سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

صدای موتور دیزل قطار برایم هیجان‌انگیز است. واگن نزدیک به لوکوموتیو نشسته‌ایم و صدای موتور را با شدت بیشتری می‌شنوم. واگن صندلی‌های اتوبوسی دو به دو روبه‌روی هم دارد. بین هر جفت صندلی روبه‌رو به هم یک میز تاشو قرار گرفته. فضایی برای خوردن و آشامیدن و حتی خواندن و نوشتن. کتاب «قدرت جغرافیا» را که مشغول خواندنش هستم از کیفم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم که اگر از گفت‌وگو و نگریستن به منظره‌ها خسته شدم پناه ببرم به واژگانن کتاب. صندلی‌های‌ روبه‌رویی‌مان کسی ننشسته است. قطار آماده‌ی حرکت است. نام و شرکت سازنده‌ی لوکوموتیو را نمی‌دانم. شکل لوکوموتیو برایم عجیب است. ظاهرش پهن است و انگار نسبت به لوکوموتیوهای دیگر پهنای بیشتری دارد. بعد واگن ما انگار به اتاقک راننده چسبیده است و بین ما چیزی نیست. موتور پشت راننده نیست. موتور انگار یا زیر پای ما و یا بالای سقف واگن اول و به صورت افقی تعبیه شده است. لوکوموتیو جی ام قدیمی خطوط راه‌آهن ایران نیست. همان پیرمردهای قدرتمند راه‌آهن ایران. آخرین باری که سوار قطار ساری شدم دو تا جی‌ام وظیفه‌ی کشاندن واگن‌ها از دل البرزکوه را به عهده داشتند و توی سربالایی‌های گدوک دل به دل هم داده بودند، نعره می‌کشیدند و با سرعتی بیش از سرعت ماشین‌های توی جاده (جاده و ریل موازی هم بودند) می‌تازیدند. این‌ یکی جی ام نیست. صدایش اما هیجان‌انگیز است. یک جور نرمی گاز می‌خورد و دور می‌گیرد. انگار تازه‌نفس و قبراق است.

برای من هم قاب مستطیل‌شکل و بزرگ پنجره‌ی قطار و عبور بی‌تکان منظره‌ها از دل این قاب جذابیت قطار است. اما علاوه بر این، لوکوموتیو قطارها هم برایم جذاب است. این‌که یک موتور چند لیتری می‌تواند صدها تن آهن و آدم را یک‌جا حرکت بدهد. موتوری که قدرت خروجی‌اش بالای ۱۰۰۰ اسب بخار است. ماشین‌های سواری و سنگین هم برایم جذاب‌اند. اما وقتی می‌بینی که وزن هر واگن قطار حداقل ۲۰ تن است، قدرت لوکوموتیو برایت جذاب‌تر می‌شود.

قطار با ۴۰ دقیقه تأخیر راه می‌افتد. آهسته آهسته از دل دیواره‌های بتونی دو طرف ریل عبور می‌کند. کم کم از تهران دور می‌شود و هر کیلومتری که از تهران دور می‌شود هیجان من بیشتر می‌شود. من چه قدر از این شهر نفرت دارم. سرعت می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که آیا صدای موتور دیزل جزئی از ژن آدمیزاد شده است یا نه؟ خیلی از ترس‌ها و دل و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و باطنی آدمیزاد را به دوران شکارچی بودنش ربط می‌دهند. این که آن سبک از زندگی چنان تأثیرات عمیقی در روح و روان بشری گذاشته که هزاران سال بعدش ما هنوز میراث‌دار آن ترس‌ها و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و روحی روانی هستیم. آیا شنیدن صدای موتور دیزل و عادت به قدرت پیش‌برنده‌ی آن هم حالا دیگر جزئی از ژن آدمیزاد شده است؟ تاریخ درازی ندارد. در بهترین حالت بگیریم ۱۲۰-۱۳۰ سال. قبلش هم موتورهای بخار بوده‌اند.

سرعت قطار کم می‌شود و از یکی از ایستگاه‌های بین تهران و کرج به آرامی عبور می‌کند. از قاب پنجره برج بخار قدیمی ایستگاه را می‌بینیم و به شوق می‌آیم. تمام برج بخارهای خطوط راه‌آهن ایران یک معماری خاص دارند. اشاره می‌دهم می‌گویم عه برج بخار. برج بخار چی بوده؟ ایستگاه‌های راه‌آهن ایران فاصله‌های چند کیلومتر منظمی دارند. نه فقط به خاطر نیاز آدم‌ها. بلکه بیشتر به خاطر موتورهای بخار که هر چند کیلومتر نیاز به تجدید آب داشتند تا بخار شود و قدرت حرکت را فراهم کند. بعد هر آبی نباید وارد مخزن لوکوموتیوهای بخار می‌شده. باید آب سختی‌گیری می‌شده. سختی همان رسوبی است که ته کتری‌ها باقی می‌ماند. هر چند کیلومتر یک ایستگاه زده‌اند. هر ایستگاه یک چاه داشته. آب چاه به درون دیگ بزرگی می‌رفته. آن‌جا آب جوشانده می‌شده تا عین کتری سختی‌اش گرفته شود و بعد که لوکوموتیو رسید آب جوش را بریزند داخل مخزنش. اما با آمدن لوکوموتیوهای دیزل این برج‌های بخار تبدیل به تاریخ زنده شده‌اند. دیگر به‌شان نیازی نبود. اما ساختمان‌های‌شان این‌قدر خوب ساخته شده که دهه‌ها بعد هنوز پابرجااند. اما آیا به دیزل عادت کرده‌ایم؟ یا هنوز برای‌مان جاذبه‌ای اگزوتیک است؟ این‌که بتوانیم با این سرعت از جایگاه‌مان دور شویم و رهسپار شویم عجیب نیست؟ برای من هنوز عجیب است. شاید چون عادت نمی‌کنم. شاید چون هنوز مثل ابله‌ها تعجب می‌کنم. نمی‌دانم.

رهسپار قزوینیم. خط راه‌آهن از اتوبان و جاده قدیم پایین‌تر است. در قسمت دشت پیش می‌رود و مناظر برایم بکرتر و زیباترند. مزارع کشاورزی بعد از کرج شروع می‌شوند و جا به جا صحنه‌ی داخل قاب پنجره را سبز می‌کنند. انگار نه انگار که زمستان است. داریم به دیدار یک مهاجر می‌رویم. کسی که چند روز دیگر از ایران می‌رود و شاید دیگر فرصت نشود که ببینینم‌ش. استرالیا جای دوری است، مخصوصا ملبورن.آن جنوب منوب‌های استرالیا. خیلی خیلی دور از ایران. تازگی‌ها کتاب قدرت جغرافیای تیم مارشال را خوانده‌ام و تاریخ شکل‌گیری استرالیا را طی چند صفحه خیلی خوب توضیح داده بود. می‌توانم از تاریخ سرزمینی که خودم هیچ تجربه‌ای ازش ندارم قصه‌ها بگویم. سرزمینی که کوه ندارد و کل جمعیتش در چند تا شهر حاشیه‌ی دریا زندگی می‌کنند و بقیه‌اش برهوت است و مهاجر ما هم در شرایط عجیبی است: یک بچه‌ی خردسال در دست، یک جنین زنده در شکم و ویزای حق کار در دست دیگر. این‌که از همین الان آماده‌ی آوردن انسانی دیگر در خاک جدید شده برای‌مان عجیب است. اما عجیب‌تر وضع پدرش است که طناب‌های سرطان نفسش را به شماره انداخته‌اند و او باید رها کند و برود. پدر چیزی در گذشته است و کودک چیزی در آینده و مهاجران گویی به آینده بیشتر می‌نگرند تا به گذشته. نمی‌دانیم. به هم‌دیگر می‌گوییم که اگر ما بودیم صبر می‌کردیم. مهاجرت خوب است. خون تازه در رگ است. اما به چه قیمتی؟

– نمی‌تونی این سوال را مطرح کنی آخه.

– چرا؟

– ببین،‌ چیزی که من تا الان توی زندگیم فهمیدم اینه که ما با پکیج‌ها روبه‌روایم.

– یعنی چی؟

– یعنی این‌که همه‌ی چیزهای خوب با هم به دست تو نمی‌رسن. همیشه تو چند تا پکیج داری که حالا با معیارهای گوناگون یکی‌شون رو انتخاب می‌کنی. به نظر من که همه‌ چیز شانسیه. ولی بعضی‌ها می‌گن خودمون انتخابگریم. نمی‌دونم. به هر حال هر پکیجی که انتخاب کنی توش چند تا چیز خوب و چند تا چیز بد هست. نمی‌تونی بدها رو کنار بذاری… مثال بزنم. من مثلا یه زمانی خیلی دوست داشتم تویوتا لندکروز بخرم. همیشه فکر می‌کردم منم که می‌تونم ازین ماشین استفاده کنم. بعدها یکی خرفهمم کرد که آقا لندکروز فقط یه ماشین نیست. جزئی از یه پکیجه. تو وقتی لندکروز می‌خری باید نوع خاص لباس بپوشی، آدم‌های خاصی دوروبرت می‌گردن و اگر دوستای فعلی تو لندکروز سوار نمی‌شن وقتی تو لندکروزسوار شی مطمئن باش که این‌ها دیگه همراهت نخواهند بود، کسان دیگری خواهند اومد که احتمالا به اندازه‌ی فعلی‌ها دوست‌داشتنی نیستند، این باز خوبه. تو لندکروز که سوار می‌شی باید نوع خاصی از خونه رو استفاده کنی، اصلا یهو می‌بینی سایر اجزای اون پکیج جوریه که تو واقعا به لذت لندکروز نخواهی رسید. کما این‌که به نظرت آدمای لندکروزسوار نمی‌تونن اون لذتی که تو بلدی رو ببرن. تو هم اگر می‌رفتی توی اون  پکیج نمی‌تونستی. فکر نکن تو هم خیلی خفنی. نه… یه پکیجه. یه ردیف از چیزهاست. زندگی هیچ وقت کاملا مطابق ایده‌آل تو پیش نمی‌ره.

– و می‌گی که مهاجرت هم همینه؟

– دقیقا. مهاجرت یه خوبی‌هایی داره. اما خب یه سری دردها هم داره دیگه. تو اگر می‌گی که من پدرم اگر به این وضعیت می‌افتاد موقتا بی‌خیال می‌شدم یعنی این‌که پکیج مهاجرت رو انتخاب نکردی.

– راست می‌گی…

از کارخانه‌ی سیمان آبیک که آن بالا مشغول آلوده کردن هوای اتوبان است رد می‌شویم و در ایستگاه آبیک چند لحظه می‌ایستیم. تا قطار شروع به حرکت می‌کند سربازی می‌دود و خودش را به در می‌رساند که پیاده شود. داد می‌زند که آقا نرو… من پیاده نشدم. مامور قطار هم داد می‌زند که استاپ، استاپ و بدو خودش را به کابین راهبر قطار می‌رساند و بعد از چند لحظه قطار دوباره می‌ایستد. مأمور قطار با غرولند در را باز می‌کند تا سرباز پیاده شود. قطار دوباره راه می‌افتاد. انتظار داشتم مثل مترو ماشینی رفتار کنند و بعد از حرکت به هیچ وجه توقف دوباره نداشته باشند. اما قطار انسانی‌تر از مترو است…سرباز پیاده می‌شود. تنها مسافر ایستگاه است و نمی‌دانم چرا ایستادن مسافرها بر سکوی قطار،‌ آن هم قطاری که در حال رفتن است این قدر برایم حس‌برانگیز است…

آبیک تا ایستگاه قزوین را به سرعت طی می‌کنیم. کتاب روی میز و آب معدنی‌ام را برمی‌دارم. لباس‌های‌مان را می‌پوشیم و قطار هم در ایستگاه قزوین توقف می‌کند. خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. روی نقشه دیده بودم که در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن یک صبحانه‌سرا هست. گفتم برویم آن‌جا. بدون تجربه‌ی قبلی. از ساختمان ایستگاه که شباهت کلی به ایستگاه راه‌آهن تهران دارد دور می‌شویم. به داد و قال‌های راننده‌های تاکسی بی‌توجهی می‌کنیم و خودمان را به صبحانه‌سرای گلپر می‌رسانیم. یک پدر پیر و یک پسر جوان آن‌جا را می‌گردانند. یک مغازه‌ی کوچک که سمت راستش چسبیده به دیوار یک طاقچه‌ی سنگی است و پشتش چند صندلی پلاستیکی. سمت چپ هم فضای آشپزخانه. پسر مشغول املت درست کردن است و پدر مشغول آوردن املت‌ها جلوی مشتریان و خرد کردن خیارشورها و… مغازه شلوغ است. نزدیک به ظهر است. اما هنوز وقت صبحانه محسوب می‌شود. همه‌شان با لهجه‌ی قزوینی حرف می‌زنند. از فوتبال حرف می‌زنند و فلان همسایه‌ی مغازه‌دارشان و… کمتر از ۲ ساعت از تهران دور شده‌ایم. اما نوع دیگری از فارسی حرف زدن را می‌شنویم. قیمت املت‌شان نصف املت‌های تهران است. اما کیفیت… نه، به هیچ وجه. یکی از بهترین املت‌هایی هست که به عمرم خورده‌ام. نارنجی که کنار املت گذاشته‌اند دلچسب است. وقتی از مغازه می‌زنیم بیرون خبری از تاکسی‌های دادزن جلوی ایستگاه راه‌آهن نیست. همه‌شان رفته‌اند. فقط زمان پیاده شدن مسافرها سروکله‌شان پیدا می شود. به اسنپ پناه می‌بریم. قیمت اسنپ هم بسیار ارزان است. من جای مسافرمان بودم همان صحبت‌های با لهجه‌ی قزوینی توی صبحانه‌سرا کمی دلم را شل می‌کرد برای نرفتن. فارسی جذاب نیست؟ فارسی توی فیلم‌ها و کتاب‌ها نه، فارسی توی مغازه‌های کنار راه‌آهن…باید ببینیمش. شاید راسخ تصمیم گرفتنش برای‌مان یادگرفتنی باشد…

  • پیمان ..

ایران، سرزمین پروژه‌های مدنی ناکرده است. خیلی از پروژه‌هایی که در جاهای دیگر دنیا، حاکمیت‌ها و ساختارهای مختلف انجام می‌دهند در ایران به امان خدا رها است. شاید در سایر نقاط جهان، دولت‌ها و ساختارهای بوروکراتیک این احساس وظیفه را کنند که باید فلان کار و بهمان کار را برای جامعه‌شان انجام بدهند، اما این‌جا سال‌ها و دهه‌هاست که این گونه نیست. به همین خاطر هر کدام از این بهبودها در ایران روایت دراماتیک پیدا می‌کند. روایت‌هایی که اکثرشان در انبوه تراژدی‌های روزانه مجال بیان پیدا نمی‌کنند.

من کتاب «گنجور، قدرتِ بی‌نهایتْ کوچک‌ها- شناخت اجتماعی وبسایت گنجور» را دوست داشتم. چون روایت یکی از پروژه‌هایی بود که شاید در سایر نقاط جهان عادی باشند، اما در ایران به والذاریاتی اجرایی می‌شوند. آرشیو کردن میراث ادبی زبان هر کشوری و به روز کردن شیوه‌های دسترسی به آن، وظیفه‌ی روزمره‌ی دانشگاه‌های برتر آن کشور است. دانشگاه‌های برتر دنیا نه تنها آرشیو زبانی کشور خودشان که آرشیو زبانی خیلی از کشورهای در نگاه اول بی‌ربط به خودشان را هم با دقت هر چه تمام‌تر ایجاد می‌کنند. اما در ایران نه دانشگاه و نه حتی وزارتخانه‌های فرهنگ و علوم و... از عهده‌ی این کار برنیامدند. کاری که «حمیدرضا محمدی» خیلی گام به گام و آهسته و پیوسته از عهده‌اش برآمده و امروز، گنجور به واقع گنجینه‌ی ادبیات کهن فارسی است.

کتاب شش فصل دارد، فصل اول داستان کودکی تا پایان تحصیلات دانشگاهی حمیدرضا محمدی را روایت می‌کند. فصل دوم هم داستان شکل‌گیری گنجور را می‌گوید. پسر ساکت روستای سنجان که که پدر واقعی‌اش را هیچ‌ گاه ندید، اما ناپدری‌اش با او مهربان بود. ساکت و درونگرا بود و راهی آهسته را از روستای سنجان تا شهر اراک و بعد دانشگاه اصفهان طی کرد. در نوجوانی طبع شعر داشت. اما چون درسش خوب بود وارد رشته‌ی ریاضی شد و بعد هم شانسی شانسی به راه مهندسی نرم‌افزار دانشگاه اصفهان رسید. گنجور حاصل یک فعالیت وبلاگ‌نویسی در اواسط دهه‌ی هشتاد بود. جایی که مهارت‌های کدنویسی آموخته در دانشگاه به او یاری دارد که آرشیوی جذاب از شعر شعرای پارسی در وبلاگ خودش ایجاد کند و همین وبلاگ بعدها خیلی آرام و پیوسته به پروژه‌ی گنجور تبدیل شد:

«هر از گاهی در جست‌وجوهایش، سایتی جدید در داخل یا خارج ایران پیدا می‌کرد که اشعار شاعر سرشناس دیگری را گردآوری و منتشر کرده بود. مثلا در نرم‌افزار درج یا ری‌را یا هیچ کدام از سایت‌های ایرانی، مجموعه اشعار کاملی از اقبال لاهوری وجود نداشت. اما او سایتی پاکستانی پیدا کرد که گروهی از هواداران اقبال لاهوری، اشعار او را گرد آورده بودند. او هم با استفاده از کدهایی که برای تبدیل حروف خاص نوشتار حروف آن سایت به حروف فارسی نوشت، اشعار اقبال را هم از این سایت پاکستانی به گنجور منتقل کرد.

یا اشعار فخرالدین اسعد گرگانی را در جایی دیگر از جهان اینترنت یافت: سایت دانشگاه فرانکفورت آلمان، «ویس و رامین» او را با غلط‌های زیاد، تایپ کرده و روی وبسایتی منتشر کرده بودند. او برای انتقال و تصحیح این اشعار، دوباره کدهایی نوشت. کدهایی که قاصدان دعوت ابیات بودند. کدهایی که مثل کبوترهای نامه‌بر، در دست‌های او خلق می‌شدند و به سرزمین‌هایی دور می‌رفتند تا میراث موزون یک تمدن را که مثل قاصدک، در جای جای جهان، از فرانکفورت تا لاهور پخش شده بودند، به سرزمین مادری برگردانند. کدها، مثل ذکر اعجاز موسی، تکه‌های هزارپاره‌ی جداافتاده‌ی این تمدن را که بر هزار هزار قله‌ی کوه جهان پخش شده بودند گرد هم می‌اورد تا جان دوباره‌ای بگیرند». ص ۸۵ کتاب

فیلتر شدن گنجور در سال ۱۳۹۰ برای او یک شوک بود و می‌توانست به قیمت نابودی این پروژه تمام شود. اما کشمکش‌ها سرانجام باعث شد که گنجور قوی‌تر و گسترده‌تر شود. مشارکتی پیش رفتن گنجور یکی از ویژگی‌های بسیار مهمی است که در جای جای کتاب به آن اشاره می‌شود. خود حمیدرضا محمدی هم روایت‌های عجیبی از سینه‌چاکان زبان و فرهنگ و ادب فارسی ارائه می‌دهد که چطور این‌ها شبانه‌روز برای بهبود آرشیو گنجور بی هیچ چشمداشتی تلاش می‌کنند. کتاب در بخش‌های اول روایت جزئی از کودکی و نوجوانی و خانواده‌ی حمیدرضا محمدی ارائه می‌دهد. اما این روایت جزئی از پس‌زمینه‌ی زندگی حمیدرضا محمدی در بزرگسالی ادامه پیدا نمی‌کند و ادامه‌ی کتاب فقط به کار او می‌پردازد.

روایت نوآوری‌های پله‌پله‌ی گنجور (اضافه شدن آهنگ‌های خوانندگانی که شعرهای شعرای کهن فارسی را به آواز تبدیل کرده بودند، اضافه شدن دکلمه‌ها برای فهمیدن تلفظ و خوانش درست شعرها، اضافه شدن تصویر نسخه‌های خطی و تذهیب‌کاری‌هایی که بر اساس ابیات شعرای کهن در جای جای جهان موجود بود) از دیگر بخش‌های جذاب کتاب است.

من از روایت مهدی سلیمانیه در این کتاب و حماسه‌سازی او بسیار راضی بودم. کتاب خیلی ساده و بی‌شیله پیله روایت می‌شود، لحنی داستان‌گو دارد و از آن طرف تحلیل‌های خاص سلیمانیه هم سطح کتاب را بالا برده است. کتاب این‌قدر برایم جذاب بود که طی یک نصفه روز خواندمش. از فصل آخر کتاب که معناهای جانبی پروژه‌ی گنجور را واشکافی کرده بود بسیار لذت بردم، یا آن‌جایی که به حمیدرضا محمدی انتقاد می‌کند که چرا دارد کارش را یک‌نفره پیش می‌برد و به فکر تیم‌سازی و جانشین‌پروری نیست برایم جذاب بود. صفحات آخر کتاب با زیرفصل «نه به سراب ایده‌های بزرگ زودبازده: معجزه‌ی استمرار و تدری؛ فراغت بارور مستمر» تمام می‌شود. می‌توانم بگویم اوج کتاب در این صفحات است و ایده‌ی مهدی سلیمانیه در این صفحات را از جان و دل قبول دارم. فکر کنم خود سلیمانیه هم این قدر از این بخش راضی بوده که تصمیم گرفته بدون فصل جمع‌بندی کتابش را به اتمام برساند!  

کتاب یک درس‌آموزی جانبی هم برایم داشت: کدنویسی و یادگیری زبان‌های برنامه‌نویسی را جدی بگیرم. حمیدرضا محمدی یک کدنویس بود. او یک استاد ادبیات نبود. اما به واسطه‌ی مهارت کدنویسی کاری کرد که مجموعه‌ی تمام اساتید زبان و ادبیات فارسی کل دانشگاه‌های ایران از عهده‌اش برنمی‌آمدند. کدنویسی و آشنایی به زبان‌های برنامه‌نویسی دیگر یک مهارت پایه است. همان‌طور که برای تحصیل و پیشرفت دانستن پایه‌های ریاضیات و آمار بدیهی است، بلد بودن زبان‌های برنامه‌نویسی را هم باید بدیهی دانست.

  • پیمان ..

۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند و اکثریت زندگی‌شان را در این خاک سپری کرده‌اند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار می‌لنگد. توی مقاله‌مان سعی کرده‌ایم از دریچه‌ی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمی‌دانند. عصاره‌ی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستم‌دینامیکی هم تبدیل می‌کردم تا روابط علت و معلولی و چرخه‌های مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روش‌ها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصله‌ای است که وجود دارد.
حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوباره‌ی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمی‌دانند. یادم است توی جریان مصاحبه‌ها یکی از دخترها که بیش از ۳۰ سال ساکن ایران بود و اصلا افغانستان هم نرفته بود، می‌گفت همیشه ته ته ذهنم یک افغانستانی وجود داشت که به خودم می‌گفتم اگر این نشد و آن نشد و بدترین حالت رخ داد، می‌روم آن‌جا. به هر حال سرزمین من شاید نباشد اما سرزمین پدری‌ام که بوده. طالبان که آمد من آن تکیه‌گاه ته ذهنم را از دست دادم. دیگر افغانستانی وجود نداشت که ته ذهنم دلم بهش خوش باشد. خودش را هم ایرانی نمی‌دانست و امیدی هم نداشت که به عنوان یک ایرانی پذیرفته شود. دچار نوعی بی‌ریشگی شده بود. دردناک بود.
۲. آقای خ استاد رشته‌ی اسپانیایی دانشگاه علامه طباطبایی است. داستان‌ زندگی‌اش را خواهم نوشت. دکترای زبان فارسی از همان دانشگاه علامه طباطبایی هم دارد و واقعا به زبان فارسی عشق می‌ورزد. هفته‌ی پیش آمده بود دفتر دیاران. با هم گپ زدیم. از سال ۹۴ ایران بود و علاوه بر این‌که دکترای زبان فارسی گرفته بود به خیلی از نقاط ایران هم سفر کرده بود. ازش پرسیدم، اگر بخواهی سه تا ویژگی خوب و سه تا ویژگی بد ایرانی‌ها را بگویی چی‌ها هستند. مهمان‌نوازی، خونگرمی، موضوعات بکری که جای کار بسیار دارد، ادبیات و غذاهای ایرانی نقاط قوت و خوب ایرانی‌ها بود به نظرش. اولین نکته‌ی منفی‌ای که گفت برایم جالب بود. واژه‌ی دقیقش را نمی‌دانست. چند تا واژه ردیف کرد. اما خودش راضی نبود. چیزی که من فهمیدم این بود که برایش حس دل ندادن ایرانی‌ها به کار عجیب بود. می‌گفت ایرانی‌ها دنبال چیزهای کوچک می‌افتند. منافع کوتاه‌مدت و شخصی برای‌شان مهم می‌شود. با جدیت کار نمی‌کنند.
بعدها که به صحبت‌های آقای خ فکر کردم دیدم دل ندادن همان حس عدم تعلق به وطن است. تو وقتی خودت را متعلق به یک جغرافیا ندانی، دیدت کوتاه می‌شود. در بهترین حالت فقط جلوی دماغت را می‌بینی. در خیلی از مواقع همان را هم نمی‌بینی. دل‌زده می‌شوی. دیدم این حس عدم تعلق به ایران در میان ایرانی‌ها به خصوص هم‌سن‌وسال‌های خودم و آدم‌هایی که جوان‌اند و می‌توانند کار کنند هم چیز شایعی شده است. آن‌قدر شایع که آقای خ هم وقتی می‌خواهد نکته‌ی منفی بگوید اول یاد آن می‌افتد. من نمی‌دانم حقیقتا چند درصد از ایرانی‌ها به مهاجرت فکر می‌کنند. مهاجرت از یک منظر به دو دسته تقسیم می‌شود: مهاجرت بالفعل و مهاجرت بالقوه. بالقوه‌ها کسانی هستند که اندیشه و فکرشان جای دیگری است، اما مهاجرت نکرده‌اند یا شاید حتی مهاجرت نکنند. همیشه چمدان‌شان نیمه‌بسته است. از نظر ذهنی خودشان را به سرزمینی که قرار است بروند متعلق می‌دانند، اما از نظر جسمی و فیزیکی در آن سرزمین نیستند. خروجی چیز افتضاحی می‌شود. هیچ وقت پروژه‌ای را شروع نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند که احتمالا وسط پروژه باید رها کنند و بروند. یا اگر پروژه‌ای را شروع کردند با جان و دل کار نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند ارزشش را ندارد. به نظرم این روزها دسته‌ی مهاجران بالقوه زیاد شده است. راستش حتی کسانی هم وجود دارند که به مهاجرت فکر نمی‌کنند، اما دل نمی‌دهند. به فعالیتی که مشغولند عشق نمی‌ورزند. چرا ما ایرانی‌ها این شکلی شده‌ایم؟ خیلی دلایل دارد. می‌شود مثل همان نموداری که برای مهاجران افغانستانی کشیدیم برای ایرانی‌ها هم فهرستی از عوامل بیرونی ایجاد کرد. عواملی که سهل و ممتنع‌اند. فهم‌شان آسان، ولی رفع‌شان سخت است. ولی خب، اصل داستان همان دل ندادن و احساس تعلق نداشتن است.
۳. برای هماهنگی‌ها ازش شماره پاسپورت خواستم. می‌دانستم دانشجو است و حتما پاسپورت و ویزای دانشجویی دارد. بهم کد ملی داد. یک لحظه هاج و واج ماندم. به شماره‌ی کد ملی هم نگاه کردم. قوانین تابعیت ایران این اجازه را می‌دهند که گروه‌هایی از مهاجران افغان شناسنامه و کد ملی دریافت کنند. ولی این قوانین اصلا اجرا نمی‌شوند. برای آن معدود افرادی هم که اجرا شده است کد ملی با سه رقمی شروع می‌شود که اهلش به راحتی بفهمند که این بابا اصالتا ایرانی نبوده. اما کد ملی او با سه رقم شهر تهران شروع می‌شد. یک کد ملی ناب ایرانی. گفتم تا آن‌جا که می‌دانم به افغان‌ها به این راحتی‌ها کد ملی نمی‌دهند. گفت با یکی از پسرهای هم‌کلاسی ازدواج کرده‌ام و تابعیت ایران را گرفته‌ام. بله. قانون تابعیت ایران فکر کنم در جهان تنها قانونی است که در آن یک مرد به محض ازدواج با یک زن خارجی، بدون هیچ تشریفاتی آن زن خارجی را به تابعیت ایران درمی‌آورد. میخ اسلام در هیچ سرزمینی به مانند ایران این‌چنین مقدس نیست. خواستم بگویم مبارک است. زبانم نچرخید. چرا؟ برای این‌که این دختر همه جا خودش را افغان معرفی می‌کرد (آن هم افغانی که در سرزمین فعلی افغانستان جایگاه و پذیرشی برایش وجود ندارد) و اصلا بروز نداده بود که کد ملی ایرانی گرفته است و الان یک افغانستانی-ایرانی به شمار می‌رود نه یک افغانستانی خالی. از خودم پرسیدم آخر چرا؟ برای چه این آدمی که الان یک ایرانی ناب به شمار می‌رود باز هم در معرض عموم این هویت را نپذیرفته‌ است؟ آن احساس عدم تعلق حتی با اعطای تابعیت ایرانی هم در او از بین نرفته بود انگار.
۴. در مهمانی هستیم. بهانه‌ی مهمانی خانم و آقای ایرانی‌الاصلی هستند که حالا سال‌هاست ساکن لندن هستند. خانم از همان کودکی به همراه خانواده ساکن لندن شده است، در آن‌جا بزرگ شده و اکثر عمرش را در لندن سپری کرده است. آقا هم از ۱۳ سالگی ساکن لندن شده است. اما به هر حال به ایران رفت و آمد دارند. هر دو ایرانی-بریتانیایی به شمار می‌روند. یک جایی در میانه‌ی مهمانی سهیل از خانم می‌پرسد که تو پدر و مادرت ایرانی هستند و به ایران رفت و آمد داری و فارسی را هم نیکو صحبت می‌کنی، اما بزرگ‌شده‌ی لندن هستی، خودت را اهل کجا می‌دانی؟ ایرانی هستی؟ بریتانیایی هستی؟ کدامش هستی؟ سوال سختی بود. اما خانم گفت که خودش را متعلق به هر دو سرزمین می‌داند. خودش را یک ایرانی-بریتانیایی می‌دانست. برای خودش یک هویت هیبرید قائل بود که در بزنگاه‌های زندگی گاه از هویت ایرانی و گاه از هویت بریتانیایی برای تاب‌آوری در برابر کوه مشکلات استفاده می‌کرد. به نظر من هم این حالت خیلی بهتر از این بود که خودش را نه ایرانی و نه بریتانیایی و یا فقط ایرانی یا فقط بریتانیایی بداند. هر کدام از سه حالت دیگر در خودش تناقضی عمیق ایجاد می‌کرد که سرانجامش گرداب بی‌هویتی است.
۵. مدرسه‌ی فرهنگ یک مدرسه‌ی خودگردان در حوالی بوستان ولایت است. دانش‌آموزان مدرسه‌ همه افغان‌اند. افغان‌هایی که به دلایل مختلف نتوانسته‌اند در مدارس دولتی ایران ثبت‌نام شوند و گذرشان به مدرسه‌ی فرهنگ افتاده است. یکی از جاهایی که بحث‌های مربوط به احساس تعلق به وطن خیلی چالش‌برانگیز می‌شود مدرسه است. به خصوص برای دانش‌آموزان افغان. نادر موسوی مدیر مدرسه‌ی فرهنگ است. او همیشه با این چالش روبه‌رو بوده است که بچه‌ها را چگونه بار بیاورد؟ معلمان مدرسه‌اش به دانش‌آموزان چه چیزی را القا کنند؟ این حس را ایجاد کنند که آن‌ها اهل افغانستان‌اند و خودشان را با ایران بیگانه بدانند؟ نمی‌شود که. به هر حال این دانش‌آموزان در حال حاضر در جامعه‌ی ایران‌اند. باید با این جامعه‌ اخت شوند. اگر قرار باشد با ایران بیگانه باشند تا آخرین لحظه‌ی حضور در ایران هم خودشان عذب می‌کشند و هم می‌توانند برای جامعه مشکل ایجاد کنند. به آن‌ها القا کنند که چون شما از افغانستان بیرون آمده‌اید دیگر افغان نیستید و ایرانی هستید؟ این هم ممکن نیست. چون اولا این‌که خانواده‌های این بچه‌ها افغان‌اند. در درون خانواده با لهجه‌ی افغان صحبت می‌کنند. مراودات خانوادگی‌شان با افغان‌هاست. علاوه بر آن یک بحث پیچیده‌ی دیگر هم وجود دارد و آن هم پذیرش جامعه‌ی ایران است. نمی‌شود که به یک بچه بگویند تو ایرانی هستی اما از آن طرف آن بچه نتواند در یک مدرسه‌ی ایرانی ثبت‌نام کند. راه حلی که نادر موسوی در سالیان اخیر پی گرفته به صورت نمادین روی یکی از دیوارهای مدرسه‌اش نقش بسته: جایی که پرچم‌های ایران و افغانستان به هم تابیده‌اند و یک بیت از یک شعر (به گمانم از آقای حسن نوروزی) بر دیوار نقش بسته است: نام ایران را پاس می‌داریم/ خاک افغانستان را یاس می‌کاریم.
انتخاب و تاکید بر یک هویت برای مهاجران به خصوص کودکان مهاجر به نظرم اشتباه است. در حقیقت بیت نمادین مدرسه‌ی فرهنگ آقای نادر موسوی هم یک جور تاکید بر هویت هیبرید است. اما گیر کار کجاست؟ گیر کار آن‌جاست که آقای نادر موسوی و همکارانش هر چه‌قدر هم زحمت می‌کشند تا بچه‌ها را با حس تعلق به هر دو سرزمین ایران و افغانستان بار بیاورند،‌ باز هم آن عوامل عدم تعلق که در بند اول گفتم پابرجاست. این بچه‌ها بزرگ که می‌شوند می‌بینند نمی‌شود که در ایران پذیرفته شوند. بازگشت به افغانستان هم ممکن نیست. یهکو به جای احساس تعلق به هر دو سرزمین گرفت و گیر حس بی‌سرزمینی می‌شوند. گیر کار آن‌جاست که برای خیلی از ایرانی‌ها شاید مهاجرت یک گزینه‌ی بالقوه‌ی فکری باشد، ولی آن حس عدم تعلق و دل ندادن با مهاجرت هم شاید درمان نشود. کسی که ایرانش را دوست ندارد، آمریکایش را هم نمی‌تواند دوست داشته باشد، یا اگر آمریکایش را دوست داشته باشد دوست‌داشتنی از برای نفرت از ایران است و دوست‌داشتنی که از نفرت برخیزد معلوم است که ته کار دوست‌داشتن باقی نخواهد ماند…
چه باید کرد؟ به هر حال ما را گور به گور هم که کنند اهل فلات ایران هستیم و پیامبران ما شاعران ما هستند. شاعرانی که به قول حضرتش وارثان آب و خرد و روشنی‌اند. چند وقت پیش دیدم نادر موسوی یک نقاشی جدید با بیتی جدید از یکی از دیوارهای مدرسه‌اش رونمایی کرده است. شعری که نه به افغانستان کار داشت و نه به ایران، اما به شدت با موضوع حس تعلق مرتبط بود. شعری که بودنت را بندی خاکی که در آن هستی نمی‌کند. بودنت را به بازخوردهای بیرونی گره نمی‌زند. سعی می‌کند از درونت یک حس آشتی و یک حس تعلق عمیق بیرون بکشد:
هر کجا هستم باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
سهراب سپهری راه حلی را ارائه داده است که می‌تواند خیلی از دردهای جاری دنیای قشنگ نو را با آن درمان کرد. منتها رسیدن به حال و هوای همین یک بیت همچه هم کار آسانی نیست…

  • پیمان ..

به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های شهر. 
به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید. 
می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشته‌ایم. پایین که درست شد این را هم درست می‌کنیم.
راست می‌گوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را می‌برد. از یک طرف اتاق را خیال می‌کنم که پنجره‌اش رو به شیطان‌کوه باز می‌شود و می‌تواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کرده‌ام، و از طرف دیگر از خودم می‌پرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟
خودم هم می‌دانم که چیزهایی که از این دنیا می‌خواهم در نگاه اول چیزهای بزرگی نیست. مثلا همیشه به این فکر کرده‌ام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتاب‌هایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن دوچرخه‌ام و احتمالا دو صندلی و یک میز، برای هم‌صحبتی و هم‌سفرگی. اما خب، این دنیای کوچک نیازهای بیرونی بزرگی دارد. مثلا این‌که آن دوچرخه قابل استفاده باشد. هوا جوری نباشد که با دوچرخه‌سواری و نفس عمیق کشیدن چشم‌هایت سیاهی برود و سرطان را به خودت نزدیک‌تر از هر وقتی ببینی و خیابان‌ها و رانندگی آدم‌ها جوری نباشد که ناامنی به احساس همیشگی وجودت تبدیل شود. مثلا همسایه‌هایت فضول و پرسروصدا نباشند و به خودشان این اجازه را ندهند که هر کاری دل‌شان می‌خواهد بکنند. جوری باشد که تو بتوانی به دنیای خودت تمرکز کنی و مهم‌تر از هر چیزی،‌ بیرون از اتاقت آینده امیدوارکننده باشد. وقتی از دنیای کوچک خودت خسته شدی، بیرون زدن و راه رفتن و دوچرخه‌سوار شدن و آدم‌های دیگر را دیدن تو را خسته‌تر نکند. بعد از سی و سه سال زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که از آن دسته آدم‌هام که بدون امید به آینده کلافه می‌شوم. می‌‌گویند زیستن در لحظه‌ی حال، شیوه‌ی بهینه‌ی زیست انسان ایرانی در قرن‌های مختلف بوده است. چه بسیار شاعرانی که فقط حال را دریافتن و بی‌توجه بودن به گذشته و آینده را ستایش کرده‌اند. در روزگار کنونی هم دوستانی دارم که این شیوه‌ی زندگی را در پیش گرفته‌اند. اما من به این نتیجه رسیده‌ام که آدمش نیستم. یعنی مجموعه‌ی خوانده‌ها و فکرهایم من را به این نتیجه رسانده که این شیوه‌ی زیستن یک مسکن کوتاه‌مدت است و از عوامل عقب‌ماندگی شدید ایرانیان از سایر اقوام و ملل. 
به منظره نگاه می‌کنم و هجوم هم‌زمان شیرینی یک رویا و تلخی یک حسرت ویرانم می‌کند. به خودم می‌گویم: احتمالا سال دیگر به نتیجه رسیدن این اتاق را نخواهم دید. چون برای به دست آوردن رویای اتاق تصمیم گرفته‌ام که بروم و دلم یکهو تنگ می‌شود. بعد به این فکر می‌کنم که شاید هم نشد. همه‌ چیز که دست من نیست. ممکن است نشود. آن وقت... آره به نتیجه رسیدن اتاق را می‌بینم. اما باز هم هیچ تضمینی نیست که باز کردن پنجره‌ی اتاق احتمالی در سال دیگر تحقق همان رویایم باشد. می‌دانم که وقتی امید به آینده نداشته باشم،‌ سگرمه‌هایم همیشه در هم خواهد بود و اخمی سنگین و ظاهری اندوهگین و رفع‌نشدنی خواهم داشت. چیزی که این روزها هستم و احتمالا سال دیگر هم خواهم بود. می‌دانم که حتی تحقق رویای اتاق هم نمی‌تواند اندوه نومیدی به آینده را از بین ببرد. تجربه‌ی زیسته‌ام هم نابودم می‌کند. اکثر دوست‌داشتنی‌های زندگی‌ام در نهایت به ورطه‌ای افتاده‌اند که دیگر برایم دوست‌داشتنی نبوده‌اند. تقصیر من بوده؟ نه لزوما. مثلا من دانشگاه تهران را همیشه دوست داشتم. از همان سال‌های نوجوانی تا سال‌های تحصیل در آن دوستش داشتم. اما این سال‌ها دیگر دوستش ندارم. برایم اندوهناک شده است. آن‌قدر اذیتم کرد این دانشگاه و این قدر از مسیری که فکر می‌کردم رستگاری است دور و دورتر شد که حالا دیگر اصلا دوستش ندارم. حس می‌کنم این جغرافیا یک چیزی دارد که دوست‌داشتنی‌هایم را فاسد می‌کند. نمی‌دانم. بابا هم این روزها دمغ است. فکر می‌کرد ساختن خانه در زمین آبا و اجدادی و زمینی که کودکی‌اش را در آن گذرانده برایش جذاب و دوست‌داشتنی باشد. اما جرومنجرهای همسایه‌ها که از قضا فامیلش هم هستند و اذیت‌کردن‌های بیخود و بی‌جهت‌شان خسته و پریشانش کرده است. به وضوح می‌گوید که اشتباه کردم. باید غریبه بود.... «باید غریبه بود» جمله‌ی کلیدی‌ای است برای من. صدایم می‌کند که گوشه‌ی کیسه‌ی پلاستیکی را بگیرم تا او با میخ محکمش کند. منظره‌ی روبه‌رو و خیال‌هایش را رها می‌کنم. امیدوارم بتوانم به آینده امیدوار شوم. بدون این امید، هیچ جغرافیایی دلچسب نیست.
 

  • پیمان ..

نوشتن برای زیستن ماساکو واتانابه

راه آیلتس برای من هم مثل بقیه از یک آزمون آزمایشی شروع شد. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای آزمون دادم. توی رایتینگ نمره‌ام ۴ شد. خیلی برایم برخورنده بود. به نظر خودم متنی که نوشته بودم خوب بود. یک مقاله‌ی کوتاه به سبک همین نوشته‌های سپهرداد نوشته بودم. زور زده بودم خوبی‌ها و بدی‌های دو سمت ماجرا را بیان کنم و خیلی هوشمندانه (!) جایی در میانه بایستم که بگویم جامع‌الاطرافم. سعی کرده بودم دایره‌ی واژگان انگلیسی خوبی را هم به کار ببرم. اما نمره‌ی ۴ خیلی افتضاح بود. بعدها فهمیدم که چون ساختار استاندارد را رعایت نکرده بودم این‌طوری شده. البته بعد از این‌که ساختار ۵ پاراگرافی جستار نوشتن به انگلیسی را یاد گرفتم هم مشکلات زیاد بود. جوری که آخر کار نمره‌ی رایتینگ آیلتس من از ۶ فراتر نرفت. نمره‌ی ریدینگ و درک مطلب و این‌ حرف‌ها خیلی بالا شده بود. اما رایتینگ نشده بود.
مقدمه‌ی کتاب «نوشتن برای زیستن» را که خواندم دیدم بدجور با نویسنده‌ی کتاب هم‌دردم و همین من را اسیر این کتاب کرد. کتابی که هر فصلش را با ولع خواندم و هر چه جلوتر رفتم تعداد خطوطی که به نظرم ارزش خط کشیده شدن داشتند بیشتر می‌شد. ماساکو واتانابه توی ژاپن برای خودش کیابیایی داشت و نخبه محسوب می‌شد و دانشجوی خفنی بود. اما وقتی توی آمریکا به دانشگاه رفت اولین تکالیف نوشتاری درس‌هایش همه غیرقابل ارزشیابی شده بودند. مردود شده بود. هر چه هم زور می‌زد که ترفندهای مختلف نوشتن را امتحان کند مگر این‌که کوتاه بیایند و نوشته‌هایش را قابل قبول بدانند بیهوده بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند از سطح C به سطوح بالا برسد. راهی بس طولانی و دشوار. بعدها فهمید فرق ماجرا خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌ها بوده. نکته‌ای که من هم بعد از خواندن کتاب در مورد خودم به این نتیجه رسیدم.
محوریت اصلی کتاب «نوشتن برای زیستن» مقایسه‌ی آموزش نوشتن و روایتگری در دو کشور ژاپن و آمریکاست. چرا نوشتن؟ چون تفاوت نوع نگارش در فرهنگ‌های مختلف نشان‌دهنده‌ی سبک استدلال و چگونگی مبحث «منطق» در فرهنگ‌های مختلف است.کتاب با مقایسه‌ی سبک نوشتن رایج در مدارس آمریکا و ژاپن شروع می‌شود: کی-شو-تن-کتسو و مقاله‌ی کوتاه (ایسی).
کی-شو-تن-کتسو عمده‌ترین ساختار نگارش در ژاپن است که ریشه در فرهنگ چینی دارد: مقدمه‌چینی- بسط- تغییر دیدگاه و جمع‌بندی. مقاله‌های بر اساس این ساختار چهاربخش دارند: اول مقدمه‌چینی دارد و اطلاعاتی درباره‌ی ریشه، تاریخچه و پس‌زمینه‌ی موضوع به مخاطب داده می‌شود. به اصطلاح ذهن مخاطب آماده‌ی موضوع می‌شود. بعد موضوع اصلی مقاله بسط و گسترش می‌یابد و به آن شاخ و برگ داده می‌شود. در مرحله‌ی سوم راوی به ابعاد دیگری از موضوع که متفاوت از بخش دوم است می‌پردازد و در مرحله‌ی آخر بر اساس مباحث بخش دوم و سوم جمع‌بندی صورت می‌گیرد و گاه در جمع‌بندی سوالات جدیدی هم مطرح می‌شود.
اما مقاله‌ی کوتاه آمریکایی‌ها ساختار متفاوتی دارد: ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری.
در این سبک از نوشتن، نویسنده در همان قسمت ارائه‌ی موضوع طرز تفکر و برداشت خودش از موضوع را در قالب یک جمله‌ی ورودی مطرح می‌کند. در همان بدو شروع متن، مخاطب از داوری نویسنده نسبت به موضوع آگاه می‌شود. بعد در ادامه برای اثبات موضع، نویسنده مثال‌ها و مطالب مرتبطی را که به زعم او می‌توان بر اساس آن‌ها استدلال کرد می‌پردازد. در مرحله‌ی آخر (نتیجه‌گیری) نویسنده دوباره همان طرز تفکر و برداشت را منتها با به کار بردن کلمات و اصطلاحات دیگر تکرار می‌کند.
«بارزترین تفاوتی که در سبک متن‌نویسی ژاپنی‌ها (مقدمه‌چینی- بسط- تغییرد دیدگاه- جمع‌بندی) و آمریکایی‌ها (ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری» دیده می‌شود این است که در ژاپن نتیجه‌گیری و جمع‌بندی در آخر متن و در آمریکا در اول متن بیان می‌شود.»
واتانابه در فصل دوم کتاب پا را از ساختار‌های مقاله‌نویسی در ژاپن و آمریکا فراتر می‌نهد و به آزمایش میدانی دست می‌زند. او چهار تصویر از یک روز یک پسر را هم به دانش‌آموزان ژاپنی می‌دهد و هم به دانش‌آموزان امریکایی تا در موردش انشا بنویسند. تفاوت خروجی‌های دانش‌آموزان ژاپنی و آمریکایی در این زمینه بسیار زیاد است. اکثر بچه‌های ژاپنی برای نوشتن انشاهای‌شان از سبک سلسله‌ی زمانی و روایت در خط زمان استفاده کرده بودند. اما بچه‌های آمریکایی علاوه بر سبک سلسله‌ی زمانی از سبک استدلالی (برگشت زدن به ماجراهای گذشته و دلیل‌یابی) هم استفاده کرده بودند. برای بچه‌های آمریکایی ترتیب وقوع ماجراها اهمیت نداشت و تمرکز اصلی نوشته‌های‌شان ذکر برداشت‌شان در اول مقاله و بعد اثبات آن در قسمت دوم بود.
اما این تفاوت برداشت و نحوه‌ی نگارش بچه‌های ژاپنی و آمریکایی از یک موضوع واحد به چه دلیل بود؟ نحوه‌ی تدریس و ارزش‌های نظام آموزشی دو کشور؟ بله. ریشه‌ی علت در همان‌جا خوابیده بود. ماساکو واتانابه در فصل سوم کتابش به سراغ کلاس‌های درسی انشا در آمریکا و ژاپن می‌رود. توصیف‌های او از نحوه‌ی اداره و آموزش در کلاس‌های ژاپن و آمریکا واقعا جذاب است. به خصوص که او چهارچوب‌بندی نگاه دارد و به دنبال سوالات خاصی هم می‌گردد.
آموزش نوشتن برای بچه‌های آمریکایی از همان اول دبستان آغاز می‌شود و تا سال آخر تحصیلات‌شان هم ادامه پیدا می‌کند. برای ورود به دانشگاه‌های آمریکا هم نوشتن مقاله‌ی کوتاه و تسلط بر آن بسیار اهمیت دارد. در آمریکا سعی معلم‌ها بر این است که انواع سبک‌های مختلف نگارش (داستان، شعر، نامه رسمی، نامه غیررسمی، جملات توضیحی، جملات استدلالی، عکس‌نوشت، گزارش، مصاحبه، متن تبلیغاتی، معرفی کتاب، زندگی‌نامه، نمایشنامه و…) و نحوه‌ی تشخیص انتخاب سبک‌ درست از همان پایه به دانش‌آموزان آموزش داده شود. اما در ژاپن نوشتن به سبک‌های مختلف از همان ابتدا آموزش داده نمی‌شود. در ژاپن توان بیان ملموس احساسات در نوشته‌ها اهمیت بالایی دارد. سعی معلم‌های ابتدایی ژاپنی این است که دانش‌آموزان بتوانند احساس خود را آزادانه و به هر صورتی که دوست دارند بیان کنند.
از نظر معلمان آمریکایی، انشای خلاقانه انشایی است که در آن دانش‌آموز برای بیان ایده‌هایش مناسب‌ترین و تأثیرگذارترین سبک را انتخاب می‌کند و می‌کوشد افکار خود را نه به صورت کاملا تخیلی و غیرواقعی، بلکه با پیچیدن آن‌ها در لایه‌هایی از حقیقت بروز دهد.برای آمریکایی‌ها متن خلاقانه متنی است که سبک‌های مختلف را به هم بیامیزد. اما برای ژاپنی‌ها سبک‌ها زیاد مهم نیستند و انشای خلاقانه انشایی است که تغییر احساسات و عواطف نویسنده را به ملموس ترین و قابل فهم‌ترین شکل بیان کند.
نکته‌ی جالب این است که این تفاوت‌های عمیق در نوشتن همیشگی نبوده و پدیده‌ای جدید است. در حقیقت در نیمه‌ی اول قرن بیستم نحوه‌ی انشا‌نویسی در ژاپن و آمریکا کاملا متفاوت بود و سبک نوشتن به صورت مقاله‌ی کوتاه به خاطر شرایط خاص آمریکا بعد از دهه‌ی ۱۹۶۰ خیلی جا افتاد: آمریکا یک جامعه‌ی چندقومیتی و مهاجرپذیر است که یافتن احساس مشترک بسیار دشوار می‌شود، از نیمه‌های دوم قرن بیستم جمعیت دانشگاهی این کشور هم با پس‌زمینه‌های گوناگون افزایش می‌یابد و نیاز به سبکی از نوشتن احساس می‌شود که صریح باشد، بتواند از منطق ساده و قابل فهم برای تمام گروه‌ها بهره ببرد و به جای احساسات از استدلال بهره‌مند باشد.
اما این تفاوت‌ها فقط تفاوت در نوشتن‌اند؟ اصلا و ابدا. ماساکو واتانابه به زیباترین شکل ممکن به تو نشان می‌دهد که سبک‌های مختلف نوشتن ژاپنی‌ها و آمریکایی‌ها ریشه در نگاه متفاوت این دو جامعه‌ به مقوله‌ی زمان دارد. برای این‌ کار هم ابتدا از درس تاریخ شروع می‌کند. آموزش تاریخ هم در آمریکا و ژاپن بسیار متفاوت است. تفاوتی که باز هم ریشه در سبک نوشتن این دو ملت در مدارس دارد. ژاپنی‌ها درس تاریخ را با جزئیات و خیلی قصه‌وار می‌آموزند. معلم‌ها تلاش‌ می‌کنند تا بچه‌ها با شخصیت‌های مختلف تاریخی بتوانند همذات‌پنداری کنند و خودشان را جای آن‌ها بگذارند. اما آمریکایی‌ها برای ذکر روندهای تاریخی زمان زیادی صرف نمی‌کنند. برای آن‌ها علت و معلول حوادث و اتفاقات تاریخی مهم است. این تفاوت در برداشت از تاریخ روی نگاه به آینده هم بسیار تاثیر می‌گذارد:
« در سبک زمان‌محور [ژاپنی‌ها] هدف معمولا به یک ایده‌آل دور از دسترس و کاملا انتزاعی تبدیل می‌شود و بیش از این‌که دستیابی به هدف در کانون توجه قرار بگیرد، حفظ رفتار و آمادگی روحی متناسب در فرآیند رسیدن به هدف ارزشمند است. برخلاف آن در سبک استدلال‌محور [آمریکایی‌ها] از آن‌جا که هدف کاملا واضح، مشخص و قابل تحقق است روش‌های دستیابی به آن یا آمادگی برای این منظور چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم آن است که چگونه می‌توان با کنترل شرایط و محیط در جهت رسیدن به هدف اقدامی انجام داد». ص ۱۹۹
واتانابه جایی از کتابش سبک نوشتن انشا در آمریکا را استنتاجی و سبک نوشتن ژاپنی‌ها را استقرایی می‌نامد. ساختار کتاب او هم به استدلال استقرایی بسیار نزدیک‌تر است. چون که بعد از انشا و تاریخ او به سراغ رفتار صحیح در دو کشور ژاپن و آمریکا می‌رود و بعد هم موضوع را عمیق‌تر می‌کند. پای امیل دورکیم و دیوید هیوم را وسط می‌کشد تا درک جوامع از تاریخ و زمان و ترتیب بیان را برایت تشریح کند و نشان بدهد که تفاوت سبک انشا‌نویسی در آمریکا و ژاپن خیلی خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها است.
خواندن کتاب «نوشتن برای زیستن» برایم بسیار لذت‌بخش و یادگیرنده بود. از آن کتاب‌هاست که باید خیلی بیشتر در موردش فکر کنم. از آن کتاب‌ها که با پایان خواندن تازه شروع می‌شوند. واتانابه در فصل آخر کتابش به سراغ انشانویسی فرانسوی‌ها می‌رود و بعد هم نوید می‌دهد که می‌خواهم کتاب بعدی‌ام را در مورد نوشتن ایرانی‌ها و سبک استدلال ایرانی‌ها بنویسم. در حقیقت فصل آخر این کتاب، فصل ابتدایی کتاب بعدی او در مورد سبک نگارش دیسرتاسیون فرانسوی‌هاست. کتابی که امیدوارم آن هم به زودی ترجمه شود. علاوه بر این، بی‌نهایت دوست دارم که از دریچه‌ی نگاه او نوشتن و طرز تفکر و منطق ایرانی‌ها را هم بخوانم. امیدوارم که این کتاب را به زودی زود بنویسد و منتشر کند...

