سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفتر دیاران» ثبت شده است

فکر کنم تا عمر دارم تصویر امروزش را فراموش نکنم. پس از هنگامه‌ای سخت و خشن و بس کثیف و پر از دشنام، به گوشه‌ی خودش پناه برده بود. سر روی زانوانش گذاشته بود و در خماری فرو رفته بود. نوعی از نشستن که فکر می‌کنم فقط آدم‌های معتاد از پسش برمی‌آیند. دقایق زیادی همان‌طور چمباتمه زده، سر روی زانو نشسته بود و تکان نمی‌خورد. پرهیبش از پشت کیسه‌ی نایلون حباب‌دار آلونکش پیدا بود. ته خط بود. تمام مردانگی‌اش دود شده بود رفته بود هوا و نمی‌دانم شاید مرگ برایش آرام‌بخش‌تر از هر چیزی می‌بود. حداقل من از پشت پنجره‌ی اتاق‌مان حس می‌کردم مرگ گاهی اوقات چه شیرین خواهد بود. نمی‌دانم خودش هم همین حس را داشت یا نه.
پاری وقت‌ها فکر می‌کنم حیاط روبه‌روی پنجره‌ی دفتر دیاران صحنه‌ی تئاتر است. فکر می‌کنم حمید و زنش از قصد دعواهای‌شان را می‌آورند توی حیاط تا ما به نظاره بنشینیم. فکر می‌کنم تمام فحش‌های رکیکی که حواله‌ی هم می‌کنند دیالوگ‌های تئاترشان است. دوست دارند برای ما اجرا کنند. برای این که ما قضاوت کنیم؟ نمی‌دانم. قضاوت را عموما وامی‌سپرند به پسرشان. بیشتر حس می‌کنم فقط می‌خواهند اجرا کنند. یک نمایش واقعی کثیف از یک زندگی سگی.
از همان روز اولی که آمدیم به دفتر، دعوای حمید و زنش آهنگ پس‌زمینه‌ی کارهای‌مان شد. از همان اول هم با داد و بی‌داد کار را پیش می‌بردند و دعوا و مرافعه. روزهای اول فکر می‌کردیم حمید زنش را می‌زند. معتاد بودنش را در همان نگاه اول فهمیده بودیم. طرز راه رفتنش و خمار بودنش از چند کیلومتری داد می‌زد. با زنش که دعوایش می‌شد هر دو فحش ناموسی به هم می‌دادند. اصلا سیر صعودی نداشتند. از همان اول حمید مادرج... بود و زنش پدرسگ. 
اولش ما فکر می‌کردیم حمید معتاد است و زنش را می‌زند. فکر می‌کردیم که باید یک روز با حمید صحبت کنیم بگوییم زنت گناه دارد. نزنش. این قدر نزن زنت را. او هم حق دارد. بعد از چند دعوا که زیرزیرکی از توی پنجره به حیاط نگاه کردیم دیدیم نه... زن حمید سلیطه‌تر از این حرف‌هاست که فکر می‌کنیم و زن‌ها همیشه هم فرشته نیستند. برعکس بود. این حمید بود که همیشه مورد حمله واقع می‌شد. زن‌ها همان‌طور که می‌توانند حال مردها را خوب کنند به همان اندازه هم ویرانگرند. حمید معتاد بود و زنش برای تحقیرش از هیچ فرصتی فروگذار نمی‌کرد.
همیشه صدای زن حمید بلندتر است. حمید به خاطر سیگار و مواد یا شاید به طور ذاتی تن صدایش بلند نیست. داد که می‌زند باز هم صدایش بلند نمی‌شود. اما صدای زن حمید را می‌شود از آن طرف چهارراه کجکی و شلوغ پلوغ پایین دفترمان هم شنید. بعد از چند سال حالا دیگر علاوه بر صدای زن‌های گدای توی مترو، صدای زن حمید هم برایم نفرت‌انگیز است. 
یک بار که حمید آمده بود دفتر تا از دستشویی طبقه‌ی ما شکایت کند که روی سرشان چکه چکه می‌کرد، چشمانش برایم عجیب درخشان آمدند. به عنوان یک آدم معتاد و شیره‌ای برایم عجیب بود که چشمانش آن‌طور درخشان باشند. جوری برق می‌زدند که گویی شور زندگی در آن‌ها تتق می‌زند. همان شوری که بارها به چشم‌های خودم نگاه کرده‌ام و نیافته‌ام و توی چشم‌های خیلی‌ها نگاه کرده‌ام و نیافته‌ام. ولی شور زندگی در چشم‌های او تتق می‌زد آن روز. آمده بود شکایت کند و دست من را هم گرفته بود برده بود پایین و سقف دستشویی‌شان را نشانم داده بود. گفته بودم چشم درست می‌کنیم. به مدیرمان گفته بودم. پس گوش انداخته بود که معتاد است و یک چیزی گفته است. بعد از چند ماه البته دوباره سریش شد و گفت خودم درستش می‌کنم. شما فقط پولش را بدهید. نمی‌دانم همه‌ی پولی که به او پرداخت شد را صرف سقف دستشویی کرد یا نه. نه. مواد نخرید. چون شماره کارت زنش را به ما داده بود برای واریز پول. ولی مطمئنم آن روزها زنش او را به اتاق ته پارکینگ راه می‌داد. آن روزها در آلونک حلبی گوشه‌ی حیاط زندگی نمی‌کرد. 
