمان این دو ناحیه هم گویا همیشه با هم متفاوت بوده‌اند و نظریه‌ای که کتاب از همان اول در پیش می‌گیرد تفاوت‌های این دو تیره‌ی سرزمین آلمان است. تفاوت‌هایی که در زمان رومیان وجود داشته و تا به امروز هم ادامه یافته است و احتمالا ادامه خواهدیافت.  همان چیزی که در قرن بیستم به شکل آلمان شرقی و آلمان غربی بروز پیدا کرد.
مشخص است که برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب، تاریخ آلمان از قرن ۱۶ به بعد تا ظهور بیسمارک و جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و پس از جنگ تا آنگلا مرکل بوده است. ظهور پروستانیسم از آلمان بوده. مارتین لوتر در آلمان بوده که علیه کاتولیک‌ها به پا خاسته است. جنگ‌های خونین پروتستان‌ها وکاتولیک‌ها نهایتا به قرارداد وستفالیا و تشکیل نظم نوین جهانی (ملت-دولت) انجامید. چه شد آلمانی که در اوایل قرن بیستم حکم چین در اوایل قرن بیست و یکم را داشت و تولید‌کننده‌ی اصلی کالا در جهان بود به شروع‌کننده‌ی جنگ‌های جهانی تبدیل شد؟ انصافا جیمز هاوز در نوشتن مختصر و مفید این بخش‌ها خیلی خوب از عهده‌ی کار برآمد. خیلی جذاب بود برایم. توصیف زمینه‌های پیدایش و قدرت گرفتن نازیسم و هیتلر در آلمان واقعا خواندنی بود.
بخشی از کتاب که خیلی من را جذب خودش کرد مواجهه‌ی آلمانی‌ها با تورم افسارگسیخته بود. کشوری که چند دهه‌ی بعد تاب‌آور‌ترین کشور دنیا در مقابله با بحران‌های اقتصادی بوده در قرن بیستم مواجهات اقتصادی وحشتناکی داشته است. 
بعد از جنگ جهانی اول و از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۳ آلمان با تورمی وحشیانه روبه‌رو شد. دو تا دلیل داشت: یکی این‌که دولت در زمان جنگ جهانی اول به مردم اوراق قرضه فروخته بود و نیروهای نظامی آلمان این‌قدر خوب می‌جنگیدند که همه فکر می‌کردند این اوراق قرضه با غنایم جنگی در آینده‌ی نزدیک جبران می‌شود. اما آلمان در جنگ شکست خورد و همه‌ی اوراق قرضه‌ی دولت نکول شدند. در نتیجه دولت متوسل به چاپ بی‌رویه‌ی پول شد تا بدهکاری‌های خودش را از طریق بی‌ارزش کردن پول تسویه کند. یک دلیل دیگر هم این بود که آلمان به خاطر شکست در جنگ مجبور بود خسارت‌های جنگ را به کشورهای دیگر پرداخت کند. بنابراین مردم آلمان باید مثل چی کار می‌کردند تا به بقیه‌ی دنیا خسارت پرداخت کنند. در سال ۱۹۱۴ یک دلار آمریکا معادل ۴.۲ مارک آلمان بود. در سال ۱۹۲۱ ارزش دلار شده بود ۱۹۱.۸ مارک و در سال ۱۹۲۳ یک دلار معادل ۴.۲ تریلیون مارک بود! برای ما ایرانی‌ها این سقوط ارزش پول کاملا آشنا است. در آن زمان آمریکا با پرداخت وام به داد دولت آلمان رسید. اما در سال ۱۹۲۹ و با رکود بزرگ آمریکا همه چیز در آلمان دوباره افتضاح شد. در چنین شرایطی بود که هیتلر با شعار «بازگشت به روزهای خوب گذشته» ظاهر شد. این شعار هم برای ایرانی‌ها در کل آشنا است...
یک چیز دیگری که در این کتاب خیلی من را به خودش جذب کرد آلمان پس از نازیسم بود. اکثریت آلمانی‌ها در حزب نازیسم عضو بودند و خیلی از آن‌ها در جنگ شرکت کرده و یا از آن حمایت کرده بودند. حقیقتی که وجود داشت این بود که نمی‌شد این ملت را به خاطر این‌که جنگ جهانی به راه انداختند و به خیلی کشورها تجاوز کردند از بین برد. این آلمانی‌ها همان آلمانی‌ها بودند. حالا فقط هیتلر رفته بود. هیتلر را هم همین آلمانی‌ها بزرگ کرده بودند و بهش رأی داده بودند و برایش جان فدا کرده بودند دیگر. اما نمی‌شد یک آلمان دیگر با آلمانی‌هایی جدید به وجود آورد. این یک حقیقت غیرقابل انکار بود. نکته‌ای که در خیلی از هواداران مجازی جنبش «زن، زندگی، آزادی» این روزها می‌بینم غفلت از این نکته است. خیلی از ایرانی‌ها که دریچه‌های ورودی اطلاعاتی‌شان فقط شبکه‌های مجازی است توی استوری‌های اینستاگرام‌شان جوری با ذوق از نابودی حکومت و آمدن فردایی آزاد برای تمام ایرانیان صحبت می‌کنند که انگار با انقلاب همه چیز عوض می‌شود و یک سری ایرانی جدید قرار است ساکن این سرزمین شوند. یک خیال خوش به نظر من بچگانه که تنها کارکردش خود را جدا کردن و فرشته نمایاندن است. یک جور سلب مسئولیت از وضعیت موجود. جالب‌ترش کجاست؟ این‌که برای درمان خیلی از دردهای ریشه‌ای آلمان، راه‌حل‌های بیرونی اندیشیده نشد. اصلا نمی‌شد دنبال راه‌حل‌های بیرونی بود. بنابراین از همان ظرفیت‌های فکری آلمان نازی استفاده شد. چطور؟ مثلا در مورد تورم:

