تا پیشوا
هیجان دارم. به میدان راهآهن که نزدیک میشویم ویرم میگیرد شعر «من بچهی جوادیهام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمیتوانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک میگیرم و شعر را از روی موبایلم میخوانم. بلند نمیخوام. خجالت میکشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجستهای دارد که با رسیدن به میدان راهآهن شعر میخواند…
من بچهی جوادیهام/ من بچهی منیریه/ مختاری/ گمرک/
فرقی نمیکند/ این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند /
میدان راهاهن دریاچهای بزرگ/ دریاچهی لجن/ با آن جزیرهاش/ و ساکن همیشگی آن جزیرهاش!/ گفتم همیشگی؟/
آب از چهار رود میریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سیمتری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ میرانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچهی جوادیهام/
از روی پل که میگذری/ غمهای سرزمین من آغاز میشود/ ای خط راهآهن/ ای مرز/ با پردههای دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار آرزو در سینهام دواند ریشه/ مگذار ای دود…
خیلی وقت است سفر نرفتهام. این هم البته سفر نیست. این روزها بدون سفر طی میشوند. وقت ندارم. الکی سرم شلوغ است.
هیجان دارم. به ساختمان ایستگاه راهآهن نگاه میکنم و خاطرات زیادی در من زنده میشود. برای بچهها از عکسهای افتتاح ایستگاه راهآهن تهران و رضاشاه میگویم. قطار به مقصد پیشوا را باید سوار شویم. نیاز نیست به سکوهای اصلی برویم. همین اول سالن پلههایی به زیرزمین میروند و از زیرزمین میشود سوار قطار حومهای شد. قطار حومهای اتوبوسی است. کوپه ندارد. سرتاسر صندلی است. قطار ۱۱:۴۵ به مقصد فیروزکوه. ویرم میگیرد که تا ته خط باهاش بروم. صندلیها پراند. صندلیهایی که جفت خالی باشد گیر نمیآید. نمیشود که هر چهارنفرمان کنار هم بنشینیم. آدمها تنهاییشان را بغل کردهاند و جدا جدا نشستهاند. ما هم تنهاییمان را بغل میکنیم و روی صندلیهایی دور از هم مینشینیم.
حالم خوب نیست. روزهای آلودهی تهران را که میبینم حالم از خودم به هم میخورد. از خودم میپرسم چرا باید این روزها را دوباره ببینم؟ پارسال هم این روزهای نفرتانگیز را دیدهام. روزهایی که آسمان قهوهای میشود و سرم از نفس کشیدن درد میگیرد و هر چه عمیقتر هوا به درون سینههایم میکشم سرم بیشتر درد میگیرد.
قطار رأس ساعت راه میافتد. این که تأخیر ندارد حس خوبی بهم میدهد. این قطار من را از این شهر با هوای پلشتش رهایی میدهد. آرام آرام از میان خانههای جنوب تهران میگذرد. چند دقیقه بعد به ایستگاه شهر ری میرسد. توقفی کوتاه میکند و دوباره راه میافتد. بعد از ایستگاه شهر ری شتاب میگیرد. صدای غرش موتور دیزل (در واگن جلویی نشستهام) حالم را بهتر میکند. صدای دور گرفتن همهی موتورها برایم لذتبخشاند. در مورد موتور ماشین تازگیها این صدا با احساسی از خطر برایم همزمان میشود. اما قطار کوچکترین حسی از خطر به من منتقل نمیکند. منظرههایی که از قاب بزرگ پنجرهها بدون دستانداز و بالا و پایین شدن به سرعت رد میشوند حالم را دگرگون میکنند. به کوه بیبیشهربانو نگاه میکنم. به یاد روزی میافتم که تور شهرری گردی گذاشته بودم و هم برج طغرل رفته بودیم و هم استودان زرتشتیها. خانههای دو طرف ریل جایشان را به زمینهای کشاورزی سبز میدهند. زمینهای کشاورزیای که تا خود ایستگاه پیشوا ادامه پیدا کردهاند و مطمئنم که غذای میلیونها نفر در پایتخت را تأمین میکنند.
