سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراید» ثبت شده است

در بدترین نقطه‌ی ممکن ماشینش را پارک کرده بود و رفته بود عروسی. اهل روستا و شهرهای اطراف نبود. پلاک ماشین ‏ایران 46 بود. مهمان غریبه از رشت بود. ‏

سر ورودی کوچه پارک کرده بود. باران می‌بارید. می‌خواستیم برویم خانه‌ی آقا(پدربزرگم). خسته بودیم. بقیه‌ی ماشین‌ها ‏هم توی کوچه پارک کرده بودند. ولی طوری که یک ماشین از کنارشان بتواند رد شود. ولی این پرایدسوار رشتی عدل در ‏نقطه‌ای پارک کرده بود که به‌هیچ‌وجه ماشینی رد نشود.‏

باران می‌بارید. هوا سرد بود. پیاده شدیم. من و بابام بودیم. جلوی ماشین خالی بود. 1 متر می‌رفت جلوتر می‌توانستیم رد ‏شویم. گفتم هل بدهیم. ترمزدستی پراید به هیچ‌چیزی بند نیست. قبلاً تجربه‌اش را داشتم. پرایدی که دوبله پارک کرده ‏بود. هلش داده بودم. تنهایی هم زورم بهش رسیده بود.  یک بار هم توی یک پارکینگ یک پرایده عدل جلوی ماشینم پارک ‏کرده بود. آن را هم هل داده بودیم و کنار رفته بود. ترمزدستی‌اش خراب می‌شود؟ حقش است.‏

دو نفری زور زدیم. نشد. مرتیکه توی دنده هم گذاشته بود. زورمان به چرخ‌دنده‌ها نمی‌رسید.‏

با مشت کوبیدم به شیشه‌ی ماشین که ونگ ونگ کند کسی به دادش برسد. واکنشی نشان نداد. با لگد زدم به در. پام درد ‏گرفت. باز هم صدایی از پراید در نیامد. فقط چراغ خطرهاش روشن و خاموش شدند.‏

روی یک تکه کاغذ پلاک ماشین را نوشتیم. پراید نقره‌ای، ایران 46- 39 ل... بابام رفت توی سوله‌ی محل برگزاری ‏عروسی. وسط دامبولی دیمبوی عروسی تکه کاغذ را داد به خواننده که بگوید آقا بیا ماشینت را بردار. من نشستم توی ‏ماشین. خیس و تلیس شده بودم. باران شدید بود. ‏

‏3-4 نفر دیگر هم آمدند و دوباره زور زدیم که پراید را هل بدهیم. چرخ‌دنده‌ها نمی‌گذاشتند که از جایش تکان بخورد. ‏یکی‌شان گفت پنچر کنیم ماشینش را. خیلی آدم احمقی است. گفتیم الآن پنچرش کنیم از سر راه ما کنار نمی‌رود و مشکلمان ‏حل نمی‌شود که. بعد از 10 دقیقه صاحبش نیامد.‏

حالا 2 تا ماشین بودیم که معطل پرایده شده بودیم. همسایه‌ی آقا هم می‌خواست برود توی کوچه و نمی‌شد. پسر آقای ‏همسایه یک لگد دیگر به در پراید زد. باز هم فقط چراغ‌خطرها روشن و خاموش شدند. او هم شماره پلاک را روی کاغذی ‏نوشت و داد به پدرش که ببرد توی عروسی بدهد به خواننده‌ی مجلس. ولی باز هم خبری نشد.‏

دوست پسر آقای همسایه آمد. گفت پیداش نشده؟ گفتیم نه. رفت سمت در پراید. نوار پلاستیکی بین شیشه و در آهنی را ‏به‌راحتی کند. بعد رفت از صندوق ماشینش آچار باریک جک را آورد و فرو کردش توی در پرایده. کمی تکان تکانش داد و ‏صدای باز شدن قفل‌های پراید بلند شد.‏

گفتم: دمت گرم.‏

در را باز کرد. ماشین را خلاص کرد و ترمزدستی‌اش را خواباند. پرایده را هل دادیم به جلو. رفت توی بوته‌ها و خارها. ‏عقبش به‌اندازه‌ی رد شدن یک ماشین جا خالی شد. سوار ماشین شدیم و رد شدیم.‏

از مهارت‌های زندگی در ایران باز کردن قفل در پراید در کمتر از 20 ثانیه است. برای این‌که بتوانی به زندگی عادی‌ات ادامه ‏بدهی به این مهارت هم نیاز داری.‏


  • پیمان ..

