سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشست هم‌اندیشی موانع کسب و کار در ایران.‏

عنوان و اعضای نشست برایم جذاب بود. به خاطر همین 1 ساعتی زودتر راه افتادم تا بهش برسم. کمی دیر رسیدم. تا ناهار ‏بخورم و شکمم را از قار و قور نجات بدهم نیم ساعتی از شروع نشست گذشته بود. لابی دانشکده شیمی خلوت بود. ولی ‏وقتی وارد سالن جابر شدم دیدم گوش تا گوش نشسته‌اند. ولی آن بالا 2 تا از 4 تا صندلی خالی‌ بود. 2 تا استاد شریفی بودند: ‏دکتر مشایخی و دکتر نایبی. ولی 2 نفری که قرار بود از صنعت و تجارت بیایند با تاخیر نیم ساعت چهل دقیقه‌ای آمدند. ‏

برنامه را بسیج برگزار کرده بود. بچه‌های بسیج شریف یک حالتِ "ما صاحب همه چیزیم"ِ عجیبی دارند. شبیه این ‏سانتافه‌سوارها هستند که فکر می‌کنند تمام جاده‌ها ارث بابای‌شان است. به خاطر همین حالتِ "ما صاحب و وارث ارکان ‏قدرتیم" این جور برنامه‌ها را توی شریف آن‌ها برگزار می‌کنند. نمونه‌ی کلاسیک‌شان هم دانشجوی 16-17 سال پیش ‏دانشکده صنایع شریف است: مهرداد بذرپاش که در 28 سالگی مدیرعامل پارس خودرو و سایپا شد... تو خود بگیر حدیث ‏این مجمل را!‏

‏5 دقیقه بعد از من و 35 دقیقه بعد از شروع جلسه، محمدرضا دیانی آمد. مالک گروه صنعتی انتخاب و مجموعه‌ی اسنوا و ‏رییس انجمن تولیدکنندگان لوازم خانگی. یک مدیر صنعتی تمام عیار اصفهانی بود. با لهجه‌اش شروع کرد به خاطره گفتن. ‏مجری از نقش دولت در فرآیندهای کسب وکار پرسید. او هم برنامه‌ی طولانی‌مدت نداشتن دولت را بزرگ‌ترین بدبختی ‏کسب و کار در ایران نام برد. این که هیچ کسی نمی‌تواند در ایران برنامه‌ریزی طولانی‌مدت داشته باشد... شاه‌بیت ‏حرف‌هایش هم این بود: توی بلبشوی تصمیمات دولت و مجلس، آدمی که بتواند از بانک‌ها وام بگیرد و بعد هم وام را پس ‏ندهد خوش‌بخت‌ترین آدم در کسب و کار ایران خواهد بود. جمله‌ای که ملت توی سالن برایش دست زدند! مثال خودش را ‏زد که چطور یک وام عظیم را پس نداد و بعد از چند سال سر پس ندادن این وام چه سود عظیمی کرد.... ‏

