نمازخانههای کوچک من
سمت رودخانه نرفتم. با همهی خیالانگیزی و جذابیتی که کارخانهی متروک چای گلستان برایم دارد به آن سمت نرفتم. من دیوانهی پیادهروی جلوی کارخانهی چای گلستانم. خلوت است. مغازهای نیست. ورودی شهر است. توی سربالایی است و ماشینها با سرعت میروند تا برسند به میدان چای و وارد شهر شوند. موزاییکهای کف پیادهروی جلوی کارخانهی چای گلستان زندگیبخشاند. علفهای سبز جابهجا از لای موزاییک سر برآوردهاند و یک فحش لطیف و سبزند به هر چه موزاییک زمخت در پیادهروهای شهری. آنطرفتر، ورودی کارخانهی چای گلستان... هیچوقت نتوانستهام واردش شوم. مثل یک قلعهی اسرارآمیز است. حالا درهایش بسته است. جادهای که بهطرف ساختمان اصلی و بزرگ کارخانه میرود سربالایی است. انگار که قرار است وارد قلم رویی باستانی شوی و با اشباحی کهن همدم شوی...
ولی امسال به آنطرف نرفتم. دلیلش چمنزار آنطرف رودخانه بود. چمنزاری که چند سال پیش جولانگاه گلههای گوسفندی بود که گیلمردان دیلمان برای قشلاق میآوردند آنجا. گلههای گوسفند در چمنزار بزرگ کنار رودخانه که از پل ماشین روی ورودی لاهیجان گسترده شده بود تا پل خشتی قدیمی. آخرین باری که رفتم سمت آن چمنزار تا غرق لذت شوم از منظرهاش، یک تابلوی لعنتی دیدم: محل احداث مصلای لاهیجان.
غم عالم به دلم ریخت که چرا تنها چمنزار باقیمانده در سطح شهر لاهیجان را میخواهند ساختمانسازی کنند. آخر لعنتیها این شهر مسجد جامع دارد. مسجد جامعش هم قدمت دارد. حرمت دارد. مصلا دیگر چه صیغهای است؟ حماقت بزرگی به نام مصلای تهران چرا باید هی تکرار و تکرار و تکرار شود؟ ماههاست که دیگر سمت چمنزار نمیروم. همان تابلوی کوچک لعنتی دامن عفافش را لکهدار کرد. دوست ندارم دیگر آینهی دق من باشد. دیگر نمیخواهم ببینمش... دنیا به سمت زوال است. همهی چیزهای خوب از بین میروند.
امسال فقط در کوچهپسکوچههای غریب آباد و خمیرکلا و پرده سر و کاروانسرابر و امیرشهید و... پیچوتاب خوردم. خودم را رها کردم در بینظمی کوچهها، در قدمت کوچهها. کسی نبود. صبحها فقط خودم بود. گاهگاه پیرمردی بود که سحرخیز بود. گاهگاه زنی بود که میرفت به سمت نانوایی و من ناخواسته هم مسیر میشدم. از اسم محله خوشم آمده بود. قبلاً فر نخورده بودم توی کوچههای مارپیچ و بیسروتهش. من یک غریبه بودم و غریب آباد اسم قشنگی بود برای راه رفتن.
حس میکنم همان پیمان 16 سالهام. دغدغههایم همان است که بود. رشد چندانی نکردهام. نیازها و خواستها همان است. کمبودها همان است. در 16 سالگی احساس غریبگی نافرمی داشتم با جهان و آدمها. حس میکردم هیچوقت نمیتوانم بفهمم دنیای بیرون از خودم را. هیچوقت نمیتوانم با جهان پیرامونم احساس یگانگی کنم. حس میکردم نمیتوانم آجر یکخانه را همانطور احساس کنم که ناخن انگشت خودم را. حس میکردم نمیتوانم پوست رؤیایی یک زن را همانطور لمس کنم که پوست تن خودم را. از کوچههای غریب آباد رد میشدم. فاصلهی خودم با جهان را بهاندازهی یک سال نوری حس میکردم. درخت گوجه سبزی که در حیاط یکخانه روییده بود همانقدر از من دور بود که رؤیای پیادهرویهای دو نفره و قصهی روزگاران این شهر را برای کسی گفتن.
یک تفاوت وجود داشت البته. در 16 سالگی امید روزی را داشتم که با جهان با خودم یگانه شوم. حال این روزها این امید در من نیست... خسته بودم از نومیدی خودم. لعنتیترین چیز این است که آدم نومید شود. خیال نداشته باشد. رؤیا نپروراند. نتواند رؤیا کند. پیچکهای لجنی بپیچند دور تنهی خیالهایت و نگذارند که نفس بکشی. سنگینت کنند. از احساس سنگینی خودم خسته بودم و دوست داشتم سنگینی نومید شدن را بیندازم روی دوشهای کسی که نبود.
از کنار خانههای قدیمی و متروک میگذشتم. درنگ میکردم. سقف سفالی خیلی از خانههای قدیمی پر از سبزه و جلبک شده بود. کوچهها مارپیچ بودند. معلوم نبود که انتها داشته باشند یا نداشته باشند. اما کشفهای کوچک برایم داشتند. کشفهای کوچکی که مثل مسکن بودند. درد نومیدی را از یادم میبردند. دری که در انتهای یک کوچهی بنبست با عرض 1 متر بود. بوی پدری را میداد که هرروز غروب سوار بر دوچرخهی 28 فیلیپسش خسته از یک روز کاری نان و پاکتی پر از میوه به دست وارد کوچه میشد و نرسیده به در صدای زنگ دوچرخه را بلند میکرد و بچههای قد و نیم قدش دواندوان در را باز میکردند. او نرسیده به انتهای کوچه دری باز را میدید و کودکانی که تشنهی در آغوش کشیده شدن بودند.
آن جاشمعی جلوی خانهی قدیمی. خانهای که خشتهای رطوبت گرفتهاش, کاهگل دیوارهایش و در چوبیاش آدم را به احترام وامیداشت و محراب جاشمعی و دو لولهای که بهمثابهی دو مناره از کنارهها بالا رفته بودند. خالی از شمع بود... چرا کسی شمع روشن نکرده بود؟ مگر کسی آرزویی نذری نیازی ندارد؟ مگر این خانهی قدیمی چه کم از امامزادههای ساختگی تحت حمایت سازمان اوقاف با بقعههای Made in Mazandaran دارد؟
و آنطرف تر دوباره کوچهای بنبست و در انتهای آنیک دکهی کوچک پر از تمثالهای امام حسین و حضرت عباس و زیلویی که کف دکه پهن بود. فقط بهاندازهی نشستن یک نفر... نمازخانهای در انتهای یک کوچه. نمازخانهای که هیچ کم از عزلت خانههای بقعههای مورداحترام دراویش نداشت...
صبحها کارم همین بود. مسجد کاروانسرا بر را تماشا کنم. حسینیهی خمیرکلا را بنگرم. پیاده کوچهها را کشف کنم. به در خانهها نگاه کنم. لحظههایی بار سنگین نومیدی را فراموش کنم و هم آهنگ شوم با دیوارهایی که بارانها را با تمام وجود تنفس کرده بودند.