داستان حمید
فکر کنم تا عمر دارم تصویر امروزش را فراموش نکنم. پس از هنگامهای سخت و خشن و بس کثیف و پر از دشنام، به گوشهی خودش پناه برده بود. سر روی زانوانش گذاشته بود و در خماری فرو رفته بود. نوعی از نشستن که فکر میکنم فقط آدمهای معتاد از پسش برمیآیند. دقایق زیادی همانطور چمباتمه زده، سر روی زانو نشسته بود و تکان نمیخورد. پرهیبش از پشت کیسهی نایلون حبابدار آلونکش پیدا بود. ته خط بود. تمام مردانگیاش دود شده بود رفته بود هوا و نمیدانم شاید مرگ برایش آرامبخشتر از هر چیزی میبود. حداقل من از پشت پنجرهی اتاقمان حس میکردم مرگ گاهی اوقات چه شیرین خواهد بود. نمیدانم خودش هم همین حس را داشت یا نه.
پاری وقتها فکر میکنم حیاط روبهروی پنجرهی دفتر دیاران صحنهی تئاتر است. فکر میکنم حمید و زنش از قصد دعواهایشان را میآورند توی حیاط تا ما به نظاره بنشینیم. فکر میکنم تمام فحشهای رکیکی که حوالهی هم میکنند دیالوگهای تئاترشان است. دوست دارند برای ما اجرا کنند. برای این که ما قضاوت کنیم؟ نمیدانم. قضاوت را عموما وامیسپرند به پسرشان. بیشتر حس میکنم فقط میخواهند اجرا کنند. یک نمایش واقعی کثیف از یک زندگی سگی.
از همان روز اولی که آمدیم به دفتر، دعوای حمید و زنش آهنگ پسزمینهی کارهایمان شد. از همان اول هم با داد و بیداد کار را پیش میبردند و دعوا و مرافعه. روزهای اول فکر میکردیم حمید زنش را میزند. معتاد بودنش را در همان نگاه اول فهمیده بودیم. طرز راه رفتنش و خمار بودنش از چند کیلومتری داد میزد. با زنش که دعوایش میشد هر دو فحش ناموسی به هم میدادند. اصلا سیر صعودی نداشتند. از همان اول حمید مادرج... بود و زنش پدرسگ.
اولش ما فکر میکردیم حمید معتاد است و زنش را میزند. فکر میکردیم که باید یک روز با حمید صحبت کنیم بگوییم زنت گناه دارد. نزنش. این قدر نزن زنت را. او هم حق دارد. بعد از چند دعوا که زیرزیرکی از توی پنجره به حیاط نگاه کردیم دیدیم نه... زن حمید سلیطهتر از این حرفهاست که فکر میکنیم و زنها همیشه هم فرشته نیستند. برعکس بود. این حمید بود که همیشه مورد حمله واقع میشد. زنها همانطور که میتوانند حال مردها را خوب کنند به همان اندازه هم ویرانگرند. حمید معتاد بود و زنش برای تحقیرش از هیچ فرصتی فروگذار نمیکرد.
همیشه صدای زن حمید بلندتر است. حمید به خاطر سیگار و مواد یا شاید به طور ذاتی تن صدایش بلند نیست. داد که میزند باز هم صدایش بلند نمیشود. اما صدای زن حمید را میشود از آن طرف چهارراه کجکی و شلوغ پلوغ پایین دفترمان هم شنید. بعد از چند سال حالا دیگر علاوه بر صدای زنهای گدای توی مترو، صدای زن حمید هم برایم نفرتانگیز است.
یک بار که حمید آمده بود دفتر تا از دستشویی طبقهی ما شکایت کند که روی سرشان چکه چکه میکرد، چشمانش برایم عجیب درخشان آمدند. به عنوان یک آدم معتاد و شیرهای برایم عجیب بود که چشمانش آنطور درخشان باشند. جوری برق میزدند که گویی شور زندگی در آنها تتق میزند. همان شوری که بارها به چشمهای خودم نگاه کردهام و نیافتهام و توی چشمهای خیلیها نگاه کردهام و نیافتهام. ولی شور زندگی در چشمهای او تتق میزد آن روز. آمده بود شکایت کند و دست من را هم گرفته بود برده بود پایین و سقف دستشوییشان را نشانم داده بود. گفته بودم چشم درست میکنیم. به مدیرمان گفته بودم. پس گوش انداخته بود که معتاد است و یک چیزی گفته است. بعد از چند ماه البته دوباره سریش شد و گفت خودم درستش میکنم. شما فقط پولش را بدهید. نمیدانم همهی پولی که به او پرداخت شد را صرف سقف دستشویی کرد یا نه. نه. مواد نخرید. چون شماره کارت زنش را به ما داده بود برای واریز پول. ولی مطمئنم آن روزها زنش او را به اتاق ته پارکینگ راه میداد. آن روزها در آلونک حلبی گوشهی حیاط زندگی نمیکرد.