بعد از حرف‌های او پدرام سلطانی آمد. با 45 دقیقه تاخیر. مردی کراواتی و شسته رفته. قائم مقام اتاق بازرگانی، صنایع، ‏معادن و کشاورزی ایران و رییس هیئت مدیره‌ی شرکت پرسال. پولداری از تمام وجناتش می‌بارید. دکترای دندانپزشکی ‏داشت و لیسانس ام بی ای از منچستر انگلیس. نیامده نوبت حرف زدنش بود. اول تیکه انداخت که از شگفتی‌های مملکت ‏ماست که باید در ورودی برجسته‌ترین دانشگاه‌هاش رو از توی کوچه پس کوچه‌ها پیدا کرد. بعد خواست که آمار و ارقام ‏نشان بدهد. آمار رتبه‌های کسب و کار ایران از منظر موسسات ارزیاب بین‌المللی. از منظر بانک جهانی. ولی ویدئو ‏پروجکتور سالن خراب بود و او نتوانست آمارهایش را به ما شنوندگان و بینندگان نشان دهد. دوباره تیکه انداخت که ‏امکانات سمعی بصری برترین دانشگاه‌های ما از یک شرکت رتبه پایین مملکت پایین‌تر است... تیکه‌اش به جا نبود. چیزی ‏که شریف را شریف کرده، چیزی که دانشگاه تهران را دانشگاه تهران کرده آن ساختمان‌ها و آزمایشگاه‌ها و کلاس‌ها ‏نیستند. حتی می‌شود گفت استادها هم دیگر آن‌قدرها مهم نیستند. چیزی که شریف را شریف کرده و تهران را تهران، ‏دانشجوها هستند. آن مجموعه‌ی زاینده که در برخوردها و جرقه‌های‌شان با هم رشد می‌کنند و یاد می‌گیرند و یاد می‌دهند. ‏یک دانشگاه تهرانی یا شریفی را در هر خرابه‌ای بگذاری باز یک سر و گردن از اطرافیانش هوشمندانه‌تر فکر می‌کند. ‏‏(ادعای بزرگی است، ولی من این ادعا را دارم!)...‏

پدرام سلطانی در مورد نظام بانکی ایران گفت. نظام بانکی غیراسلامی، غیراخلاقی، غیرحرفه‌ای... یک جورهایی حس کردم ‏نیاز به فحش خوارمادر دارد برای توصیف نظام بانکی ایران و بنده‌ی خدا از بس مودب است نمی‌تواند گند بزند به این ‏سیستم بانکی...‏

بعد از آن نوبت یک کلیپ بود در مورد شرکت‌های دانش‌بنیان. شرکت‌هایی که بچه‌های شریف تاسیس کرده بودند و کار ‏کرده بودند. یکی‌شان از ناتوانی مالی مشتری‌های دولتی که بخش بزرگ مشتریان محصولاتش بودند نالید. و آن یکی از بیمه ‏و مالیات. بیمه را بهش حق نمی‌دادم. بیمه برخلاف بانک در ایران از هجوم اسلامی شدن در امان بوده. تمام قوانین و مقررات ‏آن (به خصوص بیمه‌های بازرگانی) گرته‌برداری از قوانین بین‌المللی است و حداقل در دل خودش متناقض نیست. قوانین ‏بیمه برخلاف سایر قوانین در ایران خوددرگیری ندارند. این که ایرانی‌ها و اهالی کسب و کار با بیمه به مشکل برمی‌خورند به ‏نظرم از کم‌سوادی است. اطلاعات بیمه‌ای در ایران خیلی پایین است. اکثریت مردم تنها بیمه‌ی شخص ثالث اتومبیل و بیمه‌ی ‏درمان را می‌شناسند و لاغیر. سلسله قوانین بیمه جزء اولیه‌ترین نیازهای اطلاعاتی است که در دوران مدرسه و دانشگاه از ‏تمام ما دریغ شده است... خدا را شکر بیمه‌ی اسلامی را هم قبل از جمهوری‌ اسلامی همان اهالی تدوین‌کننده‌ی قوانین بیمه‌ ‏فکرش را کرده‌اند و قوانینش را ساخته‌اند (تکافل) و نیاز به دخالت نخبه‌های جمهوری اسلامی ندارد...‏

دکتر مشایخی فوق‌العاده است. طرز تحلیلش یک مدل مثال زدنی از فکر کردن است. دکتر مشایخی مثلا اول حرف‌هایش ‏‏20 تا گزاره‌ی کوتاه می‌گوید. بعد این 20 را 2 تا 2تا نتیجه‌گیری می‌کند و تبدیل می‌کند به 10 تا گزاره و بعد از 10 تا ‏می‌رسد به 2تا و آخرسر یک نتیجه‌گیری کلی می‌کند. برای کسب و کار در ایران چند تا توصیه داشت که 2 تایش را یادم ‏ماند. ‏

