سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقا» ثبت شده است

تک‌سوار

۱۰
فروردين

جاده‌ی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کرده‌اند. آخرین روزهای رهایی‌شان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسب‌ها هم به خانه‌های‌شان برمی‌گردند. یا اسیر طویله می‌شوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته می‌شوند. 

قهوه‌ای روشن و قهوه‌ای تیره و اخرایی و سفید و ابلق‌اند. باد می‌وزد و موهای‌شان را نوازش می‌کند. می‌زنم کنار جاده و می‌ایستم و تصمیم می‌گیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تای‌شان می‌افتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشی‌ام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین می‌آید و بوق بوق می‌کند برای اسب‌ها. اسب‌ها رم می‌کنند و از جاده می‌روند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشده‌اند. کادرم به هم می‌ریزد. اسب‌ها دور می‌شوند. نمی‌شود که از آن‌ها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم. 

بی‌خیال عکس می‌شوم. سوار دوچرخه می‌شوم و می‌افتم دنبال‌شان. نزدیک‌شان می‌شوم. از زیبایی‌شان حظ می‌کنم. نمی‌توانم از جاده خارج شوم. رهای‌شان می‌کنم. کنار زمین آقا رسیده‌ام. کسی توی زمین کناری‌اش مشغول کار است. چشمم را ریز می‌کنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمی‌دانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخه‌ای نیست. سعی می‌کنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخه‌اش که می‌نشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنه‌ام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخه‌ام هم شبیه آقا نیست. دوچرخه‌ی من کوهستان است. دوچرخه‌ی آقا از این ۲۸های لحاف‌دوزی بود. از وقتی مرده گذاشته‌ایم توی انباری.

از پیچ جاده می‌گذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درخت‌های صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخه‌اش آمده بود. در حوزه‌ی پادشاهی ۳ کیلومتری‌اش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درخت‌های توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درخت‌های صنوبر را شبانه بریده‌اند برده‌اند. آن روز به‌مان سر زده بود و بعد سوار دوچرخه‌اش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود.  سوت نمی‌زد. آن ماه‌های آخر سوت نمی‌زد. غم داشت. ۲ تا از عمه‌هایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت می‌نواخت و به دوردست‌ها چشم می‌گرداند.

من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخه‌ام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.

خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب می‌زنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بی‌ریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکاب‌زنان داشتم می‌رفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد می‌شدم یا کسی هم از من رد می‌شد؟ به جز من در جاده دوچرخه‌سواری نبود.

  • پیمان ..