  • پیمان ..

حضر

۰۴
آذر

آرام و از لاین کندرو می‌روم. شلوغ نیست. خلوت هم نیست. جوری است که با سرعت میانه می‌شود رفت. عجله ندارم. زودتر از مسافران می‌رسم. می‌دانم. باید مسافری را به جرگه‌ی مسافران برسانم. مسافران دارند از جاده‌های شمالی می‌آیند تا رهسپار جاده‌های مرکزی و بعد جنوبی شوند. می‌شده آن‌ها را در قزوین یا آبیک ببینم و مسافرم را به آن‌ها پیوند بدهم. حوصله‌ی عبور تکراری از اتوبان کرج را نداشتم. گفتم می‌آیم ساوه. گفتند از اتوبان آبیک برای‌مان عبور راحت‌تر است. جایی در میانه‌ی اتوبان قم را به‌شان آدرس داده‌ام تا مسافرم را به آن‌ها بپیوندانم. 
ساکت و آرام و بی‌شتاب می‌رانم. بعد از عوارضی تهران سرعت ماشین‌ها کم‌کم زیاد می‌شود. لاینم را به کندرو تغییر می‌دهم تا آرام رفتنم مزاحم کسی نباشد. یاد سال‌های گذشته می‌افتم. مسافرت‌هایی که صبح خیلی زود شروع می‌شدند و من پراید داشتم. یکهو دلم برای پشت کیلومتر آبی یخی پراید آن روزهایم تنگ می‌شود. از همان‌جا که اتوبان آزادگان را می‌پیچیدم و می‌افتادم توی اتوبان پایم روی پدال گاز فشرده می‌شد و با دقت تمام ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت می‌راندم تا زودتر از این شهر جدا شوم. خیلی تیز می‌رفتم و انگار دل و جرئت بیشتری داشتم. تمام این اتوبان را در لاین سرعت بودم مگر آن سینه‌کش‌ها. بعدها که با کیومیزو می‌رفتم در سینه‌کش‌ها هم در لاین سرعت بودم. آن سال‌ها خلوت‌تر بود یا من خیلی زود رهسپار می‌شدم؟ یادم است آن‌ سال‌ها مسافران توی ماشینم تا طلوع آفتاب می‌خوابیدند. من در سکوت با سرعت هر چه تمام‌تر از تهران دور می‌شدم. نور آبی یخی پشت صفحه‌ کیلومترشمار ماشین را با دقت می‌پاییدم و همیشه آفتاب جایی آن سوتر از کاشان نرسیده به نطنز طلوع می‌کرد. زمانی که من کیلومترها دور شده بودم از تهران و طلوع خورشید در بیابان حسی عجیب از تازگی را در من برمی‌انگیخت. خیلی وقت‌ها، همان لحظه‌هایی که آفتاب در کار طلوع بود یکهو می‌زدم کنار و جایی پشت سنگ‌ها یا در ارتفاعی پایین‌تر از اتوبان قضای حاجت می‌کردم. سرمای اول صبح دشت و بوی خاصی که از گیاهان بیابانی برمی‌خیزد و حس رهایی و لذت پس از قضای حاجت لذت عجیبی دارد.
یکی یکی خروجی‌ها را رد می‌کنم. متروی دو واگنه‌ی فرودگاه را که در جهت عکس ماشین‌ها در حال پیش رفتن به سوی تهران است نگاه می‌کنم. بوی گاوداری‌های نزدیک فرودگاه امام خمینی را استشمام می‌کنم. نزدیک فرودگاه لاین وسط یکهو شلوغ می‌شود. ماشین‌ها سعی می‌کنند از چپ و راست سبقت بگیرند. سرعتم از لاین وسطی‌ها بیشتر می‌شود. چند تا ماشین جلویم می‌پیچند تا از راست سبقت بگیرند. ماشین‌ها توده شده‌اند. مثل غده‌های سرطانی می‌ماند این جور توده شدن ماشین‌ها. ۷-۸ تا ماشین جلو می‌روم تا علت غده شدن ماشین‌ها را می‌فهمم. یک تویوتا پریویوس دارد با سرعت ۷۵ تا ۸۰ کیلومتر بر ساعت توی لاین وسط برای خودش می‌راند. یک آقای میان‌سال پشت فرمان است و خانواده همراهش و مشغول صحبت کردن‌اند. سرخوش و فارغ از غم جهان و انگار خبر ندارد که ۱۰-۱۲ تا ماشین پشت سرش ریسه شده‌اند و اختلاف سرعت لاین وسط با لاین سرعت این قدر زیاد شده که نمی‌توانند به راحتی ازش سبقت بگیرند. نمی‌دانم چرا با این سرعت توی لاین کندرو نمی‌رود. من هم ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانم، اما تو لاین کندرو. اما حداقل سرعت لاین وسط توی اتوبان مگر ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت نیست؟
به خروجی فرودگاه امام می‌رسم. آخرین بدرقه‌ای که رفتم به عنوان بدرقه‌کننده فقط دو نفر بودیم. بدرقه‌هایی که در این سال‌ها رفته‌ام در ساعت‌های مختلفی از شبانه‌روز بوده و هر بار تیم بدرقه‌کنندگان لاغرتر و لاغرتر شده است. آخرین بار غروب بود. بار اولی که رفتم فرودگاه امام را یادم نمی‌آید برای که بود. فقط یادم است که نیمه‌شب بود. هر وقت هم رفته‌ام به این فکر کرده‌ام که آیا در جهان فرودگاهی زشت‌تر و بی‌روح‌تر از فرودگاه امام هم ساخته شده است؟
بعد از فرودگاه، گردنه‌های حسن‌آباد کم‌کم شروع می‌شوند. زیاد نباید جلو بروم. یک جایی میانه‌ی جاده را وعده کرده‌ام. توی سربالایی‌ها دو سه بار مجبور می‌شوم به لاین وسط بروم. چون نیسان‌آبی‌ها توی سربالایی‌ها از من هم خیلی آهسته‌تر حرکت می‌کنند. گاز می‌دهم و سرعتم را بالاتر می‌برم که سریع‌تر سبقت بگیرم و دوباره بیایم به لاین کندرو. جایی که وعده کرده‌ام زیر یکی از تابلوهای تبلیغاتی است. می‌روم توی خاکی کنار جاده. خیلی زودتر رسیده‌ام. فکر می‌کردم کمی ترافیک را در آزادگان تجربه کنم. اما آن‌جا هم ترافیک نبود. شانه‌ی خاکی جاده پایین‌تر از آسفالت است. کجکی پایین می‌روم و یک لحظه حس می‌کنم اگر کمی آهسته‌تر بروم شاید ماشین چپ کند. با سرعت پایین می‌روم. بعد توی حاشیه‌ی خاکی جاده دور می‌زنم. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی کنار جاده، برعکس جهت ماشین‌ها می‌ایستم. از جاده زده‌ام بیرون. پیاده می‌شوم. زنگ می‌زنم به مسافران. هنوز در راهند. مسافرم تا رسیدن‌ آن‌ها روی صندلی عقب می‌خوابد.
یک آن احساس آسودگی بهم دست می‌دهد. این را هم چند باری تجربه کرده‌ام. جاده استرس دارد. سربالایی‌ها باید گاز بدهی. ماشین‌ها می‌خواهند از سروکولت بالا بروند. بعضی‌های‌شان زیادی آهسته می‌روند. برای جلو زدن از آن‌ها رقابت شکل می‌گیرد. همه مثل اسپرمی که معلوم نیست تخمک مورد نظرشان دقیقا کجاست توی جاده و اتوبان وول می‌خورند و با سرعت حرکت می‌کنند. یکهو می‌زنی کنار و از بیرون به تمام این تلاش‌ها نگاه می‌کنی و حس می‌کنی که چه خوب است که این‌جا برعکس جهت ماشین‌ها در کمرکش یک سربالایی ایستاده‌ای و در رقابت تو گاز بده من گاز بده نیستی... به ماشین‌هایی که رد می‌شوند نگاه می‌کنم. گردنه و سینه‌کش است. همه‌ی ماشین‌ها زورشان نمی‌رسد که با سرعت بالایی بروند. بعضی‌ها اما خیلی سرعت می‌روند. ازین که ماشین دیگری جلوی شان درمی‌آید تا سبقت بگیرد شاکی می‌شوند. نوربالا می‌دهند. بوق می‌زنند. ماشین‌های آفرودی را نگاه می‌کنم. بعضی‌های‌شان روی باربندشان کنده‌ی درخت گذاشته‌اند و دارند می‌روند. کجا می‌روند؟ در بیابان شبی را صبح کنند؟ ۴-۵ موتورسوار را می‌بینم. خارجکی‌اند احتمالا. هر کدام‌شان عقب موتورشان پرچم چند تا کشور را روی آنتن‌های چندگانه‌شان چسبانده‌اند. سردشان نمی‌شود با این سرعت توی باد حرکت می‌کنند؟
خیلی زودتر رسیده‌ام. به آسمان آبی نگاه می‌کنم. آن دورها، آن‌جاها که جاده از تهران دور و دورتر می‌شود آسمان آبی‌تر و خواستنی‌تر است. هوس می‌کنم بار دیگر وارد جاده شوم و همان‌جور بی‌خیال و با سرعت پایین و بی‌رقابت و بی‌عجله برانم و بروم. اما نمی‌شود. نمی‌رسم. اگر بروم... می‌دانم که دارم حساسیت به خرج می‌دهم که به این سفر نمی‌روم. می‌دانم که مثل تمام حضرهای قبلی این هم حسرتش به دلم خواهد ماند... اما... 
به تهران نگاه می‌کنم. بالای سر تهران کوه دماوند بر فراز لایه‌ای از غبار خودنمایی می‌کند. هنوز پر از برف نشده. معلوم است که دامنه‌هایش هنوز پربرف نشده. این منظره را فقط از ۶۰-۷۰ کیلومتری جنوب تهران می‌توان دید. دماوند کعبه‌ی خیلی از ایران‌دوستان است. قبله‌ی دینی است که اگر در همه‌چیزش اختلاف داشته باشند (حدوحدود مرزهایش، زبانی که به آن صحبت می‌شود، قومیت‌هایی که باید آن‌ها را ایرانی نامید و...) در جهتش وفاق نظر دارند: دماوند بالای سر این بوم و بر ایستاده است. پس باید به خاطر آن ایران را پرستید. کوهی که عمرش از تمام حکومت‌های ایران بیشتر بوده. به کوه دماوند نگاه می‌کنم. جلوی چشمم ناپدید می‌شود. دقیقا عرض ده دقیقه از جلوی چشم‌هایم ناپدید می‌شود. غبار قهوه‌ای و گه‌ناک بالای سر تهران بالا و بالاتر می‌رود و کوه دماوند ناپیدا می‌شود. به معنای واقعی کلمه ناپدید می‌شود. برایم وجهی استعاری پیدا می‌کند. حسرت می‌خورم که ای‌کاش می‌شد فیلم این ده دقیقه‌ای را که این‌چنین دماوند پشت ابری قهوه‌ای ناپدید شد ضبط کنم و نشان بدهم که بله،‌ این کوه هم می‌تواند ناپدید و بی‌معنا و خالی از اسطوره شود. به چه دل می‌بندید وقتی ویرانی می‌تواند این چنین سریع و شدید باشد؟
مسافران می‌رسند. دو تا ماشین‌اند. من را از دو کیلومتری می‌بینند. من هم می‌بینم‌شان. برای‌شان از دور دست تکان می‌دهم. بهم می‌رسند. وارد شانه‌ی خاکی جاده نمی‌شوند. مسافرم را به‌شان می‌رسانم. چاق‌سلامتی می‌کنم باهاشان. بهم می‌گویند تو هم بیا. لحظه‌ای تأمل می‌کنم. واقعا دلم می‌خواهد همراه‌شان بروم. ماشین هست. ساک و بار و بنه‌ی سفر نبسته‌ام. اشکال ندارد. می‌شود در راه آن را جور کرد. اما رد می‌کنم. می‌گویم کار دارم. در دلم می‌گویم می‌خواهم سفر بزرگ‌تری بروم. باید برای آن آماده شوم. دوباره در دلم شک می‌کنم که اصلا مگر می‌شود که سفر بزرگ‌تری بروم؟ شاید همین سفر دم دست را باید بچسبم. شاید زندگی فرصت‌های بزرگ‌تری در اختیارم قرار ندهد. چی را دارم دریغ می‌کنم از خودم؟ مسافران عجله دارند. نمی‌توانند کشمکش درونی من را صبر کنند. من هم نمی‌خواهم آنان را معطل کنم. ماشین‌های‌شان پر است. مسافرم سوار ماشین‌شان می‌شود. خداحافظی می‌کنیم. به همه‌شان می‌گویم خداحافظ، مواظب خودتان باشید. می‌روم سمت ماشین خودم. چند لحظه پشت فرمان می‌نشینم و به رد شدن ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به آسمانی قهوه‌ای‌ای که دوباره باید به سمتش برگردم نگاه می‌کنم. چاره‌ای نیست. باید برگردم.
 

  • پیمان ..

تا پیشوا

۱۸
آبان

هیجان دارم. به میدان راه‌آهن که نزدیک می‌شویم ویرم می‌گیرد شعر «من بچه‌ی جوادیه‌ام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمی‌توانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک می‌گیرم و شعر را از روی موبایلم می‌خوانم. بلند نمی‌خوام. خجالت می‌کشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجسته‌ای دارد که با رسیدن به میدان راه‌آهن شعر می‌خواند…
من بچه‌ی جوادیه‌ام/ من بچه‌ی منیریه/ مختاری/ گمرک/
فرقی نمی‌کند/ این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند /
میدان راه‌اهن دریاچه‌ای بزرگ/ دریاچه‌ی لجن/ با آن جزیره‌اش/ و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش!/ گفتم همیشگی؟/
آب از چهار رود می‌ریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سی‌متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ می‌رانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچه‌ی جوادیه‌ام/
از روی پل که می‌گذری/ غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود/ ای خط راه‌آهن/ ای مرز/ با پرده‌های دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار آرزو در سینه‌ام دواند ریشه/ مگذار ای دود…
خیلی وقت است سفر نرفته‌ام. این هم البته سفر نیست. این روزها بدون سفر طی می‌شوند. وقت ندارم. الکی سرم شلوغ است.
هیجان دارم. به ساختمان ایستگاه راه‌آهن نگاه می‌کنم و خاطرات زیادی در من زنده می‌شود. برای بچه‌ها از عکس‌های افتتاح ایستگاه راه‌آهن تهران و رضا‌شاه می‌گویم. قطار به مقصد پیشوا را باید سوار شویم. نیاز نیست به سکوهای اصلی برویم. همین اول سالن پله‌هایی به زیرزمین می‌روند و از زیرزمین می‌شود سوار قطار حومه‌ای شد. قطار حومه‌ای اتوبوسی است. کوپه ندارد. سرتاسر صندلی است. قطار ۱۱:۴۵ به مقصد فیروزکوه. ویرم می‌گیرد که تا ته خط باهاش بروم. صندلی‌ها پراند. صندلی‌هایی که جفت خالی باشد گیر نمی‌آید. نمی‌شود که هر چهارنفرمان کنار هم بنشینیم. آدم‌ها تنهایی‌شان را بغل کرده‌اند و جدا جدا نشسته‌اند. ما هم تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و روی صندلی‌هایی دور از هم می‌نشینیم.
حالم خوب نیست. روزهای آلوده‌ی تهران را که می‌بینم حالم از خودم به هم می‌خورد. از خودم می‌پرسم چرا باید این روزها را دوباره ببینم؟ پارسال هم این روزهای نفرت‌انگیز را دیده‌ام. روزهایی که آسمان قهوه‌ای می‌شود و سرم از نفس کشیدن درد می‌گیرد و هر چه عمیق‌تر هوا به درون سینه‌هایم می‌کشم سرم بیشتر درد می‌گیرد.
قطار رأس ساعت راه می‌افتد. این که تأخیر ندارد حس خوبی بهم می‌دهد. این قطار من را از این شهر با هوای پلشتش رهایی می‌دهد. آرام آرام از میان خانه‌های جنوب تهران می‌گذرد. چند دقیقه بعد به ایستگاه شهر ری می‌رسد. توقفی کوتاه می‌کند و دوباره راه می‌افتد. بعد از ایستگاه شهر ری شتاب می‌گیرد. صدای غرش موتور دیزل (در واگن جلویی نشسته‌ام) حالم را بهتر می‌کند. صدای دور گرفتن همه‌ی موتورها برایم لذت‌بخش‌اند. در مورد موتور ماشین تازگی‌ها این صدا با احساسی از خطر برایم هم‌زمان می‌شود. اما قطار کوچک‌ترین حسی از خطر به من منتقل نمی‌کند. منظره‌هایی که از قاب بزرگ پنجره‌ها بدون دست‌انداز و بالا و پایین شدن به سرعت رد می‌شوند حالم را دگرگون می‌کنند. به کوه بی‌بی‌شهربانو نگاه می‌کنم. به یاد روزی می‌افتم که تور شهرری گردی گذاشته بودم و هم برج طغرل رفته بودیم و هم استودان زرتشتی‌ها. خانه‌های دو طرف ریل جای‌شان را به زمین‌های کشاورزی سبز می‌دهند. زمین‌های کشاورزی‌ای که تا خود ایستگاه پیشوا ادامه پیدا کرده‌اند و مطمئنم که غذای میلیون‌ها نفر در پایتخت را تأمین می‌کنند.
جایی منظره‌ی یک آتشکده‌ی متروکه بر فراز تپه‌ای کوچک چشمم را می‌گیرد. قطار به سرعت از کنارش می‌گذرد. به ایستگاه بهرام می‌رسیم. این بهرام که بوده که قرن‌ها و شاید هزاران سال بعد از مرگش هنوز این خطه به نامش است؟
در قرچک هم قطار توقف کوتاهی می‌کند تا چند نفر سوار و پیاده شوند. یاد میم می‌افتم که کودکی‌اش را در قرچک گذراند. خانواده‌اش از شهری دور در ایران اول به قرچک مهاجرت کردند. بعد به تهران نزدیک‌تر شدند. ساکن خاک‌سفید شدند و بعد هم به محله‌ای درونی‌تر در تهران. بعد از آن دیگر پدرش خانه عوض نکرد. بادبان‌ها را کشید و در همان محله‌ی درونی‌تر تهران لنگر انداخت. مهاجرت قصه‌ی زندگی خیلی از آدم‌هاست. مهاجرت از شهری دور به حاشیه و مهاجرت از حاشیه به متن… یک پروژه‌ی بزرگ و بلندمدت و حتی به نظرم شکوهمند.
و بعد ورامین… من تا به حال ورامین نرفته‌ام. خودم هم برایم عجیب است. معلمی آن‌طرف‌تر صندلی گیرش نیامده و ایستاده است. دارد با یک نفر دیگر صحبت می‌کند. می‌گوید نسبت ورامین و تهران مثل نسبت سیستان بلوچستان و ایران است. با این‌که بیخ تهران است از محروم‌ترین نقاط ایران است. من معلمم و بچه‌های ورامین توی مدرسه‌ها از فقر با خیلی از مشکلات روبه‌رواند. حرفش را باور می‌کنم. توی ایستگاه ورامین هم پیاده می‌شود. این روزها به نابرابری بیشتر فکر می‌کنم. نابرابری همه‌جا هست. حاشیه‌نشینی را همه جای می‌شود دید. همیشه انگار نسبت کمی هستند که نسبت بزرگی از سرمایه را دارند. همیشه انگار نسبت بزرگی هستند که هیچ نصیبی از سرمایه نمی‌برند. شمال تهرانی‌ها پولدارند. آن‌قدر پولدار که قیمت دو سه قطعه از یکی از ماشین‌های‌شان ممکن است به اندازه‌ی دیه‌ی آدم‌ها در همین خطه‌ها باشد. ‌آدم‌های فقیر ارزان‌ند. جان‌شان هم ارزان است. ولی این وسط انگار یک جور تعادل وجود دارد. این تعادله از کجا می‌آید؟ چرا فقرا و کسانی که سهم‌شان از رفاه کمتر است همگی با هم به جان آن پولدارها نمی‌افتند؟ چرا هیچ کس برای برابری نمی‌تواند تلاش کند؟ نکند بد و خوب را دارم اشتباه می‌فهمم؟ شاید اصلا ذات همین نابرابری خوب است و باید مثل هندی‌ها فکر کرد. شاید باید مثل هندی‌ها دعا کنم که در زندگی بعدی‌ام در جایگاه یک پولدار به دنیا بیایم؟ اگر در جایگاه یک پولدار به دنیا آمده بودم اختلاف طبقاتی اذیتم می‌کرد؟ بعید می‌دانم…
ورامین زادگاه نویسنده‌ای است که روزگاری خیلی پرکار بود و این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او منتشر نشده است. همیشه فکر می‌کردم کتاب‌هایش داستان زندگی خودش است. داستان مردی که به جنگ رفت. زمختی زندگی را به چشم دید. از جنگ برگشت. زنش آن‌قدر کدبانو بود که جور تمام نبودن‌هایش را بکشد و حتی بهش اجازه بدهد که بعد از برگشتن رویاهایش را پی بگیرد. آقای نویسنده در زیرزمین خانه‌اش در ورامین نشست و هی داستان نوشت و داستان نوشت. داستان‌هایی که انگار درد داشتند، تمنای زندگی را فریاد می‌زدند و خیلی وقت‌ها سخت بودند و نمی‌شد به راحتی فهمیدشان. داستان‌هایی که یک دوره‌ای از ورامین به تهران آمدند و چاپ شدند و بعد دیگر تمام شدند. می‌شود یک پروژه هم یافتن همین نویسنده‌ی ساکت باشد. کلا انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد خیلی ساکت می‌شوند. صادق چوبک هم همین جوری بود… نکند من هم از یک جایی به بعد ساکت شوم؟
از میان مزارع سبز و گلخانه‌های بزرگ می‌گذریم و در ایستگاه راه‌آهن پیشوا پیاده می‌شویم. اسنپ ارزان است. اما مسیرمان تا مدرسه‌ی قدیمی هم دور نیست. پیاده می‌رویم. می‌خواهیم شهر را درک کنیم. اما پیشوا در حقیقت روستایی است که بزرگ شده. از میان زمین‌های کشاورزی رد می‌شویم. دیدن چند درخت کهنسال حال‌مان را جا می‌اورد. توی قطار که بودم در مورد پیشوا جست‌وجو کرده بودم و نوشته بود که یکی از جاذبه‌های دیدنی این شهر درخت چنار کهنسالی است که می‌گویند آقامحمدخان قاجار زیر آن تاجگذاری کرد و به سمت تهران حرکت کرد تا آن را پایتخت کند. شهر در حقیقت در اطراف تپه‌ای که این روزها جنگل کاج و سرو است شکل گرفته. تپه‌ای که پای آن آستان امامزاده جعفر است و بعد از صحبت‌های‌مان با آقای مدیر مدرسه متوجه می‌شویم که در حقیقت امامزاده جعفر مرکزیت این شهر است. شهری که اقتصاد آن حول کشاورزی می‌گردد.
دو ساعتی با آقای مدیر مدرسه صحبت می‌کنیم. مدرسه‌اش خیلی باصفا است. مدرسه‌ای بسیار قدیمی که ساخت زمان پیش از انقلاب است. از این مدرسه‌ها که یک حیاط درندشت دارند و دو ساختمان دو طبقه دو سمت حیاط قرار گرفته‌اند. به حیاطش می‌خورد حتی روزگاری حوضی بزرگ در وسط هم داشته باشد. اتاق مدیر و معلم‌ها و این‌ها در یکی از طبقات بالا و بقیه‌اتاق‌ها در طبقه همکف و ساختمان مجاور، کلاس‌ درس. درخت چنار توی حیاط هم ۲۰۰ سالش بود و برای خودش پلاک شناسایی داشت.
پیشوا و داستان افغانستانی‌ها در این شهر متفاوت با شهر تهران است. اگر در تهران شهرداری و ساختمان‌سازی و مشاغل صنعتی گوناگون و البته زباله‌گردی و تفکیک زباله برای خیلی از افغانستانی‌ها محل شغل و درآمد است، در پیشوا همه چیز حول کشاورزی و گلخانه‌ها می‌گردد. اکثریت افغانستانی‌های پیشوا هزاره و شیعه بودند و امامزاده جعفر پیشوا (برادر امام رضا) در ذهن‌شان پررنگ بود. یک‌دست بودند. اختلافات درون قومیتی افغان‌ها را نداشتند.
حضور افغانستانی‌ها در پیشوا خیلی شبیه وضعیت اکثریت ایرانی‌ها قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی است. هیچ افغانستانی‌ای مالکیت زمین ندارد. اما کار کشت تمام زمین‌ها به صورت کامل در اختیار آن‌ها است. صاحبان ایرانی زمین‌ها را اجاره داده‌اند به افغانستانی‌ها. خود ایرانی‌ها یا در پیشوا هستند یا در ورامین و یا در تهران. اکثریت‌شان ساکن تهران شده‌اند. چون افغانستانی‌ها کار می‌کنند و درصد بالایی از سود به صاحب زمین می‌رسد و ایرانی صاحب زمین می‌تواند در تهران صاحب خانه باشد و هر از چند گاهی سری به زمین‌ها بزند. خود افغانستانی‌ها هم انگار راضی هستند. مالک نیستند. هیچ چیز برای خودشان نیست. اما کار می‌کنند. یک جور نظام ارباب رعیتی دوستانه حاکم است. برایم عجیب است
از میان بازار اصلی و سرپوشیده‌ی پیشوا می‌گذریم. هنوز مغازه‌دار‌ها از چرت عصرگاهی بیدار نشده‌اند و مغازه‌ها بسته‌اند. روی یکی از دیوارها پوستر تبلیغاتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۷۶ را می‌بینیم. عکسی از سید محمد خاتمی که هنوز از بین نرفته. پیاده و قدم‌زنان خودمان را به ایستگاه امامزاده می‌رسانیم. خبری از ساختمان ایستگاه نیست. یک سکو است که قطار بعد از ایستگاه راه‌آهن دو سه کیلومتر می‌آید داخل شهر. مسافران را سوار می‌کند و دوباره وارد خط اصلی می‌شود. در حقیقت این سکو را به خاطر دانشجویان دانشگاه آزاد پیشوا ایجاد کرده‌اند. سکو پر از دختران چادرسیاه‌پوشی است که سلانه سلانه خودشان را از دانشگاه رسانده‌اند به ایستگاه تا با قاطر عصرگاهی به تهران یا ورامین یا شهر ری برگردند. این حجم از دختران جوان چادری برایم عجیب است. توی پیشوا هم تمام خانم‌ها چادری بودند. وقتی سوار قطار می‌شویم خیلی از دخترها چادرشان را درمی‌آورند و روی صندلی‌ها می‌نشینند. ما هم یک جای اختصاصی گیر می‌آوریم. دو تا صندلی روبه‌روی هم. سرگردم حرف زدن با هم‌دیگر می‌شویم و نمی‌فهمیم که چطور ۵۵ دقیقه زمان گذشته و به ایستگاه راه‌آهن تهران رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. تهران بوی دود می‌دهد و هوا سنگین است. یادمان می‌آید که در پیشوا نفس کشیدن راحت‌تر بود…

