1- نشستم توی کتابخانه مرکزی. طبقهی دوم. با آسانسور رفتم بالا. به نوشتههای کنار دگمهها دقت کردم این دفعه. نوشته بود برای این که آسانسور در بین طبقات توقف نکند از تکیه دادن به سنسور آن خودداری کنید. تازه فهمیدم چرا هفتهی پیش با آن پسر دختره توی آسانسور گیر کرده بودم. آسانسور هی بین طبقات میایستاد و ما نمیتوانستیم بیرون برویم. آن دو تا بد جایی ایستاده بودند.
سالن مطالعه پر بود. یک دور زدم. یک جای خالی کنار در بود. نشستم. کتابم را درآوردم. بعد یکهو دیدم مهتابی بالای سرم پشت سر هم پلک میزند. هیچ چیز از این نفرتانگیزتر نیست. این که تو بخواهی کلهات را فرو کنی توی کاغذ و نوشته و بعد نور بالای سرت هی سو سو بزند. به دور و بریها نگاه کردم. انگارشان نبود. ولی من نمیتوانستم. بلند شدم. یک جایی آن پشتها خالی پیدا کردم. رفتم نشستم. کیفم چرا این قدر بزرگ است؟
به نفر سمت راستیام نگاه کردم. دینامیک میخواند. دینامیک... نفر سمت چپی؟ زبان گوش میداد. با هندزفری گوش میکرد و بعد روی یک کاغذ شنیدهها را منتقل میکرد. تمرین رایتینگ شاید. نفر آن طرفی هم داشت مبانی برق میخواند. مبانی برق... غمم گرفت. من هم دینامیک خوانده بودم. هم مبانی برق و حالا داشتم یک چیز دیگر میخواندم: اقتصادسنجی. ولی آخرش چی هستم؟ چی شدم؟ به صورتهایشان نگاه کردم. کوچکتر از من بودند. قشنگ 3-4سالی از من کوچکتر بودند. دههی هفتادی بودند. من چرا دینامیک خواندم؟ پشیمان نبودم که دینامیک خواندم. باید میخواندم. درسم بود. وظیفهم بود. فقط این فکر که از دینامیک هیچ استفادهای نکردهام افتاد به جانم. هیچ پول و اعتباری ازش درنیامده بود برایم.
کیفم را ول کردم و از کتابخانه زدم بیرون.
رفتم لابهلای کتابهای توی مخزن. نه. حال لاس زدن با کتابها را نداشتم. تمام این سالها مشغول لاس زدن با کتابها بودهام. مهندسی مکانیک میخواندم، بعد توی تالار ابوریحان کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران پلاس بودم، لابههای کتابهای داستانی و ادبی... چرا آخر؟
به اتاقهای مطالعهی 2نفره و 3-4نفرهی آخر سالن نگاه کردم. تنها بودم. وگرنه میرفتم یکی از آن اتاق 2نفرهها میگرفتم. در را قفل میکردیم و مینشستیم... چه کار میکردیم؟ آن دفعه که با محمد اتاق دو مطالعهی دونفره گرفتیم خیلی حال داد. اولش احساس بازجویی شدن داشت. تنها چیزی که از یک اتاق بازجویی کم داشت، لامپی بود که تا میز پایین آمده باشد و بشود آن را گرفت توی چشم متهم. میز و صندلی و دیوارهای لخت بودند. ولی لامپ آویزان از سقف نبود... خالی بودن اتاقه حس بیابان را به آدم القا میکرد. حس بیابان... جایی که انگار در آن هیچ چیزی نیست. ولی باید بگردی. در همین خالی بودنش است که باید بگردی. فقط یک میز و یک صندلی و یک پنجره و دیگر هیچ. هیچ که نه. و خودت. باید شروع کنی در خودت گشتن... این اتاق مطالعههای 2نفره جان میدهد برای نوشتن و گشتن در خودت. نوشتن؟ اه. رها کن این فانتزیها را. کدام نوشتن؟ تو اگر بلد بودی بنویسی که الان یک کتاب چاپ کرده بودی برای خودت... هیچ ننهقمری هم مهارت نوشتنت را تایید نکرده که این قدر نوشتن نوشتن میکنی... چه کار داری میکنی؟ چی بلدی؟ از پنجرهی کتابخانه به لوپهای جلوی دانشکده صنایع نگاه کردم. هوا بارانی بود و توی لوپ سیگاریها شلوغ بود. 10-12نفری وسط میدانک زیر باران ایستاده بودند و سیگار میکشیدند.