یکی این‌که مجلس و دولت بنشینند و در قوانین موجود بازنگری کنند. مخصوصا مجلسی‌ها... قوانین ایران خودمتناقض‌اند. ‏این یک کار عظیم فکری برای نسل‌های آینده‌ی ایران است. قوانین ایران سرشان یک چیز را می‌گوید و ته‌شان چیز ‏دیگری را. و بعد به قدری سوراخ دارند که همه می‌توانند آن‌ها را دور بزنند... باید بازنگری شوند.‏

نکته‌ی دیگر خالی شدن سازمان‌ها، به خصوص سازمان‌های دولتی از آدم‌های باهوش و تیز و توانا است. اکثر فارغ‌التحصیلان ‏شریف و تهران و دانشگاه‌های دولتی اگر در ایران بمانند جذب شرکت‌های خصوصی می‌شوند. این یعنی این که نیروهای ‏تازه‌ی سازمان‌های دولتی یا دانشگاه آزادی‌اند یا پیام نور یا.... یعنی که سازمان‌هایی که راه‌سازند در ایران، سازمان‌هایی که ‏شرایط را تعیین می‌کنند، سازمان‌هایی که محیط کسب و کار ایران را طراحی می‌کنند خالی از آدم‌های باهوش و توانمندند و ‏این در طولانی‌مدت وضعیت را از همینی که هست بدتر می‌کند...‏

ساعت داشت به 3 نزدیک می‌شد و دکتر نایبی برای تشکیل شدن کلاسش در دانشکده‌ی برق بی‌قراری می‌کرد. کل ‏حرف‌هایش را در 5 دقیقه زد. این که در اقتصاد جهانی دیگر لازم نیست یک کشور در تمام زمینه‌ها متخصص باشد. هر ‏کشوری یک زیمنس در یک زمینه داشته باشد کافی است. در اقتصاد امروز اگر کسی نگاهش به بازار 80 میلیون نفری ایران ‏باشد و فراتر فکر نکند محکوم به شکست است. نباید در همه‌ی زمینه‌ها به زور وارد شد... بعد هم گلایه ازین که بخش ‏بازرگانی در ایران همیشه بر بخش تولید رجحان داشته... چرا؟ به خاطر سعی و تلاش بیهوده‌ی تمامی دولت ها برای ثابت ‏نگه داشتن نرخ دلار. چیزی که کمر تولیدکنندگان ایرانی را تا می‌کند و جیب تاجران واردکننده را پرپول...‏

ساعت 3 که شد، دکتر نایبی از سالن زد بیرون. دکتر مشایخی هم یک انتقاد کوچک به بسیج دانشگاه کرد: این که به جای ‏این که بنشینید و این قدر پیگیر این باشید که کی را کجا قرار بدهید و کی را وابسته‌ی کجا کنید، به نکات پایه‌ای فکر کنید... ‏ازین که برنامه‌ی بسیج آمد و انتقادش را هم کرد بی‌نهایت ازش خوشم آمد.‏

  • پیمان ..

ژرمینال-2

۲۷
ارديبهشت

در هر سازمانی که کار کنی، تعداد زیادی آدم هستند که ارتباط با آن‌ها از سلام و علیک و خسته نباشید فراتر نمی‌رود. نه این ‏که تو سرد باشی، یا آن‌ها سرد باشند. فراتر ازین، محدوده‌های کاری، تقسیم‌بندی‌ها، سرمشغولی‌های الکی، ممنوعیت شوخی ‏و رفت و آمدهای دوستانه‌ی بین سازمانی و...  نمی‌گذارند که آدم‌ها را کشف کنی. زمان مثل یخ در یک روز تابستانی آب ‏می‌شود و هدر می‌رود و آدم‌ها و داستان‌های عجیب‌شان در سینه‌های‌شان پنهان می‌ماند.‏

