سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چای سبز در پل سرخ» ثبت شده است

صابرها..

۱۳
آبان

دو سال پیش من افغانستان بودم. سفرنامه‌اش را نوشته‌ایم. اما هنوز در مرحله‌ی ویرایش است. راستش چون سه نفری که رفته بودیم می‌خواهیم یک سفرنامه منتشر کنیم کار سخت شده است. سه تا آشپزیم و هر کدام‌مان هم یک نوع قاطق بلدیم درست کنیم و تهیه‌ی خوراک واحد دشوار شده است. برای من به شخصه بازنویسی سخت‌ترین کار دنیاست و همین هم مزید بر علت شده.


دو سال پیش کابل امن‌تر بود. هنوز طالبان با آمریکا دوست نشده بود. یک هفته‌ای که در کابل بودیم اتفاقی رخ نداده بود. به خاطر همین مردم با احساس امنیت بیشتری بیرون می‌آمدند. ترافیک کابل به گفته‌ی خودشان به خاطر همین بیشتر شده بود.
یک روز ظهر از میدان دهمزنگ پیاده رفتم تا پوهنتون کابل. راه زیادی نبود. گوشه‌ی میدان دهمزنگ بیلبورد تبلیغاتی مردی با بازوهای ورقلمبیده و تجهیزات یک باشگاه بدنسازی را در زمینه‌اش نشان می‌داد. تصویری قدیمی از میدان دهمزنگ بعد از جنگ‌های داخلی دیده بودم که تانکی در حال عبور از خیابان بود و هیچ کدام از ساختمان‌های اطراف میدان و دو طرف خیابان سالم نبودند. اما بعد از سال‌ها کابل دوباره خودش را ساخته بود. از ‌آن سال‌ها فقط یک ساختمان مخروبه‌ی چند طبقه‌ی بزرگ مانده بود که محل قضای حاجت مردان عبوری در پیاده‌رو شده بود. بقیه ساخته و آباد کرده بودند. 
نزدیک پوهنتون کابل همین‌جوری با صابر دوست شدم. داشتم از پسرک پشمک‌فروشی عکس می‌گرفتم که دیدم صابر ایستاده و نگاهم می‌کند. محال است به کابل بروید و پشمک‌فروش‌های کابل با آن پشمک‌های صورتی شادشان توجه‌تان را جلب نکند. قد صابر از من کوتاه‌تر بود. ازش پرسیدم: پوهنتون کابل همین طرف است؟
سرش را تکان داد و گفت: من هم همان جا می روم.
گفتم: چه خوب.
گفت: ارانی استی؟
گفتم: بله.
گفت: چرا به افغانستان آمدی؟
گفتم: آمدم که چکر بزنم.
گفت: من ایران را خیلی دوست دارم.
گفتم: به ایران بوده ای؟
گفت: نه. ولی فیلم و عکس از ایران زیاد دیده ام. دوست دارم شیراز را ببینم.
خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم با هم رفیق شدیم. صابر دانشجوی سال اول انجنیرینگ (مهندسی) برق کابل بود. تا به حال به ایران مهاجرت نکرده بود. می‌گفت ویزای ایران خیلی گران است. خانواده‌اش پول‌دار نبودند. در یکی از خانه‌های دامنه‌ی کوه روبه‌روی پوهنتون کابل زندگی می‌کردند. خانه‌های روی دامنه‌ی تپه‌ها و کوه‌های کابل ارزان‌اند. آب لوله‌کشی ندارند. برای آب باید بروند سراغ چاه آبی که در هر محله حفر شده و با پمپ دستی آب بالا بکشند و دبه دبه آب را ببرند به خانه‌شان. صابر کلی برادر و خواهر داشت. اما درسخوان بود. خیلی درسخوان بود. در کنکور رتبه‌ی بالایی به دست آورده بود و توانسته بود انجنرینگ برق قبول شود.
پوهنتون کابل دیوارهای بلندی داشت. کنار دیوار با هم قدم می زدیم و می رفتیم به سمت در ورودی پوهنتون. خوشحال بودم که با صابر دوست شده‌ام و برای گشت و گذار در پوهنتون کابل راهنما خواهم داشت. بالای دیوارها هم سیم خاردار داشت. این دیوارها و سیم خاردارها خیلی برایم معنادار بودند. نمادین بودند. در ایران دانشگاه تهران با نرده هایی سبز رنگ از خیابان ها و پیاده رو ها و جامعه ی اطرافش جدا می شود. برای ورود به دانشگاه تهران تو باید از گیت های نگهبانی بگذری. بین دانشگاه و جامعه نرده هایی آهنین وجود دارد. برای ورود به پوهنتون کابل با از سنگرهایی نظامی رد می‌شدی...