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده بود. می‌گفت که روزگار ساختن این ساختمان تجاری در ۳۰ سال پیش، او در این ساختمان کار کرده. اما پیمانکار پولش را نداده. او هم پارکینگ را تصرف کرده و گفته تا پولم را ندهی نمی‌روم و آن‌قدر به پولش نرسیده تا خودش برای پارکینگ اتاق ساخته و دستشویی و آشپزخانه و با زن و بچه‌اش در همین پارکینگ ساکن شده. خودش را به زور کرده سرایدار ساختمانی که نیاز به سرایدار ندارد. فقط یک بچه دارند. یک پسر که یک بار توی دعواهای توی حیاط حمید و زنش یکهو قاطی کرد که بابا تو چه کار کردی برای من؟ من از دار دنیا فقط یه پرشیا می‌خوام. تو عرضه‌ی خریدن یک پرشیا را برای خودت هم نداری. پسرش تقریبا هم‌سن من است. پیک موتوری یک رستوران است. صبح‌ها که می‌آیم می‌بینم که موتورش توی رمپ پارکینگ پارک است و در محفظه‌ی غذا را باز گذاشته. حوالی ساعت ۱۰ صبح از خانه می‌زند بیرون و تا غروب خیابان‌های تهران جولانگاهش است. یک وقت‌هایی هم زن حمید زنگش می‌زند که بیا بابایت را جمع کن.
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده است. چند سال پیش یک خانم دکتری یکی از طبقات بالایی را خرید. دندانپزشک بود. شوهری داشت که خیلی پیگیر بود. می‌خواست ساختمان را نونوار کند تا مطب زنش مشتری‌‌پسندتر شود. اولین کارش این بود که ساختمان را از دست کفترباز پشت‌بام ساختمان و معتاد ساکن در پارکینگ نجات بدهد. جعفر و هزار تا کفتری که روی پشت‌بام ساختمان داشت یک داستان دیگری است. او را توانست بیرون کند. اما زورش به حمید نرسید. نمی‌دانم چه شد که زورش به حمید نرسید. فقط یادم است یک مدتی حمید و زنش دیگر با هم دعوا نمی‌کردند و به هم فحش خوارمادر نمی‌دادند. درگیر دادگاه شده بودند. صبح‌ها با هم دلی دلی می‌رفتند دادگاه تا تنها سرپناه‌شان را با چنگ و دندان نگه دارند. و نگه هم داشتند. تنها اتفاقی که افتاد این بود که ورودی خانه‌شان از سمت راه‌پله‌ها را جوش دادند. حساب‌شان از کل ساختمان جدا شد. تنها را ورودی خانه‌شان شد همان در پارکینگ. 
دقیقا نمی‌دانم حمید از کی شروع کرد به آشغال جمع کردن. حس می‌کنم از همان زمان بود که آلونک گوشه‌ی حیاط را برای خودش ساخت. همین دو سه سال بود. همین دو سه سال که همه چیز بدون توقف رو به گرانی رفت و همه چیز سخت شد، خیلی سخت شد. حمید و زنش هم سگی‌تر شدند. دادگاه‌ها که تمام شد دوباره دعواهای‌شان شروع شد. زن حمید لباس می‌خواست و حمید پول نداشت که برایش لباس بخرد. رفته بود لباس دست دوم نمی‌دانم از کجا جور کرده بود و به اسم لباس نو به زنش غالب کرده بود. زنش فهمیده بود و قشرق به پا کرده بود و خواهر و مادر و خاندان حمید را جلوی چشم ما آورده بود. از همان وقت‌ها بود که حمید کم کم تبعید شد به آلونک گوشه‌ی حیاط. یک اتاقک ۱.۵ در ۳ متری برای خودش درست کرد. تمام شب‌های این تابستان را می‌دیدم که در این آلونک می‌خوابید. کف زمین. با شلوار کردی سفید. صبح‌ها که می‌آمدم دفتر فکر می‌کردم مرده است و کفن سرش گذاشته‌اند. اما نه... حالش خوب بود. بعضی صبح‌های تابستان که زود می‌رسیدم می‌دیدم گوشه‌ی حیاط لخت شده و دارد با شیلنگ خودش را می‌شورد. حمام هم ازش دریغ شده بود یا خودش این نوع حمام صحرایی را دوست داشت، نمی دانم...
