حاشیهی جاده از آن پدیدههای همیشه هیجانآور است. ماشینها در جادهها با سرعتهای بالایی حرکت میکنند. همیشه مناظر و پدیدههای بیشماری طی سرعت بالای ماشینسواری دیده نمیشود. سرعت معقول برای دیدن و هضم کردن حاشیهی جادهها همان سرعت یک دوچرخهسوار است. امری که در ایران اصلا آسان نیست. من که فکر کنم تا آخر عمرم از ندیدههای کنار جادههای تکراری عمرم تعجب کنم. یکی از این ندیدهها برایم ده کن بود. بارها از اتوبان همت رد شدم و بارها حالم از تهران و بزرگراههایش به هم خورد. اما امروز به دیدار خانهی کوچکی در حاشیهی بزرگراه همت رفتم که حال و هوای دیگری داشت. خانهای که بیش از ۱۷ سال است یک مدرسهی کوچک و جمعوجور است.
کوچههای کن باریک و سربالا سرپایین و پرپیچ و خم بودند. ماشینها به زحمت و مماس با آرنج آدمها رد میشدند. ده کوچکی که در شمال ری بود و باغها و رودهایش شهرت داشتند حالا یکی از محلات شهر تهران شده بود. ردیف چنارهای چند صد سالهاش نشان از قدمتش داشت. چنارهایی که در آغوش من جا نمیشدند. بنگاهی محل میگفت کن از کنیها خالی شده. کن غوروق افغانیها و کردهاست. میگفت جای خالی در کن نگذاشتهاند. میگفت تمام خانهها را اجاره کردهاند. آن بالا هم هر چه باغ است افغانستانیها دارند آباد میکنند. خود کنیها سالهاست که رفتهاند شهران و تهران و خانهها را اجاره میدهند و برای من عجیب بود: تاریخیترین نقاط تهران از بومیانش خالی میشد و به غریبهترین و تازهواردترین قوم شهر تهران سپرده میشد. محلات حوالی بازار تهران هم همینگونه است. اطراف چهارراه سیروس و عودلاجان و... این روزها خالی از ایرانیها و سکنه شده و افغانستانیها و خانوادههای افغانستانی ساکن آن شدهاند.
بعضی آدمها بزرگاند. خیلی بزرگاند. کارهایی در زندگیشان کردهاند که نمیشود با متر و عیار ریال و دلار سنجید. خانم خاوری و شوهرش از این آدمها بودند. آدمهای سربهزیری که حتی وقتی در مورد زندگیشان فیلم مستند ساخته شد خودشان جلوی دوربین نرفتند. کسان دیگری را فرستادند جلوی دوربین و به هیچ رسانهای هم نگفتند که این فیلم داستان زندگی ماست. زود رسیده بودیم. خانهی کنار بزرگراه همت تابلو و نشانی از مدرسه نداشت. چرا... از دیوار و در رنگآمیزی شدهی مدرسه فهمیدیم که مدرسه است. ولی تابلویی در کار نبود. نگذاشته بودند. اذیتش میکردند که نباید مدرسه داشته باشد. نباید به بچههای افغانستانی درس بدهد. او سی سال بود که در کن مدرسه داشت. روزهایی که نگذاشته بودند مدرسهاش باز بماند به حسینیهها و مسجدها و خانههای کن پناه آورده بود. خانهی خودش را کلاس درس کرده بود.
چرا نمیگذاشتند او مدرسه راه بیندازد؟
چرا اصلا او باید مدرسه راه میانداخت؟
درس خواندن بچههای افغانستانی در ایران شاید نمادینترین وجه زندگی مهاجر غیرایرانی بودن در ایران است.
خانم خاوری چهل است که به ایران آمده است. از همان اول هم ساکن کن بود. از همان روزگاری که بزرگراه همت و آبشناسان و اتوبان تهران شمالی نبود که کن را پاره پاره کند. از همان روزگاری که رود کن خوشآبتر بود. او در همین کوچهباغهای کن بزرگ شده بود. درس خوانده بود. خانوادهاش او را در سالهایی که حتی ایرانیها هم دانشگاه نمیرفتند به دانشگاه فرستاده بودند و بعد او کن را رها نکرد. توی همکاریهایش با خانهی بهداشت کن متوجه شد که کودکان افغانستانی زیادی هستند که چون افغانستانیاند نمیتوانند در مدارس ایرانی درس بخوانند. یا پدر و مادر سنتیشان مانع درس خواندن آن بچهها هستند. یا فقر خانوادههای کارگر افغانستانی مانع از فرستادن بچهها به مدرسه میشود. تصمیم گرفت ۲۰ نفر از این بچهها را توی خانهاش جمع کند و به آنها سواد یاد بدهد. سه ماه که گذشت یکهو دید ۲۰ نفر که هیچی، ۲۰۰ نفر کودک افغانستانی از همان حوالی کن آمدهاند به خانهاش و میخواهند که درس بخوانند. از مسجد محل کمک گرفت. محرمها و مواقع ختم و عزا کارش مختل میشد. تصمیم گرفت یکی از خانههای کن را اجاره کند و این ۲۰۰-۳۰۰ کودک بازمانده از تحصیل را باسواد کند. از معلمهای داوطلب کمک گرفت. ایرانیها و افغانستانیهای باسواد. همه به کمکش آمدند. کمی بعد کارگرهای افغانستانی هم مشتریاش شدند. آنها هم برای زندگی در ایران به سواد نیاز داشتند. خواندن و نوشتن و حساب کردن. مدرسهی خانم خاوری ۴ شیفت شد. تا نیمهشب هم آدمهایی میآمدند تا سواد یاد بگیرند. شوهرش آقای حیدری هم درس میداد. حتی بچههای کوچک خانم خاوری هم درس میدادند...