‏1-‏ جوزف آکرلوف یک اقتصاددان آمریکایی است که در سال 1970 مقاله‌ای مشهور در مورد بازار خودروهای دست ‏دوم نوشت. مقاله‌ای که در زمان خودش سه مجله‌ی اقتصادی آن را برای چاپ رد کردند، تا این‌ که مجله‌ی چهارم ‏‏(‏‎ Quarterly Journal of Economics‏) آن را چاپ کرد و به پرارجاع‌ترین مقاله‌ی علم اقتصاد تبدیل شد. ‏مطالعه روی بازار خودروهای دست دوم آمریکا (یا به قول خودشان بازار بنجل‌ها) سال‌ها بعد نوبل اقتصاد را هم ‏برای آکرلوف به ارمغان آورد.‏

ایده‌ی اصلی آکرلوف این بود که وقتی عدم تقارن اطلاعاتی وجود دارد، ممکن است تنها اجناس بنجل و بی‌کیفیت ‏مبادله شوند و بازار برای اجناس باکیفیت ایجاد نشود. ‏

آقای علی سرزعیم ایده‌ی مقاله را در کتاب بینش اقتصادی برای همه این‌طوری‌ها شرح می‌دهد: ‏

‏"فرض کنید عرضه‌کنندگان و متقاضیان زیادی در بازار خودروهای دست دوم حضور دارند. صاحب ماشین بد ‏حداقل 1000 دلار و صاحب ماشین خوب حداقل 2000 دلار برای فروش ماشین خود طلب می‌کنند. خریداران نیز ‏حاضرند برای یک ماشین بد حداکثر 1200 دلار و برای یک ماشین خوب حداکثر 2400 دلار پرداخت کنند. ‏بنابراین، به صورت طبیعی و بر اساس چانه‌زنی باید قیمت برای ماشین بد جایی بین 1000 تا 1200 دلار و برای ‏ماشین خوب بین 2000 تا 2400 دلار تعیین شود. حال مشکل این است که شما واقعا نمی‌دانید کدام ماشین خوب ‏است و کدام بد. به همین دلیل همه عرضه‌کنندگان خودرو می‌توانند تظاهر کنند ماشین آن‌ها از جنس خوب است. ‏اگر فرض یک خریدار این باشد که نیمی از ماشین‌های موجود در این بازار بد و نیم دیگر خوب است باشد، در این ‏صورت وی باید امید ریاضی مبلغ پرداختی را محاسبه کند که برابر است با 1800 دلار. یعنی او حاضر است 1800 ‏دلار بابت یک خودرو بپردازد. اما چه کسی حاضر به فروش در این قیمت است؟ چون 1800 دلار کمتر از 2000 ‏دلار است، قطعا فروشندگام ماشین خوب حاضر به فروش خودروی خود نیستند، اما فروشندگان خودروی بد که از ‏کیفیت بد خودروی خود اطلاع دارند حاضرند آن را بفروشند.خریداران نیز می‌فهمند که تنها فروشندگان ماشین بد ‏ازین قیمت استقبال می‌کنند، بنابراین قیمت خود را به سطح 1200 دلار یا کمتر تعدیل می‌کنند. لذا صرفا ‏خودروهای بد یا بنجل مبادله می‌شوند و بازار برای خودروهای مرغوب شکل نمی‌گیرد. به تعیبر دیگر بازار ‏خودروهای ممتاز شکست می‌خورد. این بیان دیگری است از این مثال که گفته می‌شود جنس بد، جنس خوب را از ‏بازار بیرون می‌کند. ‏

البته روشن است که فرض این نظریه این است که خریدار هیچ راهی برای شناخت کیفیت کالای مورد مبادله ‏‏(خودروی دست دوم) ندارد. در دنیای واقعی، وجود بازار ماشین‌های دست دوم نشان از آن دارد که در عمل ‏خریداران به روش‌های مختلف اطلاعاتی از محصول مورد مبادله کسب می‌کنند و عدم تقارن اطلاعاتی را کاهش ‏می‌دهند."‏

‏2-‏ این نوشته در مورد جمله‌ی آخر بند قبل است: تجربه‌های من در مورد خرید ماشین دست دوم. ‏

تا به حال سه بار ماشین خریده‌ام. هر سه بار هم دست دوم خریده‌ام. آدم هوسبازی نیستم. با ماشینم دوست ‏می‌شوم. ولی خب، پیش می‌آید که آدم دوست بهتری هم داشته باشد. و خب در دنیای ماشین‌ها سخت است که ‏بتوانی چند تا دوست داشته باشی. باید از دست بدهی و به دست بیاوری...‏

‏3-‏ در بازار دست دوم‌ها چه مدل ماشینی بخریم؟ کدام برند؟ ایرانی یا خارجی؟

این سوال خیلی تخصصی است. هدف از ماشین خریدن چیست؟ عصای دستی برای رفت و آمدهای داخل شهر؟ ‏خوش‌رکابی برای مسافرت و به جاده زدن؟ چشم و هم‌چشمی فامیلی؟ ماشینی برای پز دادن و نشان دادن ‏شخصیت اجتماعی؟ و مهم‌تر از همه چه مقدار بودجه در دست داریم؟

