تفریح مردمان سرزمین من
خوش دارم یک دوست ونزوئلایی پیدا کنم. دوستی که ساکن کاراکاس باشد. برایم از کاراکاس و زیباییهایش بگوید. فخر بفروشد که شهرشان هم کوه دارد و هم دریا. فخر بفروشد که ساحل نیلگون کارائیب این روزها برای پیادهروی و عاشق شدن عجیب دلانگیز است. من هم از تهرانی بگویم که کوه دارد، ولی دریا و رودخانه ندارد. چنارهای بلند دارد و گوشههایی برای نفس کشیدن. من از گرمای تابستان بگویم و او از خنکای پاییز.
او از فامیلهایش بگوید که خانه و زندگی را رها کردهاند رفتهاند مرز کلمبیا و از پل سیمون بولیوار عبور کردهاند و هر کدامشان آوارهی یک کشوری شدهاند: کلمبیا، اکوادور، پرو، شیلی، برزیل، آرژانتین. من بگویم که عاشق دیدن هر کدام از این کشورهایی هستم که یکی از فامیلهایتان آنجا هستند. بگویم اگر جای تو بودم به بهانهی دیدن فامیلها سری به هر کدام از فامیلها میزدم و هر کدام از این کشورها را میدیدم. او بگوید میدانی بلیط هواپیما چند دلار است؟ من بگویم میدانی هر دلار چند تومان است؟ بعد با هم بخندیم. او بگوید شما از این همه گرانی مهاجرت نمیکنید؟ بگوید از ۳۲ میلیون نفر جمعیت کشور ما ۸ میلیون نفر مهاجرت کردهاند از این خاک... من بگویم آخر همسایههای ما عین خودمان هم که نباشند بدبختتر از خودمان هستند. او زمزمه کند خاور میانه. من زمزمه کنم آمریکای لاتین.
بعد بپرسم تفریح آن دسته از ونزوئلاییها که هنوز مهاجرت نکردهاند چیست؟ او بگوید: هیچی. هر چیزی که میخرند، تا یک ماه کارشان این است که هی قیمتها را چک میکنند و ذوق میکنند که از خرید آن چیز تا پایان ماه بعد چهقدر سود کردهاند. مثلا گوشی موبایل میخرند به ۱ میلیون بولیوار. روز بعدش میشود ۱ میلیون و ۵۰هزار بولیوار. روز بعدتر: ۱ مییون و ۱۰۰هزار بولیوار و همین جوری تا آخر ماه همین جور ذوق میکنند که گوشی توی دستشان چه قدر گران شده است. بعد او بپرسد تفریح شما ایرانیها چیست؟ من بگویم چه قدر عجیب. چهقدر ما ایرانیها شبیه شما ونزوئلاییها هستیم... دقیقا تفریح و دلیل و معنای زندگی ما هم شبیه شماست. ما هم همینجوری مثل شما ذوق میکنیم از نابود شدن امیدها و آرزوهایمان.
بعد حال هر دویمان از این شباهت به هم بخورد. شروع کنیم به زبان مادری خودمان به همدیگر فحش دادن. فحشهای چاروادری سنگینی که نه تنها گور آباء و اجداد که چهارستون بدن باعث و بانی شباهتمان را به لرزه دربیاوریم. ۲۰ دقیقه نیم ساعت فقط تو صورت هم فحش بدهیم. من تمام فحشهای کافدار مغزم را نثارش کنم. آن قدر به هم فحش بدهیم که جانمان دربیاید. آن قدر فحش بدهیم که فحشهایمان تکراری شود. من فحشهای ونزوئلایی را یاد بگیرم و او هم فحشهای فارسی را. بعد به زبان غیرمادری دوباره به هم فحش بدهیم. آن قدر که خسته شویم. به نفس نفس بیفتیم. گلویمان به خار خار بیفتد... خوش دارم یک دوست ونزوئلایی پیدا کنم.
- ۳ نظر
- ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
- ۲۹۶ نمایش