همه چیز به این گل و بلبلیها نبود البته. افغانستان سرزمین قومیتهاست. البته که ایران هم سرزمین قومیتهاست. اما قومیتهای مختلف ایران خوشبختانه بین هم دختر و پسر رد و بدل کردهاند و کمتر به هم غریبهاند. هر چند موقعیت صلح بین اقوام در ایران خیلی شکننده است. اما قومیتهای افغانستان به هم کاملا غریبهاند و سایهی همدیگر را با تیر میزنند. نفرت قومی قبیلهای را بگذار کنار بحث شیعه و سنی و دین اسلام. آن وقت است که میفهمی چرا این سرزمین هرگز رنگ صلح به خود نمیگیرد. بدبختیاش این است که این غریبگی و دیدگاههای منفی قومیتی را با خودشان به ایران هم میآورند و بین همدیگر هم بغض و کینه دارند و خانم خاوری توی قلمرو ۱۲۶ متر مربعیاش به جنگ این تعصب و نفرت رفت...
شاید اگر خانم خاوری در یک کشور اروپایی بود بهش مدال صلح نوبل میدادند یا یک جایزهای که نشان قدردانی جامعهی میزبان از او باشد. اما خب اینجا ایران است و به جای تقدیر و ستایش این گونه آدمها بهش مشکوک میشوند و چوب لای چرخش میگذارند...
خانم خاوری هزاره بود و سایر قومیتها نمیپذیرفتندش. افغانستانیها به چشم ایرانیها همه افغانستانیاند. آدمی که شناسنامه نداشته باشد غریبه است و محروم از خیلی چیزها، از جمله از باسواد کردن کودکانش در مدرسه. طی سالهای اخیر یک درجه تخفیف دادهاند که هر کس مدرک هویتی داشته باشد حق باسواد شدن دارد. ولی باز هم آدمی که نتوانسته مدرک هویتی دست و پا کند محروم است. چه هزاره باشد چه پشتون چه تاجیک چه ازبک چه ترکمن چه پشهای و... همهی قومیتهای افغانستانی در محروم بودن مشترکاند. اما چون خانم خاوری هزاره بود پشتونها دختر پسرهایشان را پیش او نمیفرستادند... او چه کار باید میکرد؟ میرفت التماس میکرد که بابا چشمبادامی بودن من گناه نیست؟ بچههایتان را به خاطر قومیت من از سواد محروم نکنید؟ مسلم است که جواب نمیداد. تعصب و غیرت با این جور چیزها درمان نمیشود. خانم خاوری کار دیگری کرد: معلمهای مدرسهاش از همهی اقوام افغانستانی گذاشت و همین طور چند معلم ایرانی. عین این میماند که یک دولت برای کشور سر کار بیاید و وزرایش را از بین اقوام مختلف کشور انتخاب کند. ایدهاش جواب داد. کمکم پای قومیتهای مختلف به مدرسهاش باز شدند... وقتی جنگهای ۳۰ سالهی افغانستان را که نگاه میکنی شاید به عمق ارزش کار خانم خاوری پی ببری. او کاری کرد که قومیتهای مختلف حاضر شوند کودکشان را به مدرسهی او بفرستند. این کودکان اولش کنار هم نمینشستند. تحت تأثیر گفتههای پدر مادرهایشان از هم میترسیدند. اما وقتی بازی کردند، وقتی با همدیگر سواد خواندن نوشتن یاد گرفتند، آن وقت دیدند که هر دو انساناند و قومیت چه چیز مسخرهای است... اوج نتیجهبخشی این شیوه کجا بود؟ دختر پسرهایی که از دو قوم مختلف بودند، اما در مدرسهی خانم خاوری درس خوانده بودند و وقتی بزرگ شده بودند با هم ازدواج کرده بودند...
