قاپیدن صداها...
بیا برایت از صداها بگویم. صدا ضبط کردن از فیلم گرفتن برایم هیجانانگیزتر است. همانطور که کلمات میتوانند از تصاویر خیالانگیزتر باشند، صداها هم انگار همچه قابلیتی دارند. روایت یک پدربزرگ از عشق و عاشقیهای جوانیاش در صدا خیالانگیزتر است از وقتی که تصویرش هم در قاب دوربین فریز شده باشد. عکسها لحظهها را ثبت و فریز میکنند. فیلمهای روزمره هم انگار همچه خاصیتی دارند. اما کلمات و صداها انگار فقط یک وجه را میگیرند و بقیهی چیزها را جاری میکنند.
امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر تا وارد مترو شدم هندزفری را از کیف درآوردم که یا بیبیسی انگلیسی گوش کنم یا کمی با دولینگو بازیبازی کنم. سرگرمی توی متروام است. کتاب همیشه همراهم هست. اما دستفروشهای توی مترو زیادند و سروصدایشان مانع تمرکز. نمیشود به راحتی به دنیای کتابها فروغلتید. اما هندزفری و پادکست و بالا بردن صدا چاره است. سوار شدم و دیدم یک صندلی هم خالی است. آقایی که یک کاور گیتار جلویش بود باز نشسته بود. اشاره دادم که تنگتر بنشیند و یک عذرخواهی الکی هم زیر لب پراندم و کنارش جاگیر شدم. تا دولینگو را بالا آوردم یکهو دیدم که او و مرد بغلیاش گیتارهایشان را درآوردهاند و آن یکی دارد مینوازد و این یکی بلند بلند زده زیر آواز. هندزفری را از گوش درآوردم. بیفایده بود دیگر. یک کنسرت مجانی نصیبم شده بود. جایگاهم هم ویآیپی بود. ور دل آقای خواننده. همه چیز را رها کردم و خودم را سپردم به آهنگهای شادمهر عقیلی که یکی یکی میخواندند و بعد آهنگهای دیگران. سه چهار تا آهنگ خواندند. مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغتر شد. بعد از هر آهنگ ملت برایشان دست میزدند. یکهو یاد آمد که دارم به یک صدا گوش میدهم... بقیه در کار فیلم ضبط کردن بودند. من اما ضبط صدای موبایل را روشن کردم. خوب میخواندند. توی صدایی که ضبط کردهام آقای دستفروش دریچهی کولر فروش هم وسط خواندنشان محصولش را در پسزمینه تبلیغ میکند و میرود. زندگی همین است راستش. همه چیز در هم بر هم. کیفیتها هیچ وقت استثنایی و عالی نیستند. هیچ زنی زیباترین زن روی زمین نیست. هیچ مردی هم قویترین و قابل اتکاترین مرد روی زمین نیست. اما خب، زیبایی هست. فقط باید آن را قاپید. ایستگاه امام خمینی خیلیها پیاده شدند. صدای تشکر کردنهایشان هم ضبط شده است. بدجور شور زندگی را با آهنگ و صدایشان توی واگن خستهی مترو پمپاژ کرده بودند. دمشان گرم...