  • پیمان ..

جورج اکرلاف استاد اقتصاد مدرسه‌ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون است. معمولا در معرفی‌اش علاوه بر این‌که می‌گویند برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۱ شده بوده، به این هم اشاره می‌کنند که همسرش رییس سابق فدرال رزرو و وزیر خزانه‌داری آمریکا هم هست. من هم اشاره کردم!

اکرلاف یک مقاله‌ی کلاسیک در مورد بازار خودروهای دست دوم دارد که وقتی می‌خواستم کیومیزو را بفروشم آن را با پوست و خون تجربه کردم. در مقاله‌اش می‌گوید که در بازار خودروهای دست دوم، به دلیل اطلاعات نامتقارن بین خریداران و فروشندگان، خودروهای کم‌کیفیت‌تر می‌توانند عملکرد بازار را مختل کنند و در نهایت خودروهای باکیفیت‌تر را به دلیل کاهش قیمت تعادلی از بازار خارج کنند. این‌جوری است که در مورد ماشین دست دوم، معمولا صاحب ماشین عیب و ایرادها و نقاط قوت ماشینش را می‌داند. آن‌هایی که ماشین‌شان مشکل دارد چیزی در مورد مشکلات نمی‌گویند و فقط قیمت را می‌آورند پایین که بفروشند. بعد از مدتی قیمت تعادل آن نوع از ماشین کلا خیلی پایین می‌آید. آن‌هایی که ماشین‌های‌شان سالم و تن‌درست است، بر این باورند که قیمت ماشین‌شان بالاتر است. اما کسی ماشین‌شان را به علت گرانی نمی‌خرد. پس ماشین‌شان را وارد بازار نمی‌کنند. بعد از مدتی ماشین‌های مریض کل بازار را قبضه می‌کنند و عملا هیچ ماشین سالمی در سمت عرضه باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که ماشین‌شان سالم است آن قدر از آن استفاده می‌کنند تا وقتی که ماشین اوراق می‌شود و آن وقت وارد بازار فروش می‌کنند. این امر در خیلی از بازارهای دیگر هم اتفاق می‌افتد. همیشه یک عده بازارخراب‌کن هستند. اکرلاف ریشه‌ی این مسئله‌ را اطلاعات نامتقارن می‌داند و به خاطر اثبات علمی این پدیده نوبل را تصاحب کرد.

تازگی‌ها یک کتاب از اکرلاف خواندم به اسم «اقتصاد هویت». بسیار جالب بود. اکرلاف می‌گوید که مدل‌های کلاسیک اقتصاددانان از تابع مطلوبیت یک پیش‌فرض کلی دارد که آدم‌ها در مسائل اقتصاد عقلانی عمل می‌کنند. یعنی همیشه سعی می‌کنند سود اقتصادی‌شان را حداکثر کنند و ضرر اقتصادی را حداقل. اکرلاف به تابع مطلوبیت اقتصاددانان یک عنصر دیگر هم اضافه می‌کند: هویت. می‌گوید که آدم‌ها بر اساس هویتی که برای خودشان تعریف می‌کنند و یا برای‌شان تعریف می‌شود تصمیمات اقتصادی گوناگونی می‌گیرند که در خیلی از موارد اصلا عقلانی هم به نظر نمی‌رسد. علتش هم اثر بالای قسمت هویت در تابع مطلوبیت هر فرد است.

او قسمت هویت تابع مطلوبیت را خیلی ساده مدل‌سازی می‌کند. تابعی تعریف می‌کند که سه قسمت دارد:

۱. دسته‌بندی‌های اجتماعی و این که فرد خودش را به کدام دسته متعلق می‌داند و به کدام دسته متعلق نمی‌داند.

۲. هنجارها و ایده‌آل‌های هر دسته‌ی اجتماعی.

۳. تابع هویت که وقتی کنش‌ها با هنجارها و ایده‌ال‌های دسته تطابق داشته باشد، مطلوبیت افزایش و وقتی تطابق نداشته باشد مطلوبیت را کاهش می‌دهد.

برای مدل‌سازی هویت او از انگاره‌ی خودی و غیرخودی استفاده می‌کند.

مثلا در مدل‌سازی کلاسیک اقتصاددانان اگر یک شرکت حقوق کارکنانش را زیاد کند، بهره‌وری آنان افزایش می‌یابد. اما اکرلاف می‌گوید که همیشه این اتفاق نمی‌افتد و دلیلش هم اثر هویت است. او می‌گوید اگر کارکنان یک شرکت خودشان را با مدیران شرکت در یک دسته ببینند آن وقت حتی اگر حقوق‌شان هم زیاد نباشد آن‌ها بهره‌وری بالاتری خواهند داشت. اما اگر خودشان را غیرخودی ببینند، پایبندی‌شان به هینجارها و ایده‌آل‌های شرکت کم خواهد بود و سعی می‌کنند یک جوری کار را بپیچانند و از همراه نبودن با شرکت احساس مطلوبیت به‌شان دست می‌دهد.

کتاب اکرلاف این مدل ساده را با بیانی خیلی روشن در محیط‌های کاری، مدرسه و محیط‌های آموزشی، اثر جنسیت، نژادپرستی و فقر به کار می‌گیرد.

همه‌ی این داستان‌ها را گفتم که چه چیزی بگویم؟

هیچی. اخیرا شهرداری تهران دسترسی به اطلاعات کیفیت هوای تهران را برای عموم مردم محدود کرده است. به نظر شهرداری تهران مردم این حق را ندارند که از کیفیت هوایی که آن را تنفس می‌کنند خبر داشته باشند. بگذریم از این‌که خیلی‌ها به همین داده‌های موجود هم اعتماد نداشتند و به نظرشان عددسازی بود. هر وقت یک نهاد حاکمیتی در هر جامعه‌ای دسترسی معمول به اطلاعات را محدود می‌کند عملا دایره‌ی غیرخودی‌های جامعه را افزایش می‌دهد. این یعنی این که مردمی که تا دیروز در دسته‌ی محرم‌ها جای داشتند، از امروز نامحرم هستند. غیرخودی شدن آدم‌ها طبق مدل‌سازی‌های اکرلاف دینامیک دارد. دینامیکش چیست؟ دسته‌ی غیرخودی‌ها از دسته‌ی خودی‌ها خیلی متفاوت هستند. آن‌ها هنجارها و ایده‌آل‌های دیگری را دنبال می‌کنند و معمولا پیروی از آن هنجارهای غیرخودی است که برای‌شان احساس رضایت ایجاد می‌کند.

هم‌زمان با خبر محدود شدن دسترسی تهرانی‌ها به اطلاعات کیفیت هوای شهرشان یک خبر دیگر هم از همان مجموعه‌ی شهرداری تهران منتشر شد:

۷۰ درصد مردم تهران پول بلیط اتوبوس را نمی‌دهند/ ۲.۸ میلیارد ضرر روزانه‌.

می‌خواهم بگویم بین غیرخودی کردن آدم‌ها در یک شهر و ارزش شدن یک سری ناهنجاری‌ها ارتباط عمیقی وجود دارد. خیلی هم نمی‌شود با کارهای فرهنگی معمول (تبلیغات و آموزش و...) و یا افزایش نظارت (گذاشتن میرغضب در ایستگاه‌های اتوبوس و دعوا و زور و اجبار و...) این جور مسائل را حل کرد. مشکل از جای دیگری است...

  • پیمان ..

راستش یک کم برایم بیانش سخت است. اما فکر کنم با ذکر مثال بتوانم بیانش کنم:

۱. سنگ‌های سقف جلوآمدگی طبقه‌ی چهارم ساختمان‌مان ترگ خورده بودند. در معرض شکستن و افتادن بودند. اگر رها می‌شدند و در پیاده‌رو روی سر کسی می‌افتادند مطمئنا آن فرد زنده نمی‌ماند. دو سال پیش از توی سایت «دیوار» کسی را پیدا کرده بودیم که بیاید و سنگ‌های نما را پیچ‌کاری کند. چون آن‌ها هم شل شده بودند و در معرض افتادن بودند. برای سنگ‌های سقف پیچ‌کاری جواب نبود. نیروی جاذبه‌ی زمین نمی‌گذاشت که سنگ با پیچ محکم شود. طرف راه حل ابتکاری به خرج داده بود و با مقداری گچ و چند سنگ کوچک و سبک‌، سنگ‌های ترک‌خورده را به هم دوخته بود. از پایین نگاه می‌کردی مثل چسب زخم بود. ولی آن هم فایده نداشت. آقای دهقانی را همسایه‌ی سابق‌مان معرفی کرد. گفت کارش درست است و می‌داند چه کار کند. مشکل شما خیلی شایع است و تقریبا تمام خانه‌های تهران این مشکل را پیدا کرده‌اند.

پرس‌وجو هم که کرده بودیم گفته بودند دو راه وجود دارد: یا داربست فلزی ببندید و یک نفر بیاید روی داربست کار را انجام بدهد. یا این‌که دو نفر بیاورید که با طناب آویزان شوند و کار را به سرانجام برسانند. اجاره‌ی داربست ماهانه است و اصلا به صرفه نبود که به خاطر ۲ ساعت کار یک ماه داربست ببندیم. آویزان شدن هم یک بار امتحان کرده بودیم. آقای دهقانی آتش‌نشان بود. در وقت‌های غیراداری و غیرکاری، محکم کردن سنگ نمای ساختمان و کارهای در ارتفاع را هم انجام می‌داد. پیشنهاد او این بود که توری فلزی بگیریم و او توری را زیر سقف محکم کند که که اگر هم سنگ شکست سقوط نکند. بابام پیشنهادش را بهبود داد. تعدادی بست فلزی درست کرد. یک رول چند متری حلب رنگی هم خرید تا بست‌ها زیر سقف پیچ شوند و رول حلبی هم بین بست‌ها و سنگ سقف قرار بگیرد. کاری نداریم. این راه حل اصل حرف من نیست. 
شغل اول آقای دهقانی و همکارانی که آمده بودند آتش‌نشانی بود. اما علاوه بر آتش‌نشانی و کار در ارتفاع ساختمان‌ها او مربی صخره‌نوری و دره‌نوردی هم بود. یعنی سه تا شغل داشت که هر سه در یک کلمه‌ی ارتفاع قابل خلاصه شدن بودند. اما واقعا این سه تا شغل متفاوت بودند. این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار در ارتفاعی باشد من انجام می‌دهم. چه صخره‌نوردی باشد و دست‌وپنجه نرم کردن با سنگ‌ها، چه آتش‌نشانی باشد و نجات دادن جان و مال آدم‌ها در ساختمان‌های پر از آتش و دود، چه پیچ کردن سنگ‌نمای ساختمان و تمیز کردن شیشه‌ی برج‌ها... در آتش‌نشانی کار امداد و نجات انجام می‌داد و در باشگاه صخره‌نوردی کار آموزش.

۲. قبلا هم داستان تعمیرگاه مزدا حنیفه را تعریف کرده‌ام. تعمیرگاه مزدا حنیفه بر خلاف رویه‌ی جاری مکانیکی‌ها در ایران است. در ایران، یک تعمیرگاه تخصصی فقط کار جلوبندی را انجام می‌دهد. یک تعمیرگاه دیگر تخصصی فقط کار تنظیم موتور، یکی دیگر فقط کارهای برق و باتری ماشین و... یعنی یک ماشین که ممکن است ایرادهای مختلفی داشته باشد باید به جاهای مختلفی برده شود. اگر یک ایراد مشترک بین حوزه‌ی چند تعمیرکار متخصص باشد که دیگر واویلا می‌شود. همه‌شان تقصیر آن یکی بخش می‌اندازند. حنیفه این تخصص‌ها را وارونه کرده بود. یعنی گفته بود من بخش‌های مختلف تعمیر را انجام می‌دهم اما فقط برای سه چهار مدل خاص از ماشین‌ها: مزدا ۳۲۳ و مزدا ۳ قدیم و جدید. او دیگر با انواع مختلف ماشین سروکار نداشت. فقط چند مدل محدود؛ اما از آن طرف هم هر چیز مرتبط با این دو سه مدل خاص را بلد بود و خدماتش را ارائه می‌داد. خدماتی که کاملا هم متفاوت بودند: برق و باتری ماشین بگیر تا تنظیم موتور و جلوبندی و عقب‌بندی و...این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار مرتبط با مزدایی باشد من انجام می‌دهم.

۳. حقیقتا نمی‌دانم کدامش بهتر است.. آدام اسمیت می‌گفت که اگر در یک کارخانه‌ی میخ‌سازی بخش‌های مختلف را چند نفر مختلف اجرا کنند بهره‌وری زیاد می‌شود. یکی فقط کارش تیز کردن میخ‌ها باشد. یکی فقط کارش کوبیدن به ته میخ‌ها باشد. یکی کارش فقط بسته‌بندی باشد... این‌ها سرعت و بهره‌وری کار را می‌برند بالا. این تقسیم کار آدام اسمیتی مبنای مشاغل در چند قرن اخیر بوده است. اما نمی‌دانم نوع کار کردن حنیفه‌ها و دهقانی‌ها را می‌شود نوع آدام اسمیتی نامید یا نه. چون از یک منظر آن‌ها کارهای یکسانی را تکرار نمی‌کنند. مشاغل مختلفی را یک‌جا دارند انجام می‌دهند. اما از منظری دیگر آن‌ها کاری یکسان را انجام می‌دهند: هر چیز مرتبط با ارتفاع، هر چه‌قدر هم متفاوت. هر چیز مرتبط با مزدا، هر چه‌قدر هم متفاوت.
چرا به این فکر می‌کنم؟ من هم پیش خودم فکر کرده‌ام که باید هر چیز مرتبط با مهاجرتی را یاد بگیرم، هر چه‌قدر متفاوت. هفته‌ی پیش باید یک گزارش کاملا اقتصادی می‌نوشتم. اما واقعا کم آوردم. حس کردم دانشش را ندارم. بله، کاملا موضوع مهاجرتی بود و اگر کسی ادبیات اولیه‌ی موضوع را نمی‌دانست نمی‌توانست ابعاد اقتصادی را هم بنویسد. اما من دانش بخش اقتصادی‌اش را نداشتم و اذیت شدم و حس کردم خروجی کارم اصلا به درد بخور نشده است. پیش خودم شک کردم که آیا واقعا مدل دهقانی‌ها و حنیفه‌ها مدل خوبی است؟ 

  • پیمان ..

این آخری را دو بار رفتم. بار اول سیستم ضبط صدای‌شان مشکل داشت. خانم خبرنگار زنگ زد و با شرمندگی اعلام کرد که این‌طوری شده و اگر موافق باشید دوباره ضبط کنیم. خودم هم از ضبط اولی راضی نبودم. عرض یک هفته بعد از آن ضبط اتفاقات مختلف دیگری افتاده بود. داریوش مهرجویی کشته شده بود و تاسیس سازمان مهاجرت را یک شبه تصویب کرده بودند. توی ضبط اول، آن‌‌جور که دلم می‌خواست نتوانسته‌ بودم قصه‌ی خودم از حضور مهاجران افغانستانی در ایران را روایت کنم. خانم خبرنگار می‌خواست که صحبت بچرخد. به خاطر همین ۴ دقیقه ۴ دقیقه وقت می‌داد. بار اول نمی‌دانستم و این قانونش کمی صحبت‌هایم را پریشان کرد. نمی‌خواستم توی کلیشه‌ی موافق-مخالف قرار بگیرم. بار اول حس کردم که قرار گرفته‌ام. بار دوم اما از همان اول گفتم که بله افغانستانی‌ها در ایران یک مسئله‌ی بزرگند و آب پاکی را ریختم روی دست‌ خانم خبرنگار که من را سمت راست رینگ نیندازد. بعد هم توضیح دادم شیوه‌ی مواجهه با این مسئله به این سادگی‌ها که همه در بوق و کرنا می‌کنند نیست. البته توی ضبط اول، داستان آمریکایی‌ها و مکزیکی‌ها را خیلی مفصل‌تر شرح داده بودم. بار دومی خیلی کلی گفتم. کلا می‌خواستم بگویم مسئله به این یکپارچگی و یکدستی که همه جلوه می‌دهند نیست.
فیلمش امروز منتشر شد. این‌قدر این چند وقت حرف زدم که حوصله‌ام نمی‌گیرد ببینم چی گفته‌ام و چی نگفته‌ام. خیلی هم مواظب بودم همه‌ی دگمه‌های پیرهنم بسته باشد. توی یکی از این نشست‌های همین هفته‌ها، قبل از شروع نشست دگمه‌ی پیرهنم را باز کردم که عینکم را پاک کنم. بعد یادم رفته بود دگمه را ببندم. توی عکس‌های بعد از نشست دیدم ای دل غافل دگمه‌ی پیرهنم باز بوده و کسی هم بهم نگفته. شانسم این بود که پیرهنه شق و رق ایستاده بوده و باز بودن دگمه جایی از پوششم را زیر سوال نبرده. شهروز برایم کامنت‌های زیر پست تلگرام فیلم‌ها را فرستاد. فحش و فضیحت‌ها و عربده‌کشی‌های تکراری این چند وقته. لبخند زدم فقط.
قبلی تو دانشگاه شریف بود؟ آن‌جا مجری شده بودم. یادم نیست. از بس پشت سر هم شدند که یادم رفت. احساس آخوند بودن بهم دست داده و دهانم کف کرده است از بس حرف‌های تکراری زده‌ام. آن نشست توی سندیکای ساختمانی ایران برایم جالب‌تر بود. من را به عنوان سخنران دعوت کرده بودند. اما فکر کنم از ۱۵۰ دقیقه فقط توانستم ۱۳-۱۴ دقیقه صحبت کنم. میانگین سنی حاضران در نشست بالای ۷۰ سال می‌زد. یک آقایی بود که ورودی ۱۳۳۴ دانشکده فنی بود. یکی دیگر ورودی ۴۵ مکانیک دانشکده فنی بود. به‌شان گفتم من ورودی ۸۷ مکانیک دانشکده فنی بوده‌ام. خندیدند که تو چه‌قدر بچه‌ای. نوه‌ی ما ورودی ۷۰ و این‌های دانشکده‌ فنی بوده. حالا بیرون از آن ساختمان همه بهم می‌گویند چه‌قدر پیر شده‌ای و سن خرپیره را گرفته‌ای و این‌ها. بعد خیلی امیدوار و پرانرژی بودند. من به این یقین رسیدم که سن برای پولدارها واقعا یک عدد است.
یک جایی صحبت درگرفته بود که ما داریم برای دیوار حرف می‌زنیم و حاکمیت ساز خودش را می‌زند و مایی که کف جامعه داریم می‌بینیم و کار می‌کنیم حرف‌های‌مان در نظر گرفته نمی‌شود. من داشتم گوش می‌دادم فقط. آدم‌های یک نسل بالاتر از من خسته و نومید بودند. آدم‌های هم‌نسل من هم که هیچ کدام‌شان اصلا نبودند. همه رفته بودند. آدم‌های نسل بعد از من هم که اصلا به ایران فکر نمی‌کنند. از همان اول می‌خواهند بروند و ذهن‌شان را درگیر نمی‌کنند. من آن‌جا جوان‌ترین عضو جمع شده بودم. بعد یک پیرمرد ۸۲ ساله‌ی به معنای واقعی کلمه عصا قورت داده منبر رفت و چنان نومیدی را تقبیح کرد که مات و مبهوت ماندم. ۸۲ سالش بود. شق و رق. با کت و شلوار و کراوات و این‌‌ها. جوری عتاب کرد که من خودم به شخصه از نومید بودن ترسیدم. جوری هم گفت من همچنان برنامه دارم و پیگیری می‌کنم و این‌ها که برایم عجیب می‌نمود.
خب بین‌شان ملی‌گراها هم بودند. آبم با ملی‌گراها توی یک جوی نمی‌رود. به نظرم این شدت از عقیده که جانم فدای وطن و این حالت که خدا سرزمین ایران را سرزمین برگزیده‌ی خودش آفریده و ما نباید بگذاریم هیچ احدالناسی به غیر از خودمان در این بهشت روی کره‌ی زمین حضور داشته باشد، آخرش به خشونت و خون و خونریزی می‌رسد. خشونت و خون و خونریزی هم خب شر مطلق است. توهم قدرتمندتر بودن و بهترین بودن هم که بیداد می‌کند. پیش خودم تصمیم گرفته‌ام از آن‌ها باشم که زمینی را که در حال حاضر بر آن راه می‌روند دوست داشته باشند و برای آبادانی‌اش تلاش کنند و زیاد در بند این نباشم که فردا در کدام زمینم و یا دیروز در کدام زمین بوده‌ام. هر زمینی شد بشود. من تلاشم را فقط بکنم. زیاد هم احساس مالکیت نداشته باشم. چون مرگ و نیستی و اجبار به رها کردن همه‌ی این‌ چیزها حقیقت بدون شک و شبهه‌‌ی زندگی من است.
نمی‌دانم چه می‌شود. خودم خسته‌ام. از تکرار کردن خسته‌ام. آدم بعد از چند سال کار کردن همیشه به شهود می‌رسد. شهود چیز جالبی است. زیاد منطق ندارد. با عدد و رقم و مدل و کارهای دانشگاهی نمی‌شود درستی و یا حتی غلط بودنش را اثبات کرد. علمی نیست. به ظاهر حتی کوچه‌بازاری است. اما نه، خیلی خیلی توفیر دارد. شهود من می‌گوید این داستان با این فرمان هیچ وقت حل نمی‌شود بلکه با زور زدن خراب‌تر هم حتی می‌شود. شهود من می‌گوید باید افغانستان هم سرزمینی آباد شود. نه این‌که ایران آباد است. آبادی هم نسبی است. بحث این است که اختلاف سطح هیچ وقت پایدار نیست و سیب خراب همه‌ی سیب‌های سالم را خراب می‌کند. سیب خراب را باید جدا کرد. بدبختی همین‌جاست: برای جوامع و جغرافیاهای انسانی سطل آشغال وجود ندارد. جغرافیاهایی را که خراب شده‌اند نمی‌شود مثل سیب‌های خراب جدا کرد و انداخت توی آشغالی. پیچیدگی داستان این است که باید بنشینی و سیب‌های خراب را دانه دانه سالم کنی. به همین سختی. به همین پیچیدگی. به همین ناممکنی.
 