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده بود. میگفت که روزگار ساختن این ساختمان تجاری در ۳۰ سال پیش، او در این ساختمان کار کرده. اما پیمانکار پولش را نداده. او هم پارکینگ را تصرف کرده و گفته تا پولم را ندهی نمیروم و آنقدر به پولش نرسیده تا خودش برای پارکینگ اتاق ساخته و دستشویی و آشپزخانه و با زن و بچهاش در همین پارکینگ ساکن شده. خودش را به زور کرده سرایدار ساختمانی که نیاز به سرایدار ندارد. فقط یک بچه دارند. یک پسر که یک بار توی دعواهای توی حیاط حمید و زنش یکهو قاطی کرد که بابا تو چه کار کردی برای من؟ من از دار دنیا فقط یه پرشیا میخوام. تو عرضهی خریدن یک پرشیا را برای خودت هم نداری. پسرش تقریبا همسن من است. پیک موتوری یک رستوران است. صبحها که میآیم میبینم که موتورش توی رمپ پارکینگ پارک است و در محفظهی غذا را باز گذاشته. حوالی ساعت ۱۰ صبح از خانه میزند بیرون و تا غروب خیابانهای تهران جولانگاهش است. یک وقتهایی هم زن حمید زنگش میزند که بیا بابایت را جمع کن.
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده است. چند سال پیش یک خانم دکتری یکی از طبقات بالایی را خرید. دندانپزشک بود. شوهری داشت که خیلی پیگیر بود. میخواست ساختمان را نونوار کند تا مطب زنش مشتریپسندتر شود. اولین کارش این بود که ساختمان را از دست کفترباز پشتبام ساختمان و معتاد ساکن در پارکینگ نجات بدهد. جعفر و هزار تا کفتری که روی پشتبام ساختمان داشت یک داستان دیگری است. او را توانست بیرون کند. اما زورش به حمید نرسید. نمیدانم چه شد که زورش به حمید نرسید. فقط یادم است یک مدتی حمید و زنش دیگر با هم دعوا نمیکردند و به هم فحش خوارمادر نمیدادند. درگیر دادگاه شده بودند. صبحها با هم دلی دلی میرفتند دادگاه تا تنها سرپناهشان را با چنگ و دندان نگه دارند. و نگه هم داشتند. تنها اتفاقی که افتاد این بود که ورودی خانهشان از سمت راهپلهها را جوش دادند. حسابشان از کل ساختمان جدا شد. تنها را ورودی خانهشان شد همان در پارکینگ.
دقیقا نمیدانم حمید از کی شروع کرد به آشغال جمع کردن. حس میکنم از همان زمان بود که آلونک گوشهی حیاط را برای خودش ساخت. همین دو سه سال بود. همین دو سه سال که همه چیز بدون توقف رو به گرانی رفت و همه چیز سخت شد، خیلی سخت شد. حمید و زنش هم سگیتر شدند. دادگاهها که تمام شد دوباره دعواهایشان شروع شد. زن حمید لباس میخواست و حمید پول نداشت که برایش لباس بخرد. رفته بود لباس دست دوم نمیدانم از کجا جور کرده بود و به اسم لباس نو به زنش غالب کرده بود. زنش فهمیده بود و قشرق به پا کرده بود و خواهر و مادر و خاندان حمید را جلوی چشم ما آورده بود. از همان وقتها بود که حمید کم کم تبعید شد به آلونک گوشهی حیاط. یک اتاقک ۱.۵ در ۳ متری برای خودش درست کرد. تمام شبهای این تابستان را میدیدم که در این آلونک میخوابید. کف زمین. با شلوار کردی سفید. صبحها که میآمدم دفتر فکر میکردم مرده است و کفن سرش گذاشتهاند. اما نه... حالش خوب بود. بعضی صبحهای تابستان که زود میرسیدم میدیدم گوشهی حیاط لخت شده و دارد با شیلنگ خودش را میشورد. حمام هم ازش دریغ شده بود یا خودش این نوع حمام صحرایی را دوست داشت، نمی دانم...