۶-۷ نفر با لباس نظامی و تفنگ به دست جلوی در پوهنتون کابل ایستاده بودند. در ورودی تنگ بود و دانشجوها باید کارت نشان می‌دادند و از جلوی سربازها رد می‌شدند. پشت در ورودی محیط پر دار و درختی دیده می‌شد. جلوی در اصلی دانشگاه با کیسه‌های شنی سنگر هم درست کرده بودند. خیلی هوس کرده بودم که از آن منظره عکس بگیرم... 
گفتم: چه ترسناک.
صابر گفت: عادت داریم.
به سرباز اولی که کلاشینکفی به دست داشت گفتم که من دانشجو از ایران هستم. می‌خواهم پوهنتون کابل را ببینم.
سر تکان داد که نمی‌دانم. از قوماندان بپرس. رفتم جلوتر. رئیس‌شان ژ۳ به دست از بالای دماغش نگاهم کرد. حرفم را برایش تکرار کردم. کارت دانشگاه شریفم را هم در آوردم نشانش دادم. حال نکرد. گفت: نی. نمی‌شود که داخل شوی.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. می‌خواستم ببینم محیط ایزوله و گلخانه‌ای دانشگاه در کابل چه شکلی است. آرامگاه جمال‌الدین اسدآبادی هم وسط پوهنتون بود. اصرار نکردم. به همین راحتی راهم نداده بودند. کارت دانشگاه شریفم هم فقط به درد خودم می‌خورد. 
صابر دید که ناراحت شده‌ام. بی‌خیال کلاسش شد و او وارد دانشگاه نشد. کنار دیوارهای پر از سیم‌خاردار دانشگاه قدم زدیم. برای موبایلم شارژ خریدیم. بعد صابر پیشنهاد داد حالا که نگذاشتند به پوهنتون داخل شوی بیا برویم زیارت کارت سخی.
از کوچه‌ای رد شدیم و یکهو در جلوی رویم، در دامنه‌ی کوه چهارگنبد فیروزه‌ای دیدم. چهار گنبد فیروزه‌ای خیلی قشنگ و بزرگ. انگار که آمده باشم به مزارشریف و روضه‌ی شریف پیش رویم باشد. پایین دست گنبدها یک قبرستان بود. قبرستانی بزرگ با تکه سنگ‌هایی به عنوان نشان و سنگ قبر.
گفتم: اینجا کجاست؟
گفت: سخی جان. قدمگاه امام علی.
گفتم: عه... سخی جان این جاست؟
نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم سخی جان فقط یک عنوان است. اصلا فکر نمی‌کردم نام یک مکان باشد. قبل از سفر ترانه‌های احمد ظاهر را گوش داده بودم. آن‌جا ترانه‌اش توی گوشم زنگ زد:
خدا بود همراهت 
قرآن پشت و پناهت 
زیارت سخی جان 
کند ز غم نگاهدارت
آن روز صابر من را توی صحن سخی‌جان گرداند و با هم حرف زدیم و عکس گرفتیم و دوست شدیم. مرام گذاشت برایم. گوشی موبایلش هوشمند نبود. شماره موبایلش را ذخیره کردم. گفتم بعدا توی فیس‌بوک پیدایت می‌کنم و عکس‌ها را برایت می‌فرستم. اما بعدا هر چه‌قدر توی فیس‌بوک گشتم پیدایش نکردم...
دیروز که خبر حمله‌ی انتحاری به پوهنتون کابل را شنیدم و دیدم دلم به درد آمد. یاد دو سال پیش خودم افتادم که خیلی راحت، تک و تنها با کاپشن آبی‌رنگم رفته بودم پوهنتون کابل و راهم نداده بودند. آن روزها امن‌تر بود انگار. بعد یاد صابر افتادم. ۲۲ نفر کشته شده بودند. به کدام دانشکده حمله کرده بودند؟ نکند صابر هم... یکهو حس کردم همه‌ی آن ۲۲ نفر صابر بوده‌اند و مو به تنم راست شد...