ولی پاری وقت‌ها پیش می‌آید که یکهو داستان‌های یک آدم را می‌شنوی. قشنگ‌ترش این است که فقط تو بشنوی. فقط تو ‏پی ببری که این آدم برخلاف ظاهرش و پست و مقام سازمانی‌اش ماجراها گذرانده و اصلا آدمی دیگر است. انسانی دیگر ‏است...‏

من آدم کم‌حرفی‌ام. یعنی حوصله‌ی حرف‌های معمولی و کلیشه‌ای را ندارم. معمولا طوری حرف می‌زنم که آقای راننده ‏خودش برای خودش ادامه بدهد و من فقط گوش بدهم. این جوری جالب‌تر است تا این که من حرف بزنم و بعدش والد ‏درونم من را مواخذه کند که چرا این قدر حرف زدی؟ یک بار سوار یک تاکسی کرایه شدم. آقای راننده آژانس پیرمردی ‏بود که زیاد حرف نمی‌زد. تا این که گرم شد. یادم است سر پل‌سازی‌های بالای بزرگراه امام علی گفتم این قرارگاه ‏خاتم‌الانبیا یک پل‌سازی یاد گرفته، دیگه مثل سدسازی هر سوراخی گیر بیاره می‌خواد بسازه و سرمایه‌های مملکتو صاحاب ‏شه. این را که گفتم موتورش گرم شد. شروع کرد به دفاع از سپاه و نیروهای نظامی و خلاصه‌اش را بگویم. اتوبان امام علی ‏را آمدیم پایین و انداختیم توی همت غرب و وقتی رسیدیم به خیابان شریعتی به این‌جا رسید که همین هیتلر آقا. خیلی مرد ‏بود. چون مرد بود همه‌ی مستکبرا علیه‌ش متحد شدند. چون می‌خواست مستقل باشه همه علیه‌ش متحد شدن. توی جنگ ‏جهانی دوم یه هیتلر بود تک و تنها و طرف مقابلش تمام دنیا: آمریکا، انگلیس، شوروی... چرا؟ چون دیدن می‌تونه روی پای ‏خودش وایستا. چون دیدن ملت آلمان می‌تونن تمام دنیا را صاحب بشن... ما هم همینه. چون می‌خوایم رو پای خودمون ‏وایستیم همه با ما بدن...!!!‏

آقا ب اما این طوری‌ نبود. او داستان دیگری داشت. شاید اگر نمی‌گفتم دارم می‌روم پروژه‌ی ساخت ایستگاه مترو، هرگز ‏آن داستان‌ها را نمی‌گفت. مثل بقیه‌ی راننده‌ها چیزهایی پیش پا افتاده از شهر و آدم‌ها می‌گفت. اما زده بودم توی خال... ‏

آقای ب هیچ وقت کتاب ژرمینال امیل زولا را نخوانده بود. ولی او این کتاب را زندگی کرده بود. ‏