زن حمید همیشه چیزهایی برای گیر دادن به حمید دارد. یک بار گیر داده بود که ساعت ۵:۳۰ کجا رفته بودی و کدام سوراخ موش جدیدی را برای مواد کشیدنت پیدا کرده‌ای؟ می‌گفت من ساعت ۵ صبح بیدار شدم که نماز بخوانم و فهمیدم که تو در حیاط را یواش بستی و رفتی. حالا هم ۷ صبح برگشته‌ای. خانه‌ی کی رفته بودی؟ و حمید در گوشه‌ی رینگ قرار گرفته بود و نمی‌خواست بگوید که کجا رفته بود. زنش تمام مکان‌های حمید را می‌دانست و ازین که حمید مکان پنهانی جدیدی داشته باشد متنفر بود.
اما صحنه‌ی تئاتر حمید جلوی پنجره‌ی اتاق ما فقط عرصه‌ی دعواهای پر از فحش‌های رکیک و آلونکش نبود. مثل هر آدم دیگری، حمید هم گاه ظرافت‌هایی به نمایش می‌گذاشت که تو فقط دلت می‌خواست تحسینش کنی. حمید باغبان خوبی بود. چند تا درخت میوه‌ی توی حیاط (انگو و نارنج و هلو و گلابی و انجیر) چنان خوب هرس و نگه‌داری می‌شدند و خوب محصول می‌دادند که من همیشه حسودی‌ام می شد. به شوخی می‌گفتم که حمید به این درخت‌ها هم تریاک می‌دهد که حال‌شان این قدر خوب است. اما درد این‌جا بود که حمید و زنش یادشان می‌رفت میوه‌های‌ درخت‌های‌شان را بچینند. انگورها می‌رسیدند و کلاغ‌ها تمام‌شان را می‌خوردند. انجیرها هم... و چه انگورها و انجیرهای هوس‌برانگیزی...
امروز حمید خیانت کرده بود. به ناگهان زنش در پارکینگ را باز کرد و حمله کرد سمت حمید. مثل همیشه با فحش به مادر حمید شروع کرد. اما این بار شیلنگ هم دستش بود. حمله کرد به حمید و تمام بدنش را با شیلنگ زد. با مشت زد. و ما نگاه می‌کردیم و او حس کرد که باید نمایشش دیالوگی به غیر از فحش هم داشته باشد. پس شروع کرد به داد زدن که اون زن ج... کی بوده که تو دیشب ساعت ۱:۳۰ شب براش پول واریز کردی؟ خونه نبودی تو. برای چی براش پول واریز کردی؟ فحش می‌داد و فحش می‌داد. 
-    این دیگه مثل مواد نیست‌ها. اینو دیگه کوتاه نمیام.
و حمید هم قاطی کرده بود و به پدر زنش پشت سر هم فحش می‌داد و انکار می‌کرد. ندیده بودم حمید این قدر فحش به پدر زنش بدهد. نقطه ضعف زنش را پیدا کرده بود: پدرش. به پدرش فحش می‌داد. 
-    به من پول نمی‌دی. من بدبخت اسیر تو شدم. اون وقت می‌دی به زن‌های ج...؟ برای من آدم شدی خیانت می‌کنی؟
و می‌زد. به پسرش هم زنگ زد بیا که پدرت خیانت‌کار شده برای من. شدیدترین دعوایی بود که در این چند سال دیده بودم. صبح تا ظهر دعوای‌شان طول کشیده بود. بعد از ظهر دیگر جفت‌شان انگار نایی برای ادامه‌ی دعوا نداشتند. دم غروب یک نگاه به حیاط انداختم و پرهیب حمید را در آلونکش دیدم. خمار خمار بود. یک لحظه دلم خواست بروم در حیاط را بزنم بروم توی آلونکش بغلش کنم. حالم از خودش و زنش به هم می‌خورد. نمایش تکراری و رکیک‌شان دیگر فراتر از حد تحمل من بود. نمی‌توانستند همدیگر را تحمل کنند. نمی‌توانستند هم از هم جدا شوند. حمید پول نداشت مهریه‌ی زنش را بدهد. زنش به جز حمید سرپناه دیگری نداشت. پسرشان هم به جز موتورسیکلتش سرمایه‌ی دیگری نداشت. ولی جوری سرش را روی زانوانش گذاشته بود که تمام این چیزها یادم رفت و خواستم بروم بغلش کنم. یک لحظه حس کردم اگر بغلش کنم، نه حال او، که حال خودم بعد از دیدن این نمایش چندساله بهتر می‌شود...
 

  • پیمان ..