  • پیمان ..

کرولای ایرانی

تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همه‌ی ماشین‌ها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همه‌ی ادوار تاریخ را می‌شد توی افغانستان دید. از مدل‌های 1980 تا 2018.  به خاطر کم‌مصرف بودن و جان‌سختی‌شان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشین‌های ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدن‌ها تق‌تق صدا می‌داد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند. 

پیرمرد باصفایی بود.  سال‌ها در ایران زندگی کرده بود. می‌گفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم می‌شناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچه‌هایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شب‌های هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان. 

عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمی‌دانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تک‌تکمان سیم‌کارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیم‌کارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پول‌هایمان را تبدیل به افغانی کنیم.

ناهار با ما هم‌سفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.

حال و حوصله‌ی زن‌ها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونه‌اش دخترعمه‌ی من. لایسنس درایوری گرفته. می‌خواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.

بعدازآن هر جا توی پیاده‌رویی جایی زنی رد می‌شد می‌گفت ایناها... شما بودید می‌گفتید زن‌ها کجا هستند؟ ایناها... این سیاه سر را نمی‌بینید؟ همه‌جا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید می‌کرد. همان را نشانمان می‌داد که ایناها... این‌همه زن. دنیا را گرفته‌اند این زن‌ها.

وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که: 

سر پل مالان دختری دیدم

قشنگ و زیبا او را پسندیدم

قدش بلند بود

راس می گی؟

موهاش چنگ بود

راس می گی؟

با ما به جنگ بود؟

راس می گی؟

چه کنم وفا نداره

نظری به ما نداره

ما هم جواب می‌دادیم راس می گی راس می گی...

همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای  کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کله‌ی سحر می‌برده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشته‌اند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.

 

کرولای پاکستانی

یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دسته‌دنده، هم ترمزدستی، هم دسته‌راهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همه‌چیز ماشینش لباس داشت و یک‌جور بزک‌دوزک.

اکثر راننده‌های کابل یا روزگاری در ایران بوده‌اند یا در پاکستان. این‌یکی بچه پاکستان بود.

وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزک‌دوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال می‌شد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کت‌شلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟

گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.

گفتم: آخر هم کشتندش؟

گفت: بله. کشتندش.

گفتم: اکثر تاکسی‌های کابل عکس احمدشاه مسعود را می‌زنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زده‌ای.

گفت: احمدشاه مسعود هم جیره‌بگیر خارجی‌ها بود. او هم خاک افغانستان را می‌فروخت. 

گفتم: اذیتت نمی‌کنند که چرا عکس دکتر نجیب را زده‌ای؟ یک موقع انگ بچسبانند.

گفت: نه... کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.

کم‌حرف بود. بقیه‌ی مسیر را با پس‌زمینه‌ی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خواننده‌ها که وقتی می‌خواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمی‌آورد.

 

سوزوکی آلمانی

سوزوکی استیشن دست‌دومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند می‌فروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.

اهل کابل نبود. بچه‌ی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستاده‌ایم گفت سوار شوید.

گفت ایرانی استید یا هراتی؟

گفتیم ایرانی.

گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).

گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟

- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزه‌اش چه طور است. خیلی خوب بود.

- از کجا رفتی؟

- دوستم می‌خواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکه‌ی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیه‌ی افغانستانی‌ها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. به‌سرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیس‌ها کاری به کارت ندارند.

- کجاهای شیراز رفتی حالا؟

- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.

گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟

گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشنده‌ی (ساکن) آلمان می‌شود.

گفتیم: تو نمی‌خواستی بروی؟

گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفته‌اید؟ به دریاچه‌ی پغمان بیایید. زیبا است.

گفتیم: چشم.

 

کرولای افغانستانی

ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که به‌تازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همان‌جا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبه‌نفس شروع کرد به حرکت. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند هم نه بوق می‌زدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم می‌کند شما را؟

گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه می‌دارد. پیسه (پول) می‌دهی رهایت می‌کند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمی‌کند(نگه نمی‌دارد).

گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟

گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی می‌شود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیس‌ها نگهت می‌دارند پیسه (پول) می‌دهی حل می‌شود. 