از سال 67 تا 77 در اعماق زمین، در تونل‌های متروی خط یک متروی تهران شبانه‌ روز کار کرده بود. خودش می‌گفت ‏جوانی‌ام آن‌جا دود هوا شد و رفت. تا یک ربع توصیف‌های تک تک قطعات دستگاه تی بی ام را می‌گفت. سگمنت به ‏سگمنتش را. با آن دستگاه حفاری زندگی کرده بود. خودش رفته بود از گمرک بندرعباس با تریلی‌ها تکه تکه‌اش را آورده ‏بود تهران. دستگاه تی بی ام آمریکایی از سال 57 تا 67 توی گمرک بندرعباس مانده بود تا که پروژه‌ی متروی تهران کلید ‏خورده بود. اولش بلد نبودند دستگاه را سر هم کنند و باهاش کار کنند. ولی به ضرب و زور یاد گرفته بودند. کار آقای ب ‏ریل‌گذاری بود. هم برای تی بی ام و هم برای دیزل لوکومتیوها... قشنگ تصویر کرد که هم زیر دستگاه تی بی ام ریل ‏می‌گذاشتند و هم در دیواره‌ها... وقتی دیزل می‌آمد تا خاک‌های تی بی ام را با خودش ببرد، تمام تونل پر می‌شد از دود دیزل. ‏جوری که نمی‌توانستند نفس بکشند. جوری که نمی‌توانستند دو متری خودشان را ببینند. جوری که دو ساعت دراز به دراز ‏می‌افتند روی قسمت بالای تی بی ام که حکم استراحتگاه‌شان در آن تونل وحشت را پیدا کرده بود. تونلی که در اعماق زمین ‏گرم بود. خیلی گرم بود. جوری که در سیاه زمستان‌های آن سال‌ها آن‌ها لخت، بدون لباس، بدون زیرپوش، فقط با شورتی ‏که عورت را بپوشاند کار می‌کردند. ‏

یک روز مشغول کار بودند. با تی بی ام حفاری نمی‌کردند. با بیل مکانیکی زمین را می‌کندند. حوالی همین ایستگاه دروازه ‏دولت امروزی. در اعماق زمین. زیر بیمارستان امیراعلم. ریل گذاشته بودند و با دیزل تا محل حفاری رفته بودند. یک لحظه ‏بیل مکانیکی که به دیواره زد ناگهان آبی سیاه رنگ فوران کرد. آن‌ها دویدند سمت دیزل. آب سیاه رنگ متعفن بود. بویی ‏وحشتناک تمام تونل مترو را پر کرد. لحظه‌ به لحظه شدت آب سیاه رنگ بیشتر شد، تا که تمام دیواره یکهو فرو ریخت و ‏آن‌ها سوار بر دیزل با تمام قدرت پا به فرار گذاشتند. پشت سر آن‌ها سیلابی متعفن به راه افتاده بود که نیمی از ارتفاع تونل ‏را گرفته بود و اگر لحظه‌ای می‌ایستادند غرق می‌شدند. سیلاب سیاه و متعفن تا دقایق زیادی با همان سرعت دیزل آن‌ها را ‏دنبال می‌کرد. تا 1 کیلومتر سیلاب سیاه و متعفن آن‌ها را دنبال می‌کرد... از شانس بدشان زده بودند به چاه فاضلاب ‏‏50ساله‌ی بیمارستان امیراعلم... نکته‌ی دردناکش این بود که کارگاه به خاطر بوی شدید یک روز تعطیل بود. فقط یک روز... ‏فردای روز تعطیل آن‌ها رفتند سر کار، و در میان کثافت‌های به جا مانده شروع کردند به بازسازی ریل‌ها و تراورس گذاری ‏و کندن زمین...‏

ما دو نفر سوار بر ماشین می‌رفتیم و من قصه‌های ژرمینال گونه‌ی آقای ب را می‌شنیدم...‏

  • پیمان ..

من آن جا بودم...

۲۵
ارديبهشت

‏1-‏ یک عادتی که دارم این است که بعد از هر سفر می‌نشینم از گوگل می‌پرسم که حوالی شهرهایی که رفته‌ام یا رد ‏شده‌ام چه خبرهایی بوده. چه اتفاقات روزمره و غیرروزمره‌ای رخ داده. برایم جالب است که بدانم آن شهری که ‏رد شده‌ام یک روز قبل از رد شدنم و یک روز بعد از رد شدنم چه شکلی شده، چه اتفاقاتی را از سر گذرانده... به ‏لطف خبرگزاری‌های محلی این حسم هیچ وقت بی‌جواب نمی‌ماند.‏

دنبال خبرهای شهر روانسر بودم. توی سایت خبری تحلیلی سراب روانسر به خبری برخوردم که برایم ‏تکان‌دهنده بود. یعنی تکان دهنده شد... ‏