آقا یک روز اضافه‌تر زندگی کرد. این را بابای من می‌گوید. من هم بر این باورم. اگر خواهرم نبود احتمالا همان عصرگاه روز ۲۳ آذر روح از بدنش جدا می‌شد. اکسیژن خونش را اندازه گرفته بود. یکهو دیده بود که عدد ۵۰ را نشان می‌دهد. آدم عادی اگر بود غش می‌کرد. اما آقا تقریبا سه ماه بود که درازکش روی تخت بود. غش و ضعفی نشان نمی‌داد. سومین روزی بود که به مدد سرم انرژی مورد نیاز اندک سلول‌های باقی‌مانده‌ی تنش را تأمین می‌کرد. دیگر معده‌اش هیچ غذایی را نمی‌پذیرفت. هر قطره‌ی غذا بعد از چند دقیقه به آرامی از سوند معده برمی‌گشت بیرون. دیگر از عضله‌های ستبرش خبری نبود. اول عضله‌هایش شل و ول شدند. بعد کم کم آب شدند. روزهای اول برای این‌که هر سه ساعت روی تخت بچرخد نیروی دو نفر هم کم بود. سنگین وزن بود. چاق نبود. ولی سنگین بود. روزهای آخر یک نفر تنها هم می‌توانست او را از این پهلو به آن پهلو کند. خواهرم سریع کپسول اکسیژن را وصل کرد و ماسک پلاستیکی را روی صورت آقا چسباند. محکم دودستی چسباند که مبادا سلولی اکسیژن هدر برود. حتم احیا کردن بیماران توی اتاق عمل را دیده بود و می‌دانست کارش را. خودش گلوله گلوله اشک ریخت و گفت چیزی نیست و روح را یک شبانه روز دیگر در بدن آقا نگه داشت. 
نمی‌دانم درست دارم می‌گویم یا نه؟ وقتی بدن از کار می‌افتد روح از بدن خارج می‌شود؟ پس آن تلقین‌های توی قبر چیست؟ اگر جسم دیگر خانه‌ی روح نیست پس چرا توی گوشش تلقین می‌خوانند؟ در آسمان بخوانند. دورادور بخوانند. نمی‌دانم...
یک شبانه‌روز دیگر هم آقا تند تند با یاری کپسول اکسیژن نفس کشید. با تمام وجودش نفس می‌کشید. ضربان قلبش همیشه روی ۱۲۰ بود. گاه تا ۱۳۰ هم می‌رفت. زیر ۱۰۰ نمی‌آمد. فقط قفسه‌ی سینه‌اش نبود که بالا و پایین می‌رفت.  شکمش هم بالا و پایین می‌رفت. این نفس کشیدن مرگ است. ننه هم که مرده بود آن دو سه روز آخر همین‌جوری نفس می‌کشید. انگار شش‌ها کش آمده‌اند و تا زیر شکم هم رفته‌اند و برای پر و خالی شدن تمام بدن را تکان می‌دهند. 
مامان خواست الرحمن بخواند. گفت برایم بیاور سوره‌اش را. تا او وضو بگیرد و بیاید خودم هم یک بار خواندم. سوره‌ی قشنگی است. اول نامی از خدا می‌آید و بعد نامی از قرآنش و بعد خلقت انسان. اولین چیزی که بعد از خلقت انسان به آن اشاره می‌کند عقل و منطق انسان نیست. علمه‌البیان است. یاد دادن بیان به آدمیزاد است. بیان غریب‌ترین و عجیب‌ترین ویژگی آدمیزاد است. بیان برای من یعنی قصه گفتن. یعنی روایت کردن. بیان یعنی همان جمله‌ی مارکز: زنده‌ام تا روایت کنم... آدمیزاد به بیانش است که آدمیزاد است. به توان بهره گرفتنش از واژ‌ها و ردیف کردن‌شان و ساختن جمله‌ها و جمله‌ها را قطار کردن...