خوش‌صحبت بود. دوست داشت به سؤال‌هایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا... فحشاها و دختر بزرگ‌زاده‌ها درایوری می‌کنند. دختر وکیل‌ها و دختر مدیران دولتی ماشین‌های بلند سوار می‌شوند. 

نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت فاحشه‌ها... آن‌ها پول خوب درمی‌آورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی می‌گیرند تا جان مردی را آرام سازند. 

نگاهش به رانندگی زن‌ها ترسناک بود. افغانستانی‌ها فحش نمی‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها که پشت فرمان واقعاً آدم‌های بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بی‌مورد ماشین جلویی‌شان فحش خواهرمادر را به‌راحتی آب خوردن ردیف می‌کنند و حتی شیشه را پایین می‌دهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانی‌ها به‌شدت مؤدب هستند. ولی او می‌گفت که راننده‌های زن فاحشه‌اند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست می‌گوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.

پرسیدیم ایران بوده‌ای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسی‌های کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بوده‌ام،‌کار ساختمانی و نگهبانی می‌کردم، صاحب‌کارم از من راضی بود، می‌خواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همه‌ی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچ‌وقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابه‌حال هیچ‌وقت همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم... فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشته‌ایم... 

همین یک جمله‌اش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.

  • پیمان ..

تاسیان کابل

۲۲
آبان

دیگر به تلاشی شدن عادت کرده بودم. ناخودآگاه وارد هرجایی که می‌شدم دست‌هام را بالا می‌بردم تا یک نفر زیر بغل و جیب‌ها و پشت کمر و پاهایم را لمس کند که مبادا بمبی چیزی به خودم بسته باشم. 

کابل بعد از یک هفته هوای به‌شدت آلوده، بارانی شده بود. 5 صبح بود و باران ریزی کابل را نوازش می‌کرد. یاد بابرشاه افتاده بودم که وصیت کرده بود تا مزارش را بدون سقف بسازند تا بتواند قطره‌های باران را پذیرا باشد. حالا در این سحرگاه ماه آبان (عقرب) با دلی آسوده در پناه کوه زنبیلک قطره‌های باران را پذیرا بود.

دلمان می‌خواست که کابل بارانی در روز را هم ببینیم. مطمئناً آدم‌هایی که در آن هوای پر دود آن‌قدر مهربان بودند در باران شاعر می‌شدند. ولی دیگر وقت رفتن بود. کرولایی که حاضر شد ما را به 200 افغانی به میدان هوایی برساند فرمان راست بود. اول گفت 300 افغانی. حسین گفت 200 افغانی. قبول کرد. دیگر دستمان آمده بود قیمت دادن کابلی‌ها را. می‌گفتند 1500 افغانی ما می‌گفتیم 600 افغانی تا سر 800 افغانی به توافق برسیم. این کرولای سحرخیز هم همین‌طور بود. چراغ سقفی‌اش را تا مقصد روشن گذشت تا دو سه تا پسته‌ی نظامی سر راه و سربازهایشان بتوانند خوب سرنشین‌ها را ببینند  و گیر ندهند.

از همان تلاشی اول میدان هوایی غرغرهایم هم شروع شد که دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم. تا رسیدن به هواپیما خودمان و وسایلمان 5 بار تلاشی شدیم. خسته‌کننده بود. ولی به‌عنوان آخرین تلاشی‌های سفر با رغبت تسلیم می‌شدیم...

پروازمان از کابل به مشهد بود. حتی دوست داشتم در مشهد بمانم ولی به تهران نیایم. ولی باید بازمی‌گشتیم.

وقتی رسیدیم به فرودگاه مهرآباد تهران ساعت 5 عصر شده بود. تهران بارانی بود. حال و حوصله‌ی دیدن آدم‌های بی‌حس تهران را نداشتم. محسن با مترو رفت. ولی من دوست نداشتم نگاه‌های مات و بی‌روح تهرانی‌ها را ببینم. زودتر می‌رسیدم. ولی واقعاً تحمل دیدن آدم‌های مرده‌ی تهران را نداشتم. 

اسنپ گرفتم و ترافیک بعد از باران تهران غمگینم کرد. گفتم لعنت بر این شهر، لعنت بر این بازگشت. 