بسته به جواب هر یک از این سوالات گزینه‌هایی روی میز می‌آید.‏

ولی به عنوان تجربه، برای مصارف داخل شهر و مسافت‌های کوتاه، پراید دست دوم عالی است. حتما خوبش پیدا ‏می‌شود. حتی اگر خوب هم نباشد، با کمی خرج خوب می‌شود. (برخلاف انواع پژوها که اگر حال‌شان خوب نباشد، ‏به هیچ وجه حال‌شان خوب نخواهد شد...)‏

و بین ماشین ایرانی صفر کیلومتر و ماشین خارجی دست دوم هم قیمت... با تقریب نسبتا خوبی می‌شود گفت ‏ماشین خارجی دست دوم از ایرانی صفر کیلومتر بهتر است. بسته به شخصیت دارد البته. بعضی‌ها هستند که ‏کوچک‌ترین عیب و ایرادی در ماشین را برنمی‌تابند. حوصله ندارند، دگمه‌ی نگه‌دارنده‌ی نرگی روی کمربند ایمنی ‏ماشین‌شان که شل شده، بدوزند. حوصله ندارند بالابر شیشه ماشین که موتورش سوخته عوض کنند، حوصله ندارند ‏پیچ زیر اگزوز را سفت کنند تا دیگر صدا ندهد. این عیب و ایرادها در ماشین‌های دست دوم هست... ایرادهایی ‏که رفع کردن‌شان هزینه‌ای ندارد. فقط کمی حوصله می‌خواهد. و کسی که حوصله‌اش را ندارد... همان صفر ‏کیلومتر بخرد و بعد به خاطر شل بودن لول دنده‌های ماشینش برود ساعت‌ها در صف خدمات پس از فروش ‏بایستد بهتر است...‏

‏4-‏ ماشین دست دوم را از چه کسی بخریم؟ آشنا یا غریبه؟ آگهی یا نمایشگاه؟

خیلی‌ها برای خرید ماشین دست دوم به سال ساخت و کیلومتر ماشین نگاه می‌کنند. ولی این اصلا معیار خوبی ‏نیست. ماشینی که 100 هزار کیلومتر در جاده با سرعت متوسط 80-90 کیلومتر کار کرده، هزار برابر بهتر است ‏از ماشینی که 10 هزار کیلومتر در ترافیک شهری رانده. دنده یک قاتل ماشین است. فشاری که در دنده یک بر ‏موتور ماشین می‌آید، دقیقا برابر است با فشاری که در ماکزیمم سرعت بر آن وارد می‌آید. اصلا آن عقربه سرعت ‏سنج ماشین قرینه است. سرعت 0 تا 10 همان مقدار ماشین را فرسوده می‌کند که قرینه‌اش در آن طرف سرعت ‏وسط....‏

برای من مهم این است که ماشین دست چه کسی بود. کیلومتر و مدل برای دلال‌ها است...‏

دو دسته آدم هستند که ماشین را فرسوده می‌کنند: آدم‌های هیجانی و آدم‌های بیش از حد آرام. آدم‌های هیجانی، ‏ناگهانی گاز می‌دهند. ناگهانی شتاب می‌گیرند. در دورهای بالا رانندگی می‌کنند. بالا و پایین زیاد دارند و این یعنی ‏یک نمودار خط خطی. و آدم‌های بیش از حد آرام: همیشه دور موتور ماشین‌شان در دور مرده به سر می‌برد. ‏دوست ندارند صدای موتور را بشنوند و همین حرکت در دورهای مرده همان بلایی را سر موتور ماشین می‌آورد که ‏حرکت در دورهای بالا.... دورهای ایده‌آل برای ماشین‌ها، دورهای متوسط اند...‏

برخلاف خیلی‌ها به نظر من ماشین دست دوم را باید از آشنا خرید. از کسی که بتوانی بفهمی چطور رانندگی ‏می‌کرده و چه‌قدر به ماشین رسیده. یا حداقل یک واسطه‌ی آشنا وجود داشته باشد. خریدن از غریبه‌ها کار را ‏سخت می‌کند(شناختن آدم‌ها از شناختن ماشین دست دوم به مراتب سخت‌تر است!). و خریدن از نمایشگاه‌دارها... ‏اصلا حرفش را نزن که قالتاق صفت برازنده‌ی دلال‌های ماشین است.‏

‏5-‏ رینگ اسپورت نخرید.‏

ماشین‌ رینگ اسپورت و بزک شده، نماد آدم هیجانی است. و نماد پنهان‌کاری. اگر ماشین به خودی خود ارزشی ‏داشت، طرف برنمی‌داشت بزک دوزک کند. رینگ اسپورت یعنی که یک چیزهایی این وسط دارد پنهان می‌شود. ‏موتوری که سرسیلندر چسبانده، موتوری که سوپاپ ترسانده، موتوری که روغن می‌سوزاند، موتوری که... حتما ‏این طور نیست‌ها. ولی رینگ اسپرت خیلی وقت‌ها بو می‌دهد...‏