  • پیمان ..

بیا برایت از صداها بگویم. صدا ضبط کردن از فیلم گرفتن برایم هیجان‌انگیزتر است. همان‌طور که کلمات می‌توانند از تصاویر خیال‌انگیزتر باشند، صداها هم انگار همچه قابلیتی دارند. روایت یک پدربزرگ از عشق و عاشقی‌های جوانی‌اش در صدا خیال‌انگیزتر است از وقتی که تصویرش هم در قاب دوربین فریز شده باشد. عکس‌ها لحظه‌ها را ثبت و فریز می‌کنند. فیلم‌های روزمره هم انگار همچه خاصیتی دارند. اما کلمات و صداها انگار فقط یک وجه را می‌گیرند و بقیه‌ی چیزها را جاری می‌کنند.
امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر تا وارد مترو شدم هندزفری را از کیف درآوردم که یا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش کنم یا کمی با دولینگو بازی‌بازی کنم. سرگرمی توی مترو‌ام است. کتاب همیشه همراهم هست. اما دست‌فروش‌های توی مترو زیادند و سروصدای‌شان مانع تمرکز. نمی‌شود به راحتی به دنیای کتاب‌ها فروغلتید. اما هندزفری و پادکست و بالا بردن صدا چاره است. سوار شدم و دیدم یک صندلی هم خالی است. آقایی که یک کاور گیتار جلویش بود باز نشسته بود. اشاره دادم که تنگ‌تر بنشیند و یک عذرخواهی الکی هم زیر لب پراندم و کنارش جاگیر شدم. تا دولینگو را بالا آوردم یکهو دیدم که او و مرد بغلی‌اش گیتارهای‌شان را درآورده‌اند و آن یکی دارد می‌نوازد و این یکی بلند بلند زده زیر آواز. هندزفری را از گوش درآوردم. بی‌فایده بود دیگر. یک کنسرت مجانی نصیبم شده بود. جایگاهم هم وی‌آی‌پی بود. ور دل آقای خواننده. همه چیز را رها کردم و خودم را سپردم به آهنگ‌های شادمهر عقیلی که یکی یکی می‌خواندند و بعد آهنگ‌های دیگران. سه چهار تا آهنگ خواندند. مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر شد. بعد از هر آهنگ ملت برای‌شان دست می‌زدند. یکهو یاد آمد که دارم به یک صدا گوش می‌دهم... بقیه در کار فیلم ضبط کردن بودند. من اما ضبط صدای موبایل را روشن کردم. خوب می‌خواندند. توی صدایی که ضبط کرده‌ام آقای دستفروش دریچه‌ی کولر فروش هم وسط خواندن‌شان محصولش را در پس‌زمینه تبلیغ می‌کند و می‌رود. زندگی همین است راستش. همه چیز در هم بر هم. کیفیت‌ها هیچ وقت استثنایی و عالی نیستند. هیچ زنی زیباترین زن روی زمین نیست. هیچ مردی هم قوی‌ترین و قابل اتکاترین مرد روی زمین نیست. اما خب، زیبایی هست. فقط باید آن را قاپید. ایستگاه امام‌ خمینی خیلی‌ها پیاده شدند. صدای تشکر کردن‌های‌شان هم ضبط شده است. بدجور شور زندگی را با آهنگ و صدای‌شان توی واگن خسته‌ی مترو پمپاژ کرده بودند. دم‌شان گرم...

 

  • پیمان ..

دو سال پیش که سر تسلط دوباره‌ی طالبان ملت آه و واویلا راه انداخته بودند، یکهو احساس غریبی کرده بودم. من در حد خودم افغانستان و مهاجران افغانستانی را می‌شناختم. اما نمی‌توانستم آن‌جور که ملت آه و ناله می‌کردند، مرثیه‌سرایی کنم. از همه عقب مانده بودم. انگار همه بیشتر از من افغانستان و افغانستانی‌ها را می‌شناختند. استوری‌های دوستان مختلف دور از موضوع برایم یک جوری بود. قشنگ حس عقب‌ماندگی داشتم. نشسته بودم فیلم‌های تسلط طالبان را از این طرف و آن‌ طرف جمع کرده بودم. اما مبهوت بودم. از یک طرف از ته دل ناراحت بودم. سال ۱۴۰۰ بود و آغاز قرن جدید و راستش من آن موقع بیشتر از افغانستان برای خود ایران حس نگرانی پیدا کرده بودم. چون فکر می‌کردم که طالبان فقط بر افغانستان مسلط نشده است. بلکه آن طرز فکر در سراسر جغرافیا پراکنده می‌شود. سال بعدش که دوچرخه‌های بی‌دود را به خاطر استفاده‌ی مشترک زنان و مردان در شهر تهران جمع کردند دیدم که حسم درست بوده. یک ماه بعد از جمع‌آوری دوچرخه‌های بی‌دود مهسا امینی را کشتند و شد آن‌چه شد. از طرف دیگر فکر می‌کردم که تسلط طالبان بر افغانستان اصلا پدیده‌ی غیرمعقولی نبوده. حتی چند تا یادداشت کوتاه بر اساس دیده‌های سفر خودم به افغانستان هم نوشتم و تهش می‌خواستم نتیجه بگیرم که ظهور دوباره‌ی طالبان نتیجه‌ی طبیعی یک فرآیند بوده است. اما خب جو فحش و لعن و نفرین بر طالبان شدیدتر از این‌ حرف‌ها بود. بعدها حس کردم همراهی و همدلی ایرانی‌ها در آن برهه‌ی زمانی هم به خاطر خود افغانستانی‌ها نبوده. یک جور همانندسازی جمهوری اسلامی با نظام طالبان بوده شاید و آه و ناله بیشتر از برای حس شکست برای خود بوده تا هم‌دردی با افغانستانی‌ها... نعومی شهاب نای، یک حکایتی توی کتاب لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند دارد که به نظرم حکایت ایرانی‌های دو سال پیش است:
«از پدرم شنیده‌ام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازه‌ای دیده. مادربزرگ گریه و زاری می‌کرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ می‌پرسد کی مرده؟ و او با اشک‌هایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم می‌گوید: «نمی‌دونم. فقط می‌خواستم شریک غم‌شون باشم».
حالا فقط دو سال گذشته. دوباره مات و مبهوت و ساکتم. از حجم افغان‌ستیزی این روزها ترسم گرفته است. این دوستان من که با این شدت به افغانستانی‌ها نفرت می‌ورزند همان‌هایی هستند که دو سال پیش دنبال پناه دادن به آن‌ها و کمک مالی برای درس خواندن بچه‌های آن‌ها بودند؟ این ته ذهنه چی بوده که در کمتر از دو سال ۵۰۰ هزار کودک نیازمند به سواد را تبدیل کرده به ۵۰۰ هزار کودک چاقوکش؟ راستش هیچ وقت ازین که طبقات فرودست چشم دیدن افغانستانی‌ها را نداشته باشند تعجب نمی‌کردم. حق هم می‌دادم به آن‌ها. رقابت اقتصادی انسانیت حالیش نمی‌شود. بحث بقا است. یک کارگر ایرانی حق دارد به یک کارگر افغانستانی فحش بدهد. اما خب عرصه‌ی قدرت برای او آن‌چنان باز نیست و به مکانیزم‌های تغییر شغل متوسل می‌شود و نهایتا از پویایی اقتصاد بهره‌مند می‌شود و نفرت‌ورزی یادش می‌رود. زمستان پارسال هم که چند باری رفته بودم بازار برایم همکاری ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها برای تولید و فروش بیشتر عجیب نموده بود. قوانین بازار انگار نوعی صلح به ارمغان آورده بود. اما حالا... تعداد کسانی که کمی اهل نوشتن و خواندن‌اند و این روزها به افغان‌ها نفرت می‌ورزند فراتر از انتظارم رفته است. نظام استدلال‌ها را هم در‌آورده‌ام. اگر وقت کنم می‌خواهم یک مقاله درموردشان بنویسم. برهه‌ی تاریخی خیلی خاصی است. همه‌شان از جنس نگرانی‌اند. اما واکنش‌ها و ادامه‌ی استدلال‌ها از جنس نگرانی نیستند، از جنس نفرت‌اند. بدی‌اش این است که کمی هم از رقابت‌های درون‌گروهی بازیگرها سردرمی‌آورم و حس می‌کنم که این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن باز هم دقیقا نفهمیده‌اند که دارند چه کار می‌کنند، نفهمیده‌اند که عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اند... نه، به هیچ وجه تئوری توطئه‌ی خارجی‌ها را نمی‌خواهم بگویم. همان بازیگرهای داخلی‌اند و جنگ قدرت بین‌شان. اما این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن چه راحت بازی می‌خورند... ته‌ تهش به این می‌رسم که اصول اخلاقی خودت را اگر نداشته باشی همین می‌شود...

  • پیمان ..

این مسیرهای پیشنهادی حاصل رکاب‌زدن‌های چند ساله‌ی من در شهر تهران است. تهران در وضعیت فعلی در روزهای کاری برای دوچرخه‌سواری مناسب نیست. از افتادن در بازی ناجوانمردانه‌ی رقابت با ماشین‌ها و موتورها برای تصاحب نیم متر عرض خیابان و حتی الودگی هوا و دود و دم  که بگذاریم، آلودگی صوتی در روزهای عادی مانع از لذت بردن است. مسیر دوچرخه هم خیلی کم است و آن‌هایی هم که هستند در غوروق موتورسیکلت‌های وحشی تهرانند. اما در روزهای تعطیل، تهران آدمیزادی‌تر است. هم خیابان‌ها به خصوص در صبح‌ها خلوت‌ترند و هم سروصدا خیلی کمتر است. این مسیرها را برای صبح زود تا ظهر تهران در روزهای تعطیل عالی‌اند. مسیرهایی که می‌توانند خوراک یک سفر دونفره‌ی عشقولانه یا یک هم‌گروهی چند نفره و یا حتی برای تنهایی کردن یک دوچرخه‌سوار بریده از دنیا باشند:


۱. مسیر دروازه‌های قدیم تهران
۲. مسیر راه‌آهن- تجریش
۳. مسیر دیدنی‌های مشروطه
۴. رودخانه‌ی عشق
۵. به زیارت مزار عباس کیارستمی
۶. پردیسان و باغ‌راه فدک و پارک نهج‌البلاغه
۷. سرخه‌حصار و ده ترکمن
۸. صد میدان نارمک
۹. استادیوم آزادی
۱۰. شهر ری‌گردی

معرفی مشروح مسیرها در این‌جا

  • پیمان ..

این حکایت سعدی را  که می‌خواهم بگویم آقای برج‌ساز برای‌مان تعریف کرد. داستان آقای برج‌ساز مفصل است و بعدا تعریفش می‌کنم. بحث مهاجرت داغ است و این روزها همه حق خودشان می‌دانند که مهاجرت کنند. آقای برج‌ساز یک حکایت از سعدی را برای‌مان یادآوری کرد که اصلا به یادش نبودم. در عجب ماندم که سعدی (علیه‌الرحمه) به چه تجربه‌ای از زندگانی رسیده بود که حرفش قرن‌ها بعد هنوز هم مصداق دارد. از باب سوم گلستان است، در فضیلت قناعت. 

قصه‌، قصه‌ی یک (مشتزن) کشتی‌گیر است که از تنگی ایام خسته شده و می‌خواهد به سفر برود (مهاجرت کند) تا وضعیتش بهتر شود. می‌رود پیش پدرش که اجازه بگیرد و می‌گوید: فضل و هنر ضایع است تا ننمایند/ عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

پدرش مخالفت می‌کند و می‌‌گوید پسر این کار را نکن. پسرش چانه می‌زند که ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران و...

پدرش باز هم نهیب می‌زند و برمی‌گردد می‌گوید فقط پنج طایفه هستند که می‌توانند از منافع سفر (مهاجرت) بهره‌مند شوند. بعد دانه به دانه آن‌ها را می‌گوید. به نظرم پس از قرن‌ها هنوز هم حرف سعدی درست است و فقط این پنج طایفه هستند که مهاجرت به‌شان خواهد ساخت:
۱. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع (به زبان امروزی: پولدار جماعت)
۲. عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه‌ی بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند (نخبه‌ی علمی-فرهنگی)
۳. خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دل‌های خسته است و کلید درهای بسته (بچه‌خوشگل‌ها- دافی‌ها)
۴. خوش‌آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت نمایند (نخبه‌ی هنری)
۵. کمینه پیشه‌وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد (آدم کارآفرین)
پدر می‌گوید که اگر جزء این پنج طایفه نیستی، سفر (مهاجرت) برایت موفقیت‌آمیز نخواهد شد. مشتزن اما گوش نمی‌کند و کله‌خربازی در می‌آورد و می‌زند به جاده و حکایتش را می‌توانید بخوانید که آخرش با چه خواری و ذلتی به نزد پدرش برمی‌گردد و تأیید می‌کند که حرف پدرش درست بوده. 
حقیقت‌ این است که در جهان قرن بیست‌ویکم دولت‌ها و حکومت‌های طراز اول هم عمدتا فقط این پنج طایفه را به عنوان مهاجر قبول می‌کنند. این جاست که به نظرم سعدی فراتر از حوزه‌ی ادبی، در حوزه‌ی حکمرانی هم از پس قرن‌ها یکه‌تازی می‌کند...
 

  • پیمان ..

بازنده

۳۱
شهریور

خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریش‌هایم وقتی کوتاه‌شان نمی‌کنم بهم ثابت می‌کند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکله‌شان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم می‌دانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکست‌های نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیت‌هایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتن‌شان می‌بودم و هستم و البته می‌دانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...
شهریور ماه برنامه‌ی رکاب‌زدنم را منظم‌تر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحله‌ی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم ذهنم از تلخی وقایع و ته‌نشین افکاری که در خواب هم رهایم نمی‌کنند گس است. آرام آرام رکاب می‌زنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول می‌کشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمن‌ها رکاب می‌زنم. بی‌حس، بی‌لبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبح‌ها من را از درونم می‌خورد این است: چرا من همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا هستم؟ این سوال از بی‌پولی شروع شده. این‌که چرا ول نمی‌کنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آینده‌ام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ این‌که چرا من همیشه در سمتی ایستاده‌ام که انگار شکست‌خورده است، بی‌رونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی می‌کنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد می‌کند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق می‌زند؟ بعد به رانت‌هایی که آدم‌های مختلف دارند فکر می‌کنم و محرومیتی که از رانت‌ها نصیبم شده حتی اگر کت‌بسته تنم را روحم را بفروشم (من برای خودم یک پا مفیستو‌ هستم اصلا!)... آره. همچه فکرهایی همین‌جور وول می‌خورند و وول می‌خورند تا یکهو می‌بینم که سربالایی اول نفسم درآمده و افزایش ضربان قلب چیزی را درونم آزاد می‌کند. این اتفاق را این ماه‌ها بیشتر غنیمت می‌شمارم. سریع درمی‌یابمش و یک «ک؟ص ام٫ک» نثار همگانی که باعث و بانی این سوالات هستند می‌کنم و تیز رکاب می‌زنم و سعی می‌کنم لذت ببرم، جوری لذت می‌برم که آخر شب وقتی شهروز از روزی که سپری کرده‌ام می‌پرسد می‌گویم بهترین قسمت روزم همین دوچرخه‌سواری است و او هم می‌گوید سفت بچسبش که همان را هم هر کسی درنمی‌تواند یابد.
شهریور ماهی بود که خیلی از درخت‌های قدیمی سرخه‌حصار را بریدند. هر روز صبح مرحله به مرحله بریده شدن درخت‌های با عمر بیش از ۵۰ سال و کچل و کچل‌تر شدن سرخه‌حصار را می‌دیدم. مسافتی به طول ۶ کیلومتر تقریبا عاری از درخت شد یک‌باره. مشابه‌ این اتفاق در خیلی عرصه‌های دیگر زندگی این چند ماه هم برایم در مقیاس‌های گوناگون افتاده. از خشک شدن تمام گل‌های دفتر تا خشک شدن درخت انجیر دوست‌داشتنی حیاط خانه‌مان. هر کدام این‌ها را می‌بینم ته گوشم این جمله دلنگ دلنگ می‌کند که خداوند به زبان نشانه‌ها صحبت می‌کند و غم به دلم می‌نشیند. 
هر روز صبح می‌دیدم که یک گروه چوب‌بر با ماشین‌های پلاک ایران ۷۲ آمده‌اند، وسط جنگل خیمه زده‌اند، ده دوازده تا قاطر دارند و یک چادر بزرگ و چند تا نیسان آبی، روزها درخت‌ها را می‌برند صاف و صوف می‌کنند، با قاطر می‌آورند کنار جاده و سوار نیسان‌های آبی می‌کنند و د فرار. هر ده متر هم پلاکارد زده‌اند که آفت سوسک درخت‌خوار به جان این درخت‌ها افتاده است و این قطع درختان با مجوز سازمان محیط زیست دارد صورت می‌گیرد و از همکاری شما شهروندان محترم متشکریم. هنوز هم باور نمی‌شود که سوسک درخت‌خوار به این وسعت حمله کرده باشد. اگر سوسک درخت‌خوار بوده چرا زودتر جلویش را نگرفته‌اند... بحث پول نیست؟ چوب گران است، حضرات هم که این روزها از فروش هیچ چیزی حتی طبیعت (مادر همه‌ی ما) ابایی ندارد... باری... کاری نمی‌توانستم بکنم. رکاب می‌زدم و گاه گاه از نابودی روزانه‌ی جنگل عکس می‌گرفتم. البته که بلافاصله شروع کرده‌اند به کاشتن نهال به جای درخت‌های قطع‌شده. اما با توجه به خشکی هوا و این‌که اکثر درخت‌های قطع‌شده در کنار اتوبان شهید یاسینی بوده‌اند چشمم آب نمی‌خورد دیگر آن تکه‌ی سرخه‌حصار دوباره جنگل شود. یعنی حداقل می‌‌دانم که به عمر من قد نمی‌دهد.
عصری صحبت قطع شدن درختان سرخه‌حصار شده بود. مامانم برگشت گفت: «همایون می‌گه چوب درخت‌هاش خیلی خوبن». همایون شوهر دختر همسایه‌مان است. دختر همسایه‌مان هم کسی است که ۷-۸ سال پیش همه اصرار می‌کردند به عقد من دربیاید. من طفره رفته بودم و نپذیرفته بودم. حالا یک بچه دارند و در این عرصه هم هر چند خودم نپذیرم و قبول نداشته باشم به هر حال از جانب بیرونی جزء لوزرها به شمار می‌روم. 
گفتم: «از کجا می‌گه؟» 
گفت: «می‌گه آتیش که می‌زنی اصلا دود نمی‌کنه، زغالش هم خیلی موندگاره. چوبش پرمغزه». 
گفتم: «از کجا فهمیده؟» 
گفت: «هیچی. هفته‌ی پیش جمعه با ماشین رفته صندوق ماشین‌شو پر کرده آورده انبار کرده که برای جوجه و کباب و اینا چوب داشته باشن. امروز هم رفته یه صندوق دیگه ماشین‌شو پر کرده آورده. اینا درختارو قطع کردن هنوز شاخه‌ها رو جمع نکردن. تو هم هر روز می‌ری‌ها... روز دو تا شاخه برمی‌داشتی می‌ذاشتی رو ترک‌بند دوچرخه‌ت می‌اوردی کلی می‌شدها».
چیزی نگفتم. باز هم فهمیدم که چرا همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا می‌ایستم....
 

  • پیمان ..

دفعه‌ی پیش که رفته بودیم سر مزار کیارستمی، سبد کوچک گیلاس‌ها غافلگیرم کرده بود. هنوز هم طعم گیلاس خوردن سر مزارش زیر دندانم است. این بار اما مزار کیارستمی غافلگیری دیگری برایم داشت. 
این بار با دوچرخه رفتیم. کله‌ی سحر هنوز آفتاب طلوع نکرده راه افتادیم و آرام آرام سربالایی گردنه‌ قوچک را رکاب زدیم و بعد هم پیچ در پیچ‌های سرپایینی به سمت لواسان را به آنی طی کردیم. نان داغ خریدیم. روی چمن‌های یک پارک کوچک زیراندازمان را پهن کردیم. نیمرو درست کردیم. هنوز آفتاب گرمای تابستانی‌اش را به اوج نرسانده صبحانه‌مان را خوردیم و به سمت قبرستان توک مزرعه رکاب زدیم. در قبرستان باز بود. با دوچرخه رفتیم تا سر مزار عباس کیارستمی. من پاندا را گذاشته بودم کنار مزار و داشتم عکس ازش می‌گرفتم که یکهو حمید اشاره داد به فضای پشت سرم. 
قبرستان توک مزرعه در دامنه‌ی یک تپه واقع شده است. نصف قبرستان هنوز خالی است. قبرستان خیلی کوچکی هم هست. فضای بالای قبر کیارستمی در دامنه‌ی تپه هنوز خالی است. حمید گفت: «اون‌جا رو، پاکوب درست کرده‌اند. یک پاکوب زیگزاگی». برگشتم نگاه کردم. راست می‌گفت. یک نفر برداشته بود زمین را زیگزاگی تا دیوار بالایی قبرستان شیار داده بود و نفراتی چندین بار شیار را رفته و آمده بودند. جوری که پاکوب درست شده بود. یک پاکوب زیگزاگی دقیقا شبیه همان پاکوب دامنه‌ی تپه‌ی فیلم «خانه‌ی دوست کجاست»... توی فیلم پاکوب به قله‌ی تپه می‌رسید، این‌جا به دیوار رسیده بود و تمام شده بود. اما به هر حال آدم را یاد فیلم «خانه‌ی دوست کجاست» می‌انداخت.
به نظرم عباس کیارستمی آدم خوشبختی است. هر بار که سر مزارش می‌روم یک خلاقیت تازه بر اساس فیلم‌هایش در دنیای پیرامونش می‌بینم. خلاقیت‌هایی که حال آدم را دگرگون می‌کنند...
 

  • پیمان ..

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا امسال نکندی نیومدی. وگرنه با این ادمیشن‌ها تو به هر حال میومدی و پول هم با سه چهار ماه سختی بعدش جور می‌شد. یک چیز دیگر بوده. اون رو حل نکردی.
وقتی این را بهم گفت خشکم زد. من را نمی‌شناخت. اصلا و ابدا من را نمی‌شناخت. نه شخصیتم را و نه داستانم را. اما لعنتی زده بود به هدف. یک لحظه مرور کردم خودم را. بعد خواستم بهش فحش بدهم. بگویم لعنتی، تو از کجا می‌دانی آخر؟ لعنتی، تو چرا این را می‌دانی اصلا؟ در این که باهوش بود هیچ شکی نداشتم. دانشگاهی که درس خوانده بود و کار و بارش این را داد می‌زد. اما وسط آن همه جمله‌ای که می‌توانست بهم برگرداند یک چیزی گفته بود که اصلا انتظارش را نداشتم.
فکر کنم ۲۰-۳۰ ثانیه‌ای سکوت کردم. بعد برای این‌که سه نشود از داستان فاند گرفتن خودش پرسیدم. اگر کمی با هم رفیق بودیم حتما یک فحش بهش می‌دادم. شاید حتی می‌گفتم آره من ۱۷ هزار کلمه نوشتم برای خودم که بفهمم چی شد و چی نشد و ۱۷ هزار کلمه هم سستی کردم و ننوشتم. اما توی لعنتی توی چند جمله جان کلام آن ۱۷ هزار کلمه‌ی من را گرفتی و به رویم تف کردی... بقیه‌ی گفت‌وگوی‌مان بی‌خود بود. الکی چیزهایی به هم گفتیم و آرزوی بهروزی و موفقیت و روزهای خوب و این حرف‌ها. عوضی همان اول کار چیزی گفت که باید همان‌طور دقیقه‌ها روی صندلی عقب می‌نشستم و در سکوتی بودا وار بهش فکر می‌کردم...
باز هم می‌پرسند ازم که چی شد که نرفتی. من قصه ادمیشن‌ها را می‌گویم و وقت سفارت و این‌ها را. امروز یک لحظه می‌خواستم وسط قصه‌هایم برگردم بگویم: ببین نفهمیدی که دارم زر می‌زنم؟ دارم زر می‌زنم‌ها... ولش کن. نرفتم دیگه. چی رو می‌خوای بدونی دقیقا؟ اگر می‌تونستم بگم می‌گفتم دیگه.
نگفتم باز هم. تا ته قصه‌ی تکراری را گفتم. قصه‌ای که برای دیگران می‌سازی. قصه‌ای که دوست دارند بشنوند و قضاوت کنند. می‌شود کاریش کرد؟
 

  • پیمان ..

اقتصاد مهاجرت

۰۳
شهریور

نمی‌دانستم قرار است دعوا شود. یعنی دیدم که سه چهار نفری جلوی در ایستاده‌اند. پسرهای همسایه‌مان را می‌گویم. نمی‌دانستم قرار است در نقش یک گروه مهاجم ظاهر شوند. کارگرهای دروگر را پایین‌تر دیده بودم که کنار جاده خاکی مشغول خوردن ناهار بودند. حتی به خاطرشان تو فاصله‌ی ۵۰متری‌شان یکهو زده بودم روی ترمز و سرعت ماشین را خیلی کم کرده بودم که خاک و خل عبور ماشین اذیت‌شان نکند. بعد که شنیدم چند دقیقه بعد کتک خورده‌اند به خودم تلخند زدم که من را باش مواظب بودم خاک و خلی‌شان نکنم.

کار کشاورزی کار ضرب‌الاجل و شدت است. کار پیوسته نیست. زمان طلایی دارد. چند روز خاص است که باید با تمام شدت و حدت کار کرد. بین این روزهای خاص کار خاصی نمی‌طلبد. مثل کار کارمندی نیست که روزی ۸ ساعت با فقط مثلا ۱۰ درصد ظرفیت فکری و جسمی‌ات کار کنی و کار باز پیش برود. روزهای خاصی وجود دارد که باید تمام ظرفیت وجودی و ثروتی به کار گرفته شود. مثلا وقتی برنج به روزهای درو رسید هر روز تأخیر ممکن است به قیمت نابودی تلاش‌های چند ماهه و ضرر یک ساله منتهی شود. فقط بحث رسیدن برنج‌ها نیست. بحث آب و هوا هم هست و این‌که ممکن است اگر امروز کار درو انجام نشود، فردا باران شلاقی ببارد و واویلا.