حال و حوصله‌ی هم‌صحبت شدن با راننده را نداشتم. چندجمله‌ای غر زد در مورد کم بودن کرایه‌ی اسنپ و ظالم بودن اسنپ و... او می‌توانست بفهمد که افغانستان کجاست و کابل چه حسی دارد؟ مسلماً نمی‌توانست. چاره را در خواندن دوباره‌ی کتاب «در گریز گم می‌شویم» محمدآصف سلطان‌زاده دیدم. پارسال خوانده بودم و حالا بعد از دیدن کابل مطمئناً داستان‌های این کتاب برایم لطف دیگری داشتند. 

داستان «داماد کابل»ش را توی ماشین نشستم به خواندن. در مورد برگزاری مراسم عروسی وسط بحبوحه‌ی جنگ‌های داخلی در کابل. این‌که عموی داماد به خاطر قهر بودن نیامده بود به مراسم و داماد مجبور شده بود توی تاریکی کابل راه بیفتد دنبال عمویش تا او را هم به مراسم بیاورد. افغانستانی‌ها همین‌اند. به خاطر دوست و آشنا و فامیل حاضرند هر زحمتی را به جان بخرند. آن موقع هر ناحیه‌ی کابل دست یک گروه بود و او باید می‌رفت به آن‌سوی شهر تا عموی قهر قهرویش را بیاورد. از آن داستان‌های به دشت تلخ و تکان‌دهنده بود. همان پارسال هم تکانم داده بود. ولی این بار تک‌تک مکان‌های داستان را دیده بودم و حس می‌کردم. دشت برچی را می‌فهمیدم، دهمزنگ را می‌دانستم، کوه تلویزیون برایم تصویر بود، دروازه سیلو را قشنگ می‌توانستم توی ذهنم تصور کنم. باغ بالا را هم می‌شناختم...

وقتی داستان تمام شد سرم را بالا آوردم. قرمزی چراغ‌ترمز هزاران ماشین جلوی رویمان را دیدم و حس تاسیان تمام وجودم را فرا گرفت... ماشین‌ها در ردیف‌های منظم ایستاده بودند. ترافیک‌های کابل در هم بر هم بود... 

از کابل دور شده بودم. یاد آن جمله‌ی امیر افتادم. بهش گفتیم ترافیک‌های غروب کابل خیلی زیاد است. گفت این چندروزه کابل امن بوده، 10-12روز است که حمله‌ی انتحاری نشده و اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین مردم احساس امنیتشان بیشتر شده و بیشتر ماشین بیرون می‌آورند. وقتی رسیده بودیم به مشهد محسن گفت: دعا می‌کنم تا مدت‌ها حمله‌ی انتحاری نشود و کابل پرترافیک بماند.

با موبایلم ور رفتم و توی اینستاگرام یکهو خبر تکان‌دهنده‌ای را خواندم... توی کابل حمله‌ی انتحاری شده بود. دقیقاً همین ظهر. دقیقاً چند ساعت بعدازآن که ما کابل را ترک کردیم. 6 نفر کشته‌شده بودند. حمله‌ی انتحاری به یک تجمع اعتراضی. خبر تجمعات اعتراضی را دو سه روز بود که می‌شنیدیم. وقتی پری روز می‌خواستیم برویم دشت برچی راننده تاکسی گفته بود که دهمزنگ را بسته‌اند. تجمع اعتراضی شده و خیابان را بسته‌اند تا آن‌ها تجمع کنند. دموکراسی و حق اعتراض. رضا گفته بود از باغ بالا برو پس. پرسیده بودیم که به چی اعتراض می‌کنند؟ راننده نمی‌دانست. بعد از توییتر خوانده بودم که اعتراض به کشتار مردم توسط طالبان در چند ولایت و واکنش نشان ندادن دولت و حکومت مرکزی...

و امروز بعد از چند روز آرامش در کابل بار دیگر حمله‌ی انتحاری... دقیقاً چند ساعت بعدازاین که کابل را ترک کردیم. یک بغض ناجوری بیخ گلویم را گرفت... کابلی که چند روز آرام را پشت سر گذاشته بود. حالم گرفته شد. دور شدن از کابل و حس تاسیان به‌قدر کافی آدم را غمگین می‌کرد، این‌که این شهر بازهم طعم کشتار گرفته بود دیگر من را به اعماق غم فروبرد...

  • پیمان ..