زن حمید همیشه چیزهایی برای گیر دادن به حمید دارد. یک بار گیر داده بود که ساعت ۵:۳۰ کجا رفته بودی و کدام سوراخ موش جدیدی را برای مواد کشیدنت پیدا کردهای؟ میگفت من ساعت ۵ صبح بیدار شدم که نماز بخوانم و فهمیدم که تو در حیاط را یواش بستی و رفتی. حالا هم ۷ صبح برگشتهای. خانهی کی رفته بودی؟ و حمید در گوشهی رینگ قرار گرفته بود و نمیخواست بگوید که کجا رفته بود. زنش تمام مکانهای حمید را میدانست و ازین که حمید مکان پنهانی جدیدی داشته باشد متنفر بود.
اما صحنهی تئاتر حمید جلوی پنجرهی اتاق ما فقط عرصهی دعواهای پر از فحشهای رکیک و آلونکش نبود. مثل هر آدم دیگری، حمید هم گاه ظرافتهایی به نمایش میگذاشت که تو فقط دلت میخواست تحسینش کنی. حمید باغبان خوبی بود. چند تا درخت میوهی توی حیاط (انگو و نارنج و هلو و گلابی و انجیر) چنان خوب هرس و نگهداری میشدند و خوب محصول میدادند که من همیشه حسودیام می شد. به شوخی میگفتم که حمید به این درختها هم تریاک میدهد که حالشان این قدر خوب است. اما درد اینجا بود که حمید و زنش یادشان میرفت میوههای درختهایشان را بچینند. انگورها میرسیدند و کلاغها تمامشان را میخوردند. انجیرها هم... و چه انگورها و انجیرهای هوسبرانگیزی...
امروز حمید خیانت کرده بود. به ناگهان زنش در پارکینگ را باز کرد و حمله کرد سمت حمید. مثل همیشه با فحش به مادر حمید شروع کرد. اما این بار شیلنگ هم دستش بود. حمله کرد به حمید و تمام بدنش را با شیلنگ زد. با مشت زد. و ما نگاه میکردیم و او حس کرد که باید نمایشش دیالوگی به غیر از فحش هم داشته باشد. پس شروع کرد به داد زدن که اون زن ج... کی بوده که تو دیشب ساعت ۱:۳۰ شب براش پول واریز کردی؟ خونه نبودی تو. برای چی براش پول واریز کردی؟ فحش میداد و فحش میداد.
- این دیگه مثل مواد نیستها. اینو دیگه کوتاه نمیام.
و حمید هم قاطی کرده بود و به پدر زنش پشت سر هم فحش میداد و انکار میکرد. ندیده بودم حمید این قدر فحش به پدر زنش بدهد. نقطه ضعف زنش را پیدا کرده بود: پدرش. به پدرش فحش میداد.
- به من پول نمیدی. من بدبخت اسیر تو شدم. اون وقت میدی به زنهای ج...؟ برای من آدم شدی خیانت میکنی؟
و میزد. به پسرش هم زنگ زد بیا که پدرت خیانتکار شده برای من. شدیدترین دعوایی بود که در این چند سال دیده بودم. صبح تا ظهر دعوایشان طول کشیده بود. بعد از ظهر دیگر جفتشان انگار نایی برای ادامهی دعوا نداشتند. دم غروب یک نگاه به حیاط انداختم و پرهیب حمید را در آلونکش دیدم. خمار خمار بود. یک لحظه دلم خواست بروم در حیاط را بزنم بروم توی آلونکش بغلش کنم. حالم از خودش و زنش به هم میخورد. نمایش تکراری و رکیکشان دیگر فراتر از حد تحمل من بود. نمیتوانستند همدیگر را تحمل کنند. نمیتوانستند هم از هم جدا شوند. حمید پول نداشت مهریهی زنش را بدهد. زنش به جز حمید سرپناه دیگری نداشت. پسرشان هم به جز موتورسیکلتش سرمایهی دیگری نداشت. ولی جوری سرش را روی زانوانش گذاشته بود که تمام این چیزها یادم رفت و خواستم بروم بغلش کنم. یک لحظه حس کردم اگر بغلش کنم، نه حال او، که حال خودم بعد از دیدن این نمایش چندساله بهتر میشود...
- ۱ نظر
- ۱۹ مهر ۰۱ ، ۰۹:۰۲
- ۱۷۶ نمایش