کانون
چند روز پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیشدبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول مینشست. دو سال بود که رفوزه میشد.
مدرسهای که میرفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر مینشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانشآموز داشت. شیفت عصر برای ابتداییها بود. کلاس پنجمیهای مدرسه قدبلند بودند. خیلیهایشان سبیل هم داشتند. من آن سالها از بچهبازی و تجاوز و اینها هیچ نمیدانستم. الان که نگاه میکنم آن پسرهای ۱۶-۱۷سالهی چند سال رفوزهی پنجم دبستان در کنار بچههای ۷-۸سالهی ریقو و تر و تازه چهقدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد میخوردم. از همکلاسیها هم کتک میخوردم.
زور نداشتم. خیلی از بچهها از خاکسفید میآمدند. بچههایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبتشان هم کتک بود. من سال قبلش پیشدبستانی رفته بودم. آن موقعها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسهی دخترانهی محل و توی پیشدبستانی آنجا ثبتنام کرده بود. پیشدبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه مینشستیم و نقاشی میکشیدیم. نقاشیهای خوبی میکشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانهی پیشدبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشمهایش زاغ بود و با همهی کوتولهگیاش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی میداد که بخورم. دو تا تیتاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و... بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد.
من کتک میخوردم. زورم به بقیه نمیرسید. هر بار یا پیشانیام باد میکرد یا زیر چشمم بادمجان سبز میشد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمیدانستم معنی فحشها چی است. از یکی یاد میگرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم میکرد آن فحشه را میدادم و یکهو میدیدم که دارم مثل چی کتک میخورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریحهایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی میخواست من را بزند ترتیبش را میداد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران میکرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله میکرد سمتش یک لنگش را میگرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا میزد و طرف را ولو میکرد روی زمین و بعد هم امان نمیداد. مینشست روی تخت سینهاش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمیخوردم. روزی یک خوراکی میخوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم...
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس میداد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن میخواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاسمان به حیاط پنجرهای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد...
روز بعدش بچهها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظاماتهای توی راهروها میگفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. میگفتند باباش پخشکننده بوده و از او استفاده میکرده...
صادق بچهی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتکخور بقیه باشم. ما دوستهای خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه میکنم شاید اگر دوستیمان تا به امروز ادامه پیدا میکرد من موجود دیگری بودم...
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمیتوانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچهها کتک میخوردم و نصف دیگر را هم میزدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمیآمدند.
نکته اینجا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت میکردم: گرگ شدن.
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس میشدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمیگرفتم...
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا اینجا نوشتهام و با یقین میگویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی میشدم. چه موجودی میشدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچههای دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذتهای بزرگ دیگری هم هست... کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.
همهی اینها را گفتم تا بگویم که چهقدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقهای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوشساختی بود. خاطره خدایی با آدمهای کانونی در رشتههای مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچهی آنها روایت کرده بود.
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران میگفت. تعریف میکرد که وقتی هر بار از آنجا رد میشود و میبیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم میریزد. و من کاملا او را میفهمیدم. من هم هر بار به مرکز ۲۸ فکر میکنم و میبینم که دیگر نیست غم عالم به دلم میریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایهریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژهی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایهریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدمهای این جامعه را چند پله بالا برد.
مصاحبههای کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد میدید حمایت میکرد. اگر کسی قصهی قشنگی مینوشت تمام سعیاش را میکرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچههای ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوشنام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه میکرد. تعریف میکرد که برای فستیوالها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضیها میشد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم میایستاد. تعریف میکرد که بهش انگ زدهاند که لانهزنبور درست کرده... اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلمفارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردانهای ایرانی در تماس با بهترینهای اروپا و آسیا قرار میگرفتند.
داستان تأسیس کتابخانههای کانون و کتابخانههای سیار (لندروورهایی که عقبشان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جادههای پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایشبرانگیزتر کرده بود.
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچهها موسیقی درس میداد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچهی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچههای قدیمی کانون تعریف میکند که کانون آن زمانها به بچهها آموزش فیلمسازی میداد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع میکرد. ۵۰۰ تا بچهی قد و نیمقد. بهشان دوربین ۸ میلیمتری میداد و میگفت که فیلم بسازید و تعریف میکرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلمساز میشوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلمساز...
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موجهای سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلمهای بهرام بیضایی و عباس کیارستمی و.... به عنوان تهیهکننده ذکر میشد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخهی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همهی کانونیهای قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جملهی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر میکنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبهرو شوم از آنها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم...
دوست داشتم مستند ادامه پیدا میکرد و به دههی ۸۰ و ۹۰ هم میرسید. دوست میداشتم به سالها عضویت من در کانون پرورش فکری هم میرسید... اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید...
- ۷ نظر
- ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۳
- ۴۶۶ نمایش