‏6-‏ تصادف گلگیر و در مهم نیست. اصلا گلگیرها را می‌توان جزء قطعات تعویضی به حساب آورد. خودتان را با لمس ‏کردن گلگیرها و درها منتر نکنید. برای ماشین دست دوم تصادف از جلو و سقف مهم است. ‏

کاپوتی که جمع شده و بعد صافکاری شده یک علامت بد است. این یعنی که موتور هم آسیب دیده، این یعنی که ‏شاسی ماشین هم تکانی خورده... یا رادیاتوری که فابریک ماشین نیست... این‌ها علامت‌های خوبی نیستند. ‏

به نظر من مهم‌ترین چیز در خرید یک ماشین دست دوم موتور ماشین است. قلب تپنده‌ای که قرار است لذت ‏رانندگی را به شما بچشاند. اگر موتور چیزی باشد غیر از آن سیستم هماهنگ اولیه، علامت خوبی نیست.‏

و سقف هم که معلوم است، ماشینی که سقفش رنگ تصادف به خود دیده یعنی که چپ کرده. و ماشین چپی... ‏

تصادف از عقب هم مهم است. ولی به شخصه برای من نه. برای کسانی که می‌خواهند ماشین‌شان تمیز باشد ‏تصادف از عقب هم مهم است. مثل گلگیر و در. ولی به نظر من نباید سخت گرفت... موتور ماشین از همه چیز ‏مهم‌تر است. مگر این‌که کامیونی از عقب چنان به ماشین زده باشد که نصف ماشین جمع شده باشد. که در این ‏صورت سقف هم مرود عنایت قرار می‌گیرد و حکم ماشین چپی را پیدا می‌کند!‏

‏7-‏ پشت فرمان بنشینید و برانید.‏

ماشین سرحال خودش را توی جاده نشان می‌دهد. بعد از 50 کیلومتر رانندگی در جاده است که عیار ماشین دست ‏آدم می‌آید. وقتی که سربالایی‌ها را می‌رود و توی سبقت شتاب می‌گیرد معلوم می‌شود که نسبت به هم‌پالکی‌هایش ‏چند مرده حلاج است...(هم‌پالکی‌ها مهم اند ها... از پراید انتظار نداشته باشید که توی سربالایی یک 405 را لوله ‏کند!) این سخت است. باید طرف آشنا باشد تا بگذارد تو 50 کیلومتر تو جاده برانی.‏

ولی مسافت کوتاه را می‌شود تجربه کرد. اگر ماشینی را که می‌خواهید بخرید خوب می‌شناسید خودتان برانید. اگر ‏نه، حتما کسی را که تجربه‌ی نشستن پشت 5 تا ماشین مثل آن را دارد همراه ببرید.‏

‏7-1 گاز بدهید و به همراه‌تان بسپرید که لوله اگزوز را نگاه کند. دود آبی نباید خارج شود. حتی به اندازه‌ی ‏اپسیلون گرم... ‏

‏7-2 گاز بدهید و شتاب بگیرید. اگر خوب شتاب نگرفت، شمع و سیستم احتراق، تعویض لازم است یا شاید ‏مشکلاتی جدی‌تر.‏

‏7-3 توی سربالایی گاز بدهید و شتاب بگیرید. اگر ماشین به نسبت هم‌نوعانش لش بود، دیسک و صفحه‌اش نیاز ‏به تعویض دارند. دیسک و صفحه هم ارزان نیستند... یا شاید مشکلاتی جدی‌تر.‏

‏7-4 گاز بدهید و با دور بالا سرعت را به 90-100 برسانید. اگر در این سرعت‌ها فرمان لرزید، پلوس‌ها درد و ‏مرض دارند و باید عوض شوند.‏

‏7-5 گاز بدهید و در سرعت 50-60 در یک خیابان صاف و بدون شیب و انحنا و مستقیم، فرمان را رها کنید. نباید ‏به یک سمت کشش داشته باشد. باید مستقیم برود. اگر نرفت، سیستم جلوبندی و فرمان مشکلی دارد. ‏

‏7-6 دور یک فرمان بزنید. طوری که فرمان تا ته چرخانده شود و حین دور زدن دیگر تمام چرخیده باشد... اگر ‏صدای ترتر یا تق تق شنیدید، صدای خطرناکی است. پلوس‌ها مشکل دارند و باید حتما عوض شوند. و اگر عوض ‏نشوند در سرعت‌های بالا ممکن است شما را به کشتن بدهند.‏

‏7-7 ترمز بگیرید. با سرعت‌های مختلف. اگر عملکرد ترمزها درست و درمان نبود، لنت ترمز باید عوض شود.‏

‏7-8 آیا مثل هم‌پالکی‌هایش گاز می‌خورد یا ضعیف‌تر است؟ این سوال را فقط کسی می‌تواند جواب بدهد که ‏تعداد زیادی از آن نوع ماشین را سوار شده باشد. سوالی بس مهم!‏