اتفاق، دو روز بعد از دیدار بهشت‌آسای بیستون افتاد: سارق طلافروشی هرسین به دار مجازات آویخته شد. ‏

درست دو روز بعد از عبور من از آن دیار یک اعدام اتفاق افتاده بود. ‏

در ملاء عام موتورسواری را که با اسلحه می‌خواست از یک طلافروشی دزدی کند و نتوانسته بود چیزی بدزدد، دار ‏زده بودند. سه نفر بودند. فقط آنی را که از شدت ناتوانی تیراندازی کرده بود و دو نفر را مجروح کرده بود (نکشته ‏بود) و فرار کرده بودند، دار زدند.‏

‏2-‏ هفته‌ی پیش حقوق‌های چند ده میلیونی رییس روسای بیمه‌ی مرکزی علنی شد و سر و صداها کرد. آن قدر سر و ‏صدا کرد که رییس بیمه‌ی مرکزی 200 میلیون تومان از حقوق‌ها را به حساب دولت برگرداند و بعد هم استعفا ‏داد.‏

قبلا سر مقاله‌ای که برای همایش بیمه و توسعه کار کرده بودم از حقوق‌ها و پاداش‌های چند ده میلیونی رییس ‏روسا و اعضای هیئت مدیره‌ی شرکت‌های بیمه گفته بودم. این که صدا و سیما حقوق‌های فقط اعضای بیمه‌ی ‏مرکزی را علنی کرد حتم تسویه حسابی چیزی بوده. داستان زیر سر باجی بوده که به کسی احتمالا ستانده نشده... ‏با این کار ندارم. با این کار دارم که حقوق‌های چند ده میلیونی تبدیل شده به حق و حقوق عده‌ای که خودشان را ‏مدیر و تصمیم‌گیرنده می‌دانند. خروجی کارشان مهم نیست... بیشتر شرکت‌های بیمه‌ی ایران مثل سایر بنگاه‌های ‏اقتصادی در حقیقت زیان‌ده اند. مدیران ناتوان هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. اما حقوق‌های چند ده میلیونی سر ‏جایش است. برقرار است. تبدیل شده است به یک سنت. تبدیل شده است به حقی که کسی نمی‌گوید چرا... فقط ‏بیمه‌ها نیستند. صنایع تولیدی با تمام رکودشان هم همین‌اند. حقوق کارگرها چند ماه چند ماه عقب می‌افتد، اما ‏پاداش  آن 5-6 نفر توی هر کارخانه‌ی بزرگ...‏

‏3-‏جوان هرسینی را در یک صبح زیبای اردیبهشتی دار زدند. احتمالا برایش سبزی درخشان درختان و چمن‌زارهای ‏خطه‌ی کرمانشاه، آخرین شیرینی زندگی بر این خاک بوده... فقط نمی‌دانم کسی هم از انگیزه‌اش چیزی پرسیده ‏یا نه؟ چرا فکر دزدی به سرش زده؟ چرا فکر کرده که باید با اسلحه برود و طلافروشی شهر را خالی کند؟ با آن ‏طلاها می‌خواسته چه کار کند؟ بچه داشته؟ مادر و خواهری داشته؟ چهره‌ی بی‌تن زنی را در خیال می‌پرورانده و ‏برای رسیدن به او خودش را ناتوان می‌دیده؟ به پول احتیاج داشته یا واقعا محارب فی‌الارض بوده؟ اگر می‌توانست ‏کاری داشته باشد و حقوقی به اندازه‌ی یک صدم حقوق سالیانه‌ی رییس روسا و اعضای هیئت مدیره‌ی بنگاه‌های ‏اقتصادی در ایران به سرش می‌زده که برود از کوه‌های دوردست اسلحه جور کند و حمله کند سمت طلافروشی ‏شهر؟!‏

  • پیمان ..