من گریه‌ام را دو ماه پیش کرده بودم. همان وقت که رفته بودیم قبرستان روستا و برای ننه و آن یکی بابابزرگم که قبل از وجود داشتن من از دنیا رفته بود و مامان‌بزرگم و شوهرخاله‌ام فاتحه خوانده بودم و به خودم گفته بودم به مرده‌هایت یکی دیگر هم اضافه شد. آن موقع آقا هنوز روی تخت بیمارستان خوابیده بود. اما من مرگش را باور کرده بودم. هفته‌های بعدش به نظرم تلاش همگان بود برای هدایت «تدریجی» آقا به سوی مرگ. من نومید بودم. بابایم امیدوار بود به بازگشت... آن روز همان جمله‌ی ساده‌ی به مرده‌هایت یکی دیگر هم اضافه شد اشکم را درآورده بود و زده بودم زیر گریه. بعدش دیگر اما آن‌جوری گریه نکردم. حتی روز خاک‌سپاری هم گریه نکردم. حتی کمی کلافه هم بودم از آدم‌هایی که نامردی کرده بودند و رفتار خوبی با آقا نداشتند و روز خاک‌سپاری‌اش آمده بودند. چیزی نمی‌توانستم بگویم. فقط کلافه بودم...
توی یادداشت‌های دوچرخه‌ای این چند ماه اخیر به مرگ بیشتر فکر کرده‌ام. دیدن منظره‌های زیبا را با لذت بیشتری ثبت کرده‌ام. روز پس از باران اگر با دوچرخه به روستا رفته‌ام از دیدن منظره‌ها بیشتر به وجد آمده‌ام. دیدن شالیزارهای تا به افق گسترده شده برایم رضایت خاطر بیشتری به همراه داشته. حس کرده‌ام که همین شالیزار برایم بس است. حس کرده‌ام که این زیبایی برایم بس است. یعنی همان‌طور که آقا داشت با شیبی آهسته زوال را تجربه می‌کرد، من داشتم لحظه لحظه زیبایی جهان را با قدرت بیشتری می‌بلعیدم. انگار من و آقا در یک جاده بودیم. من در سربالایی و نزدیک به قله و او در سرازیری و نزدیک به دره. هم را حس می‌کردیم. کاری برای هم نمی‌توانستیم بکنیم. فقط در یک جاده بودیم. مرگ همین است. 
آن یک روز اضافه‌تر برایم سوال است. کپسول اکسیژن هم بعد از ۲۴ ساعت دیگر نتوانست زوال اندام‌های درونی را جبران کند. وا داد. تن آقا بعد از تقریبا سه ماه مبارزه وا داد. به مرگ تسلیم شد. دانش و قدرت آدمیزاد فقط به اندازه‌ی یک روز تأثیر داشت... یعنی راستش حکمت آن یک روز برایم سوال است. یعنی همین بوده؟ که بگوید شما با همه‌ی تلاش‌تان فقط یک روز توانسته‌اید موعد را جابه‌جا کنید؟ یا شاید رازهای دیگری هم دارد. نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