‏8-‏ کاپوت ماشین را بالا بزنید. ‏

اگر موتور زیادی تمیز بود و همه چیز برق می‌زد(با گازوئیل موتور را برق می اندازند!)، حکم رینگ اسپرت را دارد! موتور بعد از چند سال کار باید کمی خاک و خلی باشد. به زیر کاپوت نگاه کنید و ببینید ‏چیزی به آن فواره نزده؟ روغنی که با شدت به کاپوت خورده باشد یا آبی که نمد زیر کاپوت را پاره کرده باشد یا ‏‏... آب روغن ماشین را نگاه کنید. کمک‌فنرها را نگاه کنید.‏

‏9-‏ صندوق عقب را باز کنید.‏

زاپاس و جک‌ها و آچارها سر جای‌شان هستند؟ زاپاس را بردارید و به کاسه‌ی زیر زاپاس نگاه کنید. زنگ زدگی ‏دارد یا نه؟ نباید داشته باشد. زیر‌پایی‌های توی کابین را هم بردارید و به زیر نگاه کنید. نباید اثری از زنگ‌زدگی یا ‏پوسیدگی وجود داشته باشد...‏

‏10-‏‏ کاسه‌‌چرخ‌ ماشین‌ها بعد از 10-11 سال کار گود می‌کند.

برای چک کردن کاسه چرخ‌ها باید لاستیک‌ها را باز و بسته کرد که خارج از حوصله است. گود بودن کاسه‌چرخ‌ها ‏به خودی خود بد نیست. فقط اگر کاسه چرخ گودشده ترک‌های ریز داشت، باید حتما عوض شود... ممکن‌ است ‏بعد از خریدن ماشین متوجه این نکته شوید!‏

‏11-‏ ماشین‌های شناسنامه‌دار...‏

از آن‌جا که من معمولا با ماشینم دوست می‌شوم، برایش شناسنامه درست می‌کنم. هر گونه تعویض و تعمیری را ‏در این شناسنامه ثبت می‌کنم. این‌که چه کیلومترهایی روغن موتور عوض کرده‌ام، چه کیلومتری فیلتر هوا عوض ‏کرده‌ام، چه کیلومتری تسمه دینام، چه کیلومتری تسمه هیدرولیک، چه کیلومتری تسمه تایم، چه کیلومتری ‏پلوس عوض کرده‌ام. چه کیلومتری پمپ هیدرولیک عوض کرده‌ام... همه‌ی این‌ها را ثبت می‌کنم.‏

اگر فروشنده همچه اطلاعاتی را در اختیارتان قرار داد و مشخص بود که تعویضی‌های ماشین را کی انجام داده و ‏کدام‌شان به موعد نزدیک است، یعنی که طرف از آن‌هاست که باید ماشین ازشان بخری. حداقلش این است که ‏اگر مشکلی پیش آمد، می‌دانی که از کدام نقطه است. از عوض نکردن کدام تسمه است... این خودش خیلی ‏است...‏

‏12-‏ چراغ‌ها را می‌شود به راحتی عوض کرد. آینه را هم... این‌ها خرده‌کاری‌ها هستند.‏

‏13-‏ هیچ‌ وقت تمام سرمایه‌تان را خرج خرید خود ماشین و کارهای ثبتش نکنید. همیشه یک میلیون یا دو میلیون ‏تومان از سرمایه‌تان را برای تعمیرات احتمالی ماشینی که خریده‌اید کنار بگذارید. من بهش می‌گویم هزینه ‏بالاسری. وقتی این هزینه را نگه می‌داری، اگر اتفاقی افتاد حرص نمی‌خوری که چه ماشین بدی خریده‌ام و چه‌قدر ‏باید پول بابت تعمیرش بدهم.اگر هم اتفاقی نیفتاد، این مبلغ قشنگ سود خرید ماشین دست دوم است...‏

  • پیمان ..

چگال

۱۳
تیر

کیومیزو

کیومیزو نرم و راحت پیش می‌رفت. بزرگ‌ترین تفاوتش با سفیدبرفی برایم این بود که بقیه‌ی ماشین‌ها دیگر اذیتم نمی‌‏کردند. پژو‌ها و سمندهای پشت سر نوربالا نمی‌زدند و پرشیا‌ها و ال۹۰های جلویی اگر سرعتشان کمتر بود خودشان کنار ‏می رفتند. و من توی دلم می‌گفتم خاک بر سر همگیتان. آخر سرعتی که من می‌رفتم هیچ تغییری نکرده بود. ۱۲۰ تا ‏بیشتر نمی‌رفتم. کمتر هم نمی‌رفتم. با سفیدبرفی هم همین جوری بودم. فقط سفیدبرفی به جرم پراید بودن انگار حق ‏نداشت جلوی یک سمندو باشد. یا یک ۴۰۵ لش زورش می‌آمد از سر راهش کنار برود. ولی این ‏پیرمرد ژاپنی با ظاهر جوانش احترامی داشت که سفیدبرفی با تمام تردی و تازگی‌اش نداشت. ‏

