من آن جا بودم...
1- یک عادتی که دارم این است که بعد از هر سفر مینشینم از گوگل میپرسم که حوالی شهرهایی که رفتهام یا رد شدهام چه خبرهایی بوده. چه اتفاقات روزمره و غیرروزمرهای رخ داده. برایم جالب است که بدانم آن شهری که رد شدهام یک روز قبل از رد شدنم و یک روز بعد از رد شدنم چه شکلی شده، چه اتفاقاتی را از سر گذرانده... به لطف خبرگزاریهای محلی این حسم هیچ وقت بیجواب نمیماند.
دنبال خبرهای شهر روانسر بودم. توی سایت خبری تحلیلی سراب روانسر به خبری برخوردم که برایم تکاندهنده بود. یعنی تکان دهنده شد...
اتفاق، دو روز بعد از دیدار بهشتآسای بیستون افتاد: سارق طلافروشی هرسین به دار مجازات آویخته شد.
درست دو روز بعد از عبور من از آن دیار یک اعدام اتفاق افتاده بود.
در ملاء عام موتورسواری را که با اسلحه میخواست از یک طلافروشی دزدی کند و نتوانسته بود چیزی بدزدد، دار زده بودند. سه نفر بودند. فقط آنی را که از شدت ناتوانی تیراندازی کرده بود و دو نفر را مجروح کرده بود (نکشته بود) و فرار کرده بودند، دار زدند.
2- هفتهی پیش حقوقهای چند ده میلیونی رییس روسای بیمهی مرکزی علنی شد و سر و صداها کرد. آن قدر سر و صدا کرد که رییس بیمهی مرکزی 200 میلیون تومان از حقوقها را به حساب دولت برگرداند و بعد هم استعفا داد.
قبلا سر مقالهای که برای همایش بیمه و توسعه کار کرده بودم از حقوقها و پاداشهای چند ده میلیونی رییس روسا و اعضای هیئت مدیرهی شرکتهای بیمه گفته بودم. این که صدا و سیما حقوقهای فقط اعضای بیمهی مرکزی را علنی کرد حتم تسویه حسابی چیزی بوده. داستان زیر سر باجی بوده که به کسی احتمالا ستانده نشده... با این کار ندارم. با این کار دارم که حقوقهای چند ده میلیونی تبدیل شده به حق و حقوق عدهای که خودشان را مدیر و تصمیمگیرنده میدانند. خروجی کارشان مهم نیست... بیشتر شرکتهای بیمهی ایران مثل سایر بنگاههای اقتصادی در حقیقت زیانده اند. مدیران ناتوان هیچ کاری نمیتوانند بکنند. اما حقوقهای چند ده میلیونی سر جایش است. برقرار است. تبدیل شده است به یک سنت. تبدیل شده است به حقی که کسی نمیگوید چرا... فقط بیمهها نیستند. صنایع تولیدی با تمام رکودشان هم همیناند. حقوق کارگرها چند ماه چند ماه عقب میافتد، اما پاداش آن 5-6 نفر توی هر کارخانهی بزرگ...
3-جوان هرسینی را در یک صبح زیبای اردیبهشتی دار زدند. احتمالا برایش سبزی درخشان درختان و چمنزارهای خطهی کرمانشاه، آخرین شیرینی زندگی بر این خاک بوده... فقط نمیدانم کسی هم از انگیزهاش چیزی پرسیده یا نه؟ چرا فکر دزدی به سرش زده؟ چرا فکر کرده که باید با اسلحه برود و طلافروشی شهر را خالی کند؟ با آن طلاها میخواسته چه کار کند؟ بچه داشته؟ مادر و خواهری داشته؟ چهرهی بیتن زنی را در خیال میپرورانده و برای رسیدن به او خودش را ناتوان میدیده؟ به پول احتیاج داشته یا واقعا محارب فیالارض بوده؟ اگر میتوانست کاری داشته باشد و حقوقی به اندازهی یک صدم حقوق سالیانهی رییس روسا و اعضای هیئت مدیرهی بنگاههای اقتصادی در ایران به سرش میزده که برود از کوههای دوردست اسلحه جور کند و حمله کند سمت طلافروشی شهر؟!