آقا

۱۰
مهر

یک راست رفتیم جلوی بیمارستان. بابام تا ما را دید صورتش سرخ شد و زد زیر گریه. گفت: زنده نمی‌مونه. هوشیاریش می‌ره و می‌یاد. 
گذاشتیم تا کمی اشک بریزد و سبک شود. بعدش به من گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم. 
کمی تسکین داشت. روز قبل از سکته‌ی «آقا» باهاش نشسته بود و گپ زده بود و با همدیگر برای آینده نقشه ریخته بودند و پروژه‌های پدر و پسری چیده بودند. وقتی «آقا» سکته کرد، سریع بشمار سه خودش را رساند خانه‌ی «آقا». اگر می‌خواست از تهران بیاید تا رسیدن به لاهیجان ده سال پیر می‌شد بس‌که راه دور است و شلوغ است و نمی‌شود سریع رفت. ولی لاهیجان بود و سریع خودش را به آمبولانس رساند. 
بهش گفته بودم این هفته نرو لاهیجان. یک هفته بمان تهران استراحت کن پایت خوب شود. پارگی مینیسک زانو را جدی نمی‌گرفت. گفته بودم خبری نیست. قبول نکرده بود. صبح قبل از این‌که من بیدار شوم و به سمت دوچرخه‌ام بروم سوار ماشینش شده بود و رفته بود لاهیجان.
بهم گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم.
و من به خودم گفتم: هیچ وقت جلوی رفتن هیچ کسی را نگیر. آدمی که می‌خواهد برود باید برود. اگر نرود سراسر غصه می‌شود و تباه می‌شود...
این دومین بار توی عمرم بود که این را به خودم می‌گفتم.
اما این تسکین برایش موقتی بود.
وقتی عمه‌هایم آمدند باز هم اشکش درآمد. عمه‌ام بهش تشر زد که چرا گریه می‌کنی؟ اتفاق بوده و افتاده. الان گریه می‌کنی چی بشه؟ خودتو می‌خوای از بین ببری؟
بابام یک لحظه نگاه به عمه‌ام کرد. همه‌جا گریه‌کن دخترها هستند. اما برای «آقا»ی من گریه‌کن پسرش بود... به عمه‌ام گفت: تو نمی‌فهمی این‌ چیزها را...
غروب وقتی رفتم خانه‌ی آقا و به دوچرخه‌ی پارک‌شده‌اش نگاه کردم غصه‌ام شد. دوچرخه‌ی بی‌سوار را هم هر کسی نمی‌فهمد. تا دوچرخه‌سوار تیر نشده باشد نمی‌تواند بفهمد. دوچرخه ماشین نیست که بنزین بسوزاند و تو را این طرف و آن طرف ببرد. بین ماشین و صاحبش همیشه فاصله‌ای هست به اسم تکنولوژی. دوچرخه میز و عنوان و رتبه‌ی شغلی نیست که روزی به تو بدهندش و روزی دیگر از تو بگیرند. دوچرخه جزئی از تو است. وسیله‌ی نقلیه‌ای است که سوخت‌و‌ساز و حرکتش از تو است. دوچرخه‌ی سبز رنگ آقا برای خودش گوشه‌ی انباری ایستاده بود و فکر کنم بعد از دو روز هنوز نفهمیده بود که «آقا»... دوچرخه‌ای که هر روز «اقا» را سوار خودش می‌کرد و او را به یک گردش کوتاه یا بلند می‌برد و حالا یکهو آقا رفته بود...
آقای من بیش از ۳۰ سال سوار بر آن دوچرخه‌ی ۲۸ فیلیپس با نوارهای سبزرنگ بود. دوچرخه را بابام وقتی دانش‌آموز دبیرستان بود خریده بود. سوارش می‌شد باهاش از روستا می‌رفت لاهیجان مدرسه. آن سال‌ها مثل این روزها نبود که به هیچ وجه یک دوچرخه‌سوار نتواند وارد جاده شود. جاده در غوروق دوچرخه‌سوارهایی بود که از روستا به شهر می‌رفتند. بابام با آن دوچرخه مدرسه رفته بود و دیپلم گرفته بود و بعد هم رفته بود سربازی و دوچرخه رسیده بود به آقا... و آقا به تعداد سال‌های سن من سوار بر این دوچرخه بود. هر روز سوارش می‌شد می‌رفت پیل‌دکان می‌نشست با هم‌سن‌وسال‌هایش گپ می‌زد و بعد هم نان می‌گرفت و برمی‌گشت خانه... 
بابام به عمه‌ام گفت تو نمی‌فهمی این چیزها را... 