در کمتر از یک روز۱۰۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و خسته بودم و نبودم. کیومیزو همچون کشتی در یک دریای بی‌موج پیش می‌رفت ‏و خسته نمی‌کرد آدم را. ولی غمگین بودم. از فشردگی روز غمگین بودم. ذهنم در و بی‌در تصاویر را به یاد می‌آورد و بعد ‏یک آخرش که چه، دنبال چی بودی، دنبال چی هستی بیخ گلویم را می‌گرفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. ‏

آخر آن جاده‌ی پرپیچ و خم جنگلی به جاده‌ی خاکی رسیده بود. بعد از جنگل انبوه با سبزهای درخشان و کندوهای عسل، ‏جاده از مهی غلیظ در ارتفاعات گذشته بود و به خاکی رسیده بود. چند کیلومتری در خاکی رفته بودیم و سر پیچی ایستاده ‏بودیم به تماشای دشت سبزی که تا جنگل‌ها زیر پایمان پهن شده بود. هر چند دقیقه ماشینی می‌آمد. صد متر پایین‌تر ‏پرایدی را نگاه کردیم که به زور بالا می‌آمد. سرنشین‌هایش را پیاده کرده بود و هلش می‌دادند تا از سربالایی‌ها بکشد ‏بالا. مشکل از پراید بودنش نبود که نمی‌توانست تیزی سربالایی جاده خاکی را بکشد بالا. مشکل از کلاچ ضعیفش بود که ‏تعمیر لازم بود. ۳ نفر بودند. راننده مردی جوان، ۲ نفر دیگر یک دختر و پسر هم سن خودم. ۲ نفری هل می‌دادند. به ما که ‏رسید بهش گفتیم که آن ۲ نفر را علی الحساب بنشان روی کاپوت ماشین. جلوی ماشین اگر سنگین باشد دیگر بکس باد ‏نمی کند. خواستم سربالایی تیز‌تر بعدی را نشانش بدهم و بگویم کجا می‌خواهی بروی با این کلاچ ویران؟ اما بعدش گفتم ‏همه که مثل تو محتاط نیستند. دیوانگی لازم است خب. بعد به این فکر کردم که این جاده خاکی بعد‌ها برایشان خاطره می‌‏شود. بعد‌ها آن هل دادن ۲ نفره برای آن دختر و پسر موجی از یادهای شیرین می‌شود... ‏

فقط راه رفته بودیم. فقط سربالایی‌ها را کشیده بودم بالا و هر چند ده دقیقه یک بار ایستاده بودم و عکسی گرفته بودم و ‏دوباره راه افتاده بودم و رفته بودم و برگشته بودم. پیاده روی نکردم. وارد هیچ کدام از فرعی‌های خاکی نشدم که ببینم به ‏چه دنیای عجیبی راه پیدا می‌کنند. توی خنکای ارتفاعات لش نکردم. دراز نکشیدم. فکر نکردم. توی خودم فرو نرفتم. ‏تصمیم‌های بزرگ نگرفتم. وقت نشد. وقت کم بود و دیدنی‌ها آن قدر بود که نمی‌شد بی‌خیالشان شد. خیلی وقت است ‏که این جوری شده‌ام. درصد زیادی از زمان‌های هفته‌ام به کارهای پست می‌گذرد (روزی ۸ ساعت کار بیهوده برای ‏چندرغاز پول، روزی ۳ساعت رفت و آمد در شهر، روزی ۸ ساعت خواب سیری ناپذیر...) و دقیقا لحظه‌هایی که دقیقه‌هایم ‏پربار می‌شوند، آن قدر کم‌اند که مجبور می‌شوم فقط چگالیشان را زیاد کنم. فقط تا می‌توانم با سرعت بیشتری برانم، با ‏سرعت بیشتری به جاهای دور بروم، با سرعت بیشتر تصاویر را ذخیره کنم، و با سرعت بیشتری وقت نکنم که ازین تصاویر ‏و ازین لحظه‌ها استفاده کنم... ‏