سومین سالی است که نمایشگاه کتاب مجازی برقرار است. امسال نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. نه این که غم کتابفروش‌ها را بخورم و این حرف‌ها. هم بحث بی‌پولی بود و هم تجربه‌ی خرید از نمایشگاه‌های سال‌های پیش. سایت‌های فروش کتاب مثل سی‌بوک و شهر کتاب آنلاین و آدینه‌بوک و... دو حالت ارسال کتاب دارند. یک حالت پیک خودشان است و یک حالت هم پست. تجربه‌ی من از سایت‌های خرید کتاب معمولا مثبت بوده و پیک‌های این فروشگاه‌های مجازی هم مسئولیت‌پذیر بوده‌اند و هم دقیق. اما خرید از نمایشگاه مجازی کتاب تهران یعنی دست به دامان شرکت پست شدن. گویا ناشرها برای ارسال از طریق شرکت پست تخفیف دارند و برای‌شان ارزان درمی‌آید. همه بسته‌ها را از طریق پست می‌فرستند و اگر یک پستچی مزخرف مثل محمدحسین ملک به گیرت بیفتد دیگر از هر چه خرید از نمایشگاه کتاب مجازی تهران است سیر می‌شوی. 

نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. ۳۰۰ هزار تومان بن کتاب مفت به دستم رسید که فقط توی ایام نمایشگاه اعتبار داشت و حیفم آمد که ۳۰۰ هزار تومان سوخت شود. یاد سال‌های قبل افتاده بودم که این پستچی محله‌ی ستارخان دهنم را سرویس کرد. آن سال اول، ۷-۸ تا از کتاب‌هایی که خریدم هیچ وقت به دستم نرسید. گم و گور شد. ناشر فرستاده بود. کد رهگیری داشتم. اما کتاب‌ها توی اداره‌ی پست شهرک غرب گم و گور شده بودند. شکایت کرده بودم که کتاب به دستم نرسیده است. من را حواله داده بودند به واحد بیمه‌ی مرسولات پستی. برای بیمه هم باید دو سه بار شهرک غرب و بعد اداره پست مرکزی می‌رفتم و حساب کرده بودم که هزینه‌ی رفت‌وآمدهایم بیش از هزینه‌ی کتاب‌ها می‌شود. عطایش را به لقایش بخشیده بودم. آن اول‌ها این محمدحسین ملک را نمی‌شناختم. بعدها فهمیدم که با چه پستچی عجیبی روبه‌رو هستم... 

دعوای من و پستچی محله‌ی ستارخان از آیفون ساختمان شروع شد. دفتر ما طبقه‌ی همکف است و یک راهروی ۳ متری بین ما و در اصلی ساختمان فاصله است. ساختمان اداری تجاری است. طبقه‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجمش دست دکترها و آزمایشگاه است. هیچ کدام هم با هم خوب نیستند. سر همین ساختمان هیچ وقت یک آیفون واحد نداشته. دعوا مرافعه‌هایی هم بوده که حالا قصه‌اش را باید یک جای دیگر بگویم. خلاصه این ساختمانه زنگ ورودی ندارد. در ساختمان همیشه باز است. دعوای ما از این جا شروع شد که بهش گفتم آقا این ساختمان آیفون ندارد. رسیدی یک تک‌زنگ بزن می‌آییم دم در می گیریم بسته را. یا این که ۳ متر به خودت زحمت بده بیا در طبقه همکف را بزن و تحویل بده. برگشت گفت که وظیفه‌ی من نیست که داخل ساختمان بیایم. وظیفه‌ی من این است که زنگ در را بزنم و تحویل بدهم و بروم. بسته‌های مردم دست من است و من نمی‌توانم بسته‌ها را ول کنم بیایم بسته‌ی شما را تحویل بدهم. من هم قبول کردم. اصولا آدم جنگ‌طلبی نیستم. ولی خیلی لجم گرفت. نصف کتاب‌هایی که خریده بودم را با همین حربه برگشت زد و بهم تحویل نداد. مجبور شدم بروم اداره‌ی پست شهرک غرب و خودم بسته‌ها را بگیرم. تازه منت هم سرم می‌گذاشتند که شانس آوردی نگه داشتیم برایت و برگشت نزدیم به اداره پست امام خمینی. گه‌ترین اداره‌ای که می‌توانی پا تویش بگذاری و دنبال بسته‌ی پستی‌ات بگردی به نظرم اداره‌ی پست شهرک غرب است. به معنای واقعی کلمه سگ صاحاب خودش را نمی‌شناسد. یک بار ساعت ۷ صبح رفتم و ساعت ۱۰:۳۰ صبح به بسته‌ام رسیدم.

سال بعدش خرید کمتری از نمایشگاه کتاب داشتم. پستچی محله عوض شده بود و دیگر محمدحسین ملک کتاب‌ها را برای ما نمی‌آورد. یک پسر جوان خیلی مودبی بود که به خودش زحمت می‌داد و ۳ متر وارد ساختمان می‌شد و بسته را تحویل می‌داد. به نظرم ۳۰ ثانیه از وقتش را هم نمی‌گرفت. عن‌آقا نبود. اما یکی دو تا بسته را هم محمدحسین ملک آورد. بعضی روزها که حالش خوب بود زنگ می‌زد و ما می‌رفتیم دم در بسته‌ها را تحویل می‌گرفتیم. بعضی روزها هم که حالش خوب نبود یک راست برگشت می‌زد بسته‌ها را. می‌خواهم بگویم خیلی مودی است این آدم. ولی در بهترین حالتش هم اهل حال دادن نبود. هنوز هم نمی‌دانم که آن جوان پستچی که اسمش را هم یادم رفت فراتر از وظایفش عمل می‌کرد یا نه. بعضی روزها محمدحسین ملک را می‌دیدم که آمده تهیه‌ غذای یزدی نشسته دارد ناهار می‌خورد. همیشه هم چپکی نگاهش کرده‌ام و تو دلم گفته‌ام: پستچی مزخرف.

