حضر
آرام و از لاین کندرو میروم. شلوغ نیست. خلوت هم نیست. جوری است که با سرعت میانه میشود رفت. عجله ندارم. زودتر از مسافران میرسم. میدانم. باید مسافری را به جرگهی مسافران برسانم. مسافران دارند از جادههای شمالی میآیند تا رهسپار جادههای مرکزی و بعد جنوبی شوند. میشده آنها را در قزوین یا آبیک ببینم و مسافرم را به آنها پیوند بدهم. حوصلهی عبور تکراری از اتوبان کرج را نداشتم. گفتم میآیم ساوه. گفتند از اتوبان آبیک برایمان عبور راحتتر است. جایی در میانهی اتوبان قم را بهشان آدرس دادهام تا مسافرم را به آنها بپیوندانم.
ساکت و آرام و بیشتاب میرانم. بعد از عوارضی تهران سرعت ماشینها کمکم زیاد میشود. لاینم را به کندرو تغییر میدهم تا آرام رفتنم مزاحم کسی نباشد. یاد سالهای گذشته میافتم. مسافرتهایی که صبح خیلی زود شروع میشدند و من پراید داشتم. یکهو دلم برای پشت کیلومتر آبی یخی پراید آن روزهایم تنگ میشود. از همانجا که اتوبان آزادگان را میپیچیدم و میافتادم توی اتوبان پایم روی پدال گاز فشرده میشد و با دقت تمام ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت میراندم تا زودتر از این شهر جدا شوم. خیلی تیز میرفتم و انگار دل و جرئت بیشتری داشتم. تمام این اتوبان را در لاین سرعت بودم مگر آن سینهکشها. بعدها که با کیومیزو میرفتم در سینهکشها هم در لاین سرعت بودم. آن سالها خلوتتر بود یا من خیلی زود رهسپار میشدم؟ یادم است آن سالها مسافران توی ماشینم تا طلوع آفتاب میخوابیدند. من در سکوت با سرعت هر چه تمامتر از تهران دور میشدم. نور آبی یخی پشت صفحه کیلومترشمار ماشین را با دقت میپاییدم و همیشه آفتاب جایی آن سوتر از کاشان نرسیده به نطنز طلوع میکرد. زمانی که من کیلومترها دور شده بودم از تهران و طلوع خورشید در بیابان حسی عجیب از تازگی را در من برمیانگیخت. خیلی وقتها، همان لحظههایی که آفتاب در کار طلوع بود یکهو میزدم کنار و جایی پشت سنگها یا در ارتفاعی پایینتر از اتوبان قضای حاجت میکردم. سرمای اول صبح دشت و بوی خاصی که از گیاهان بیابانی برمیخیزد و حس رهایی و لذت پس از قضای حاجت لذت عجیبی دارد.