کنار جاده ایستاده بودیم و به گاوهای‌‌ رها در جاده نگاه می‌کردیم. گاو‌ها ترسو بودند. به سمتشان که می‌رفتم از من می‌‏رمیدند. ایستاده بودیم و به کلبه‌های چوبی در دامنه‌ی کوه‌ها نگاه می‌کردیم، که آن ۴۰۵ از جلوی ما رد شد. توی جاده ‏هم دیده بودمش. ازش سبقت گرفته بودم. آرام می‌راند. خانمی که کنار راننده نشسته بود،‌‌ رها بود. مو‌هایش طلایی بود و ‏پوستش سفید. شالش روی گردنش افتاده بود و به باز‌ترین شکل ممکن روی صندلی جلو نشسته بود. دستش را از پنجره ‏بیرون انداخته بود و باد به آرامی از توی آستین مانتوی فیروزه ای‌اش توی تنش می‌پیچید. حالت مغرورانه‌ی عجیبی ‏داشت. از آن حالت‌ها که من زیبا‌ترین زن جهانم و دنیا باید بیاید قوزک پای من را بلیسید، انگار که همه‌ی عالم و آدم در ‏خدمتش هستند و باید باشند، انگار که آن پسرک راننده هم نوکری بیش برای بیشتر کردن لذت‌های او نیست... یاد دیزی ‏و گتسبی بزرگ افتادم. و نمی‌دانم چرا باز هم غمگین شدم... ‏

کیومیزو آرام و روان پیش می‌رفت. در کمتر از ۲۴ ساعت ۱۲۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و باید صبح شنبه بدو می‌رفتم سک ‏سک می‌کردم. خیل کارهای ناکرده و مانده، خیل خلاقیت‌های فراموش شده، خیل کتاب‌های نخوانده، خیل حرف‌های گفته ‏نشده و نوشته نشده، خیل‌‌ رها بودن‌ها و نبودن ها بهم فشار می‌آوردند... ‏

  • پیمان ..

براید

۲۸
دی

پراید، سوریه،‌عراق

از حلب تا دمشق چشمم به منظره‌های اطراف اتوبان بود. اتوبان‌های سوریه گاردریل نداشتند. چشمم دنبال این بود که شاید آن نیروگاه‌های ساخت مپنا را ببینم. چشمم به کارخانه‌های اطراف هم بود. سرسبزی خاک سوریه و باغ‌ها و زیتون‌زارها هم بود. توی جاده دو سه تا نمایندگی هیوندای و تویوتا دیده بودم. با کلی ماشین در حیاط نمایندگی برای فروش. بعد که جلوتر به یک نمایندگی ایران خودرو برخوردم یک حس عجیبی بهم دست داده بود. نزدیک دمشق یک نمایندگی سایپا هم بود. همان‌طور که تویوتا و هیوندای نمایندگی داشتند ایران‌خودرو و سایپا هم نمایندگی داشتند. حالا گیریم که سوریه کشوری باشد فلک‌زده‌تر از ایران و ما مسافران سوریه با دیدنش به خودمان امیدوار می‌شدیم. به هر حال یک جایی بود دور از خاک ایران. خب اولش یک حس غرور بود. بعد به خودم گفتم چه حس غروری؟ ماشینی را که توی ایران دارند 10میلیون تومان می‌فروشند حکمن به این‌ها به قیمت جهانی می‌فروشند 3-4میلیون تومان. این‌ها همه‌اش برای همان حس غرور احمقانه‌ی تو است. وگرنه که جز ضرر چیزی ندارد و داریم از شکم خودمان می‌زنیم و می‌دهیم این‌ها بخورند و این حرف‌ها... 

بعد از یک هفته ماندن در سوریه و زینبیه فهمیدم که نه... ازین خبرها هم نیست.

پرایدها زیاد بودند. بخش زیادی از تاکسیرانی دمشق از پراید تشکیل شده بود. پرایدهای زردرنگ. توی حلب ماتیز را برداشته بودند تاکسی‌ شهری کرده بودند. ولی پرایدهای سوریه رنگ و بوی مردمش را گرفته بود. راننده‌های سوری مثل بچه تهرانی‌ها ماشین‌شان را اسپورت نمی‌کردند. سبک خودشان را داشتند. ماشین را بخوابانند؟ رینگ اسپورت کنند؟ شیشه دودی؟ نه... روبان می‌زدند. دور شیشه‌های جلو و بغل و عقب را روبان‌کاری می‌کردند. رنگارنگ. بعد بیشتری‌های‌شان فنر ماشین را تا جایی که می‌شد بالا برده بودند. پرایدهای کف‌ساب تهرانی هر چه‌قدر که به آسفالت نزدیک شده بودند، پرایدهای سوری از آسفالت دور شده بودند. در حد یک شاسی‌بلند کوچولو. فنر عقب‌ها را هم خیلی بالاتر از فنر جلوها بالا می‌بردند. همه‌ی ماشین یک طرف بوقش یک طرف دیگر. هیچ کدام‌شان به بوق فابریک پراید اعتقادی نداشتند. بوق باید ساکسیفونی باشد. بعضی‌های‌شان هم شیپور بالای سقف گذاشته بودند و بوق کشتی و قطار وصل کرده بودند. بوق کامیون و تریلی که چیزی نیست... برای کوچک‌ترین حرکتی هم بوق می‌زدند. نه تک بوق‌ها. بوق ممتد و آهنگین. 