ماشین‌های دروگر کار را راحت‌تر کرده‌اند. اما ریسک و استرس را کم نکرده‌اند. توی هر روستا معمولا چند ماشین دروگر وجود دارند که باید در یک مدت زمان کم کل زمین‌ها را درو کنند. اما معمولا این ماشین‌ها نمی‌توانند پاسخ تمام نیازها را بدهند. سرشان شلوغ است. محدودیت‌های آب و هوایی برای آن‌ها هم وجود دارد. مثلا این‌که شبنم و خیش بودن هر آن‌چه زیر آسمان خداست، باعث می‌شود آن‌ها نتوانند زودتر از ۹-۱۰ صبح کارشان را شروع کنند. آفتاب باید بالا بیاید و شبنم‌ها را بخار کند تا آن‌ها هم بتوانند کارشان را شروع کنند. این جور وقت‌ها معمولا نیروهای کار مهاجر هم وارد میدان می‌شوند. ماشین‌های دروگر نه تنها از روستاهای کناری بلکه از سایر شهرها و استان‌ها هم می‌آیند. کارگرهای ماشین‌کار برای سه هفته یک ماه خانه‌ای اجاره‌ می‌کنند و ماشین‌ دروگرشان را به روستاهایی که کشاورزی همچنان پررونق است می‌آورند تا کار درو در زمان طلایی‌اش صورت بگیرد.

معمولا این ماشین‌های دروگر از استان‌هایی می‌آیند که کار کشاورزی رونقش کمتر شده. مثلا نرخ تبدیل شالیزارها به ویلا در استان مازندران شدیدتر از استان گیلان است. شالیکاری آن‌قدر کمتر شده که ماشین‌های دروگر در استان مازندران در زمان طلایی برداشت برنج هم سرشان شلوغ نیست. یا بهتر است این‌جوری بگویم که کارمزد ماشین‌های دروگر در مازندران به خاطر کمتر بودن تقاضا پایین‌تر است و برای خیلی‌ از صاحبان ماشین دروگر می‌صرفد که به استان گیلان بیایند و درآمد بالاتری داشته باشند. پس کوچ کوتاه‌مدت به استان گیلان دارند که همچنان اراضی برنجش بیشتر است. هر چند روند نابودی زمین‌های کشاورزی در گیلان‌زمین هم شدید است. 

قصه این بود که پسرهای همسایه‌ی ما هم ماشین دروگر دارند. اما از این که یک ماشین دروگر دیگر از مازندران به ماشین‌های دروگر روستا افزوده شده بود ناراحت بودند. می‌گفتند آن‌ها نباید این جا کار کنند. آن‌ها کار ما را می‌گیرند. آن‌ها نرخ را پایین می‌آورند. باید بیرون‌شان کنیم. وقتی دیده بودند که کارگرهای ماشین دروگر نزدیک خانه‌شان دارند ناهار می‌خورند فرصت را مناسب دیده بودند که ضرب شست نشان بدهند. ریخته بودند سرشان و چک و لگدی کرده بودندشان و ظرف‌های غذایشان را هم شوت کرده بودند که گم شوید بروید از این‌جا.

به غایت منظره‌ی ناراحت‌کننده‌ای بود. من رفته بودم توی خانه و این صحنه را ندیده بودم. فقط از جار و جنجال بعدش متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. آن سه چهار کارگر مهاجر مازندرانی توان مقابله هم نداشتند. می‌دانستند که در محل غریبه‌اند و اگر بخواهند مقاومت کنند ممکن است تعداد بیشتری بریزند سرشان. فرار کرده بودند. گرسنه و تشنه فرار کرده بودند. رفته بودند سراغ صاحب‌خانه‌شان در روستای بغلی و گفته بودند چه شده و چه نشده. صاحب‌خانه‌شان هم به‌شان خانه اجاره داده بود و هم نقش مباشر برای‌شان داشت. برای‌شان مشتری جور می‌کرد. برادر شهید هم بود و برای خودش اعتباری داشت. سریع سوار موتور شده بود آمده بود جلوی خانه‌ی همسایه‌ی ما داد و بیداد که این چه کاری بود کردید و استدلالش را بسیار دوست داشتم. 

اصلا به وجه اخلاقی ماجرا نپرداخت که داداش سر ناهار و سفره حمله کردن به آدم‌ها در هیچ نظام اخلاقی‌ای پذیرفته نیست. برگشت گفت ببین الان تو داری به من می‌گی این‌ها چون مازندرانی‌اند نباید این‌جا کار کنند. اگر این‌جوری باشد من هم به تو باید بگویم که تو فقط توی روستای خودت کار کن و بیجا می‌کنی می‌آیی زمین‌های روستای ما را هم درو می‌کنی و از اهالی روستای ما هم پول می‌گیری. 

رگ گردنش هم سرخ شده بود. پسر همسایه‌مان برگشت گفت: مازندرانی‌ها توی پاییز هم برنج می‌کارند. ما خواستیم پاییز ماشین دروگر ببریم آن‌جا. نگذاشتند اصلا ماشین را پایین بیاوریم. جلوی‌مان را گرفتند. بعد این‌ها برای خودشان این‌جا راحت کار کنند؟
برگشت جوابش را داد که: کار کشاورزی است. همه باید همین امروز و فردا برنج‌ها را برداشت کنند. الان این‌ها آمده‌اند این‌جا تو مگه بیکار شده‌ای؟ تو اصلا می‌رسی همه‌ی این زمین‌ها را دو روزه درو کنی؟ نمی‌رسی دیگه. 

ازش خوشم آمد. هر چند خودش ذینفع بود، اما شدت و حدت اعتراضش را دوست داشتم. اگر آخوند یا معلم اخلاق یا نظام حکمرانی درست و درمانی هم وجود می‌داشت، او هم باید یک دور دیگر می‌آمد و با همین شدت و حدت پسر همسایه‌مان را به چهار میخ می‌کشید که این چه طرز برخورد است؟ برای من انتقام‌گیری شخصی راه می‌اندازی؟ آن هم سر سفره ناهار؟! 

  • پیمان ..

خاکستر؟

نه. خاکستر اسم درستی نیست. 

باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است.

راه حل؟

شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...

فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته...

  • پیمان ..

ریشه‌ها

۳۰
مرداد

تابستان گرمی بود. آرزویی برای رفتن به جایی هم نداشتم. حواسم هست که باید به بوته‌ی فلفل امسال‌مان اشاره کنم که کوچولو کوچولو فلفل می‌داد و به اندازه‌ی تندی چند لقمه شام مزه برای‌مان تولید می‌کرد. اما خب بقیه‌ی گل و گیاهانی که مواظب‌شان بودم تلف شدند. خیلی چیزهای بزرگ دیگر هم در من تلف شدند... راستش از گرما تلف نشدند. از این‌که دیگر بیش از حد ریشه داشتند تلف شدند.
ریشه‌های پتوس توی دفتر همان اوایل خرداد ماه گلدان سفالی‌اش را تاب نیاورد. گلدان را شکست. یک روز صبح که داشتم آبش می‌دادم دیدم تکه‌ی پایینی گلدان ترگ برداشته. هفته بعد دیدم که آن تکه به کل جدا شده. گلدان نابود شده بود. تکه‌ها را جدا کردم. نگاه به پتوس توی دستم کردم. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر شده بود. خاک‌ها را ریختم و یک بطری برداشتم و پتوس را با ریشه‌هایش انداختم توی بطری آب. خانه‌ی حامد این‌ها دیده بودم که چطور پتوس‌هایش توی بطری آب از در و دیوار بالا رفته‌اند. پتوس توی بطری آب تا همین دو سه هفته‌ی پیش هم دوام آورد. ولی رشد نکرد. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر و بیشتر بودند. یک روز صبح که آمدم دیدم تمام برگ‌هایش کم‌رنگ شده‌اند. دو سه روز بعد برگ‌ها زرد شده بودند. تلف شده بود. ریشه‌ها هنوز سر و مر گنده بودند. اما تمام برگ‌ها و ساقه زرد شده بودند. از بطری درش آوردم و انداختمش توی سطل آشغال. 
کاکتوس کوچولو هم مرد. اسمش را نمی‌دانم هنوز هم. شبیه کاکتوس بود با برگ‌های کوچولوی گوشتی. انگار که تیغ‌های کاکتوس گوشتالو شوند. مواظبش بودم. یعنی یک سال عید که رفتم و دو هفته کسی بهش آب نداد شل و ول شده بود و رمقش را از دست داده بود. از هفته‌ی دوم فروردین دوباره شروع به آب دادن کردم. قربان صدقه‌اش رفتم که زنده شو دختر. نباید بمیری. من باید نگهت دارم. تو شعله‌ی وجود منی. آبش دادم و نگاه نگاهش کردم و دوباره زنده شد. خیلی زنده شد. این بار برگ‌هایش چاقالوتر از گذشته شدند. خوشحال بودم که دوباره زنده‌اش کردم. اما او هم هم‌زمان با پتوس همین یکی دو هفته‌ی پیش یکهو برید. این‌جوری شد که ساقه‌اش تاب سنگینی برگ‌ها را نیاورد انگار. قطع شد. بعد هم به سرعت آب رفت و یک هفته بعد دیدم هیچی ازش باقی نمانده.  انگار آتشش زده بودند و فقط خاکستر باقی مانده بود. انگار نه انگار که دوباره زنده و چاقالوتر از گذشته شده بود.
سومی هم همان گل کنار پنجره بود. آن هم اسمش را نمی‌دانم. ازین گل‌ها بود که برگ‌هایش را به صورت مصنوعی ارغوانی کرده بودند. یک لایه مخمل انگار پاشیده بودند روی برگ‌ها و ساقه‌ها. دو سالی مهمان‌مان بود. اواسط سال اول برگ‌های مخمل‌ شروع کردند به پژمیرده شدن. برگ‌ها دانه دانه ریختند. بعد به جای‌شان برگ‌هایی درآمدند که دیگر رویش لایه‌ی بنفش نداشتند. سبز بودند. ساقه‌ی جدید برای خودش تولید کرد. حس کردم که این گلدان هم برایش کوچک است. اما فکری به حالش نکردم. پیش خودم گفتم مگر گلدان تنگ من را کسی بزرگ‌تر کرده که من... فکرش را هم نمی‌کردم که یکهو نابود شود. یک روز شنبه آمدم دیدم فرو ریخته. تمام برگ‌هایش ریخته بود و نوک ساقه‌ها هم خشک و پژمرده شده بود. اسم این را هم نمی‌دانستم. فقط فکر می‌کردم سگ‌جان‌تر از حتی پتوس باشد و نبود. یکهو برید. از گرما؟ نه. از بزرگ شدن ریشه‌ها... چه کسی گفته که ریشه داشتن چیز خوبی است؟ واقعا چرند گفته.

  • پیمان ..

تو خواندن داستان و رمان خیلی موضوع‌محور شده‌ام، به خصوص مجموعه داستان‌‌های کوتاه. تازگی‌ها اصلا راضی نمی‌شوم که برای مجموعه داستانی که داستان‌هایش وحدت موضوعی نداشته باشند و نویسنده همین‌جوری محض قصه گفتن چند تا داستانش را کنار هم چیده باشد وقت صرف کنم. دو تا کتاب «خیابان ولی‌عصر تهران» اما داد می‌زد که وحدت موضوع دارند. یک کتاب مجموعه روایت‌های غیرداستانی از خیابان ولی‌عصر و یکی هم مجموعه روایت‌های داستانی. 
خریدنش خیلی برایم قصه شد. یک کتاب برای یک نفر می‌خواستم بخرم. دیدم سایت طاقچه سرویس خرید کتاب چاپی هم راه انداخته و آن کتاب را اتفاقا از بقیه‌ی جاها دارد ارزان‌تر می‌فروشد. بعد نمی‌دانم چه شد که این دو تا کتاب را هم دیدم. تعداد صفحات و مقدمه و فهرست را که نگاه کردم حس کردم برای متروسواری‌ها مناسب است. سفارش دادم. قرار بود مجموعا چهار تا کتاب را سایت طاقچه دو سه روزه بیاورد. ده روز طول دادند. کلا پیام و پسغام و شکایت نوشتم به سایت‌شان که بابا کتاب‌ها را بیاورید جان مادرتان. بعد از ده روز از کتاب روایت‌های غیرداستانی دو تا آورده بودند و کتاب روایت‌های داستانی را اصلا نیاورده بودند. طرف دیده بود عنوان‌ها یکی است و احتمالا کوررنگی داشت نفهمیده بود که این دو تا جلدشان رنگ‌های متفاوتی دارد حتما دلیلی دارد. دوباره پیام دادم که این‌جوری شده است. یکی را فرستادند یک نسخه را گرفت و آن یکی کتاب را فردایش برایم آورد. خیلی اذیت شدم سر خرید کتاب چاپی از طاقچه. 
باری، کتاب‌های خیابان ولی‌عصر تهران را شهرداری تهران به کاوه فولادی‌نسب سفارش داده است. در زمان شهردار قبلی حوالی میدان منیریه موزه‌ی خیابان ولیعصر راه افتاد و رئیس این موزه‌ی تازه‌تأسیس هم به کاوه فولادی‌نسب سفارش جمع‌آوری مجموعه روایت از خیابان ولیعصر را داد. برنامه‌ی آینده‌ی نزدیکم است که بروم و این موزه را ببینم. هر دو کتاب حدود سی صفحه مقدمه‌ی تکراری دارند: یک مقدمه در مورد حضور شهر در روایت‌های معاصر، یک مقدمه از رئیس موزه‌ی خیابان ولیعصر  و یک مقدمه از گردآورنده‌ی مجموعه: کاوه فولادی نسب.
کتاب‌ها را دوست داشتم؟ آری. بدک نبودند. راستش روایت‌های غیرداستانی را بیشتر دوست داشتم. عباس کاظمی به خیابان انقلاب و خیابان ولی‌عصر وجه نمادین قشنگی داده بود:

«تهران را نمی‌توان بدون دو خیابان اصلی‌اش، یعنی انقلاب و ولی‌عصر فهم کرد. خیابان انقلاب و در ادامه‌اش خیابان آزادی، نماد جامعه‌ی انقلابی است؛ نمادی برای اعتراض، جنبش و حرکت سیاسی جمعیت... شاید بتوان ادعا کرد که سرنوشت سیاسی کشور در این خیابان رقم خورده است و همچنان می‌خورد.. من خیابان ولی‌عصر طولانی‌ترین خیابان کشور را بیشتر با شکلی از زندگی مصرفی و فراغتی درک می‌کنم. این طولانی‌ترین خیابان، از میدان تجریش تا میدان راه‌آهن، به نحوری آشکار تضاد شمال و جنوب را نشان می‌دهد. اما این وجه خود را در پس وجه مصرفی‌اش پنهان کرده است. در عین حال وجه مصرفی خیابان دوباره ما را به وجه طبقاتی آن حواله می‌دهد. خیابان انقلاب محوری شرقی غربی است و استعاره‌ای برای نه شرقی نه غربی انقلابی. خیابان ولی‌عصر گذری شمالی جنوبی است و استعاره‌ای برای شکاف‌های طبقاتی و فرهنگی. دو مفهوم جنوب و شمال در تهران معنای خود را دارند؛ جنوب به معنای زندگی فقیرانه و شمال به معنای زندگی اعیانی است. ساختار خیابان ولی‌عصر رو به جنوب، تنگ‌تر، سخت‌تر، کثیف‌تر و تیره‌تر می‌شود؛ همان‌طور که زندگی برای ساکنانش. »

روایت مونا ترابی‌سرشت از ۸۸ را دوست داشتم. سالی که شاید برای جامعه هیچ اصلاحی نداشت اما برای راوی یک دستاورد بزرگ داشت. یا روایت خیال‌انگیز حامد یعقوبی از خیابان ولیعصر را دوست داشتم. البته که با شمیم مستقیمی اصلا حال نکردم. کلا آدم‌هایی که چسناله‌ی محض می‌نویسند و تریپ عصبانی بودن به صورت فاحش برمی‌دارند حال نمی‌کنم. احساسات را باید زیرپوستی روایت کرد.
برخلاف انتظارم مجموعه داستان‌ها بیشتر روی نقاط خاطره‌انگیز خیابان ولیعصر تمرکز داشتند. از همان داستان اول که سیل سال ۱۳۶۶ تجریش را روایت کرده بود تا دو سه تا داستانی که حول تئاتر شهر می‌چرخیدند. داستان‌هایی خواندنی بودند. شاهکار نبودند. اما بدک هم نبودند. 
ته تهش، راستش حس کردم هیچ کدام از این روایت‌ها و داستان‌ها، برای من نیستند. این حس را نداشتم که نویسنده‌اش همان چیزی را که من دریافته‌ام نوشته‌ است. انتظار بالایی دارم شاید. خیابان ولی‌عصر؟ حالا که نگاه می‌کنم برای من هر تکه‌اش روایت‌گر یک دوره از زندگی‌ام است. وقتی کتاب قهوه‌ای و روایت دو نفر را که برای درس‌شان از سر تا ته ولیعصر را پیاده‌ رفته بودند خواندم یادم آمد که ای دل غافل، من هیچ وقت این کار را کامل نکرده‌ام. حتی پیاده‌روی‌های دو نفر هم در خیلی از مسیرهای تهران داشته‌ام، سر تا ته خیابان ولیعصر نبوده... اما به عوضش چند باری با دوچرخه از میدان راه‌آهن تا میدان تجریش را رکاب زده‌ام. ویرم گرفته حالا که حس می‌کنم در لبه‌ی یکی از صفحات زندگی‌ام قرار گرفته‌ام و پرش سه‌گام بلند به صفحه‌ی بهتر برایم میسر نشده، یکی از همین رکاب‌زنی‌ها را روایت کنم. حداقل برای دل خودم هم که شده بنویسمش و بچسبانم به صفحه‌ی آخر کتاب قهوه‌ای خیابان ولی‌عصر، بقیه نمی‌خوانندش، اما دل خودم خوش خواهد بود که من هم روایت خودم را داشتم و نوشتم.
 

  • پیمان ..

چخوف این روزها در من خیلی زنده شده است. جا به جا، موقعیت به موقعیت سروکله‌اش در درونم پیدا می‌شود. حس می‌کنم هی با داستان‌ها و حرف‌ها و موقعیت‌هایش رخ به رخ می‌شوم. شاید کار فیلم «ماشین من را بران» است. فیلم را به پیشنهاد سهیل دیدم. یک فیلم سه ساعته‌ی ژاپنی که علی‌رغم ریتم کندش نگذاشت از وسط قطعش کنم و بروم پی کارهای دیگرم. اسیر قهرمان فیلم و آن ماشین ساب قرمزرنگش شدم. اسیر جاده‌بازی‌های این فیلم و آرامشی که در راندن آن ماشین قدیمی به آدم منتقل می‌شد. اسیر عادتش به گوش دادن صدای همسرش توی ماشین شدم که نمایشنامه‌های چخوف را خوانده بود و توی هر نوار کاست دیالوگ‌های کسی را که قرار بود شوهرش نقشش را بازی کند پاک کرده بود تا شوهرش توی ماشین بلند بلند دیالوگ‌های آن شخصیت را بگوید. اسیر بلند بلند دیالوگ گفتن‌های مرد قهرمان فیلم توی ماشین و تنهایی‌های رانندگی‌اش شدم و البته که اسیر پیشروی کند فیلم در قصه‌های سایر آدم‌ها و آن احساس فقدانی که انگار هیچ آدمی ازش رهایی ندارد و هیچ راه حلی برای پذیرشش هم وجود ندارد انگار. بخش زیادی از فیلم تکرار دیالوگ‌های نمایشنامه‌ی دایی وانیای چخوف است. چه وقت‌هایی که توی ماشین دارد تنها تنها دیالوگ‌ها را از حفظ می‌گوید و چه کلاس آموزش تئاتر در هیروشیما که یک گروه چند نفره بارها و بارها نمایشنامه را می‌خوانند تا یک اجرای جدید از آن را به روی صحنه ببرند و چه آخر فیلم که اجرای همان تئاتر دایی وانیا است. دایی وانیا چخوف چنان فیلم را سرشار از معنا کرده بود که واقعا آدم مبهوت می‌شد.
این روزها اما یک داستان کوتاه دیگر چخوف هی توی ذهنم تکرار می‌شود. داستان «اندوه سورچی». داستان یک سورچی تنها در یک شب برفی زمستان مسکو یا سن‌پترزبورگ که دنیایی از غم بر دلش سنگینی می‌کند. چون که پسرش هفته‌ی پیش از دنیا رفته است و او آن‌قدر تنها است که نتوانسته اندوهش را با کسی قسمت کند. به عادت به خیابان می‌رود و مسافر سوار می‌کند. سعی می‌کند با مسافرها از غمش بگوید. اما سرعت جریان زندگی یا هر چیز دیگری نمی‌گذارد که او آن طور که باید و شاید گوش شنوایی برای روایت اندوهش پیدا کند. هیچ کدام از مسافرها دل به دلش نمی‌دهند و او آخرسر تنها سنگ صبورش را همان اسبش می‌بیند و شروع می‌کند به غم دل گفتن با او... 
این روزها که توی خیابان‌های تهران جابه‌جا می‌شوم حس می‌کنم هی با سورچی چخوف مواجه می‌شوم. هفته‌ی پیش توی بزرگراه کردستان بود. بزرگراه زیاد شلوغ نبود. همه با سرعت نسبت بالایی می‌رفتند. یکهو برخوردم به یک تاکسی سبز خسته‌ که لاین وسط بزرگراه داشت با سرعت شاید ۲۰ یا در بهترین حالت ۳۰ کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کرد. جوری که اختلاف سرعتش با بقیه‌ی ماشین‌ها خطرناک بود و همه از سمت راست و چپش سبقت می‌گرفتند. به راننده‌اش نگاه کردم. پیرمردی بود با عینک ته‌استکانی گرد که پشت فرمان قوز کرده بود، سیخ و مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود و در افکار خودش غرق بود. مسافری نداشت. حس کردم حتی دنده‌ی ماشینش هم احتمالا دنده مرده است و دارد خر خر می‌کند و او اصلا متوجه نیست که کجا با چه سرعتی و با چه دنده‌ای دارد حرکت می‌کند. در افکار خودش غرق بود...به چی داشت فکر می‌کرد؟ نمی‌دانم. از او رد شده بودم و دیگر نمی‌شد دوباره نگاهش کرد و کشف کرد که اندوه او چیست. حس کردم اندوهش به عمق اندوه سورچی چخوف هست...

اما اندوه موتورسوار امروز را با اعماق وجودم درک کردم. دیرم شده بود و اسنپ هم یک تخفیف ۵۰ درصدی برای موتورسواری گذاشته بود. درخواست موتور دادم و سریع پیدایش شد. چند لحظه بعد از حرکت سرش را به سمتم کج کرد و گفت: امروز بدترین روز زندگیمه. کنجکاو شدم. از آن طرف هم مضطرب شدم که الان من باید در جوابش چه بگویم که مرهم دردش بشوم؟ موتورش حفاظ پلاستیکی بالای فرمان داشت و به گوشه‌های حفاظ هم دو تا آینه وصل کرده بود که عقب را بتواند ببیند. موتورسوار حرفه‌ای بود. خودم را توی آینه‌های بالای حفاظ پلاستیکی می‌دیدم که به جلو خم شده‌ام تا صدایش را بشنوم که چرا امروز بدترین روز زندگی‌اش بوده. کلاه ایمنی داشت. توی خیابان‌ها هم که حرکت می‌کرد صدای باد و بقیه‌ی ماشین‌ها شنیدن صدایش را برایم دشوار کرده بود. اما خم شده بودم و زور می‌زدم صدایش را بشنوم.
-    دخترم بیمارستانه. اسمش ثریاست. ۶ سالشه. روده‌ش از بین رفته. یه باکتری بوده نمی‌دونم چی بوده. مشکوک به سرطان بودند. کلی پول آزمایش دادم. گفتند سرطان نیست. اما باکتری روده را از بین برده. روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان پول بیمارستان دارم می‌دهم و ۱۰ روز دیگر نوبت عملش می‌شود. سه روزه که می‌گویند باید یک آزمایشی بدهد که مشخص شود می‌شود روده را برید و بازسازی کرد یا این‌که باید عمل پیوند روده انجام بدهند. سه روزه دارم این در و آن در می‌زنم که پول آزمایش‌ها را جور کنم. نمی‌شود. تا الان ۹۰ میلیون خرج کرده‌ام. هفته‌ی پیش ماشین لباسشویی خانه‌مان را هم فروختم. فقط مانده همین موتور که این هم ممر درآمد من است. نمی‌توانم بفروشمش. از صبح تا حالا ثریا سه بار زنگ زده. نمی‌تونی بفهمی چه حالی می‌شم وقتی زنگ می‌زنه و من هنوز نتونستم پول آزمایش‌ها رو جور کنم.
من چیزی نمی‌گفتم. توی آینه قیافه‌ی زار و نزار خودم را می‌دیدم که دارم گوش می‌دهم و واقعا چیزی نداشتم که بگویم. 
-    رفتم این طرف آن طرف گفتند بانک رسالت وام می‌دهد. رفتم بانک رسالت گفتم این موتور من برای شما. اندازه‌ی پول این موتور به من وام بدهید من به‌تان برمی‌گردانم. گفتند باید بروی امتیاز بگیری و موتور به درد ما نمی‌خورد و فلان بیسار. من امتیازم کجا بود. این که می‌گم روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ تازه با بیمه‌ی سلامت و کمک بخش ممدکاری بیمارستانه. ثریا صبحی زنگ زده بهم می‌گه بابا می‌دونم نمی‌شه پول جور کنی، بیا نقاشی‌های منو بذار اینترنت کمک جمع شه من خوب شم.
این را که که گفت چشم‌هاش پر از اشک شد. محافظ کلاه ایمنی‌اش را که دودی بود پایین داد. نمی‌دانستم واقعا چه بگویم... هیچی نگفتم دیگر. با کوهی از رنج از موتورش پیاده شدم و تا چند ثانیه‌ای دلم به رفتن به داخل ساختمان نبود. همان‌جا ایستاده بودم و به کنج خیابان زل زده بودم و پیش خودم به چخوف لعنت می‌فرستادم که سورچی‌هایش زیاد و زیادتر می‌شوند انگار...
 