خلاصه... امروز دوباره محمدحسین ملک زنگ زد. شماره‌اش را بعد از سه سال ذخیره داشتم. گفت نبودی بسته را برگشت زدم شهرک غرب. گفتم یعنی چی نبودی. بچه‌ها دفتر هستند. سه متر برو داخل ساختمان در را بزن هستند. گفت زنگ زدم طبقه اول آزمایشگاه. گفتند نداریم همچه کسی. گفتم کی گفت زنگ بزنی آزمایشگاه؟ ما طبقه همکفیم. آدرس را درست بخوان. گفت به من ربطی ندارد. شما آیفون ندارید. من هم وظیفه‌ام را انجام دادم. بسته را برگشت زده‌ام شهرک غرب. رفتم کد رهگیری مرسوله را نگاه کردم. ساعت ۱۴:۲۸ دقیقه بسته تحویل پستچی شده بود و او ساعت ۱۴:۴۰ بهم زنگ زد که بسته را برگشت زده‌ام. خواستم دوباره بهش زنگ بزنم بگویم مرتیکه تو که دوست نداری پستچی باشی و با جان و دل نمی‌خواهی بسته‌ی مردم را به دست‌شان برسانی برای چی پستچی شده‌ای؟ مجبوری آخر؟ مثلا این بسته‌ را از سرت وا می‌کنی که چی بشود؟ 

شما باشید با این آدم مزخرف چه می‌کنید؟ زنگ زدم به ۱۹۳ واحد شکایات مردمی اداره پست. ۵ دقیقه‌ای هی دگمه زدم و از این طرف به آن طرف و کد ملی وارد کن و فلان و بیسار و بعد آخرسر بدون این‌که اصلا از من بپرسند موضوع شکایتت چیست یک صدای ضبط شده گفت که با شما تماس گرفته خواهد شد. یعنی قشنگ جوری بودند که نمی‌شد از یک پستچی مزخرف شکایت کرد. یک لوپ احمقانه بود شماره ۱۹۳. حالا تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که حداقل اسم این آدم را برملا کنم. میزان ضرر و زیانی که این پستچی بی‌مسئولیت طی این سال‌ها با برگشت زدن مرسولات پستی و گم و گور شدن‌شان وارد کرده دارد مبلغ بالایی می‌شود... 
 

  • پیمان ..

قبلا فکر می‌کردم مأمور پست محله‌ی دریان‌نو آدم داغانی است. ساختمان محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان اداری بالای ۳۰ سال ساخت است که آیفون ندارد. دفتر ما نیم‌طبقه‌ی اول است. راهرویی به مسافت ۴ متر را طی می‌کنی و ۴ تا پله را بالا می‌روی و به دفتر ما می‌رسی. طبقات بالا هم آیفون ندارند. آزمایشگاه است و مطب دکتر و آرایشگاه زنانه و دو سه تا دفتر شرکت و در ساختمان هم همیشه باز. 
مأمور پست دریان‌نو دو سه بار اول که بسته پستی می‌آورد برای‌مان بهم زنگ می‌زد. می‌گفت بیا دم در بسته‌ات را بگیر. وقتی می‌رفتم هم تشر می‌زد که چرا ساختمان‌تان آیفون ندارد؟ می‌گفتم همین طبقه اولیم. ۴ متر مسافت است. غرغر می‌کرد که من وظیفه ندارم داخل ساختمان بیایم. هر چی زودتر آیفون نصب کنید. پشت‌بام ساختمان را جعفر کفترباز غصب کرده است و پارکینگ را هم حمید معتاد. مدیر ساختمان بیشتر درگیر بیرون کردن این دو تا و درست کردن آسانسور قدیمی و نشتی توالت‌ها و دیوارهاست. یعنی راستش سیم آیفون‌ها را هم وصل کرد. اما بیرون کردن حمید ممعتاد و خانواده‌اش نیاز به وکیل داشت. گفت بیایید شراکتی هزینه وکیل را بدهیم و نصب نهایی آیفون را موکول کردن به دادن پول وکیل. چند ده میلیون پول وکیل دادن هم در آن ساختمان برای همه گران بود و خب آیفونی نصب نشد و بعد از مدتی دیدیدم هیچ کدام از بسته‌های پستی به دست‌مان نمی‌رسد. مأمور پست راه ساده‌تری را انتخاب کرده بود: هر چه به آدرس ساختمان ما می‌رسید برگشت می‌زد. بهانه‌ هم می‌آورد که وظیفه‌ی من نیست بسته‌ی پستی را داخل ساختمان بیاورم. یکی دو بار هم بسته‌ها را داده بود به حمید معتاد که خودش را سرایدار ساختمان معرفی کرده بود. حمید هم که بدون شیتیل بسته تحویل آدم نمی‌دهد.