یک روز با بابام ایستادیم کنار خیابان که با یکی‌شان برویم دور دور. توی 5دقیقه 20-30تای‌شان بوق‌باران‌مان کردند. بابا می‌گفت یکی باشه که یه کم فارسی بارش باشه. من اعصاب عربی بلغور کردن اینا رو ندارم. خلاصه یکی پیدا شد که بلد بود به فارسی چانه بزند. سوار ماشینش شدیم و رفتیم دمشق‌گردی. روی تاقچه‌ی صفحه‌کیلومترشمار ماشینش هم یک قرآن گذاشته بود. سوریه به روزهای جنگ نزدیک می‌شد. توی کوچک‌ترین میدان‌های سوریه هم یک تابلوی خیلی بزرگ از بشار اسد گذاشته بودند. خیلی مضحک و خنده‌دار. وضعیت آسفالت و خیابان‌ها درب و داغان. پراید هم فکسنی. توی چاله چوله‌ها هزاران صدا از خودش بیرون می‌داد. انتظار داشتیم حداقل به خاطر وضعیت آسفالت و این پراید لعنتی هم که شده آقای راننده از بشار اسد ناراضی باشد. ولی نبود. ازش پرسیدیم بشار اسد خوب؟ گفت: بشار اسد خیلی خوب. بشار اسد مرگ بر اسرائیل. بشار اسد زنده باد ایران. راضی بود. کاریش نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌قدر راضی بود که جرئت نکردم قصه‌ی این ماشین‌هایی را که برداشته بودند روی شیشه‌ عقب ماشین‌شان یک عکس از بشار اسد و یک نفر دیگر چاپ کرده بودند بپرسم. بعدها فهمیدم آن یک نفر دیگر برادر بشار اسد است و دست راست او و فرمانده‌ی کل نیروهای نظامی سوریه. ماشین‌های زیادی این کار را کرده بودند. بیشترشان هم ماشین‌های دولتی به نظر می‌رسیدند: ون‌ها به خصوص. تاکسی‌ها هم عکس رنگی بشار اسد را چسبانده بودند به شیشه‌های ماشین‌شان.

آقای راننده شیرین‌زبانی می‌کرد و در خیابان‌های دمشق می‌راند. می‌گفت این‌جا کتابخانه‌ی ملی ما. این‌جا مسجد ما. این‌جا پولدارنشین. این‌جا تشریفات. احمدی‌نژاد سلام‌علیکم. بشار اسد سلام‌علیکم. این‌جا کاخ بشار اسد. 

پراید را به همان قیمتی خریده بود که ما توی تهران می‌خریدیم. گفت به پول شما 7میلیون تومان. (آن سال پراید 8میلیون تومان بود. البته خب ماشینش صفر کیلومتر نبود.) و خب راضی نبود. پراید تاب خیابان‌های پر چاله‌ چوله‌ی دمشق و زینبیه را نداشت. تاکسیرانی اجباری کرده بود. وام هم مثل این که داده بود. ولی پرایدش جان نداشت. گفت دو بار هم تعمیر اساسی کردم. ولی... یک جا به یک سربالایی رسیدیم. پراید است و سربالایی و خاک‌برسری دیگر. ولی پراید او دیگر خیلی درب و داغان شده بود. ماشین سرعتش لحظه به لحظه کم‌تر شد و او مجبور شد باقی سربالایی را دنده یک برود. خندید و به ماشینش اشاره کرد و گفت: پراید. سربالایی و بعد ادا درآورد. ادای این‌که نفسش دارد می‌رود و جانش دارد می‌رود و زبانش را از گوشه‌ی لب بیرون آورد و گردنش را کج کرد و مثلن مُرد. کلی بهش خندیدیم.

ولی خب ظلم سایپای ایران شامل حال او هم شده بود و الان که نگاه می‌کنم چه‌قدر دردناک بود.

هیچی. دیشب پری‌شب داشتم اخبار نگاه می‌کردم. یک گزارش پخش کرد از پرایدهایی که توی بغداد تاکسی بودند و کلی تعریف و تمجید عراقی‌ها از پراید که خودروی کم‌مصرف و تند و تیزی است. یک چیزی هم پخش کرد در مورد آب‌گرفتگی خیابان‌های بغداد که ماشین‌ها توی آب می‌رفتند و موتور ماشین‌شان خاموش می‌شد، اما پراید خاموش نمی‌شد. (چه برتری عظیمی!). به این فکر کردم که رسانه‌ها چه‌قدر لعنتی‌اند. به این فکر کردم که اگر خودم بروم سوار یکی از تاکسی‌های بغداد بشوم همین‌چیزها را می‌شنوم؟ بعد به این فکر کردم که کشوری که قبلن مقصد پرایدهای سایپا بوده به چه روزی افتاده... به این فکر کردم که آن راننده‌ی پرایدی که آن روز سوار ماشینش شدیم و از بشار اسد راضی بود الان کجاست؟...

 
  • پیمان ..
  • پیمان ..