«آمریکایی‌ها از سر درماندگی به کسانی روی آوردند که در واقع باید اقتصاد و مردم آلمان را درست می‌فهمیدند: خود آلمان‌ها و معلوم شد که آن‌ها طرحی آماده در آستین دارند. پیش از این در سال ۱۹۴۳، هاینریش هیملر، رئیس اس اس، مخفیانه به گروهی از کارشناسان به رهبری اتو الندورف که بعدها متفقین او را به جرم رهبری یک جوخه‌ی مرگ اس اس به دار آویختند دستور داده بود طرحی اقتصادی برای بازگشت به قوانین عادی بازار آزاد پس از پیروزی در جنگ آماده کنند. هیئت الندورف تشکیل شده بود از سه نظریه‌پرداز اقتصادی بازار آزاد، لودویگ ارهارد، صدر اعظم آینده‌ی آلمان غربی (۱۹۶۳-۱۹۶۶) و بانکدار ارشد کارل بلسینگ که بعدها رئیس بانک مرکزی آلمان (بوندس بانک (۱۹۵۸-۱۹۶۹)) شد...
راه حل ارهارد بنیادی بود. او پیشنهاد کرد با حذف رایشمارک و معرفی ارز به کلی جدیدی به نام دویچه مارک با نرخ مبادله‌ی ۱۵:۱ برای سپرده‌های خصوصی، مازاد پول کاغذی از بین برود. با این حال دارایی‌های شرکت‌ها با نرخ مبادله‌ی ۱:۱ به ارز جدید تبدیل شوند و مالیاتی از سرمایه‌ی آن‌ها کسر شود که صرفا جنبه‌ی صوری داشته باشد تا این تبدیلات منصفانه به نظر برسد. به این ترتیب، اسکناس‌های سپرده‌های دردسراز مردم عادی در عمل از بین می‌رفت، اما سرمایه‌ی صنعتی و تجاری حذف می‌شود....
ارهارد و همکارانش طرح‌های قدیمی را از کشوی میزهای خود بیرون می‌آورند... در ۲۰‌آوریل ۱۹۴۸ اتوبوسی به شدت محافظت‌شده با پنجره‌های مات آن‌ها را به پایگاه هوایی روتوستن در نزدیکی کاسل می‌آورد. در آن جا کارشناسان آلمانی پس از هفته‌ها بحث و مذاکره نمایندگان متفقین را متقاعد می‌کنند که طرح آن‌ها را بپذیرند...»ص ۲۳۸ و ۲۳۹

البته که این طرح مردم آلمان را له و لورده کرد. داستان «نان آن سال‌های هاینریش بل» را که می‌خوانی در رهروی این تاریخ درد و رنج آلمانی‌ها بعد از جنگ جهانی دوم را با عمق وجود درک می‌کنی. اما به نظر من نکته‌ی جالب‌تر این است که این راه حل‌ها همه در زمان نازیسم و هیتلر اندیشیده شده بود. درست است که آلمان زمان هیتلر سیاه بوده و نابودگر، اما آلمانی که در دهه‌های بعدی یکی از قدرتمندترین اقتصادهای جهان را به وجود آورد با آلمانی‌های جدید و با طرح‌های خارج از آلمان رشد نکرد. آن‌ها اندیشه را به کل کنار نگذاشتند. آ‌ن‌ها دیدگاه کاریکاتوری در مورد رشد و پیشرفت ناگهانی هم نداشتند. آهسته آهسته ولی به صورت ممتد رشد کردند. شکست را پذیرفتند و رشد کردند...
 