حالا بعد از ۳۰ سال دوچرخه خیلی تنها بود. تنهایی یک دوچرخه‌ی بی‌سوار را هر کسی نمی‌فهمد...
همیشه توی ذهنم آدم‌ها را دو سر طیف دانسته‌ام. بعضی آدم‌ها درختی‌اند و بعضی‌ها رودخانه‌ای. بعضی‌ها مثل درخت ریشه‌ در خاک می‌دوانند و بزرگ می‌شوند و سایه می‌گسترند و همان‌طور ایستاده به جهان پر تغییر اطراف‌شان می‌نگرند و میوه‌ می‌دهند و فصل‌های چهارگانه‌ی زندگی را با رخسارشان نوید می‌دهند. طمأنینه‌ی یک درخت قطور کهنسال را دارند. و بعضی‌ها نمی‌توانند بایستند. طاقت ماندن را ندارند. مثل رود باید بجوشند و بخروشند و روان شوند. از این سو به آن سو بروند. سنگ بزرگی اگر سر راه‌شان قرار بگیرد راه‌شان را تغییر می‌دهند. جهت‌شان را حتی تغییر می‌دهند. باید بروند و بروند. اصلا اگر بمانند می‌گندند... آدم‌ها برایم در طیف درخت و رودخانه قرار می‌گیرند. بعضی‌ها وسط‌اند. گاهی وقت‌ها مثل درخت‌اند و گاهی وقت‌ها مثل رود. 
برای من «آقا» انتهای طیف درخت‌ها بود. صلابت و هیبت و استواری خاص خودش را داشت. همیشه آرام بودنش را می‌ستودم. نمی‌دوید. عجله نداشت. توی زندگی‌اش به کسی باج نداده بود. کارمند هیچ کسی نبود، زیردست هیچ کسی نبود. حقوق‌بگیر هیچ دولتی نبود. برای دو قران پول زیراب کسی را نزده بود و مجیز کسی را هم نگفته بود. کشاورز ساده‌ای بود که روی پاهای خودش ایستاده بود و هیچ وقت کمرش خم نشده بود. از بچگی یادم هست که موقع کار کردن شلتاق داشت. جدی بود. اخم می‌کرد. حساب و کتاب می‌چید. تخطی از قوانینش را برنمی‌تابید. برای این‌که کمرت جلوی کسی خم نشود به آن شلتاق‌ها نیاز داری همیشه. 
آخرین باری که آقا به خانه‌ی ما در تهران آمده بود ۲۳ سال پیش بود. ۲۳ سال بود که پایش را از روستا بیرون نگذاشته بود. نهایت چند بار تا ۳۰-۴۰ کیلومتر آن طرف‌تر این طرف‌تر، خانه‌ی دخترهایش رفتن. اهل سفر نبود. درختی بود که ریشه دوانده بود و خانه‌اش برای بابام سایه‌سار گسترده‌ای بود که یک درخت پیر می‌تواند بگستراند. 
رفقایی که خانه‌ی «آقا» آمده بودند می‌گفتند پدربزرگت شبیه گابریل گارسیا مارکز است. من هم می‌گفتم: نقالی‌هایش هم مثل مارکز است البته. یک بار نشستم روایت جوانی‌هایش را با موبایلم ضبط کردم. یک فایل ۴۰ دقیقه‌ای از دلاوری‌های دوران جوانی‌اش به زبان گیلکی. خوب تعریف می‌کرد. پرشور و پراتفاق. هم داستان‌های پهلوانی برایت می‌گفت هم داستان‌های عشق و عاشقی.
جوانی‌هایش کشتی‌گیر بود. پهلوان محلات بود. مسابقات کشتی گیله‌مردی که برگزار می‌شد یک پای میدان‌ها، «آقا» بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هم بارقه‌هایی از زور و قوت جوانی‌اش را نشان می‌داد. من در اوج جوانی در مقابل او ریقویی بودم که اگر با هم کشتی می‌گرفتیم سه سوت من را خاک می‌کرد. 
کودک که بودم یکی از بازی‌های «آقا» این بود که من را کف دستش می‌ایستاند، بعد یک دستی همان‌طور من را بلند می‌کرد و تا بالای سرش می‌برد. من با دو تا پاهایم کف دستش می‌ایستادم و لحظه به لحظه بالا رفتن را حس می‌کردم. دستش نمی‌لرزید هیچ وقت. یک بچه‌ی ۴-۵ ساله این‌قدر وزن دارد که اگر کسی بخواهد کف دست او را بلند کند بازوهایش بلرزد. اما «آقا» این‌طوری نبود. دست‌هایش هم آرام بودند. مثل خودش که آرام بود. 