یکی یکی خروجیها را رد میکنم. متروی دو واگنهی فرودگاه را که در جهت عکس ماشینها در حال پیش رفتن به سوی تهران است نگاه میکنم. بوی گاوداریهای نزدیک فرودگاه امام خمینی را استشمام میکنم. نزدیک فرودگاه لاین وسط یکهو شلوغ میشود. ماشینها سعی میکنند از چپ و راست سبقت بگیرند. سرعتم از لاین وسطیها بیشتر میشود. چند تا ماشین جلویم میپیچند تا از راست سبقت بگیرند. ماشینها توده شدهاند. مثل غدههای سرطانی میماند این جور توده شدن ماشینها. ۷-۸ تا ماشین جلو میروم تا علت غده شدن ماشینها را میفهمم. یک تویوتا پریویوس دارد با سرعت ۷۵ تا ۸۰ کیلومتر بر ساعت توی لاین وسط برای خودش میراند. یک آقای میانسال پشت فرمان است و خانواده همراهش و مشغول صحبت کردناند. سرخوش و فارغ از غم جهان و انگار خبر ندارد که ۱۰-۱۲ تا ماشین پشت سرش ریسه شدهاند و اختلاف سرعت لاین وسط با لاین سرعت این قدر زیاد شده که نمیتوانند به راحتی ازش سبقت بگیرند. نمیدانم چرا با این سرعت توی لاین کندرو نمیرود. من هم ۸۰ تا ۹۰ تا میرانم، اما تو لاین کندرو. اما حداقل سرعت لاین وسط توی اتوبان مگر ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت نیست؟
به خروجی فرودگاه امام میرسم. آخرین بدرقهای که رفتم به عنوان بدرقهکننده فقط دو نفر بودیم. بدرقههایی که در این سالها رفتهام در ساعتهای مختلفی از شبانهروز بوده و هر بار تیم بدرقهکنندگان لاغرتر و لاغرتر شده است. آخرین بار غروب بود. بار اولی که رفتم فرودگاه امام را یادم نمیآید برای که بود. فقط یادم است که نیمهشب بود. هر وقت هم رفتهام به این فکر کردهام که آیا در جهان فرودگاهی زشتتر و بیروحتر از فرودگاه امام هم ساخته شده است؟
بعد از فرودگاه، گردنههای حسنآباد کمکم شروع میشوند. زیاد نباید جلو بروم. یک جایی میانهی جاده را وعده کردهام. توی سربالاییها دو سه بار مجبور میشوم به لاین وسط بروم. چون نیسانآبیها توی سربالاییها از من هم خیلی آهستهتر حرکت میکنند. گاز میدهم و سرعتم را بالاتر میبرم که سریعتر سبقت بگیرم و دوباره بیایم به لاین کندرو. جایی که وعده کردهام زیر یکی از تابلوهای تبلیغاتی است. میروم توی خاکی کنار جاده. خیلی زودتر رسیدهام. فکر میکردم کمی ترافیک را در آزادگان تجربه کنم. اما آنجا هم ترافیک نبود. شانهی خاکی جاده پایینتر از آسفالت است. کجکی پایین میروم و یک لحظه حس میکنم اگر کمی آهستهتر بروم شاید ماشین چپ کند. با سرعت پایین میروم. بعد توی حاشیهی خاکی جاده دور میزنم. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی کنار جاده، برعکس جهت ماشینها میایستم. از جاده زدهام بیرون. پیاده میشوم. زنگ میزنم به مسافران. هنوز در راهند. مسافرم تا رسیدن آنها روی صندلی عقب میخوابد.
یک آن احساس آسودگی بهم دست میدهد. این را هم چند باری تجربه کردهام. جاده استرس دارد. سربالاییها باید گاز بدهی. ماشینها میخواهند از سروکولت بالا بروند. بعضیهایشان زیادی آهسته میروند. برای جلو زدن از آنها رقابت شکل میگیرد. همه مثل اسپرمی که معلوم نیست تخمک مورد نظرشان دقیقا کجاست توی جاده و اتوبان وول میخورند و با سرعت حرکت میکنند. یکهو میزنی کنار و از بیرون به تمام این تلاشها نگاه میکنی و حس میکنی که چه خوب است که اینجا برعکس جهت ماشینها در کمرکش یک سربالایی ایستادهای و در رقابت تو گاز بده من گاز بده نیستی... به ماشینهایی که رد میشوند نگاه میکنم. گردنه و سینهکش است. همهی ماشینها زورشان نمیرسد که با سرعت بالایی بروند. بعضیها اما خیلی سرعت میروند. ازین که ماشین دیگری جلوی شان درمیآید تا سبقت بگیرد شاکی میشوند. نوربالا میدهند. بوق میزنند. ماشینهای آفرودی را نگاه میکنم. بعضیهایشان روی باربندشان کندهی درخت گذاشتهاند و دارند میروند. کجا میروند؟ در بیابان شبی را صبح کنند؟ ۴-۵ موتورسوار را میبینم. خارجکیاند احتمالا. هر کدامشان عقب موتورشان پرچم چند تا کشور را روی آنتنهای چندگانهشان چسباندهاند. سردشان نمیشود با این سرعت توی باد حرکت میکنند؟
خیلی زودتر رسیدهام. به آسمان آبی نگاه میکنم. آن دورها، آنجاها که جاده از تهران دور و دورتر میشود آسمان آبیتر و خواستنیتر است. هوس میکنم بار دیگر وارد جاده شوم و همانجور بیخیال و با سرعت پایین و بیرقابت و بیعجله برانم و بروم. اما نمیشود. نمیرسم. اگر بروم... میدانم که دارم حساسیت به خرج میدهم که به این سفر نمیروم. میدانم که مثل تمام حضرهای قبلی این هم حسرتش به دلم خواهد ماند... اما...