جایی منظرهی یک آتشکدهی متروکه بر فراز تپهای کوچک چشمم را میگیرد. قطار به سرعت از کنارش میگذرد. به ایستگاه بهرام میرسیم. این بهرام که بوده که قرنها و شاید هزاران سال بعد از مرگش هنوز این خطه به نامش است؟
در قرچک هم قطار توقف کوتاهی میکند تا چند نفر سوار و پیاده شوند. یاد میم میافتم که کودکیاش را در قرچک گذراند. خانوادهاش از شهری دور در ایران اول به قرچک مهاجرت کردند. بعد به تهران نزدیکتر شدند. ساکن خاکسفید شدند و بعد هم به محلهای درونیتر در تهران. بعد از آن دیگر پدرش خانه عوض نکرد. بادبانها را کشید و در همان محلهی درونیتر تهران لنگر انداخت. مهاجرت قصهی زندگی خیلی از آدمهاست. مهاجرت از شهری دور به حاشیه و مهاجرت از حاشیه به متن… یک پروژهی بزرگ و بلندمدت و حتی به نظرم شکوهمند.
و بعد ورامین… من تا به حال ورامین نرفتهام. خودم هم برایم عجیب است. معلمی آنطرفتر صندلی گیرش نیامده و ایستاده است. دارد با یک نفر دیگر صحبت میکند. میگوید نسبت ورامین و تهران مثل نسبت سیستان بلوچستان و ایران است. با اینکه بیخ تهران است از محرومترین نقاط ایران است. من معلمم و بچههای ورامین توی مدرسهها از فقر با خیلی از مشکلات روبهرواند. حرفش را باور میکنم. توی ایستگاه ورامین هم پیاده میشود. این روزها به نابرابری بیشتر فکر میکنم. نابرابری همهجا هست. حاشیهنشینی را همه جای میشود دید. همیشه انگار نسبت کمی هستند که نسبت بزرگی از سرمایه را دارند. همیشه انگار نسبت بزرگی هستند که هیچ نصیبی از سرمایه نمیبرند. شمال تهرانیها پولدارند. آنقدر پولدار که قیمت دو سه قطعه از یکی از ماشینهایشان ممکن است به اندازهی دیهی آدمها در همین خطهها باشد. آدمهای فقیر ارزانند. جانشان هم ارزان است. ولی این وسط انگار یک جور تعادل وجود دارد. این تعادله از کجا میآید؟ چرا فقرا و کسانی که سهمشان از رفاه کمتر است همگی با هم به جان آن پولدارها نمیافتند؟ چرا هیچ کس برای برابری نمیتواند تلاش کند؟ نکند بد و خوب را دارم اشتباه میفهمم؟ شاید اصلا ذات همین نابرابری خوب است و باید مثل هندیها فکر کرد. شاید باید مثل هندیها دعا کنم که در زندگی بعدیام در جایگاه یک پولدار به دنیا بیایم؟ اگر در جایگاه یک پولدار به دنیا آمده بودم اختلاف طبقاتی اذیتم میکرد؟ بعید میدانم…
ورامین زادگاه نویسندهای است که روزگاری خیلی پرکار بود و این سالها هیچ نوشتهای از او منتشر نشده است. همیشه فکر میکردم کتابهایش داستان زندگی خودش است. داستان مردی که به جنگ رفت. زمختی زندگی را به چشم دید. از جنگ برگشت. زنش آنقدر کدبانو بود که جور تمام نبودنهایش را بکشد و حتی بهش اجازه بدهد که بعد از برگشتن رویاهایش را پی بگیرد. آقای نویسنده در زیرزمین خانهاش در ورامین نشست و هی داستان نوشت و داستان نوشت. داستانهایی که انگار درد داشتند، تمنای زندگی را فریاد میزدند و خیلی وقتها سخت بودند و نمیشد به راحتی فهمیدشان. داستانهایی که یک دورهای از ورامین به تهران آمدند و چاپ شدند و بعد دیگر تمام شدند. میشود یک پروژه هم یافتن همین نویسندهی ساکت باشد. کلا انگار آدمها از یک جایی به بعد خیلی ساکت میشوند. صادق چوبک هم همین جوری بود… نکند من هم از یک جایی به بعد ساکت شوم؟
از میان مزارع سبز و گلخانههای بزرگ میگذریم و در ایستگاه راهآهن پیشوا پیاده میشویم. اسنپ ارزان است. اما مسیرمان تا مدرسهی قدیمی هم دور نیست. پیاده میرویم. میخواهیم شهر را درک کنیم. اما پیشوا در حقیقت روستایی است که بزرگ شده. از میان زمینهای کشاورزی رد میشویم. دیدن چند درخت کهنسال حالمان را جا میاورد. توی قطار که بودم در مورد پیشوا جستوجو کرده بودم و نوشته بود که یکی از جاذبههای دیدنی این شهر درخت چنار کهنسالی است که میگویند آقامحمدخان قاجار زیر آن تاجگذاری کرد و به سمت تهران حرکت کرد تا آن را پایتخت کند. شهر در حقیقت در اطراف تپهای که این روزها جنگل کاج و سرو است شکل گرفته. تپهای که پای آن آستان امامزاده جعفر است و بعد از صحبتهایمان با آقای مدیر مدرسه متوجه میشویم که در حقیقت امامزاده جعفر مرکزیت این شهر است. شهری که اقتصاد آن حول کشاورزی میگردد.