مرز

۱۸
آبان

 

محسن و حسین می گفتند آرام می رود. من صندلی پشت راننده نشسته بودم. آخرین نفر سوار ماشین شده بودم. یعنی دستشویی قبل از شروع ماشین سواری ام طول کشیده بود. رها که شدم بدو دویدم سمت ماشین که سر کوچه ایستاده و منتظر من بود؛ تویوتا کرولای سفید رنگی که نوارهای زرد رنگ داشت و هر چه به مرز نزدیک شدیم مثل و مانندش زیاد و زیادتر شد.

 

 

باران شدیدی می بارید و ساعت 9.5 صبح بود که مشهد را به قصد هرات ترک کردیم. در تمام طول راه باران روی سقف ماشین ضرب گرفته بود و برف پاک کن بی سر و صدا و تند و تیز شیشه جلو را صاف می کرد.

 

 

سجاد بود که به ما گفت از مشهد به هرات سواری های خطی هستند. کارت آمایش داشت و امسال بعد از 23 سال زندگی در ایران این اجازه را برای اولین بار در عمرش یافته بود که به افغانستان برود و برگردد. بهمان گفت یک کله بروید راحت تر است.

 

 

رفتن به هرات ساده تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. شماره ی ترمینال خطی های مشهد-هرات را گرفتیم:

 

 

038519676 یا 038518874 یا 038519506

 

 

قیمت را بهمان دادند: مصوب و شرکتی؛ نفری 125 هزار تومان تا خود هرات. گفتند راننده چهار صبح می آید دم خانه تان. گفتیم 8 صبح توی مشهد باید کسی را ببینیم و کار داریم. ساعت 9 دوباره زنگ زدم و ساعت 9.5 آقای نعمت الله حیدرزاده سر کوچه چمران پنجم بود. با لباس افغانستانی اش پیاده شد و چمدان و کوله های مان را توی صندوق جا داد و دِ برو که رفتیم.

 

 

بهمان گیر داد که کمربند عقب های تان را ببندید و راند سمت فریمان و تربت جام و تایباد.

 

 

وقتی توی یکی از توقف ها جایم را با حسین عوض کردم فهمیدم که اصلا آرام نمی راند آقای حیدرزاده... تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارشی کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل... 90 مایل بر ساعت می راند؛ آن هم توی باران. و تویوتا بس که نرم و بی صدا بود ما فکر می کردیم دارد آرام می رود...

 

 

لحظه به لحظه به مرز نزدیک می شدیم و ما آن قدر شوق داشتیم که اصلا یادمان رفته بود برای ناهار هم فکری کنیم.

 

 

تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارش کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک تویوتایش را تا خرخره پر کرد.

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک کرولایش را تا خرخره پر کرد. همسفر چهارم مان داماد آقای حیدرزاده بود؛ تاجری که از سال 72 ویزای چند بار گذر ایران داشت و دائم بین مشهد و افغانستان در حال رفت و آمد بود. خانواده اش ساکن مشهد بودند و کسب و کارش توی افغانستان بود. دعوت مان کرد که اگر رفتیم به کابل حتما به رستوران هزار و یک شب برویم. هزار تا کار دیگر هم می کرد...

 

 

صف تریلی ها و کامیون ها نشانه ی نزدیک شدنمان به مرز بود. نزدیک مرز ایستادیم تا آقای حیدرزاده برود و به قول خودش جریمه ی باک بنزین پرش را بدهد و بیاید. تریلی هایی که از ایران به افغانستان می رفتند در یک صف طولانی بازرسی می شدند و به اندازه گازوئیلی که در باک های اصلی و اضافی شان بود باید مالیات پرداخت می کردند. اگر هم نمی خواستند باید باک شان را خالی می کردند. به قول آقای تاجر دولت خواسته بود به جای آن که کولبرها و قاچاقچی ها از تفاوت قیمت ها سود ببرند خودش این سود را دریافت کند. بنزین در ایران لیتری یک هزارتومان و در افغانستان لیتری 50 افغانی (هر افغانی 200 تومان) یا به عبارتی هر لیتر بنزین در افغانستان 10 هزار تومان...

