23تیر 94
از همان صبحش پشت سر هم تبریکها بود که توی فیسبوق و اینستاگرام میدیدم. ظریف با گرافیکهای مختلف قهرمان بود و خدا قوت پهلوان و خیلی مردی و این حرفها به سمتش روان بود. توی آن هیر و ویری مانده بودم اندر کار محمدحسین که وسط دعوا پا شده بود رفته بود وین با آلن ایر (سخنگوی وزارت خارجهی آمریکا) عکس یادگاری انداخته بود...
ولی بعدش واکنشهای سرد و منفی هم سر و کلهاش پیدا شد. چیزی که برایم جالب بود، طرز واکنش خارجنشینها و داخلنشینها بود. خارجنشینها از این توافق هیجان زده بودند. غیرسیاسیترینهایشان هم تبریک نوشته بودند و ذوقزدگی نشان داده بودند. ایران به جهان بازگشته است: We're Back, Bitches!. این را یکی از بچهها نوشته بود.
پریسا نوشته بود: "چه خوش روزی بود، روز توافق. به امید فرداهای روشن تر"
صادق نوشته بود: "الان احمدی نژاد اگه روی بالکن هتل جای ظریف بود خطاب به خبرنگاران می گفت:
از ساعت چند اینجایین؟. 6؟ 7؟؟ 8؟؟؟
خسته نشدین؟
کی خستس؟!"
آرش نوشته بود: "الآن خب یه سری احساسات دوگانهست که همینطور پخش و پلاست. یعنی اینطوری نیست که یکی دلش پیشرفت ایران رو بخواد و از نتیجه دادن این ماجرا برای وضع مردم خوشحال نشه، ولی خب خیلیها ته دلشون میگن چرا اصن کار باید به اینجا میکشید. بعد دوباره چراییش رو هم میدونن. قضیه و دعوا سر چیزی که دادیم و گرفتیم نیست. نمیگم اهمیت نداره، ولی دلیل شادی و غم نیست. فکر میکنم دلیل اصلی خوشحالی، امید حرکت از توی ایرانه، به سمت پیشرفت منطقی توی صلح با دنیا و دلیل اصلی ناراحتی هم، ترس از این که الزامن این نتیجه به این معنی نیست. بعد خب دو تاش منطقیه. خب میخواید دعوا کنید، سر این دعوا نکنید که باختیم تو مذاکرات، یا مردم الکی خوشن یا چرا تو با این که بهشت شده ناراحتی. با تشکر"
ولی داخلنشینها یا واکنش نشان نداده بودند و به سکوت برگزار کرده بودند یا اگر خوشحال بودند با یک جور بغض سیاسی که گفتمان غیراحمدینژادی به پیروزی رسیده است همراه بود. یا حداقل در بین نوشتههای دوستان من این طوریها بود. به نظر داخلنشینها انگار هنوز اتفاقی نیفتاده... من دیشب با جمعی از دوستان حزبالهی هم بودم. برایم چیزی که ناراحتکننده بود این بود که آنها ازین توافق خوشحال نبودند. تیکه میانداختند که با این توافق مردم حالا میتوانند آب آشامیدنی بخورند... با دیدن آنها امروز دوست داشتم حداقل خوشحال باشم. به نظرم خوشحال نبودن فقط میتوانست از کینه باشد.
ولی راستش... مذاکره و توافق یادم رفته بود. فقط به مصاحبهی کاری فکر میکردم و این که باید چهها بگویم و چهها نگویم و روی چه چیزهایی مانور بدهم و اینها. خودم را برای 1 ساعت حرف زدن آماده کرده بودم. اما آقای مدیرعامل شرکت خیلی بداخلاق بود. نه حرمت سردر 50 تومانی تازه تعمیرشده را نگه داشت و نه حرمت شریفی بودنم را. اصلا وقتی آقای شمارهی 3 در مورد سطح تحصیلات پرس و جو کرد با بیحوصلگی تمام گوش داد و قبل از اینکه از تجربههای کاری حرف بزنم صاف صاف توی چشمهایم نگاه کرد گفت ما آدم تمام وقت میخواهیم. اگر هم شما را استخدام کنیم به عنوان کارآموز استخدام میکنیم و اگر هم کارآموز استخدام کنیم شما باید به ما تعهد خدمت چندساله بدهید. بهش گفتم شما هنوز در مورد تجربههای کاری من و مطالعات من چیزی نشنیدهاید و توی دلم گفتم مگر میخواهی برده استخدام کنی؟! گفت خب بفرمایید. 15دقیقه حرف زدم برایشان و جملهی آخری که بهم گفتند به نظرتان چه بود؟ آقای شمارهی 3 ازم پرسید: تصادف داشتی؟ گفتم نه. چرا. یک بار یک راننده تاکسی زد به گلگیر ماشینم. گفت: بیهوش شدی؟ گفتم: نه. برای چه آخر؟! گفت پس چرا گوشهی پیشانیات ترک دارد؟! گفتم: جای آبلهمرغان است از 7سالگیام. و از اتاقشان بیرون آمدم.
آدم گاهی وقتها نمیتواند بزرگ فکر کند. نمیتواند در مقیاس کلان فکر کند و مثلا خوشحال باشد. از روی کینه هم نیست خوشحال نبودنش... فقط...