منظرهای که به آهستگی از کنارش رد میشد
همان یک باری هم که با ماشین رفتیم دور بزنیم آنقدر تلخ شد که تا مدتها فراموش نخواهم کرد.
کار اسماعیل بود. گفتم پیاده برویم. گفتم چند سال است که من تعطیلات عید را فقط به پیادهروی میگذرانم. گفتم اعصابش را ندارم. نمیتوانم تحمل کنم. این حجم از حماقت آدمها در رانندگی و بدسلیقگیشان در گذراندن تعطیلات را نمیتوانم تحمل کنم. آستانهی تحملم پایین آمده. نمیتوانم رانندگی کنم. دو هفته پیش ساعت 4 صبح از تهران راه افتادم و 400 کیلومتر راندم تا لاهیجان. ماشین را پارک کردم. دیگر هم دستش نزدهام. اصرار کرد. هر کاری کنی پیادهروی نمیکند. پیش خودم گفتم همین یکبار است در این دو هفته. سخت نگیر. تمام این روزها را برای خودت راه رفتی و راه رفتی و کوچهها را وجببهوجب متر کردی و تنها بودی. تنها با خودت حرف زدی. تنها برای خودت کشفهای کوچک کردی. یک نفر هم که آمده سراغت از خودت نرانش.
سوار شدیم رفتیم. از کوچهپسکوچهها رفتیم که ترافیکهای سپر به سپر را بپیچانیم و برسیم به شیطان کوه. بعد کج کردیم سمت کوه بیجار. از خانهها و آپارتمان هایی که همین 15 سال پیش هم باغ چای بودند رد شدیم و رسیدیم به آن دختر دوچرخهسوار. توی سربالایی بود. تنها بود. آرام رکاب میزد و بالا میرفت. همانطور که بالا میرفت نگاه میکرد به منظرهی سمت راستش. شالیزارهایی که هنوز نشاء نشده بودند و مانده بود تا یکدست سبز شوند. کلاه پره دار سرش بود. حواسش به جاده نبود. حواسش به منظرهای بود که به آهستگی داشت از کنارش رد میشد. دلم آهسته رد شدن آن تصاویر را خواست. ولی با ماشین نمیشد. با ماشین نمیتوانی آهسته باشی. از روبهرو ماشین نمیآمد. بافاصله ازش سبقت گرفتم که یک موقع باد ماشین نگیرد به دوچرخهاش و اذیت شود سر کنترل کردنش. حس خوبی بهم داده بود. این که داشت با دوچرخه و به آهستگی از مناظر لذت میبرد حس خوبی بهم داده بود. اینکه داشت با دوچرخه از آن سربالایی میکشید بالا و نفسش را قدرتش را داشت حس خوبی بهم داده بود. اینکه تنهایی داشت دوچرخهسواری میکرد به ته دلم کمی حس امید تزریق کرده بود: این خرابشده آنقدر امنیت دارد که زن تنها را اذیت نکنند. اینکه احتمالاً نسیم بهاری میوزید توی صورتش حس خوبی بود حتماً...
رد شدیم و رفتیم. حواسم نبود و از خروجی تالاب سوستان رد شدیم. حال و حوصله نداشتم تا اطاقور برویم. دور زدم و برگشتم که برویم همان تالاب سوستان. یکهو دیدم جادهی باریک ترافیک شده است. 10-12 نفر جلوی یک پژو جمع شده بودند. همان آن به دلم بد آمد. گفتم نکند برای آن دختره اتفاقی افتاده است... توی ترافیک ماشین آرامآرام جلو رفتیم. تا رسیدیم به هستهی ترافیک...اتفاق افتاده بود... دختر روی آسفالت افتاده بود. انگار پژو از پشت زده بود به دوچرخهاش... افتاده بود روی زمین طاقباز.موهایش پریشان و خون از سر و دماغش جاری روی آسفالت و مردها و زنها ایستاده بالای سرش، همه گوشی به دست و در حال تماس به آمبولانس و پلیس.
اعصابم خرد شد. نمیدانستم یقهی کی را باید بگیرم. فحش دادم به هر چی رانندهی بیعرضه که از ماشینسواری فقط فشردن به پدال گاز را یاد گرفته. فحش دادم به ایرانخودرو و سایپا که هی ماشین تولید میکنند. بس است. دیگر بس است. همه ماشین دارند. همین تعداد ماشین برای کل خانوادههای ایرانی بس است. شما که ماشینهایتان از همان صفرکیلومتری آلاینده هست. فرقی بین ماشین صفر و ماشین 15 سال کارکردتان نیست. چرا تولید میکنید؟ فحش دادم به همهی آنهایی که قیمت بنزین را گران نکردند. فحش دادم به همهی آنهایی که حاضرند ملت را به کشتن بدهند، اما جایگاه قدرتشان ذرهای تکان نخورد و آخرسر دیدم آرام نمیشوم به خود دختره هم فحش دادم: او که میدانست جادهها شلوغاند، او که میدانست تعداد زیادی گاومیش وحشی در این ایام در جادهها رهاشدهاند، چرا کلاه پره دار سرش گذاشته بود؟ چرا کلاه ایمنی دوچرخهسواری سرش نگذاشته بود؟
بعد به لحظات آرامی که داشت از سربالایی بالا میکشید و به منظرهی زیر جاده نگاه میکرد فکر کردم. به آن لحظات آرامی که به آهستگی او را به سمت حادثه هل میدادند. آنقدر نرم و آهسته که آدم باورش نمیشود بعدازآن حس خوب چنین حادثهای در پیش باشد... لعنتی.