 

 

کولبرها هم بودند... کنارمان یک وانت مزدا ایستاد و از عقبش 20 لیتری های بنزین و گازوئیل را گذاشت کنار جاده. بعد چند جوان نفری دو تا 20 لیتری انداختند روی کول شان و زدند به سمت بیابان. احتمالا یک کیلومتر جلوتر که سیم خاردارهای مرز تمام می شد راحت وارد خاک افغانستان می شدند و بنزین ها و گازوئیل ها را به قیمت چند برابر ایران و کمتر از افغانستان می فروختند...

 

 

آقای تاجر می گفت ایران همه ی این ها را می داند. ولی سخت نمی گیرد. چون تنها ممر درآمد مرزنشینان همین است. اگر این هم نباشد آن ها در این بیابان از گرسنگی می میرند... می گفت :"ایران و افغانستان مملکت آخوندها و ملاهاست. فقط آخوندهای شما بهترند و استقلال دارند، ملاهای ما وابسته انگلیس و آمریکا و پاکستان و هزار کشورند."

 

 

عبور از مرز آسان تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. به سمت افغانستان هیچ صفی نبود. به سمت ایران، چرا. زائرین اربعین در صف بودند. ولی ما راحت از ساختمان ایران خارج شدیم، 500 متر خاکی نقطه ی صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم... قبل از ما یک افغانستانی چندین سال ساکن ایران با مامور ثبت ورود دعوایش شد. مامور لباس پلنگی به تن داشت، از آن ها که داد می زدند مید این آمریکا هستند. از پشت میزش بلند شد، در اتاقش را باز کرد، آمد رخ به رخ مرد ایستاد و گفت: اینجا ایران نیست اینطور با من گپ می زنی ها، اینجا خاک افغانستان است و شترق گذرنامه ی سبز مرد را پرت کرد سمت دیوار روبرو...

 

 

500 متر خاکی نقطه صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم.

شیر فهم شدم که افغانستانی ها آن دسته از هموطن هایشان را که سال ها ساکن ایران بوده اند افغانستانی نمی دانند. ما هم آدم هایی را که سال ها ساکن ایران بوده اند ایرانی نمی دانیم و این وسط گذرنامه ای وجود دارد که کوبانده می شود به دیوار و عزت نفسی که در هر دو طرف مرز لگدمال می شود...

 

 

با ترس و لرز گذرنامه ام را از زیر شیشه هل دادم سمت مامور لباس پلنگی و هر کاری گفت تند و تیز انجام دادم. ایستادم تا از من عکس بگیرد، اسکن هر 10 تا انگشت دست هایم را بگیرد و مهر ورود به افغانستان را بزند. انتظار داشتم که کوله ام تلاشی شود و تمام خرت و پرت هایم را بازرسی کنند. گیر ندادند...

 

 

کرولا آن دست ساختمان منتظرمان بود. آقای حیدرزاده گفت دیگر نمی خواهد کمربند ببندیم. اینجا پلیس ندارد. 120 کیلومتر تا هرات را شلاقی راند...

 

 

3-4 جا پلیس کنار جاده بود. 2-3 سرباز با تفنگ وسط جاده ایستاده بودند. اگر لوله تفنگ به سمت پایین می بود بی توقف می رفتیم. اگر لوله تفنگ را به سمت بالا می آوردند یعنی باید بایستیم. یکی شان وقتی نزدیک شدیم لوله تفنگش را تکان داد و ما ایستادیم. آقای حیدرزاده سریع شیشه را پایین داد و یک اسکناس گذاشت کف دست سرباز و دیگر تلاشی نشدیم. آقای حیدرزاده به افغانستان که رسیدیم خوش تر شد. صدای ضبط ماشینش را بالاتر برد. بعد از یک آهنگ افغانستانی آهنگ تالشی پخش شد. بعد صدای حمیرا و بعد آهنگ مرتضی پاشایی. اصلا این احساس را نداشتم که از مرز ایران رد شده ام...

 

 

فقط موقع پخش آهنگ تالشی می خواستم بپرسم می فهمی چه می خواند این؟ مهم نبود. مهم حس مشترکی بود که داشتیم؛ توان لذت بردن از این آهنگ...

 

 

به خاطر باران، چند سال قبل سیل راه افتاده بود. جاده ی تایباد- هرات را ایرانی ها ساخته بودند و انصافا جاده خوبی بود... ولی آن جای جاده را سوتی داده بودند و برای سیلاب در رو نگذاشته بودند و آب سیلاب ها توی جاده جاری شده بود و جاده را با خودش برده بود...

