ای دریغا به برم میشکند...
سعی میکنم عصبانیتم را بروز ندهم. سعی میکنم حق بدهم. راستش در مورد دوستان تنهایم عصبانی هم نمیشوم. اصلا خودم به کیومرث زنگ زده بودم که بپرسم روزهای قرنطینه و فاصلهگیری اجتماعی را چگونه سر میکند. وقتی گفته بود که یک هفته قبل از عید رفته شمال خوشحال هم شدم. رفته بود ترمینال آزادی و با یک سواری شخصی رفته بود شمال خانهی پدری. از یک سال تنهایی در خانهی ۵۰ متری که در این روزها سیاهیاش هم سنگینتر شده جسته بود. اما بقیهای که تنها نبودند و رفتند عصبانیام میکنند.
عصبانیتم کاملا هم از سر حسادت است. وقتی میگویند ما از قرنطینهای به قرنطینهی دیگر رفتیم و حتی برای بنزین هم از ماشینمان پیاده نشدیم، پیمان حسودی در من داد و بیداد میکند که لامصبها اگر به این است که کیومیزوی من هم با یک باک بنزین میرود تا لاهیجان و برمیگردد و اصلا نیاز به پمپ بنزین هم پیدا نمیکند. برای من واجب بود... الان بابابزرگ من واجب نبود که تک و تنها توی یک خانهی درندشت توی روستا زندانی شده است؟ آن شبهای اول بابام زنگ میزد او گریه میکرد که اگر الان بمیرم من را هم با بولدوزر قبر میکنند و آهک روی بدنم می ریزند و جایی دورافتاده در قبرستان قبر میکنند. این که بابام فقط با صدا دلداریاش بدهد سخت نیست؟ باز هم نرفتیم. ما که کرونا نگرفته بودیم. بابابزرگم هم کرونا نگرفته بود. استدلال قرنطینه به قرنطینه رفتن اگر صدق داشت که... اگر قرار بود همه به این دلیل پا شویم این طرف آن طرف برویم که دیگر قرنطینه چه معنایی دارد؟ ما که حکومتمان مثل چین نیست که بتواند به زور همهمان را خانهنشین کند. باید خودمان فکرمان کار کند که فقط در صورتی که همهمان خانهنشین شویم اوضاع بعد از چند هفته رو به بهبود میرود...
«شکست اخلاقی» از آن واژههای پرتکرار روزمرهی من است. از تهران نفرت عجیبی دارم. یک نوع گارد در من وجود دارد به این شهر و آن فاصلهگیری اجتماعی که میگویند سالها در من در مورد تهران نهادینه شده است. در قاموس فکریام اخلاق چهارچوب قدرتمندی برای تصمیمگیری است و فکر میکنم که دین و مذهب و این حرفها شاید کم بیاورند اما اخلاق کم نمیآورد. اما از آن طرف هم همیشه فکر میکردم که در این شهر حتی اخلاق هم در نظر گرفته نمیشود و سر ماجرای کرونا بیشتر دیدمش و حتی از کسانی هم دیدم که اصلا فکرش را نمیکردم.
عصبانیتم را بروز نمیدهم. سعی میکنم از روزهایم استفاده کنم که آنها هم بدون هیچ ثمری توی دستهایم ذوب میشوند...
توی این هیر و ویری پسر همسایهی روبهرویی در آپارتمان لاهیجان زنگ زده که شما نمیآیید به لاهیجان؟ قبل از این داستانها بابا و مامان بیشتر اوقات لاهیجان بودند. اما حالا ۴۰روزی هست که لاهیجان نرفتهاند. من هم که ۳ ماه است نرفتهام. گفت میخواهم جای پارکینگتان ماشین بگذارم. بابام حرف میزد. جوان است. فکر کردیم او هم ماشین خریده است. گفت مبارک است ماشین خریدهای؟ پسرک صادق بود. گفت: نه. یکی از آشنایان ما برای عید آمده، ماشینش پلاک تهران است، توی کوچه و خیابان اگر بگذارد به ماشینش حمله میکنند. گفتیم اگر شما نمیآیید بگذاریم جای شما. بابام به شدت مخالفت کرد که نخیر، ماشین غریبه نباید بیاید. قربان صدقهاش هم رفت که اگر ماشین خودت بود با کمال میل قبول میکردم. اما ماشین غریبه نه. اجازه نداد.
بعدش جویده جویده زیر لب گفت: بعد از ۳۵ سال اولین باره که من عید نرفتم شمال. مگه من دستم چلاق بود که نرفتم؟ اون بیلاوارث هم غلط کرده رفته...
به پسرک هم فکر کردم که حتم توی دوراهی گیر کرده بود. مثل همشهریهای خودش علیه ماشینهای پلاک غریبه اعلان جنگ بدهد یا به آشنای خودش که عزیزش هم بوده پناه بدهد و قرنطینه را بیمعنا کند؟ تقصیر او نبود خب. وقتی آدمهایی استدلال میکنند که ما از قرنطینه به قرنطینه میرویم، خیلیهای دیگر هم تشویق میشوند. ممکن است آدم اولی واقعا از قرنطینه به قرنطینه برود. ممکن است از حیاط خانهاش در تهران به حیاط خانهاش در شمال برود و واقعا هیچ تماسی نداشته باشد. اما این آدم آشنای همسایهی ما را هم تحریک میکند. آشنای همسایهی ما هم فکر میکند که با دو تا زنگ و تماس میشود از قرنطینه به قرنطینه را اجرا کرد و اینجاست که دیوار کج میشود. خشت دوم کج میشود و در و دیوار به همریختهشان بر سرم میشکند...
- ۴ نظر
- ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۵۱
- ۵۱۷ نمایش