دو ساعتی با آقای مدیر مدرسه صحبت میکنیم. مدرسهاش خیلی باصفا است. مدرسهای بسیار قدیمی که ساخت زمان پیش از انقلاب است. از این مدرسهها که یک حیاط درندشت دارند و دو ساختمان دو طبقه دو سمت حیاط قرار گرفتهاند. به حیاطش میخورد حتی روزگاری حوضی بزرگ در وسط هم داشته باشد. اتاق مدیر و معلمها و اینها در یکی از طبقات بالا و بقیهاتاقها در طبقه همکف و ساختمان مجاور، کلاس درس. درخت چنار توی حیاط هم ۲۰۰ سالش بود و برای خودش پلاک شناسایی داشت.
پیشوا و داستان افغانستانیها در این شهر متفاوت با شهر تهران است. اگر در تهران شهرداری و ساختمانسازی و مشاغل صنعتی گوناگون و البته زبالهگردی و تفکیک زباله برای خیلی از افغانستانیها محل شغل و درآمد است، در پیشوا همه چیز حول کشاورزی و گلخانهها میگردد. اکثریت افغانستانیهای پیشوا هزاره و شیعه بودند و امامزاده جعفر پیشوا (برادر امام رضا) در ذهنشان پررنگ بود. یکدست بودند. اختلافات درون قومیتی افغانها را نداشتند.
حضور افغانستانیها در پیشوا خیلی شبیه وضعیت اکثریت ایرانیها قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی است. هیچ افغانستانیای مالکیت زمین ندارد. اما کار کشت تمام زمینها به صورت کامل در اختیار آنها است. صاحبان ایرانی زمینها را اجاره دادهاند به افغانستانیها. خود ایرانیها یا در پیشوا هستند یا در ورامین و یا در تهران. اکثریتشان ساکن تهران شدهاند. چون افغانستانیها کار میکنند و درصد بالایی از سود به صاحب زمین میرسد و ایرانی صاحب زمین میتواند در تهران صاحب خانه باشد و هر از چند گاهی سری به زمینها بزند. خود افغانستانیها هم انگار راضی هستند. مالک نیستند. هیچ چیز برای خودشان نیست. اما کار میکنند. یک جور نظام ارباب رعیتی دوستانه حاکم است. برایم عجیب است
از میان بازار اصلی و سرپوشیدهی پیشوا میگذریم. هنوز مغازهدارها از چرت عصرگاهی بیدار نشدهاند و مغازهها بستهاند. روی یکی از دیوارها پوستر تبلیغاتی انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۳۷۶ را میبینیم. عکسی از سید محمد خاتمی که هنوز از بین نرفته. پیاده و قدمزنان خودمان را به ایستگاه امامزاده میرسانیم. خبری از ساختمان ایستگاه نیست. یک سکو است که قطار بعد از ایستگاه راهآهن دو سه کیلومتر میآید داخل شهر. مسافران را سوار میکند و دوباره وارد خط اصلی میشود. در حقیقت این سکو را به خاطر دانشجویان دانشگاه آزاد پیشوا ایجاد کردهاند. سکو پر از دختران چادرسیاهپوشی است که سلانه سلانه خودشان را از دانشگاه رساندهاند به ایستگاه تا با قاطر عصرگاهی به تهران یا ورامین یا شهر ری برگردند. این حجم از دختران جوان چادری برایم عجیب است. توی پیشوا هم تمام خانمها چادری بودند. وقتی سوار قطار میشویم خیلی از دخترها چادرشان را درمیآورند و روی صندلیها مینشینند. ما هم یک جای اختصاصی گیر میآوریم. دو تا صندلی روبهروی هم. سرگردم حرف زدن با همدیگر میشویم و نمیفهمیم که چطور ۵۵ دقیقه زمان گذشته و به ایستگاه راهآهن تهران رسیدهایم. گرسنهمان است. تهران بوی دود میدهد و هوا سنگین است. یادمان میآید که در پیشوا نفس کشیدن راحتتر بود…