چ
بعضی چیزهای کوچک، خیلی کوچک هستند که به طرز دردناکی قسمتهایی از روحم را چروک میکنند. و آن دختر جز همین چیزهای بیش از حد کوچک بود...نمیدانم چرا این چیزهای کوچک روحم را چروک میکنند...عاقلانهاش شاید طرز حرف زدنش با من و لحن کارفرمامآبانهاش باید ناراحتم میکرد، لحنی که پدرم هم با آن با من حرف نمیزد و او وقتی داشت با آن لحن با من حرف میزد حس میکردم میخواهد سلطهاش بر من را نشانم بدهد. اما من از آن لحن هیچ ناراحت نشدم و با مهربانی چیزهایی را که میخواست برایش گفتم...اما...
%%%
نگاهم را میدوزم به پیادهرو. چشمهام را نمیچرخانم. به جلوی پام نگاه میکنم و میروم، با گامهایی شمرده. نگاهم را حرام هیچ کدام از زنها و دخترهای توی پیادهرو نمیکنم. فقط به زمین نگاه میکنم و کمی خشنود میشوم که هنوز میتوانم اندکی انسان باشم، کمی خشنود میشوم که میتوانم لحظاتی مثل یک اردک نر که همواره به دنبال ماده ها است نباشم. فقط اندکی خشنود میشوم. آن قدر نیست که گره ابروهام را بشکافد و آن قدر نیست که غم را از رخسارم بزداید. دلم میخواهد فحش بدهم. دلم میخواهد بلندبلند فحش بدهم خوارٍ دنیا را .... اول از همه دلم میخواهد به خودم فحش بدهم.... قهقههی مستانهی چند دختر در گوشها و سرم میپیچد. سرم را بلند نمیکنم که نگاهشان کنم. در خودم میگویم:نگاهم را حرام هیچ کدام تان نخواهم کرد. و به خودم میگویم: دیوث...دیوث... آن لحظهای که نباید نگاهت را حرام میکردی کردی، حالا که نگاهت ارزشی ندارد برای ما مومن شدی؟برای ما چشمپاک شدی؟...اما اینها نیست. خودم هم میدانم. آنی لحظهای میشوم که ایستادهام روبهروی بردهای جلوی دانشکدهی فنی و دارم اطلاعیهها را میخوانم که سنگینی سایهی دختری را کمی آن طرفتر حس میکنم و محل نمیگذارم سعی میکنم متمرکز شوم روی نوشتهها ولی این بار سنگینی نگاهش را هم حس میکنم. کمی به من نزدیکتر میشود و بعد از چندلحظه... به او نگاه میکنم. میبینم داشته به من نگاه میکرده. نگاهش که میکنم لبخند میزند و بعد تند از پلهها میرود پایین میرود گورش را گم میکند و من مات و مبهوت میمانم حس میکنم چیزی از وجودم را کنده است دزدیده است با خودش برده است...و بار دیگر حس میکنم نگاهم به چه طرز غمانگیزی حرام شده است...نگاهم را حرام هیچ کدامتان نخواهم کرد... بار دیگر این را در خودم میگویم، نه به خاطر آن دختر،نه به خاطر پشیمانی از آن نگاه، بلکه به خاطر غم شدیدی که توی دل و گلو و عضلههای صورتم و ذهنم حس میکنم. بلکه به خاطر فرسودگی. حالا که دارم به Fمیروم دلم میخواهد قشنگ به Fبروم کامل به Fبروم. زجر بکشم،فرسوده شوم....
اصلن فکر نمیکردم آن عکس 4*6توی صفحه موبایل حمید آن طور دمغم کند. یعنی اصلن عقلانی نیست که آن عکس کوچک که هیچ ظرافتی هم نداشت غمگینم کند. شاید فقط یک بهانه بود، شاید من از قبل دلم میخواست که غمگین شوم،شاید...اما دیدن آن عکس کوچک بود که محزونم کرد، آن قدر که حال نداشته باشم سر کلاس فیزیک بنشینم و با حمید و ممد بقیه عکس ها را ببینیم و هرازگاهی به فیزیک هم گوش بدهم. آن قدر که با حمید و ممد دست بدهم بگویم خداحافظ و بزنم از کلاس بیرون گورم را گم کنم...عکس از کوه رفتن هفتهی پیش بچه ها بود. همان که حال نداشتم بروم و دعا میکردم کسی هم زنگ نزند بگوید بیا. و کسی هم زنگ نزد. عکس را حمید گرفته بود. در سراشیبی کوه و بچهها قطاری پشت سرهم قرار گرفته بودند،امین اول بود(صورتش افتاده بود) و بعد پسرهای دیگر...یک جوری پرسپکتیو شده بود عکسه، همه شادان و لبخندان بودند و صف پسرها سمت راست عکس بود و سمت چپ سنگهای کوه افتاده بود و آن دختر... هنوز هم باورم نمیآید آن دختر، نه عکس آن دختر غمگینم کند. او هم بود. گوشهی پایین سمت چپ عکس بود. نیمی از تنهاش افتاده بود. خودش را خم کرده بود تا در چهارچوب کادر دوربین حمید بیفتد و لبخند میزد و پاهاش معلوم نبود و همین. همین خم شدنش و لبخندزدنش غمگینم کرد...آن قدر که حالا نگاهم را بدوزم به پایین و شمرده و آرام گام بردارم و دلم تنگ شود برای تسبیح آبیام که هیچوقت دانشگا نمی برمش... پیادهرو خلوت شده است. دستهای گنجشک جلوتر از من روی زمین نشستهاند به آن تُک میزنند. بچه که بودم فکر میکردم آدمهایی که از کنار دستهی گنجشکهای نشسته بر پیادهرو میگذرند و گنجشکها به کار خودشان ادامه میدهند و نمیترسند آن آدمها آدمهای خوبیاند و در غیراین صورت آدم هایی بد...
آرام و شمرده گام برمیدارم و به گنجشکها نزدیک میشوم... میترسند و پر میگیرند میروند...
هرکی رفت دانشگاه همینطوری به گا رفت حالا هرکس به دلیلی و با چیزی اما همه در به گا رفتن بعد دانشگاه با هم مشترکیم
دلم واست تنگ شده الاغ خیلی زیاد