  • پیمان ..

می‌گویند یک خبرنگار پس از یک سفر سه‌روزه به یک شهر غریب می‌تواند در مورد آن یک کتاب بنویسد، بعد از یک سفر سه ماهه می‌تواند در مورد آن یک مقاله بنویسد و بعد از یک سفر سه‌ساله به سختی می‌تواند چند جمله در موردش بنویسد. حالا که تقریبا یک ماه است دارم به کمک دولینگو زبان آلمانی را تاتی تاتی می‌کنم حس می‌کنم وقت خوبی است که در موردش بنویسم. البته که در مراحل ابتدایی هستم و به سطح آ یک هم نرسیده‌ام هنوز.

نمی‌دانم کار درستی کردم که آلمانی خواندن را شروع کردم یا نه. هنوز هم در شک و تردیدم. می‌شد که زبان مادری‌ام (فارسی) را بیشتر و دقیق‌تر بخوانم و در آن عمیق‌تر شوم. زبانی است که با آن نوشتن برایم راحت است. من هنوز هم نمی‌توانم به انگلیسی به راحتی پست وبلاگی بنویسم. می‌شد که زبان انگلیسی‌ام را بهتر کنم و در آن از سطح متوسط بالاتر بروم. این‌که آدم دو تا زبان را در حد خوب بلد باشد بهتر است یا این‌که سه یا چهار تا را در حد مکالمه‌ی روزمره؟ نمی‌دانم. اصلا تقصیر دولینگو است و آن اپلیکیشن اعتیادآورش که هی بهت جایزه می‌دهد و هی کلمات و جملات را برایت تکرار می‌کند و هی شکلک آدم‌های مختلف و آن جغدش به پاسخ‌های تو واکنش نشان می‌دهند تا رهایش نکنی و ادامه بدهی و ادامه بدهی. البته بعد از یک ماه به این نتیجه رسیده‌ام که دولینگو فقط یک نقطه‌ی شروع خیلی خوب است برای یادگیری زبانی که با آن مواجهه نداشته‌ای. یاد گرفتن آن زبان را نباید از دولینگو انتظار داشت که مکالمه و سروکله‌ زدن با جملات یک آدم دیگر و دیالوگ است که زبان را جا می‌اندازد. حالا البته غمم گرفته که این آدم آلمانی‌دان را از کجا بجورم که خودم نه پول کلاس زبان آلمانی رفتن دارم و نه حال و حوصله‌ی رفت‌وآمد را.

باری... شنیده بودم که زبان آلمانی نسبت به زبان انگلیسی سخت‌تر و نافهم‌تر است. بعد از یک ماه خودم هم دارم به این نتیجه می‌رسم. اما به یک نکته‌ی دیگر هم رسیده‌ام: این‌که انسان آلمانی با انسان انگلیسی و با انسان ایرانی  و با انسان چینی تفاوت دارند واقعا باید به زبان مورد استفاده‌شان نگاه کرد. یک سری ظرافت‌ها و البته که سختی‌ها زبان آلمانی هست که راستش بیشتر از این‌که بخواهم در موردشان نق بزنم دوست‌ دارم بگویم تفاوت‌ها از همین جاها می‌آیند. 

مالکوم گلدول در مورد این‌که چرا دانش‌آموزان آسیای شرقی توی ریاضیات از همه جای دنیا بهترند علاوه بر دلایل فرهنگی و نوع تربیت و سختگیری‌های مدرسه و... به یک مسئله‌ی زبان‌شناختی هم پرداخته بود: نام اعداد در زبان چینی معمولا تعداد حروف پایینی دارند و سه چهار حرف بیشتر نیستند و یک چینی اعداد یک تا صد را می‌تواند در چند ثانیه بشمرد، اما یک انگلیسی زبان و یا سایر زبان‌های اروپایی در نام اعداد معمولا کلماتی طولانی دارند که باعث می‌شود شمردن اعداد برای‌شان طول بکشد. او بر این باور بود که همین نکته‌ی ساده باعث می‌شود سرعت فکر ریاضیاتی یک انسان چینی خیلی بیشتر از یک انسان آمریکایی باشد. 

زبان آلمانی روی مذکر و مونث و خنثی بودن تک تک کلمات گیر است. قاعده‌ی خاصی هم ندارد راستش. لباس زنانه یک کلمه‌ی مذکر است و بلوز یک کلمه‌ی مونث و موزه یک کلمه‌ی خنثی. کلیسا مونث است و ایستگاه قطار مذکر و... حالا این تأکید روی مذکر و مونث بودن و فرق داشتن حرف‌ تعریف‌ها یک طرف، قرار گرفتن کلمه در حالت‌های مفعولی و فاعلی هم خودش باز شکل حرف تعریف را تغییر می‌دهد. جایی که یک کلمه‌ی مذکر مفعول قرار می‌گیرد اگر ناشناس باشد einen اگر شناس باشد مثلا deinen می‌گیرد اگر مفعول نباشد ein است و dein. یعنی نه تنها جنسیت کلمه مهم است بلکه موقعیت قرار گرفتن آن در جمله هم مهم است. خب، کسی که در زبان مادری‌اش این قدر به حرف تعریف کلمات باید توجه کند مسلما با کسی که نباید زیاد به این چیزها توجه کند در جهان‌بینی‌اش و استفاده‌اش از ابزارها و امکانات این دنیا فرق خواهد کرد. زبان فارسی به جنسیت اسم‌ها و کلمات گیر نمی‌دهد. لباس لباس است. خط‌کش خط‌کش است. حرف تعریف خاصی نمی‌خواهند. مذکر و مونث و فاعل و مفعول بودن کلمات را از روی ظاهرشان نمی‌توان تشخیص داد. از یک منظر می‌توان گفت چه زبان خوبی است این فارسی که این قدر جنسیت‌گرا نیست و از آن طرف می‌توان گفت که چه‌قدر این زبان مکتوم‌ساز است. همه چیز مکتوم و پنهانی است. از روی ظاهر کلمات نمی‌توان زیاد آن‌ها را شناخت و به موقعیت‌شان پی برد. انگار کلمات در زبان فارسی حجاب دارند و راستش این را در رفتار و کردار متکلمان زبان فارسی هم می‌توان دید. یک چیز می‌گویند و مرادشان چیز دیگر است و اگر کسی درنیابد آن چیز دیگر را عجیب گیج خواهد شد و راستش زن‌ها چون در روز تعداد کلمات بیشتری را به کار می‌برند احتمالا ویژگی‌های زبانی را با شدت بیشتری به ارث می‌برند...

دوست داشتن اشیا با دوست داشتن افعال در زبان آلمانی تفاوت دارد. اگر تو یک شیء یا شخص را دوست داشته باشی از فعل mag استفاده می‌کنی و اگر یک فعل و رفتار و کردار را دوست داشته باشی آن وقت gern استفاده می‌شود. جالب نیست؟ باز هم به نظرم کسانی که برای دوست داشتن یک شیء و شخص و یا دوست داشتن یک فعل از کلمات متفاوتی استفاده می‌کنند جهان‌بینی‌شان متفاوت خواهد بود.

در آلمانی هم مثل زبان فارسی فعل‌ها بر اساس اول شخص و دوم شخص و سوم شخصی و جمع بودن شکل‌شان تغییر پیدا می‌کند. انگلیسی از این منظر خیلی خیلی ساده‌تر است. فقط در سوم شخص مفرد است که شکل یک فعل انگلیسی تغییر پیدا می‌کند. این خودش منشأ چه تفاوتی در جهان‌بینی خواهد بود؟ نمی‌دانم راستش. فعلا همین‌ها توجهم را جلب کرده‌اند!

  • پیمان ..

۱. کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» دکتر محمدحسین پاپلی یزدی را خواندم. پاپلی یزدی در این کتاب می‌کوشد علاوه بر معرفی تاریخ و سازوکار قنات، آثار جانبی آن بر زیست سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایرانیان را تشریح کند. گستره‌ی جغرافیایی قنات از ژاپن تا شمال آفریقا و جنوب اروپا و حتی شیلی را در برمی‌گیرد. اما از نظر پاپلی مهد اصلی قنات که تأثیری چند هزارساله بر کهن‌الگوهای فکری افراد درگیر با آن داشته ایران و حواشی کویرهای آن است. کتابی دوست‌داشتنی و کامل در باب قنات است که البته به نظرم می‌توانست حجم کمتری داشته باشد. از آن کتاب‌هاست که جا دارد یک پادکست ۶۰دقیقه‌ای در مورد آن ساخته شود و محتوای ارزشمندش را خلاصه و مختصر و مفید معرفی کند.
جلد کتاب اصلا جذاب نیست؛ ولی به گونه‌ای بسیار خوب خلاصه‌ی کتاب را بیان می‌کند. در وسط ما کاریز و سازوکار آن را داریم و در اطراف واژه‌هایی که کتاب از منظر آن‌ها به کاریز نگریسته یا این‌که کاریز باعث این نظرگاه‌ها در زیست جامعه‌ی ایرانی شده‌ است. 
یک جای کتاب پاپلی یزدی در مورد جامعه‌ی آسفال صحبت می‌کند و این نکته وجود کاریز باعث می‌شده تا جامعه‌ی ایران مرکزگرا نباشد. کاریز و قنات باعث شده است که ایران در گذشته به اصطلاح جامعه‌ی بی‌سر باشد:

«عده‌ای از دانشمندان فضا را حاصل و زاده‌ی حکومت‌مندی، سیاستگذاری، برنامه‌ریزی و اقتصاد سیاسی حکومت‌ها می‌دانند. ما معتقدیم این حرف در عصر مدرن که دولت‌ها توان اعمال قدرت و ابزار کنترلی و نظارتی (نیروهای امنیتی، نظامی، انتظامی، زندان، و...) دائمی را دارند و در عین حال آموزش و پرورش و امور فرهنگی را در کنترل دارند تا حدی ممکن است. اما در عصر سنت چند هزار ساله این سازمندی‌ها و ساختارهای انسانی (اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و...) و توافقات زیستی مردم است که سازه‌های انسانی و فرهنگ را می‌سازد. در حوزه‌ی فرهنگ و تمدن بحث از مشارکت افراد نمی‌کنیم، بحث از توافق برای زیستن می‌کنیم، آن هم توافقی چند هزار ساله. این توافق زیستن حاصل کار حکومت‌ها و یا حتی‌ نهادهای دینی-مذهبی نیست، بلکه ابتدا توسط مردم در طول قرن‌ها به وجود آمده، تبدیل به فرهنگ شده و سپس نهادهای دینی-مذهبی و حکومتی-دولتی، قومی-قبیله‌ای بر آن سوار شده و در آن تغییراتی داده‌اند. همین فرهنگ توافقی زیستن در حوزه‌ی کاریزی است که نیاز جامعه به آقابالاسر و دولت را بسیار کاهش می‌دهد تا مدیریت امور بتواند توسط خود مردم از طریق باورهای خودآگاه و ناخودآگاه فرهنگی انجام شود. مدلی که می‌توان جامعه‌ی آسفال و یا بی‌سر نام نهاد.
قنات یا کاریز مدلی از اداره‌ی سرزمین در مقیاس کوچک را ارائه می‌دهد که به دولت متمرکز تصدی‌گرا، به بوروکراسی به فئودال و ارباب بزرگ، به ایلخان و و ایل‌بیگی و به میراب اعظم و به ساختار اداری پیچیده نیاز ندارد. مردم به یک سری توافقات دقیق و ظریف نانوشته برای زیستن و اداره‌ی سرزمین و فضای جغرافیایی خود دست یافته بودند که بر مبنای مشارکت عمومی است. مدلی با حداقل مخارخ بالاسری و یا مخارج جاری اداری و کاغذبازی و بوروکراسی. این مدل همیشه در جستجوی صلح و آرامش است. به هیچ وجه در جست‌وجوی جنگ نبوده و نیست، چون با جنگ شدیدا آسیب می‌بیند. هیچ سرزمینی به اندازه‌ی سرزمین قناتی از جنگ آسیب نمی‌بیند. یعنی جنگ می‌تواند دست‌اورد چند هزار ساله برای استحصال آب را در ظرف چند روز نابود کند. با نبود آب کاریز کل سیستم شهری-روستایی، کشاورزی-دامداری و حمل و نقل در این محدوده‌ی جغرافیایی مضمحل می‌گردد. در محدوده‌ی تمدن کاریزی نه آب سطح قابل اهمیت است، نه باران و نه چشمه‌های طبیعی. وقتی آدم‌هایی در دل و حاشیه کویر ناچارند با اندک آب قنات زندگی کنند باید مواظب باشند که جنگ رخ ندهد... وقتی این امر در طول چند هزار سال طول بکشد مردمش هم دارای اخلاق مدارا و گفت‌وگو می‌شوند. هدیه‌شان هم به جهان گفت‌وگو است...» ص ۳۷ و ۳۸

۲. چند وقت پیش شهروز برایم فایل ترجمه‌ی یک مصاحبه با مشتاق‌خان را ایمیل کرد و گفت حتما بخوان. یک فایل صد صفحه‌ای بود که جعفر خیرخواهان آن را به فارسی ترجمه کرده بود. مشتاق‌خان استاد مطالعات توسعه‌ی دانشگاه سواس لندن است. اصل مصاحبه برای سایت ۸۰هزار ساعت بود. یکی از پادکست‌های این سایت بود. چند صفحه‌ی اول خلاصه‌ی حرف‌های مشتاق‌خان است و بعد هم خود ترجمه‌ی متن پادکست. به نظرم خواندن متن انگلیسی مصاحبه برای تقویت زبان هم که شده واجب است. مشتاق خان تجربه‌های زیادی در مطالعه‌ی شیوه‌های توسعه‌ی در کشورهای جهان سوم و اجرای سیاست‌ها دارد و چکیده‌ی مقالات و کتاب‌ها و تجربیاتش را در این مصاحبه بیان کرده است. یک جایی در همان خلاصه‌ی مصاحبه در مورد اجرای سیاست‌ها توسط دولت‌ها صحبت می‌شود و همان حکایت آشنای از قضا سرکنگبین صفرا فزود:

«سپس ناگهان متوجه میشوید عجب! آن سیاستی که در فلان کشور خیلی خوب عمل کرد در کشور دیگر فاجعه به بار آورد؛ همچنین اگر به تاریخ نگاه می‌کنید می‌بینید کشورهای متفاوتی که موفق شدند توسعه پیدا کنند سیاست‌های کاملا متفاوتی اجرا کرده بودند. این یک معما است اما وقتی به تعامل بین قوانین مصوب، قدرت اجرایی  نگاه می‌کنیم معما هر چه بیشتر قابل درک‌تر می‌شود: توجه به این نکته بسیار مهم که موفقیت سیاست‌ها، موفقیت نهادها و موفقیت قوانین به قابلیت‌ها، منافع، و قدرت بازیگران و اینکه این بازیگران چگونه از قوانین پیروی می‌کنند و آن سیاست‌ها را اجرا می‌کنند، وابسته است. زیرا هیچ سیاستی را به زور نمی‌توان بر مردمی که خواهان پیروی از آن نیستند تحمیل کرد.
این ایده که سیاست جعبه سیاه رازآلودی است که دولت فقط کافی است آن سیاست را اعلام کند و هرکس شروع به پیروی از آن خواهد کرد اشتباه محض است. هر دولت چیزی بیش از یک سازمان در بین بسیاری از سازمان‌ها در جامعه نیست. بین دولت‌ها، احزاب سیاسی، احزاب مخالف، اتحادیه‌های کارگری، کلیساها، مساجد، نظامیان، عامه مردم، سایر انواع دستگاه‌های اداری و دادگاه‌ها رابطه کنش و واکنش برقرار است ... همه آن‌ها تلاش می‌کنند تا بر برونداد این سیاست تأثیر بگذارند، اما آن را به صورت روزانه اجرا می‌کنند (که نکته بسیار مهمی است). اگر اکثریت گسترده سازمان‌ها و جامعه از نقض قوانین خرسند باشند و کارهای همدیگر را زیر نظر نگیرند، پس نباید انتظار داشت چنین سیاستی اجراشدنی باشد.
سیاست‌های موفق آن‌هایی هستند که دست‌کم چند بازیگر قدرتمند با آن همراهی می‌کنند ... اینجا به گمانم نیاز به دقت و احتیاط خیلی زیاد است که منظورمان از قدرت و قدرتمندان چیست، چون قدرتمندان فقط یک درصد بالایی جامعه نیستند. اینکه چه کسی قدرتمند است به سیاست مورد بحث بستگی دارد. در مورد برخی سیاست‌ها، قدرتمندان ساکنان درون یک روستا هستند. در مورد سیاست‌های دیگر، قدرتمندان کسانی هستند که بنگاه‌های بزرگ را اداره می‌کنند. اما هرکس که قانونی را نقض می‌کند باید از سوی کسانی که دقیقا به اندازه ناقضان قانون قدرتمند هستند زیر نظر گرفته شود. به همین دلیل در سنت انگلیسی حقوق عرفی، مفهوم قضاوت شدن از سوی همسنخ های شخص را داریم. معنای آن چیست؟ قضاوت شدن از سوی همسنخ‌های شخص یعنی در هر سطح از جامعه، سایر مردم و سایر سازمان‌ها وجود دارند که به اندازه آن شخص خاص قدرتمند هستند. اگر هر شخصی از سوی همسنخ‌های خود زیر نظر گرفته نشود، رفتار پیروی از قانون نخواهد داشت.
اشتباه محض است که گمان کنیم قانون همیشه باید از بالا اعمال شود و چیزی شبیه پلیس یا دستگاه اعمال قانون آن بالا نشسته است و هرکسی را زیر نظر گرفته و دیده‌بانی می‌کند و اگر قوانین را نقض کنید آن‌ها به سراغ‌تان خواهند آمد. آنچه اغلب فراموش می‌کنیم اینست که این نوع اعمال عمودی قانون زمانی نتیجه می‌دهد که ۹۹ درصد – یا دستکم ۹۰ درصد – اعمال قانون بدون آن اتفاق بیفتد. دستکم ۹۰ درصد اعمال قانون از طریق اعمال افقی قانون اتفاق می‌افتد یعنی توسط همسنخ‌هایی که در سطوح متفاوت جامعه هستند. وقتی می‌گوییم قدرتمندان، منظور آدم‌های مرتبط در آن سطح از فعالیت است که به اندازه کسانی که قوانین را نقض می‌کنند قدرتمند هستند. اگر در وضعیتی قرار داریم که همه‌ی آن کسانی که قانون را نقض می‌کنند علاقه‌مند به نقض قانون باشند، و تنها امکان زیر نظر گرفتن ناقضان قانون از سوی کسانی باشد که در سطوح پایین‌تر نسبت به آن‌ها از حیث قدرت هستند، یا اینکه فقط متکی به اعمال قانون از بیرون و بالا باشیم، در آن صورت به هیچ جا نمی‌رسید».

اصل حرف مشتاق‌خان توی این مصاحبه این است که توسعه‌ در یک جامعه به صورت افقی اتفاق می‌افتد و نه به صورت عمودی و دستور از بالا به پایین. یک جورهایی همان حرف جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را با جزئیات بیشتر و مثال‌هایی از جاهای مختلف دنیا تشریح می‌کند.
۳. یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های جنبش اعتراضی مهسا امینی را بدون سر و  بدون رهبر بودن آن عنوان کرده‌اند. ویژگی‌ای که در مورد جنبش‌های اعتراضی سالیان اخیر ایران نکته‌ی تازه‌ای نیست. از آن طرف هم می‌گویند در سالیان اخیر دولت‌ها قدرتمندتر از هر دوره‌ای در تاریخ شده‌اند و در کوچک‌ترین امور زندگی شهروندان اعمال نظر می‌کنند. ولی این احتمال را هم می‌دهند که با پیشرفت روزافزون تکنولوژی این حاکمیت بلامنازع و اعمال قدرت دولت‌ها بالاخره روندی کاهشی را طی کند. ایران گرفت و گیر زیاد دارد. در زمینه‌های مختلف نیاز به اصلاحات دارد. ضرورت بعضی از این اصلاحات را حتی دولت‌های ایران هم درک کرده‌اند، اما چون می‌خواهند به شکل دستور از بالا مسائل را حل کنند به جایی نمی‌رسند. به نظر می‌رسد راه توسعه‌ی افقی ایران نه از راه دولت که از راه خود همین مردم می‌گذرد و نکته‌ی جالبش این است که در کهن‌الگوهای فکری‌مان جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را هم نهادینه داریم...


 

  • پیمان ..

موزه‌ی زمان

۰۹
خرداد

موزه‌ی بدقلقی بود. نگاه که می‌کنم می‌بینم چند سال بود که می‌خواستم بروم ببینمش و نمی‌شد.دو سه بار با هم خواسته بودیم برویم ببینمش. ساعت کاری‌اش یک جوری بود که همه‌ش جور درنمی‌آمد. آخرین بار که رفته بودیم نگهبان موزه درآمده بود گفته بود ساعت بازدید تمام شده، اگر کافه می‌خواهید بروید می‌توانید از این طرف بروید. تازه ساعت ۴:۳۰ عصر بود که این را به‌مان می‌گفت. راستش خبری هم نبود. اصلا درک نمی‌کنم چرا باید ساعات کاری یک موزه مطابق با ساعات اداری باشد. آدم یاد این ضرب‌المثل می‌افتد که میمون هر چی زشت‌تر ناز و اداش بیشتر.
راستش ساختمان موزه‌ی زمان با آن گچبری‌های خاصش خیلی قشنگ بود. این را نمی‌توانم انکار کنم. حیاط و ورود به ساختمان هم هیجان‌انگیز است. از پله‌ها بالا می‌روی و ساعت‌های مختلف آفتابی و آبی و طنابی و... را می‌بینی و تلاشی که بشریت در دوره‌های مختلف برای تقطیع زمان داشته. اما خب، این تلاش بشری برای تقطیع زمان و به چنگ انداختن گذرش در همین جا تمام می‌شود. توی موزه به جز معماری بنا که آن هم ربطی به مفهوم زمان ندارد خبر خاصی نیست. چند تا ساعت قدیمی دیواری و رومیزی ساخت فرانسه که لاکچری‌اند و حکم جواهر دارند و طبقه‌ی بالا هم ادامه‌ی ساعت‌های مختلف جیبی و ماشینی و دیواری و مچی است که پیش خودت می‌گویی اکی،‌ الان من عکس همین‌ها را توی اینترنت می‌دیدم چه فرقی با حضورم در این‌جا داشت. یک اسطرلاب و یک ورق کاغذ نام ماه‌های گوناگون سال به تقویم‌های مختلف هم وجود دارد که کمی دلگرم‌کننده است. چند تا ویترین هم فسیل و سنگواره و این جور چیزهاست که ربطش به موزه‌ی زمان مشخص نیست. همین و همین. ساختمان یک بالکن خیلی قشنگ هم دارد که الحمدالله برای بازدید عموم باز نیست. یک اتاق هم هست که ساعت‌ مچی‌های چند شخصیت مشهور معاصر را تویش به نمایش گذاشته‌اند که ایده‌ی خوبی بود.
نمی‌دانم. دیدن موزه‌ی زمان برایم راضی‌کننده نبود. کلا موزه‌هایی که رسالت‌شان را به نمایش گذاشتن چند تکه شیء می‌دانند حوصله‌ام را سر می‌برند. موزه‌ی زمان چطور اگر بود من را ارضاء می‌کرد؟ زمان از آن مفاهیم کلیدی زندگی آدمیزاد است. به نظرم موزه اگر می‌توانست مواجهات مختلف ما با زمان را روایت کند موزه‌ی خوبی می‌شد. آن بخش توی حیاط که ساعت‌های قدیمی متفاوت طنابی و خورشیدی و آبی و روغنی و... را گذاشته بودند می‌توانست بهانه‌ روایت خیلی خوبی باشد. تلاش انسان‌ها برای این‌که روز و شب را تقطیع کنند، نظم ایجاد کنند... اما بعدش باید ناتوانی بشر در مقابل زمان را یادآوری می‌کرد. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی، پیری... این‌ها را باید یک جوری نمایش می‌داد. این‌که اشیاء قدیمی در موزه باشند به خودی خود بد نیست. اما چیدمان فله‌ای آن‌ها فایده‌ای ندارد. باید قصه‌ای پشت‌شان تعریف بشود. من اگر بودم یک بخش موزه را ویژه‌ی تقویم اختصاص می‌دادم و نه در این حد که یک ورق کاغذ به دیوار بچسبانم‌ها... اقوام مختلف بشری در طول تاریخ برای خودشان تقویم‌های مختلف داشتند. من اگر بودم این تقویم‌ها را بر اساس جغرافیای مورد استفاده‌شان توی یکی از اتاق‌ها قرار می‌دادم تا حسی از جهانی بودن زمان را هم القاء کنم. شاید هم برمی‌داشتم کل موزه را بر اساس چند تا کتاب می‌چیدم. مثل کتاب ماشین زمان و موضوع سفر در زمان یک بخش موزه می‌شد. کتاب مومو و بی‌زمانی یک بخش دیگر موزه می‌شد... نمی‌دانم... این‌ها همه ایده است...
شاید اصلا جالبی دیدن موزه‌ی زمان و کلا موزه‌های ایران همین باشد. تو می‌توانی بعدش کلی فکربازی کنی که اگر من بودم چه کار می‌کردم و چی می‌گذاشتم و چطور روایت می‌کردم و... 
 

  • پیمان ..