چند باری رفتم اداره پست شهرک غرب. بسته‌های پستی برگشت می‌خوردند به آن‌جا.  اگر به موقع خبردار می‌شدیم به آن‌جا برگشت می‌خوردند. اگر دیر باخبر می‌شدیم باید احوال بسته‌ها را اداره پست مرکزی توی توپخانه می‌گرفتیم. اداره پست شهرک غرب هم والذاریاتی است. به خاطر کرونا و رونق گرفتن کسب‌وکارهای اینترنتی سر اداره‌ی پست خیلی شلوغ شده است. وقتی می‌روی آن‌جا فقط بسته و کاغذ می‌بینی و آدم‌هایی که توی هم لول می‌خورند. طرز برخوردشان با بسته‌ها هم کاملا شبیه طرز برخورد کارگرهای فرودگاه با چمدان‌های مردم است. پرتاب می‌کنند. لگد می‌کنند. یک وضعیتی. یک بار رفتم به خاطر دو تا دانه کتاب چهار پنج بار من را بین طبقات پاس‌کاری کردند. دو تا از بسته‌های پستی‌مان هم هرگز پیدا نشد. معلوم نشد چه شده‌اند. بهم گفتند برو از بیمه‌ استفاده کن. بسته‌های پستی بیمه دارند و  اگر گم شوند بیمه پول‌شان را می‌دهد. عوضی‌ها گم و گور می‌کنند بسته‌ها را بعد به جایی‌شان هم حساب نمی‌کنند و تمام دوندگی‌ها را می‌اندازند به دوش مشتری.
سر همین‌ بازی‌ها مأمور پست دریان‌نو یکی از نفرت‌انگیزترین آدم‌های زندگی‌ام شده. بچه‌ها می‌گویند اگر همان اول ۲۰ هزار تومان کف دستش گذاشته بودی این همه داستان نمی‌شد. اگر کمی خوش‌اخلاق بود شاید این کار را می‌کردم. مردک از بس بداخم و گه‌اخلاق بود که رغبتم نگرفت. پیش خودم گفتم به خاطر سگ‌اخلاقی جایزه بدهم بهش؟
الان پنج روز است که منتظر یک بسته‌ی پستی دیگر هستم. این یکی آدرس خانه‌مان را دادم. هی هر روز می‌روم سایت رهگیری مرسولات پستی نگاه می‌کنم ببینم بسته‌ام کدام قبرستانی است. دیروز زده بود مراجعه شد به منزل و کسی نبود. از مامانم پرسیدم گفت خانه بودم تمام روز. گفتم برق نرفت؟ گفت نه. دوباره امروز ظهر نگاه کردم. دیدم امروز هم زده که ساعت ۹ به منزل مراجعه شد و کسی نبود. این یکی دیگر دروغ محض بود. باز برای دریافت بسته‌ام باید بروم اداره پست. دیگر اداره‌ی پست دارد حالم را به هم می‌زند.
چند وقت پیش رفته بودم که بسته‌ای را پست کنم. می‌خواستم سفارشی پست کنم. پست پیشتاز الکی گران است. تمام این بسته‌هایی که قرار است به دستم برسد و مأمورهای اداره پست برگشت می‌زنند با پست پیشتاز ارسال شده‌اند و به خاطر اطمینان از رساندن به دست گیرنده پول بیشتری گرفته‌اند. اما... هر چه قدر گفتم می‌خواهم پست سفارشی بزنم. هیچ فرقی با پیشتاز ندارد. اتفاقا سریع‌تر هم هست. گفتند نمی‌شود. خانم متصدی راستا حسینی بهم گفت که به‌مان گفته‌اند چون پست سفارشی ارزان‌تر است فقط از مشتریان عمده که روزی ۲۰-۳۰ تا بسته ارسال می‌کنند قبول کنیم و از مشتری معمولی فقط پست پیشتاز دریافت کنیم.
می‌گویند فیلترشکن‌ها حجم مصرفی اینترنت را تا ۴۰ درصد افزایش می‌دهند. اکثر سایت‌ها فیلترند و تلگرام هم که چند سال است فیلتر است و گاهی اوقات پروکسی‌ها کار نمی‌کنند. آدم مجبور است فیلترشکن استفاده کند. من تا شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری خودم آدمی را نمی‌شناسم که بدون فیلترشکن از اینترنت بهره‌مند شود. به جز افزایش مصرف و هزینه‌ی اضافی و دوشیدن من کارکرد دیگری دارد؟
من حاضرم دوشیده شوم اما در عوضش خدمات هم دریافت کنم. بسته‌های پستی را برای چه به دستم نمی‌رسانند؟! 