  • پیمان ..

کرولای ایرانی

تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همه‌ی ماشین‌ها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همه‌ی ادوار تاریخ را می‌شد توی افغانستان دید. از مدل‌های 1980 تا 2018.  به خاطر کم‌مصرف بودن و جان‌سختی‌شان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشین‌های ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدن‌ها تق‌تق صدا می‌داد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند. 

پیرمرد باصفایی بود.  سال‌ها در ایران زندگی کرده بود. می‌گفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم می‌شناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچه‌هایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شب‌های هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان. 

عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمی‌دانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تک‌تکمان سیم‌کارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیم‌کارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پول‌هایمان را تبدیل به افغانی کنیم.

ناهار با ما هم‌سفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.

حال و حوصله‌ی زن‌ها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونه‌اش دخترعمه‌ی من. لایسنس درایوری گرفته. می‌خواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.

بعدازآن هر جا توی پیاده‌رویی جایی زنی رد می‌شد می‌گفت ایناها... شما بودید می‌گفتید زن‌ها کجا هستند؟ ایناها... این سیاه سر را نمی‌بینید؟ همه‌جا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید می‌کرد. همان را نشانمان می‌داد که ایناها... این‌همه زن. دنیا را گرفته‌اند این زن‌ها.

وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که: 

سر پل مالان دختری دیدم

قشنگ و زیبا او را پسندیدم

قدش بلند بود

راس می گی؟

موهاش چنگ بود

راس می گی؟

با ما به جنگ بود؟

راس می گی؟

چه کنم وفا نداره

نظری به ما نداره

ما هم جواب می‌دادیم راس می گی راس می گی...

همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای  کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کله‌ی سحر می‌برده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشته‌اند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.

 

کرولای پاکستانی

یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دسته‌دنده، هم ترمزدستی، هم دسته‌راهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همه‌چیز ماشینش لباس داشت و یک‌جور بزک‌دوزک.

اکثر راننده‌های کابل یا روزگاری در ایران بوده‌اند یا در پاکستان. این‌یکی بچه پاکستان بود.

وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزک‌دوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال می‌شد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کت‌شلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟

گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.

گفتم: آخر هم کشتندش؟

گفت: بله. کشتندش.

گفتم: اکثر تاکسی‌های کابل عکس احمدشاه مسعود را می‌زنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زده‌ای.

گفت: احمدشاه مسعود هم جیره‌بگیر خارجی‌ها بود. او هم خاک افغانستان را می‌فروخت. 

گفتم: اذیتت نمی‌کنند که چرا عکس دکتر نجیب را زده‌ای؟ یک موقع انگ بچسبانند.

گفت: نه... کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.

کم‌حرف بود. بقیه‌ی مسیر را با پس‌زمینه‌ی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خواننده‌ها که وقتی می‌خواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمی‌آورد.

 

سوزوکی آلمانی

سوزوکی استیشن دست‌دومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند می‌فروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.

اهل کابل نبود. بچه‌ی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستاده‌ایم گفت سوار شوید.

گفت ایرانی استید یا هراتی؟

گفتیم ایرانی.

گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).

گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟

- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزه‌اش چه طور است. خیلی خوب بود.

- از کجا رفتی؟

- دوستم می‌خواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکه‌ی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیه‌ی افغانستانی‌ها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. به‌سرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیس‌ها کاری به کارت ندارند.

- کجاهای شیراز رفتی حالا؟

- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.

گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟

گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشنده‌ی (ساکن) آلمان می‌شود.

گفتیم: تو نمی‌خواستی بروی؟

گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفته‌اید؟ به دریاچه‌ی پغمان بیایید. زیبا است.

گفتیم: چشم.

 

کرولای افغانستانی

ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که به‌تازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همان‌جا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبه‌نفس شروع کرد به حرکت. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند هم نه بوق می‌زدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم می‌کند شما را؟

گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه می‌دارد. پیسه (پول) می‌دهی رهایت می‌کند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمی‌کند(نگه نمی‌دارد).

گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟

گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی می‌شود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیس‌ها نگهت می‌دارند پیسه (پول) می‌دهی حل می‌شود. 

خوش‌صحبت بود. دوست داشت به سؤال‌هایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا... فحشاها و دختر بزرگ‌زاده‌ها درایوری می‌کنند. دختر وکیل‌ها و دختر مدیران دولتی ماشین‌های بلند سوار می‌شوند. 

نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت فاحشه‌ها... آن‌ها پول خوب درمی‌آورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی می‌گیرند تا جان مردی را آرام سازند. 

نگاهش به رانندگی زن‌ها ترسناک بود. افغانستانی‌ها فحش نمی‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها که پشت فرمان واقعاً آدم‌های بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بی‌مورد ماشین جلویی‌شان فحش خواهرمادر را به‌راحتی آب خوردن ردیف می‌کنند و حتی شیشه را پایین می‌دهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانی‌ها به‌شدت مؤدب هستند. ولی او می‌گفت که راننده‌های زن فاحشه‌اند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست می‌گوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.

پرسیدیم ایران بوده‌ای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسی‌های کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بوده‌ام،‌کار ساختمانی و نگهبانی می‌کردم، صاحب‌کارم از من راضی بود، می‌خواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همه‌ی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچ‌وقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابه‌حال هیچ‌وقت همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم... فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشته‌ایم... 

همین یک جمله‌اش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.

  • پیمان ..

آلمان

۲۳
دی
به واقع یادم نیست که چه طور شد که به آن روستا رسیدم. از آن‌جایش را به یاد می‌آورم که داشتم در کوره‌راه ها می‌رفتم. سرخوشانه، نه سرخوشانه نه، همان طوری که توی خیابان‌ها راه می‌روم می‌رفتم. به درخت‌ها و راه‌های میان‌بر نگاه می‌کردم. روستا مثل روستاهای دیگر بود. کوره‌راه‌های بین باغ‌ها و خانه‌ها همین‌طور در هم و بر هم بودند و من سر در نمی‌آوردم کدام کوره‌راه به کجا می‌رسد. فقط به درخت‌ها نگاه می‌کردم و می‌رفتم. درخت‌های خیره‌کننده‌ای بودند. بعد یکهو به یک مسجد رسیدم. یعنی اول نفهمیدم آن‌جا مسجد است. وارد یک راهرو شده بودم و ایستاده بودم به تماشای آن راهرو. ته راهرو پنجره‌ای به شکل پنجره‌ی مسجدها بود. تنها چیزی که الان باعث می‌شود فکر کنم آن‌جا مسجد بوده همین‌ است. یک راهرو با یک پنجره در انتهایش. بعد کات شده بود به من که داشتم دوباره در کوره‌ها و باغ و بستان سرگردان می‌رفتم. یکهو به یک جای دیگری رسیدم که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت. دوباره ساختمانی در آن‌جا بود. یک ساختمان خیلی کم‌عرض. یک راهرومانند دیگر. کمی با اولی فرق داشت. ولی من واردش شدم و باز هم فقط تماشا کردم. کسی جلوتر نشسته بود. شاید داشت نماز می‌خواند. ولی راهرو به قدری تنگ بود که اگر قرار بود در آن مسجد نماز خوانده شود هیچ وقت آدم‌ها نمی‌توانستند کنار هم بنشینند. فقط در یک ستون پشت سر هم می‌توانستند نماز بخوانند. کسی نمی‌توانست این سو و آن سوی خودش کسی را ببیند. همه می‌توانستند در یک ردیف پشت هم قرار بگیرند. در ردیف‌هایی تک‌نفره. من آن‌جا نماز نخواندم. فقط ایستادم و به آن مسجد عجیب نگاه کردم و مبهوت باغ و درختان و هوای فوق‌العاده‌ی روستا و گیج و ویج آن‌ همه راه‌ میان‌بر و هزارتو بودم. بعد نمی‌دانم از کجا فهمیدم که آن‌جا آلمان است. یعنی به خودم می‌گفتم عجب جاییه این آلمان. و بعد یک چیز دیگر را هم فهمیدم. یادم نیست از کجا فهمیدم. شاید با آن مردی که تنها در راهرو مشغول نماز خواندن بود حرف زدم. شاید هم نه. خواب است دیگر. منطق نمی‌فهمد چیست که. فقط فهمیدم که در آن روستا دو مسجد دیگر هم به همان شکل عجیب هستند. مسجدهایی که آدم‌ها را در صف متحد قرار نمی‌داد. فقط باید در میان آن همه درخت و باغ می‌گشتم و آن دو تا دیگر را هم پیدا می‌کردم... حتا نمی‌دانم چرا. من که فقط می‌رفتم می‌ایستادم به مسجد و راهرو نگاه می‌کردم و بویی از خشوع و خضوع و نماز و این حرف ها نبرده بودم برای چه باید می‌رفتم آن دو تای دیگر را هم پیدا می‌کردم؟
آلمان جای عجیبی بود.
  • پیمان ..