به تهران نگاه میکنم. بالای سر تهران کوه دماوند بر فراز لایهای از غبار خودنمایی میکند. هنوز پر از برف نشده. معلوم است که دامنههایش هنوز پربرف نشده. این منظره را فقط از ۶۰-۷۰ کیلومتری جنوب تهران میتوان دید. دماوند کعبهی خیلی از ایراندوستان است. قبلهی دینی است که اگر در همهچیزش اختلاف داشته باشند (حدوحدود مرزهایش، زبانی که به آن صحبت میشود، قومیتهایی که باید آنها را ایرانی نامید و...) در جهتش وفاق نظر دارند: دماوند بالای سر این بوم و بر ایستاده است. پس باید به خاطر آن ایران را پرستید. کوهی که عمرش از تمام حکومتهای ایران بیشتر بوده. به کوه دماوند نگاه میکنم. جلوی چشمم ناپدید میشود. دقیقا عرض ده دقیقه از جلوی چشمهایم ناپدید میشود. غبار قهوهای و گهناک بالای سر تهران بالا و بالاتر میرود و کوه دماوند ناپیدا میشود. به معنای واقعی کلمه ناپدید میشود. برایم وجهی استعاری پیدا میکند. حسرت میخورم که ایکاش میشد فیلم این ده دقیقهای را که اینچنین دماوند پشت ابری قهوهای ناپدید شد ضبط کنم و نشان بدهم که بله، این کوه هم میتواند ناپدید و بیمعنا و خالی از اسطوره شود. به چه دل میبندید وقتی ویرانی میتواند این چنین سریع و شدید باشد؟
مسافران میرسند. دو تا ماشیناند. من را از دو کیلومتری میبینند. من هم میبینمشان. برایشان از دور دست تکان میدهم. بهم میرسند. وارد شانهی خاکی جاده نمیشوند. مسافرم را بهشان میرسانم. چاقسلامتی میکنم باهاشان. بهم میگویند تو هم بیا. لحظهای تأمل میکنم. واقعا دلم میخواهد همراهشان بروم. ماشین هست. ساک و بار و بنهی سفر نبستهام. اشکال ندارد. میشود در راه آن را جور کرد. اما رد میکنم. میگویم کار دارم. در دلم میگویم میخواهم سفر بزرگتری بروم. باید برای آن آماده شوم. دوباره در دلم شک میکنم که اصلا مگر میشود که سفر بزرگتری بروم؟ شاید همین سفر دم دست را باید بچسبم. شاید زندگی فرصتهای بزرگتری در اختیارم قرار ندهد. چی را دارم دریغ میکنم از خودم؟ مسافران عجله دارند. نمیتوانند کشمکش درونی من را صبر کنند. من هم نمیخواهم آنان را معطل کنم. ماشینهایشان پر است. مسافرم سوار ماشینشان میشود. خداحافظی میکنیم. به همهشان میگویم خداحافظ، مواظب خودتان باشید. میروم سمت ماشین خودم. چند لحظه پشت فرمان مینشینم و به رد شدن ماشینها نگاه میکنم. به آسمانی قهوهایای که دوباره باید به سمتش برگردم نگاه میکنم. چارهای نیست. باید برگردم.