 

  • پیمان ..

دفتر ما در گوشه‌ی شمال‌شرقی یک چهارراه کجکی قرار دارد: طبقه‌ی اول از یک ساختمان ۳۰ ساله که زمان خودش فکر کنم جزء برج‌های تهران محسوب می‌شده. چهارراه از این چهارراه کجکی‌هاست که به عنوان عابرپیاده برای رد شدن از آن همیشه باید چشمت در ماتحتت باشد که یک موقع ماشین یا موتوری از پشت مورد عنایت قرارت ندهد. چراغ قرمز و سبز هم دارد. اما از بس کج است هر قدر هم صبر کنی که چراغ برای عابر سبز شود باز سروکله‌ی یک ماشین پیدا می‌شود که با سرعت از سمت ماتحت دارد به قصد له کردنت می‌آید. یعنی یک جوری است که هر جور می‌خواهی ازش رد شوی یکهو سر از نقطه‌ی وسط چهارراه در می‌آوری. 
آدم‌های این چهارراه کجکی هم نوع خاصی‌اند. هم مغازه‌های اطراف و هم آدم‌هایی که در طول روز اطراف چهارراه پلاس‌اند. نبش شمال غربی یک سوپرمارکت است. از آن سوپرمارکت‌ها که صاحبش با ممارستی غریب با تعداد زیادی فروشگاه زنجیره‌ای تخفیف‌دار در همین دور و اطراف رقابت کرده و جان سالم به در برده. علی‌آقا اصالتا اصفهانی است. مثل خیلی از اصفهانی‌های دیگر مرید ارحام صدر است. از ۶ صبح تا ۱۰ شب بدون وقفه مغازه‌اش باز است. تند و تیز هم هست. هر جنسی بخواهی خودش سریع‌السیر برایت از سوراخ سنبه‌های مغازه می‌آورد. شاید می‌داند که مزیت رقابتی‌اش نسبت به کوروش و جامبو و هفت و ... همین است: مشتری لب تر کند او جنس را جلویش گذاشته. همسایه‌اش یک مرغ‌فروشی است و بعد یک لوازم‌التحریر و یک مغازه‌ی ساخت سپر ماشین و یک نانوایی سنگکی سنتی که به طرز غریبی نان‌هایش خوشمزه‌اند. نانواهایش ترک‌اند. با همشهری‌هایشان چنان گرم می‌گیرند که تو درمی‌مانی چرا می‌گویند برای یک یاکوزا همه‌جا ژاپن است؟ باید بگویند برای یک ترک، همه‌جا تبریز است.
سمت جنوب غربی چهارراه هم یک مغازه‌ی گل‌فروشی است و یک مصالح ساختمانی و دو تا کبابی بغل هم که در کل محله شهرت دارند و از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ بعد از ظهر کل چهارراه بوی کباب می‌دهد. من بعد از دو سال به بوی کباب بی‌حس شده‌ام. اما هر کسی که بار اولش باشد از بوی کباب‌ها مدهوش می‌شود. زن حامله هم مطمئنم از این بوی کباب دیوانه می‌شود.
به غیر از این‌ها چهارراه هم یک سری آدم خاص خودش دارد. یکی از این آدم‌ها سرهنگ است. 
جلوی ساختمان ما یک باغچه‌طور است. تویش درخت کاشته‌اند. می‌توانستند چمن بکارند. اما درخت کاشته‌اند. درخت‌ها لاغرو و جوان‌اند. سرو و بید و ارغوان‌اند. در پیاده‌روی نبش چهارراه هم یک کیوسک تلفن عمومی قرار دارد. فکر کنم جزء انگشت‌شمار کیوسک‌های تلفن عمومی باقی‌مانده در شهر تهران باشد. این که هنوز تعطیلش نکرده‌اند احتمالا به خاطر سرهنگ است. پیرمردی کت و شلوارپوش که هر روز از حوالی ساعت ۹ می‌آید آن گوشه‌ی چهارراه، تلفن را برمی‌دارد و شروع به تماس گرفتن می‌کند. به کی زنگ می‌زند؟ نمی‌دانم. ما همیشه او را از پشت شیشه‌ی دفترمان دیده‌ایم. تماس‌هایش طولانی‌اند. گاه توی گوشی تلفن داد و بیداد هم می‌کند. معمولا هر نیم ساعت چهل دقیقه به خودش استراحتی می‌دهد. اهل سیگار کشیدن نیست. برخلاف سایر چهارراه نشینان که اوضاع‌شان کمی خیط است، او اهل دود و دم نیست. می‌نشیند روی نرده‌ی کنار باغچه و کمی استراحت می‌کند و دوباره کارت تلفنش را در شیار قرار می‌دهد و ادامه‌ی تماس‌ها. 
