عصر تابستان
عصر تابستان داشت به آرامی و در خلوت از زیر درختهای چنار رد میشد. تراس بوفهی کتابخانه مرکزی رو به چنارها بود. منظرهاش برایم جدید بود. بهم گفته بود میخواهم گوشهی دنجی از دانشگاه را نشانت بدهم که سر حال بیایی. توی ذهنم لاوگاوردن و پشت پزشکی و پشت و پسلههای حوض وسط دانشگاه و... را حدس زده بودم. اما تمام حدسهایم اشتباه بود. از پلههای کتابخانهی مرکزی بالا رفته بودیم. برایم این پلهها شکوه پلههای ورودی تختجمشید را دارند. بعد پیچیدیم به سمت چپ و به سوی دری رفتیم که سالها پیش اتاق کپی بود. اما حالا آن در بعد از یک پیچ میرسید به یک سالن. سالنی دلباز با شیشههایی سرتاسری: بوفهی کتابخانه مرکزی.
از حجم نوری که از سمت دانشکده ادبیات و چنارها به سمتمان ریخت خوش خوشانم شد. در تقابل با تاریکی سالن ورودی کتابخانه مرکزی با سنگهای سیاهش حکم خیر و شر را داشت. زیاد شلوغ نبود. دخترها و پسرها نشسته بودند. توی تراس هم میشد نشست. یک دختر و یک پسر توی تراس نشسته بودند. وسط بوفه یک قفسهی کتاب هم بود. تهماندههای مخزنهای کتابخانه. عنوان روی عطف یکیشان توجهم را جلب کرد: در استعارههاست که هستیم.
از آن کتابها بود که آدم را صدا میکنند تا بخوانیشان. برش داشتم و فهرستش را نگاه کردم. کتابی قدیمی بود. ولی به نظر ارزش خواندن داشت. نوجوان که بودم از استعاره میترسیدم. مواجههام با استعاره، صنعتی ادبی بود که باید توی شعرها درکش میکردم تا جواب سوالهای چهارگزینهای را اشتباه نزنم و خیلی وقتها استعارهها را درنمییافتم و اشتباه میزدم. تمثیل را بیش از استعاره دوست داشتم. چون سادهتر بود. مشخصتر بود. خیلی سال باید میگذشت تا بفهمم که استعاره، تمثیلی که یک وجه آن پنهان شده، نیست. استعاره، هستهی مرکزی روابط عمیق انسانی است. قراردادی است که در هر سفر بین همسفران منعقد میشود و یکتاست، خیلی یکتاست؛ جوری یکتا است که بیانش برای غیرهمسفران بسیار دشوار است. کتاب را ورق زدم و حس کردم کتاب در این باب است... دلم لک زد که بخوانمش.
گفتم: ای کاش میشد مادامالعمر عضو کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود.
گفت: آره... خیلی مسخرهست سیستم.
ساندویچی را که سفارش داده بود گرفت و آورد. ساندویچ نصف نشده بود. برداشت بردش تا مسئول بوفه با چاقو نصفش کند و برگشت. من جایم را تغییر دادم و رو به تراس و چنارها نشستم.
گفتم: چه خبر؟
گفت: کلاس امروز بس بیخود بود. استاد چیزی درسمان نداد.
گفتم: پس چه کرد؟
گفت: برکلی درس خوندهها. اما امروز از اول تا آخر منبر رفت که بچهها زود بچهدار شید و یکی و دو تا هم نه، حداقل سه تا.
گفتم: سفارش کرده بودن بهش؟
گفت: نه. بعید میدونم. از خودش مایه میذاشت که بچهها من دیر ازدواج کردم و یه بچه دارم و همه چیز دارم به پاش میریزم و این خوب نیست. اگر سه تا بودن مهر و محبتی که بین هم ایجاد میکردن خیلی بهتر بود.
گفتم: بد هم نمیگه.
گفت: در مورد همه صدق نمیکنه. اونی که نداره بخوره برای چی باید سه تا بچه چهار تا بچه بیاره؟ این بچهها شر میشن. آتیش ندانم کاری پدر مادرشون به پای جامعه مییفته. آدمی که نمیتونه تامین مالی کنه و بچه رو خوب تربیت کنه نباید تعداد بالا بچه بیاره که.
گفتم: نمیدونم. آخه من این حق رو ندارم به اون آدم بگم بچه کم بیار یا زیاد بیار که.
گفت: خب حداقل نباید تشویقش کنن.
گفتم: خب، آدما آزادن و اختیار دارن و به نظرم حق آزادی و حق اختیارشون ارزشی بالاتر از قوهی تعقلشون داره.
گفت: ولی دارن ظلم میکنن اینجوری...
گفتم: حکومتها با ظلم باقی میمانند.
گفت: این بوفهایه پدر و پسرن. اینی که پشت دخل وایستاده پسره. پدرش تو آشپزخونهست.
گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: وقتی بهش گفتم ساندویچ رو نصف کن پسره رو به آشپزخونه گفت بابا این رو با چاقو نصف کن.
گفتم: چه باحال.
دختر و پسرهای توی تراس بیشتر شدند. روسری دخترها سر خورد و روی شانههایشان افتاد. یکی از دختر و پسرها تن هم را نوازش کردند. چشم چرخاندم به آن طرف سالن. دخترهای چادری که نشسته بودند دور یک میز. غرق همصحبتی با خود بودند. دلهره به تنم افتاد که الان اینها پا نشوند بروند توی تراس که جمع کنید کاسه کوزه را. آنها هم نزنند زیر کاسهکوزهها که به شما ربطی ندارد. کلا حوصله دعوا نداشتم... حتی تماشایش. طوری نبود. همه غرق خودشان بودند. ما هم غرق خودمان شدیم. ساندویچمان را گاز زدیم و به چنارهایی که حالا تاجشان همقد ما بود نگاه کردیم. وقت زیادی نداشتیم. هیچ وقت وقت زیادی نداریم. باید زود میرفتیم...
- ۱ نظر
- ۲۹ تیر ۰۱ ، ۲۰:۲۹
- ۲۱۵ نمایش