 

 

به هرات نزدیک شده بودیم. این را از ترافیک فهمیدیم. خبری از بلوار و پهن شدن جاده نبود. جاده همانی بود که تا یک کیلومتر ادامه داشت. فقط دو طرفش یکهو پر شد از پارکینگ انواع ماشین ها: تریلی ها، تویوتاهای صفر و کارکرده. بازار ماشین فروشی هرات بود. بعد کانتینرهایی که در دو طرف جاده تبدیل شده بودند به مغازه های میوه فروشی و خدمات اتومبیل ماشین های راست فرمان. سه چرخه ها هم سر و کله شان پیدا شد... ما به هرات رسیده بودیم.

 

 

 
  • پیمان ..

 

وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

 

 

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

 

 

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی...

 

 

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

 

 

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود... ولی...

 

 

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است...

 

 

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد...

 

 

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند... گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!

 

 

 
  • پیمان ..

خب. حالا دیگر رفتنی شدم. یک ساعت دیگر فرودگاه مهرآباد خواهم بود و بعد مشهد. باید بچه های گلشهر مشهد را ببینیم و پرس و جو کنیم از هم وطن هایشان در افغانستان تا در شب های سرد و سوزدار پاییز سقف و پناهی برای خودمان بجوریم. منتظر ماندیم تا انتخابات تمام شود. بمب گذاری ها و آدم ربایی ها و فضای امنیتی تمام شود. گفتند اربعین هم خطرناک است. دو سال پیش اربعین بمب گذاری کرده بودند و 36 نفر کشته شده بودند. گفتیم باشد. روز اربعین می رویم. گفتند هوا رو به سردی می رود و چون در افغانستان سوخت گران است دیر بخاری ها را روشن می کنند. گفتند نوروز بروید که خوش تر است. گفتیم اگر به این دلایل باشد که دیگر کلا باید بی خیال شویم. باید آقای حمزوی را هم ببینم که مکتوبش را برسانم به دست خواهرش در کابل.

این دو سه روز گیج و فشرده بودم. آقای نادری را دیدم. با حامد رفتیم پیشش. مدیر قبلی ام در بیمه ی نوین. یکی از آن آدم های یادگرفتنی زندگی من. حال و حوصله ی بقیه ی شرکت بیمه نوین را نداشتم. با خدماتی ها خوش و بش کردم و مواظب بودم که با همکارهای قبلی چشم تو چشم نشوم. با آقای نادری دو ساعتی حرف زدیم و فحوای کلام این که کوچک نشویم یک وقت. مواظب باشیم بی آرزو نشویم. الان آدم ها بی آرزو شده اند و این بدترین حالتی است که در زندگی ممکن است پیش بیاید.

با محمد هم حرف زدم. استاد کره ای مزخرفش هنوز دست از سرش برنداشته بود که بتواند از تزش دفاع کند و دکتر شود. الان دقیقا 5 سال است که از ایران رفته و ساکن ایالت یوتا شده. یک ساعت و خرده ای حرف زدیم. درگیر جور کردن سالن مراسم برای اربعین بود. تجربه ی مهاجرت و در اقلیت شدن (خودش می گفت ماینوریتی شدن) و فروپاشی نظام های اعتقادی آدم ها از آن چیزها بود که باید بهش خوب فکر کنم. بهم می گفت یکی از جاذبه های ایران برای من تو هستی. گفتم عجب.

تا الان هم درگیر بستن کوله ام بودم. گیجم. آخرش هم نفهمیدم که چه برداشتم چه برنداشتم. حالا برویم مشهد ببینیم چه پیش آید.

یک مجموعه عکس از استیو مک کاری در مورد افغانستان هم جمع کرده ام توی این چند هفته. مک کاری چهار دهه است که به افغانستان رفت و آمد می کند و از دوره های مختلف و نقاط مختلف افغانستان عکس های فوق العاده ای گرفته است. تعداد زیاد پرتره هایی که گرفته آن هم در جامعه ی به شدت سنتی سال های گذشته ی افغانستان آدم را به اعجاب وامی دارد. نشستم از اینستاگرامش تک تک جمع کردم. یک کتاب ازشان چاپ کرده. ولی خب کتابش گران است و دور از دسترس من. خودم نشستم کتابش کردم! وقت شد حتما آپلود می کنم.

 
  • پیمان ..