سرهنگ معمولا کتش را هم در می‌آورد و روی ساعد دستش می‌اندازد. یک پوشه‌ی پلاستیکی هم دارد. بعضی روزها حتی یک کیف هم دارد که مدارک و پرونده‌هایش را از توی آن درمی‌آورد. کار تقریبا هرروزه‌ی سرهنگ، آمدن به چهارراه و زنگ زدن از تلفن عمومی چهارراه است. در حقیقت تلفن عمومی، به صورت اختصاصی برای او است. چون که هیچ کس دیگری سمت آن تلفن عمومی نمی‌رود. پاری وقت‌ها که تصادف می‌شود هم کسی برای زنگ زدن به پلیس سمت تلفن عمومی نمی‌آید. همه با موبایل زنگ می‌زنند دیگر. 
سرهنگ کت و شلوار می‌پوشد. به نظر آدم متشخصی می‌آید. آن‌کادر نیست. یعنی آن قدر پیر شده که فکر کنم دیگر حوصله‌ی آن‌کادر بودن و ریش‌ها را سه‌تیغ زدن و این‌ها را ندارد. ولی یک عادت عجیب هم دارد که اصلا بهش نمی‌خورد. بین تلفن‌هایش یکهو می‌آید سمت ساختمان ما. یعنی به انتهای باغچه. درخت‌های توی باغچه جوان و لاغرو هستند و اصلا چیزی را از کسی نمی‌پوشانند. علاوه بر آن بین باغچه و ساختمان ما هم یک پیاده‌رو وجود دارد. اما سرهنگ می‌آید سمت ساختمان ما، دقیقا رو به پنجره‌ی ما و پشت به چهارراه زیپ شلوارش را باز می‌کند و ثانیه‌های زیادی مشغول آبیاری درختان می‌شود. توی این دو سال هیچ وقت ندیده‌ام که به خاطر این کار دور و برش یا حتی روبه‌رویش (یعنی ما را) نگاه کند. روزهایی که هست چهار پنج بار باید این کار را بکند. 
مدت‌هاست فکر می‌کنیم که سرهنگ به کسی تلفن نمی‌زند. بلکه الکی توی گوشی با خودش حرف می‌زند و داد و بیداد می‌کند. یعنی حس می‌کنیم این مرد این قدر تنهاست که به حرف زدن با خودش افتاده و چند تا شخصیت خیالی هم اختراع کرده و هر روز به‌شان زنگ می‌زند و حال‌شان را می‌پرسد و رشته‌ی زندگی‌شان را دنبال می‌کند و گاه هم باهاشان دعوایش می‌شود و... نیاز هم دارد که این آدم‌های خیالی را در یک چهارراه شلوغ محله دنبال کند. یک بهانه برای از خانه خارج شدن و خودکشی نکردن. مشکل پروستات و مثانه‌اش را هم که دیده‌ایم به این فکر افتاده‌ایم که زیاد بهش گیر ندهیم. آخر عاقبت خودمان هم همچه خفن‌تر از این پیرمرد نخواهد بود. باهاش دوست نشدیم. ترس‌مان این بود که دفتر ما را با دستشویی اشتباه بگیرد و روزی ۴-۵ دفعه زنگ بزند که دستشویی می‌خواهم و بعد هم فقط خودش نباشد و یکهو تمام آدم‌های پلاس چهارراه دستشویی دفتر ما را به عنوان گزینه‌ی بهتر انتخاب کنند و... باهاش دوست نشدیم.
مشکل این است که چند هفته است سرهنگ دیگر سروکله‌اش پیدا نیست. تلفن عمومی گوشه‌ی چهارراه بلااستفاده شده. در این مدتی که سرهنگ نبوده شهرداری یک سمت خیابان را خط دوچرخه کرده. بولدوزر آمده آسفالت را کنده. کارگرها آمده‌اند جدول کاشته‌اند و بعد سطح خط دوچرخه را از سطح خیابان بالاتر برده‌اند و دارند سیمان هم می‌ریزند تویش و فقط لایه‌ی پلی‌اورتان خط دوچرخه باقی مانده. اما سرهنگ اصلا پیدایش نیست. حس می‌کنم تا یک ماه دیگر کیوسک سبزرنگ تلفن را هم بردارند ببرند. دیگر کسی نیست که ازش استفاده کند. سرهنگ ماسک می‌زد. منتها مثل خیلی از پیرمردها ماسکه دماغش را نمی‌پوشاند. یعنی کرونا گرفته و رفته بهشت زهرا؟ یا شاید هم کیوسک تلفن عمومی دیگری گیر آورده. کیوسکی که نزدیک یک دستشویی عمومی هم هست و مشکلات سن بالا و پروستات پنچر را به طرز متمدنانه‌تری می‌شود حل کرد... شاید اصلا بهشت برای سرهنگ همچه جایی باشد. نمی‌دانم...

  • پیمان ..