وارد فضای نمایشگاه کتاب که شدیم اول صدای آخوندی که خیلی بلند در حیاط پخش می‌شد توجه‌مان را جلب کرد. خبری از تبلیغات ناشرهای آموزشی و کمک‌آموزشی سال‌های دور نبود. این بار آخوندی بود که داشت در مورد حجاب و برنامه‌ی کشورهای غربی در رهاسازی دخترهای بی‌حجاب و عادی‌سازی بی‌حجابی و این چیزها حرف می‌زد. به گمانم صدا ضبط شده بود. چون ساعت بعدش که برمی‌گشتیم هم هم‌چنان صدای این آخوند در حال پخش شدن بود. اگر هماهنگ نکرده بودند که بیا و در مورد کتاب دایاسپورا حرف بزن عمرا امسال نمایشگاه کتاب می‌رفتم. شنیده بودم که جو امسال نمایشگاه کتاب به هیچ وجه به کتاب نمی‌خورد. حتی به سایت مجازی نمایشگاه هم برای خرید سر نزده بودم. چرا که سال‌های پیش این قدر با مأمورهای پست داستان داشتم که دیگر از خرید از نمایشگاه مجازی کتاب بیزارم. خیلی هم ناگهانی شد. دوشنبه غروب گفتند که خانه‌ی کتاب می‌خواهد نشست نقد و بررسی کتاب دایاسپورا برگزار کند. آن قدر وقت کم بود که تبلیغی هم نمی‌شد کرد. دکتر موسوی که کتاب را خوانده بود گفت کتاب خیلی خوبی برای ترجمه انتخاب کردید، فقط ای کاش یک مقدمه‌ی مفصل خودت روی این کتاب در مورد کاربردهای دایاسپورا در سرزمین ایران می‌نوشتی. راست گفته بود. این طرف و آن طرف حرف‌های پراکنده هم داشتم. پیش خودم گفتم بد نیست بیایم نیم‌ساعت به جای آن مقدمه‌ای که ننوشتم حرف بزنم. سه صفحه یادداشت هم با خودم برداشته بودم که سرفصل‌های مقدمه‌ی نانوشته‌ام بودند، البته خیلی کلی. 
گوشه‌ی نقد نمایشگاه کنار در ۸۱ شبستان اصلی مصلی بود. از در ۸۸ همین‌طور یکی یکی آمدیم تا در ۸۱. جلوی تمام درها خانم‌های چادری نشسته بودند و آدم‌های ورودی به سالن را اسکن می‌کردند. مبادا که زیبارویی وارد فضای نمایشگاه کتاب شود. به جز چهار پنج تا از رفقای جان کس دیگری نیامده بود. طبیعی هم بود. به هر کسی گفته بودم یک فحش هم بهم داده بود که چرا می‌روی. من و شهروز نشستیم کنار هم. یک مجری هم آوردند نشاندند کنارمان. کتاب را همان لحظه دستش گرفته بود و اصلا نمی‌دانست موضوع کتاب چیست. بهش گفتیم ما خودمان حرف می‌زنیم. تو نمی‌خواهد نگران باشی. حرف‌هایم را زدم. اما وقتی فردایش خبرش را توی سایت وزارت فرهنگ و ارشاد خواندم دیدم ای بابا، تو بگو یک پاراگراف از حرف‌های اصلی‌ام را پیاده کرده باشند نکرده بودند. سانسور کرده بودند؟ احتمال زیاد بله. زور زده بودم در لفافه حرف بزنم‌ها. ولی خب اصل حرفم تیز بود دیگر. آن‌ها هم حوصله‌ی گرفتن تیزی نداشتند. کلا پیاده نکردند. 
گل حرفم این بود که در صد و خرده‌ای سال اخیر، هر جنبش و تغییر اجتماعی که در این سرزمین رخ داده کار دایاسپورای ایرانی بوده است. انقلاب مشروطه را که نگاه می‌کنی تحصیل‌کرده‌ای ایرانی‌ آن طرف آب به فکر دخالت دادن ملت در حکمرانی افتادند، از آن طرف هم علمای شیعه‌ی خارج از ایران (علمای عراق‌نشین) بودند که حضور ملت در عرصه‌ی حکمرانی را از نظر فقهی تئوری‌پردازی کردند. بعدترش که می‌آیی می‌بینی انقلاب اسلامی ایران هم بدون دانشجوهای ایرانی خارج از ایران ناممکن بود. خود امام خمینی هم جزء دایاسپورای ایرانی محسوب می‌شد. همین حلقه را اگر پی بگیری می‌بینی اگر تغییر و تحولی در این بوم و بر اتفاق افتاده از صدقه سر دایاسپورای ایرانی بوده. بعد از انقلاب ایرانیان به آن معنایی که کوین کنی توی کتابش توضیح داده دایاسپورا تشکیل ندادند تا همین یک سال اخیر و جنبش زن، زندگی‌، آزادی. تأثیر دایاسپوراهای ایرانی در عرصه‌های اقتصادی هم بی‌شک و تردید است. از ورود چای به شهر لاهیجان توسط کاشف‌السلطنه تا ۲۹۰ تا شرکت استارت‌آپی موفق سالیان اخیر ایران همه از خروجی‌های دایاسپورای ایرانی بوده‌اند. اما بعد از انقلاب اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی یک نفرت خاصی به وجود آمده که باعث شده تا ایران نتواند حتی از ظرفیت‌های اقتصادی دایاسپورای خودش استفاده کند و از آن طرف هم اصلاح امور با بن‌بست مواجه شده است. واکنش این نفرت‌ورزی این بوده که دایاسپورای ایرانی رویای بازگشت را در سرنگونی ببیند و نه در اصلاح امور که اشتباه هم هست...
بعد از آن آمده بودم تغییرات سیاستی جمهوری اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی را بررسی کرده بودم: از تشکیل شورای عالی ایرانیان خارج از کشور در سال ۱۳۸۲ تا لایحه‌ی حمایت از ایرانیان خارج از کشور در مرداد ۱۴۰۱. دلایل شکست این نهادها و قانون‌ها را هم از منظر خودم گفته بودم. چند تا پایان‌نامه و مقاله‌ای هم در این موضوع توی دانشگاه‌های ایران کار شده برای چاق کردن حرف‌هایم به درد می‌خوردند. دیگر وقت و حوصله‌ی جلسه اجازه‌ نمی‌داد.
اما خب، این منبر رفتنم باز هم جبران مقدمه‌ای را که باید می‌نوشتم و ننوشتم نکرد... چون هیچ کدام از حرف‌هایم پیاده نشدند و در خبر برگزاری نشست انعکاس پیدا نکردند. کتاب هم آن‌چنان که باید و شاید مورد استقبال قرار نگرفته و تعداد زیادی فروش نرفته است. بنابراین نمی‌توانم به چاپ دوم امیدوار باشم که شاید در چاپ دوم مقدمه‌ی دلخواهم را بنویسم. ناشر می‌گوید خوب تبلیغش نکردی. نمی‌دانم. کسی دوست ندارد موضوعش را شاید.
 

  • پیمان ..

get stuck

۲۸
ارديبهشت

می‌گوید مثل دخترهایی شده‌ای که برای‌شان خواستگار می‌آید. باید بسنجند که این یکی خواستگار خوب است یا یکی بهتر در راه است. اگر فکر کنند همین خوب است و بهتری در کار نیست تازه اول کار است. اگر هم رد کنند و به بعدی فکر کنند این استرس وجود دارد که بعدی در کار نباشد. درست می‌گوید. شک و تردیدهایم را منتقل می‌کنم به حمید و محمد که آمریکااند. وقت و بی‌وقت زنگ‌شان می‌زنم و گه‌گیجه‌ام را برای‌شان بیان می‌کنم. عدم قطعیت‌ها زیادند و من مثل همیشه دیر جنبیده‌ام. چند سال پیش، یادم نمی‌آید توی تولد چندسالگی‌ام، تنها حسی که داشتم حس قورباغه‌ای بود که در یک ظرف که آبش به تدریج جوش آمده در حال مردن است. حالا باید از خودم راضی باشم که آن قورباغه‌هه به خودش زحمت جستن داده. فقط یک شک و تردید وجود دارد که تمام عضلات وارفته را جمع کنم و بپرم یا این‌که صبر کنم شاید اطرافم ۵ درجه خنک‌تر شود و بتوانم در شرایطی بهتر با عضلاتی آماده‌تر بجهم. 

هر کدام از پذیرش‌ها که می‌آید می‌نشینم به خواندن سایت‌های پشتیبان پذیرش و زندگی در آن خراب‌شده. تورهای مجازی را شرکت می‌کنم. عکس‌ها را با دقت نگاه می‌کنم. کوچه‌خیابان‌های دی سی را یاد می‌گیرم و با موزه‌هایش خیال‌بازی می‌کنم. اما بعد یکهو نگاه می‌کنم به فهرست هزینه‌ها و بی‌پولی اذیتم می‌کند. همه چیز خوب و خوش به نظر می‌آید و کارمندهای قسمت پذیرش خیلی مهربان‌اند. حسرت دی سی هنوز شکل نگرفته که می‌نشینم به سک زدن محله‌ی موته‌ی برلین. سیگو مهربان است. هر وقت سوال دارم با روی باز جوابم را می‌دهد. آن کلیشه‌ی دگم و زبان‌نفهم و یک دنده بودن آلمانی‌ها را در ذهنم کم‌رنگ می‌کند. دکتر می‌گوید گول‌شان را نخور. این‌ها کاسب‌اند. در نگاه اول عاشق چشم و ابرویت شده‌اند و بهت تخفیف تپل داده‌اند. اما می‌روند پیش دولت‌شان می‌گویند یک شاه‌ماهی گرفته‌ایم. از همه طرف پول می‌گیرند. به‌شان باج نده. دکتر نفسش از جای گرم برمی‌آید. دلم نمی‌خواهد به حرفش گوش کنم. شک دارم که شاه‌ماهی باشم. مطمئنم ارزش آن‌چنانی ندارم. حداقل این‌جا ارزشی ندارم و دکتر دارد گپ هوایی می‌زند. دلم خوش بود که بنیاد حامی شاید بهم پول بدهد. اما حتی دعوت به مصاحبه‌ام نکردند تا باز هم یادم بیاید که خودی نیستم، که هیچ وقت دل‌شان با من صاف نمی‌شود. سایت ویزامتریک را گاه و بیگاه هر چند ساعت چک می‌کنم. ازین که هر بار یک کد امنیتی برای ایمیلم می‌فرستد خسته شده‌ام. باز نمی‌شود. تا مرحله‌ی آخر می‌روی و می‌بینی که تا سه ماه آینده نمی‌توانی وقتی انتخاب کنی. چهار ماه آینده هم حتی توی گزینه‌ها نیست. نمی‌توانم وقت بگیرم. مدارکم کامل نیست. اما اگر وقت بگیرم خیالم راحت می‌شود و می‌افتم دنبال‌شان. به سیگو می‌گویم که سفارت‌تان در تهران شلوغ پلوغ است. من نگرانم که بگویم می‌آیم ولی نشود که ویزا بگیرم. بهم مهلت می‌دهد. یک ماه دیگر مهلت پاسخ دادن می‌دهد. نمی‌دانم چه کار باید بکنم. هنوز خیال شهر کم‌شیب برلین و دوچرخه‌های آلمانی رهایم نکرده که لندن بارانی بهم رخ نشان می‌دهد. این بار جنوب لندن و مدرسه‌ای که عنوان برترین دانشگاه جهان را در رشته‌ای که من طالبش هستم یدک می‌کشد. حالا دیگر خبر پذیرش هیچ حسی در من ایجاد نمی‌کند. فقط قسمت اسکولارشیپ‌ها و فاندها را نگاه می‌کنم. این یکی لیست بلندبالاتری برای کمک‌هزینه‌ها دارد. بر اساس کشور است. عربستان، پاکستان، ترکیه، هند، چین، غنا، گینه، سنگال، برزیل، کلمبیا و... ایران اما نیست. فقط کافی است یک نفر بتواند پذیرش این خراب‌شده را بگیرد تا دولتش هزینه‌ها را بپردازد و بعد از یکی دو سال یک آدم جهان‌دیده را برای خودش به کار بگیرد. چی از این بهتر؟ فقط می‌ماند عرضه‌ی پذیرش گرفتن. ولی خب، من ایرانی هستم و دولتم هم فکر می‌کند تمام دانش جهان پیش خودش است و نیازی به بقیه‌ی دنیا ندارد...

  • پیمان ..

علیرضا حیدری هم از ایران رفته. نشستم مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را خواندم. نقد و نظرهایش در مورد علیرضا دبیر پختگی آدمی را داشت که می‌تواند از دور نگاه کند و متعصب نباشد. این خودش از مهارت‌های بزرگ زندگی است که بتوانی گاهی از دور به ماجرا نگاه کنی. آن وقت می‌توانی انگیزه‌ها را تشخیص بدهی، به آدم‌ها حق بدهی، فقط به فکر خودت نباشی. آدم‌ها توی مهاجرت این مهارت را خوب به دست می‌آورد. مصاحبه‌اش را که خواندم یاد کتاب «دست‌نیافتنی» افتادم. هنوز هم روی میزم لا و لوی کتاب‌های جدید و قدیم هست و به کتابخانه منتقلش نکرده‌ام. هنوز پرونده‌‌ی این کتاب برایم باز است. کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود: روایت زندگی قهرمان کشتی آزاد ایران- علیرضا حیدری به قلم طاها صفری.

راستش کتاب را به خاطر درباره‌ی علیرضا حیدری بودنش نخریدم. بیشتر دوست داشتم از حال و هوای یک کشتی‌گیر به خصوص در روزهای نوجوانی سردربیاورم. از برای نوشتن یک داستان به این حال و هوا نیاز داشتم. داستانی که بعد از چند سال هنوز در ذهنم فقط یک طرح باقی مانده و این روزها که بیشتر پایان یافتن این فصل از زندگی‌ام را دارم حس می‌کنم حسرت نانوشته ماندنش بیشتر اذیتم می‌کند. قهرمان ساکت داستان من هم کشتی‌گیر است. منتها کشتی‌گیری که در همان اوان جوانی نابود می‌شود. علیرضا حیدری نابود نشد. کتاب با خاطره‌ی نویسندگان کتاب از یک صبح زمستانی شروع می‌شود. جایی که علیرضا حیدری با لکسوس صدفی رنگ خسته و درب و داغان سوارشان می‌کند و می‌برد به معدنش. یک مقدمه‌ی جالب دوصفحه‌ای از خود علیرضا حیدری هم دارد. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم حس کردم این دوصفحه‌ای را واقعا از ته دل نوشته:

باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتایجی که برای دیگران قابل رویت است. انسان‌ها را باید از زحمتی که برای رسیدن به یک جایگاه می‌کشند اندازه گرفت، نه خود جایگاه. من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم. رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم بهترین اتفاق‌ها همیشه در آینده رخ می‌‌دهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خود بهتر و برتر از امروز. خودی که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است. کمال دارد و دست‌نیافتنی است...

برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب «دست‌نیافتنی» لج‌بازی‌هایش بود. او آن‌قدر لج‌باز بود که مربیانش هم گاه دوست نداشتند که او برنده‌ی مسابقه‌ها باشد. لج‌بازی‌هایش با برادران خادم و عباس جدیدی و... کتاب دست‌نیافتنی را واقعا جذاب و البته انسانی کرده بود. علیرضا حیدری هم از آن آدم‌های خاص روزگار است. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم به خودم گفتم ای کاش کتاب «دست‌نیافتنی» این فصل از زندگی این قهرمان را هم به روایتش اضافه می‌کرد. مسلما کتاب معرکه‌تر از حالایش می‌شد...

  • پیمان ..

صبح رفتم به جلسه‌ی پنج‌شنبه‌ صبح‌های بخارا. به محمدحسین پاپلی یزدی از سر کتاب شازده حمام آن‌قدر ارادت پیدا کرده بودم که به خاطر ۱ ساعت نشستن پای حرف‌هایش پی ۳ ساعت رفت‌وآمد در تهران را به تنم بمالم. این‌که جلسات علی دهباشی هر بار یک جا برگزار می‌شوند خودش از جذابیت‌های او است. این بار نشست در یک تئاتر برگزار شد. علی دهباشی و محمدحسین پاپلی یزدی پشت یک میز وسط صحنه‌ی تئاتر نشستند و ما هم روی صندلی‌های طبقاتی تئاتر. سالن شلوغ بود و عده‌ی زیادی هم ایستاده بودند. فکر می‌کردم نشست در ستایش پاپلی یزدی باشد. محمد فاضلی دیر آمد. آن یکی سخنران هم گویا اصلا نیامد و خود پاپلی یزدی میدان‌دار شد و یک جورهایی چکیده‌ی یک عمر کار پژوهشی‌اش در مورد آب را بیان کرد. به نظرم جلسه‌ی امروز صبح بخارا مثل یک تد حرفه‌ای بود. خلاصه و دقیق و پرمغز.
اول نشست علی دهباشی از روی کاغذ یک معرفی یک پاراگرافی از محمدحسین پاپلی یزدی ارائه کرد. لوله‌های اکسیژن به بینی علی دهباشی وصل بودندو کپسول اکسیژنش هم توی یک کیف دستی پایین پایش بود. خود پاپلی یزدی فقط در مورد آب صحبت کرد. 
این که می‌گویند خشکسالی شده است و کم‌آبی داریم و فلان و بیسار در عمر چندهزار ساله‌ی فلات ایران اصلا مسئله‌ی جدیدی نیست. ایران همیشه این گونه بوده است. فقط شیوه‌ی مواجهه‌ با مسئله عوض شده است. تا چند هزار سال و بدون ربط به پیش و پس از اسلام، مدیریت آب به دست خود مردم فلات ایران بوده است. آن‌ها آب را امانت خدا می‌دانستند و نسل به نسل ازش استفاده می‌کردند و مواظب بودند که نسل‌های بعدی هم از آن بهره‌مند شوند. دولت‌ها اصولا در بهره‌برداری از آب دخالت نمی‌کردند. نهایت دخالت آن‌ها تشویق سرمایه‌داران به طرح‌های ساخت قنات و کاریز و... بوده است. خود مردم کار را پیش می‌بردند. در سال ۱۳۰۹ قانون قنوات ایران تصویب شد که اولین دخالت دولت در مسئله‌ی آب در کل تاریخ ایران بود. در سال ۱۳۴۷ هم آب ملی شد و عملا صاحب آب دولت شد. در ایران آب فقط ۱۰ سال دولتی ماند. پس از انقلاب اسلامی آب از حیطه‌ی مردم و دولت خارج شد و در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفت. مردم برای خودشان چاه زدند و چون آب برای خودشان نبود و برای دولت هم نبود کسی توبیخ نشد. 
بسیاری از مشکلات آب از همین تغییر مدیریت آب و قوانینی است که در چند دهه‌ی اخیر وضع شده است. بسیاری از سدهایی که این روزها می‌گویند به دلیل خشکسالی آبگیری نمی‌شوند از همان اول کار هم معلوم بود که آبگیری نمی‌شوند. از همان اول هم آب نداشته که بخواهد آبگیری شود. منتها ساخت سد و گسترش مصرف آب برای یک عده درآمد است. مسئله‌ی اصلی مصرف آب در ایران جمعیت ایران است. این جمعیت متناسب با منابع آبی ایران نیست. کل آب‌های سرزمین ایران (مجموعه تمام رودها و سفره‌ها و...) حدود ۱۰۰ میلیارد متر مکعب تخمین زده می‌شود. در چین فقط رودخانه‌ی یانگ‌تسه ۹.۵ برابر کل ایران آب دارد. در آلمان فقط رود راین ۶۵ میلیارد متر مکعب آب دارد. فارغ از تعداد، پراکندگی جمعیت ایران هم بسیار نامتوازن است. ۲۸-۲۹ درصد از جمعیت ایران در ۷-۸ شهر سکونت دارند و آب شرب می‌خواهند و این تمرکز جمعیت آن هم در نواحی مرکزی ایران اشتباه محض است. انتقال آب از سد دوستی در مرز افغانستان به شهر مشهد مترمکعبی ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان هزینه دارد. آن وقت شرکت آبفا این آب را متر مکعبی ۳۰ ریال می‌فروشد. جمعیت ایران باید برود به سمت سواحل جنوبی. جایی که آب بیشتر است و می‌شود از آب‌شیرین‌کن‌ها استفاده کرد. هزینه‌های انتقال آب هم کمتر است. 
مشکل بی‌آبی برای ما اصلا و ابدا تازه نیست. مشکل نحوه‌ی حکمرانی و مواجهه با مسئله است. قنات برای ما رئیس روسای ما درس مملکتداری دارد. شما قنات قصبه‌ی گناباد را نگاه کنید. ۱۲۸۸ نفر شریک دارد. هر کدام به اندازه‌ی ۳-۴ دقیقه سهم دارند. کل این قنات و تقسیماتش توسط ۳ نفر اداره می‌شود. ارتشی‌ها برای مدیریت این جمعیت باید حداقل ۶۵ نفر را به کار بگیرند. بهره‌وری یعنی این. توسعه‌ی متناسب با منابع یعنی این. نکته‌ی مهم در مورد قنات گناباد این است که این قنات مثل کارخانه‌های عجیب غریب ایران یک شبه به وجود نیامده است. ۶۰۰ سال ۷۰۰ سال طول کشیده تا به این شکل دربیاید. پله پله پیش رفته. ما می‌خواهیم یکهو پیشرفت کنیم. نمی‌شود. 
یا ما به زور به افغانستان می‌گوییم که باید به ما آب بدهد. افغانستان فقط روی هیرمند سد دارد. آب هری‌رود یکسره در اختیار ماست. همان هیرمند را داریم دائم اعتراض می‌کنیم. به این توجه نمی‌کنیم که افغانستان هم یک کشور است. مردمانی دارد. آن‌ها هم آب می‌خواهند. کشاورزی می‌خواهند. زندگی می‌خواهند. نمی‌شود که بگوییم آن‌ها بمیرند اما به ما آب بدهند. معلوم است که آب نمی‌دهند. حالا شما اشرف غنی را بکن طالبان. فرقی ندارد که. آب نمی‌دهند. راه‌حلش این نیست. راه‌حلش کشت فراسرزمینی است. ما این طرف در خراسان کارخانه‌ی قند و شکر داریم. چه عیب دارد که چغندر از دشت هرات بیاید؟ دشت هرات آب دارد. چغندر ارزان‌تر عمل می‌آید. آن‌ها چغندر بکارند. ما وارد کنیم و کارخانه‌ را بچرخانیم. چرا اصرار داریم که حتما چغندر هم باید از داخل خراسان بی‌آب باشد؟ وقتی کشت محصول در آن طرف مرز ارزان‌تر تمام می‌شود چرا از آن‌ها استفاده نکنیم؟ این‌طوری هر دو طرف مرز به هم از نظر اقتصادی وابسته می‌شوند و چه چیزی از این بهتر برای امنیت کشور؟ البته رییس یکی از کارخانه‌های قند خراسان یک بار این کار را کردها. چغندر افغانستان یک سوم ایران قیمت داشت. منتها سر مرز پلیس مانع شد. ساعت ۱۲ شب به تریلی چغندر افغانستانی گیر داده بود که باید بارت را خالی کنی تا ببینم تریاک داری یا نه. حالا خود پلیس نه کارگر داشت، نه وسایل خالی و پر کردن بار. حرف زور می‌زد. حتی یک سگ موادیاب هم نداشت. نگذاشت تریلی افغانستانی بیاید و اصلا این شکل نگرفت. 
خشک‌سازی همیشه بوده. الان هم هست. فلات ایران همین است. مشکل ما هم الان جمعیت‌مان است و مشکل حاد این است که در کاهش مصرف و تغییر شیوه‌های تأمین آب شرب و کشاورزی این جمعیت هیچ درآمد و سودی نیست. سود و درآمد فقط در افزایش مصرف است و سر همین است که داریم به سمت بحران پیش می‌رویم...
 

پس‌نوشت: بعد از نشست کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» را خریدم که بخوانم.

  • پیمان ..

«ایرانی وقتی که سالکش را گرفت، تب نوبه‌اش را کرد، حصبه و مطبقه‌اش را گذراند، خلاصه وقتی دوره‌ی طفولیتش گذشت، ایام جوانیش به آخر رسید و کامل مرد شد، یک آدم گرفته‌ای از آب درمی‌آید که دل و دماغ هیچ کار در او نیست. البته نمی‌گوییم که از شدت ملالت رو به قبله می‌خوابد و منتظر ملک‌الموت می‌شود، از دماغ‌سوختگی تریاک می‌خورد یا از فرط دل‌افسردگی خودش را از بام پرت می‌کند. نه، این‌طور که خیر، ولی همچو اشتهایی هم به زندگی ندارد. اگر تریاک نمی‌خورد، اگر خودش را از بام پرت نمی‌کند، لااقل دست و دلش هم پی کار نمی‌رود و روزی چند ساعت عمرش را به مفت از دست می‌دهد.
علت این لختی و بی‌حالی چیست؟ برای چه ما این‌طور دل‌مرده و لاابالی و کسل هستیم؟ مسلم یک قسمت از این افسردگی مربوط به هوای گرم ایران و همان نوبه‌ی بی‌پیری است که از قوای همه‌ی ما باج می‌گیرد، اما علت اصلی دل‌مردگی ما بی‌نتیجه‌ بودن سعی و دوندگی است. شوق به کار بسته به حاصل عمل است. در خوش‌آب‌وهواترین نقاط دنیا هم اگر انسان تنها نتیجه‌ی دوندگی را کفش پاره کردن ببیند و بس طبعا بی‌حرکت خواهد نشست و دلسرد خواهد شد. در آن ممالکی که عشق به کار همه جایی است، کار سرمایه و ثروت است، کار تمول می‌دهد، کار به دارایی می‌رساند. در ایران برعکس، غالبا سعی و زحمت مثل بذرافشانی در کویر جندق، کوشش بی‌فایده است. با کار می‌شود منحنی و شکسته و قوزی شد ولی انتظار اجر دگر نباید داشت...»


قسمتی از سرمقاله‌ی شماره ۷۹ نشریه‌ی مرد آزاد منتشر شده در ۲۸ خرداد ۱۳۰۲ نوشته‌ی علی‌اکبر داور به نقل از کتاب «اول اصلاح اقتصادی- مجموعه مقالات علی‌اکبر داور» به کوشش حسن رجبی‌فرد/ انتشارات شیرازه کتاب ما/ ص ۱۵۹
 

  • پیمان ..