هنوز که هنوز است وقتی از افغانستانیها میپرسی چند تا بچه داری، تعداد پسرهایشان را اعلام میکنند. هنوز خیلی از خانوادههایشان دختر را جزء بچههایشان حساب نمیکنند. حتی آنهایی که ۲۰ سال است ساکن ایراناند هم چنین وضعیتی دارند. به خاطر همین داستان خیلی از خانوادههای افغانستانی دخترهایشان را به مدرسه نمیفرستند. صرف ندارد برایشان که دخترهایشان باسواد شوند. خانم خاوری چه کرد؟ تحصیل دخترها در مدرسهاش را رایگان کرد. از پسرها شهریه میگرفت. اما دخترها مجانی درس میخواندند. هزینه تحصیل دخترها را از چند نیکوکار میگرفت. ماه رمضان هم که میشد یا دم عید به همهی بچهها بستههای ارزاق میداد. این کار باعث شد تا خشکترین و متعصبترین خانوادههای افغانستانی هم دخترهایشان را به مدرسه بفرستند. دخترهایشان باسواد شدند. ارزش این کار را شاید فقط مرحوم همایون صنعتیزاده بفهمد. همایون صنعتیزاده مسئول پروژهی سوادآموزی به بزرگسالان در قبل از انقلاب شده بود. پروژهای که فرح پهلوی تأمین مالی میکرد و میخواست نرخ باسوادی ایرانیان را بالا ببرد. کلاسهایی تشکیل شد. مردان و زنان بزرگسال و پیرمردها و پیرزنها سرکلاسها رفتنند. بهشان پول هم میدادند که بیایید سواد یاد بگیرید. اما آنها یاد نمیگرفتند. ادای یادگرفتن درمیآوردند. جمعبندی صنعتیزاده بعد از اجرای فاز پایلوت پروژه این بود که بزرگسالان را رها کنیم. اگر میخواهیم بیسوادی را ریشهکن کنیم فقط به زنان جوان و دختران نوجوانی که فرداروز مادر میشوند باید سواد یاد بدهیم. فقط از طریق سوادآموزی دختران است که بیسوادی طی یکی دو نسل رفع میشود... اینها را بعد از انقلاب هم رفته بود به مسئولین نهضت سوادآموزی گفته بود. اما دیگر کسی به ارزیابی سیاستها و دستورات نمیپرداخت که ببیند کاری اثربخش هست یا نه.... و حالا خانم خاوری در قلمرو ۱۲۶ متری مدرسهاش داشت نسلهای افغانستانیها را تغییر میداد...
و البته که دشمنانی هم داشت. بعضی مردان متعصب وقتی دیده بودند او شیعه است و برخی شاگردانش سنی مذهب، حرف درآورده بودند که او بچه پشتونها را به بهانهی سواد شیعه میکند. اذیتش کرده بودند...
دشمنانش فقط افغانستانیها نبودند. ایرانیهایی هم بودند. خیریهها و ان جی اوهایی که شهرتی بینالمللی داشتند و به خاطر باسواد کردن کودکان افغانستانی در ایران از سازمانهای بینالمللی پول میگرفتند. آنها او را رقیب خودشان میدانستند. مزاحم میدانستند. پیش خودشان فکر میکردند اگر او نباشد میتوانند ناحیهی کن را هم زیر پرچم خودشان ببرند و از سازمانهای بینالمللی دلار بیشتری بگیرند و... و برایش پروندهسازی کردند. در ایران عدهای هستند که تخصصشان پروندهسازی است. اذیتش کردند. کاری کردند که او دیگر از هر دوربینی بترسد. صدها دانشآموز مدرسهاش به هزار و یک دلیل از تحصیل در مدارس ایرانی محروم بودند. او میترسید که در مدرسهاش بسته شود و این بچهها دیگر نتوانند باسواد شوند... دست به عصا شد...
امروز نشستیم با ۱۱ تا از دانشآموزان مدرسهی خانم خاوری حرف زدیم. قصههایشان را شنیدیم. دوربین هم برده بودیم. تازه فهمیدم عباس کیارستمی چه نابغهای بوده که توانسته مشق شب و قضیه شکل اول شکل دوم را بسازد. من هم امروز قصههای زیادی شنیدم. بعضیهایشان دیوانه و پریشانم کردند. اما اینکه بتوانم در قالبی همهفهم و جذاب ارائهشان کنم... شاید از عهدهی من خارج باشد.
دیدن آدمهای بزرگی که بیسروصدا در حاشیهی یکی از مزخرفترین بزگراههای ایران دارند کار میکنند، دارند به گونهای محسوس جهان فردا را در حد وسع خودشان به جایی بهتر تبدیل میکنند برایم عجیب بود. ستایشبرانگیز بودند. ای کاش میتوانستم جایزهای و نامی و نشانی و لقبی درخور بهشان اعطاء کنم!
مطلب مرتبط: آدمها را همراه کردن