دوچرخه که سوار می‌شد آرام رکاب می‌زد. بی‌شتاب. بی‌زور اضافی زدن. خیلی وقت‌ها توی کارهایم یاد آقا افتاده‌ام. به خودم گفته‌ام آن درخت بلندبالا می‌داند که تنها عنصر پایدار جهان ناپایداری است. پس سعی نمی‌کند لحظه‌ای و کسی و چیزی را ثابت کند. او بلد است که بایستد و درختانه و آرام به جهان پرتلاطم نگاه کند. پس تو هم یاد بگیر. از کسی بیهوده عصبانی نشو. برای به دست آوردن چیزی زور بیهوده نزن. او ایستاده. از پس سال‌ها ایستاده...
بعد از مرگ مادربزرگم تنها شد. خیلی تنها شد. برای خودش توی حیاط تخت پادشاهی درست کرد. تخت باصفایش زیر درخت انار گوشه‌ی حیاط بود. اما می‌گفت اگر من بیفتم این‌جا بمیرم شاید چند روز جسمم به امان خدا رها باشد تا یکی از شماها شانسی سری به من بزنید و بفهمید. بعد از ۱۳ سال تنهایی شام خوردن پارسال ازدواج کرد. ازدواجش هم پر از ماجرا شد. نشد که یک بار بنشینم قصه‌ی ازدواجش را تعریف کند و من ضبط کنم.  هنوز توی ماجرا بود و نمی‌شد که قصه را ساختارمند روایت کند... 
این یک سال، اقتصاد ایران او را هم اذیت کرد. بازنشسته‌ی جایی نبود که حقوق ثابت داشته باشد. تصمیم گرفت از مایه بخورد. دخل و خرج به هم نمی‌خورد. باید کاری می‌کرد. دیگر صرفه‌جویی هم جواب نمی‌داد. تصمیم گرفت بخشی از تخت پادشاهی‌اش را بفروشد. غرور داشت. نمی‌خواست جیره‌خوار کسی باشد. می‌خواست همان‌طور که ۸۰ سال روی پای خودش ایستاده باز هم بایستد. تصمیم آقا سخت بود. اما او وقتی تصمیم می‌گرفت پای حرفش می‌ایستاد و ایستاد. دیدم که سر تصمیمش هم ایستاد. با همه ی هزینه‌هایش ایستاد.
برای من که جوانم تصمیم گرفتن خیلی وقت‌ها کار سختی است. خیلی وقت‌ها تنها تصمیمم، بی‌تصمیمی است. چون انگار بی‌تصمیمی کم‌هزینه‌ترین نوع تصمیم است. اما آقا... یکی دو تا از عمه‌هایم حرف‌های کلفتی به‌ آقا زدند. یکی از شوهرعمه‌هایم او را تحریم کرد. باهاش دیگر حرف نزد. بهش احترام نگذاشت. هر روز می‌دیدش. اما با دیدنش رویش را برمی‌گرداند. انگار که قاتل پدرش را دیده باشد. در ظاهر برای آقا مهم نبود. حس می‌کردم آن آرامش عاقلانه‌ی آقا همچه رفتار بچگانه‌ای را به شوخی برگزار می‌کند. اما آدم‌های پیر هم بیش از هر چیزی احترام می‌خواهند. بعضی روزها برای بابام گلایه می‌کرد مثل این‌که...
دو هفته پیش که آقا را دیدم، گفت می‌خواهم سیم‌کشی خانه‌ام را عوض کنم. می‌ترسید باران که می‌آید اتصالی کند و خانه آتش بگیرد. گفتم هزینه‌اش خیلی گران می‌شود. زد به شانه‌ام که پول دارم. چی فکر کردی در مورد من؟
خوشحال بودیم که هنوز هم خودش را توانگر و توانمند می‌دانست...
اما...
موقعی که توی خانه سکته کرد تنها نبود. خانمش همراهش بود. سریع همه خبردار شدند. اما خونریزی داخل مغزش شدیدتر از آنی است که از دست ما کاری برآید. این دو سه روز هی می‌رویم و روی تخت آی‌سی‌یو نگاهش می‌کنیم. هزار تا سیم و دم و دستگاه بهش آویزان است و او خسته خوابیده است. هنوز هم صلابت یک درخت کهنسال را در او می‌بینم. به هوش نیست. اما فکر کنم از این‌که دیگر نمی‌تواند مثل یک درخت بایستد خیلی غصه‌اش شود. یعنی خب. من یکی خیلی غصه‌ام شده است. او انتهای یک سر طیف آدم‌های زندگی من بود...

  • پیمان ..