ازین که فقط در یک خط پیش نرفته بودم داشت لجم میگرفت. هنوز هم توی یک خط پیش نمیروم. بهینهتر شدهام. آره... ولی باز هم فقط در یک خط نیستم. به خیلیهای دیگر فکر کردم. به خنگولهایی که با هم توی یک زمینه شروع کرده بودیم و بعد من رها کرده بودم و آنها ادامه داده بودند و بعدتر که توی زندگیام همینجوری به اسمشان برخورده بودم به خودم فحش داده بودم که چرا ادامه ندادی؟
2- شب آخر اجرای نمایش 7 پرده بود. منتخبی از 7 نمایشنامه از اکبر رادی به کارگردانی میکائیل شهرستانی. اپیزود دوم: مرگ در پاییز. پیرمردی که در حال احتضار است. زنی دارد و دختری و دامادی که کارش بارکشی است و پسری که رفته. او دلش هوای پسرش را کرده. برای دیدن پسرش در سیاهی زمستان راهی جنگل شده و تاب خشونت طبیعت را نیاورده و سرما او را به مرگ نزدیک کرده. لحظات آخر عمرش است و جملاتی را بریده بریده میگوید و زن و دختر کنارش بال بال میزنند. یعنی دقیقترش این که او را هی ناز و نوازش میکنند. هی عرق تب از صورتش پاک میکنند، هی شانههایش را میمالند، هی...
ولی راستش من در آن لحظه به این قصه فکر نمیکردم. به این فکر میکردم که آن خانم و آن دختر که اصلا تریپشان به زنانی روستایی نمیخورد و خیلی شیک و الاپلنگ هم هستند چه قدر به پیرمرد دارند حال میدهند. آیا پیرمرد تحت تاثیر این ناز و نوازشها قرار نمیگیرد؟ (من مریضم. خودم میدانم!) بعد به این فکر کردم که اوه پسر فکرش را بکن، مثلا 20شب اجرا بوده باشد. هر شب، ساعت معینی پیرمردی هی... توی این فکرها بودم که چشمم افتاد به ردیف کناریام. آن وسط اکبر زنجانپور نشسته بود. تئاتریها خیلی تکریمش میکنند. نگاهش کردم. به پیرمرد نگاه میکرد. بعد از چند لحظه عینکش را درآورد و چشمهایش را با انگشت شست و سبابه مالید. یک جور حالت متاثر شدن. ناراحت شده بود؟ چند تا فکر همزمان بهم هجوم آوردند. اول این که من به چی فکر میکردم و احیانا او به چی فکر میکرد؟ هنرمندها احساساتیاند. تارهای احساسی دارند. ولی جدا بازی پیرمرد این قدر تاثیرگذار بود؟ برای من چرا نبود؟ من بیشتر به آن خانم حدودا 40سالهای که به شانههایش آویزان بودم فکر میکردم... شاید برای اکبر زنجانپور هم تاثیرگذار نبود. شاید او هم داشت نقش بازی میکرد. یک جور عکسالعمل اجتماعی داشت بروز میداد. جایی از صندلیها نشسته بود که دقیقا روبهروی چشمهای پیرمرد بود. به هر حال جفتشان تئاتری بودند. شاید در آن لحظه دیوار چهارم داشت شکسته میشد و اکبر زنجانپور یک چشمک غیرمستقیم به همکارش داشت میزد.
نمیدانم.
3- گفت شبکهی اجتماعی دیوید فینچر را که دیدم یاد تو افتادم. اولش را میگفت. بقیهاش را نه. همان سکانس اول فیلم را که زاکربرگ با دوسدخترش به هم زد و بعد آمد نشست توی وبلاگش شروع کرد به فحش دادن به او. فحش دادن توی وبلاگش را هم نگفت. همان به هم زدن دختره با زاکربرگ را گفت. گفت یاد تو افتادم.
گفت همان جوری هستی. گفت بار اول که دیدمت گفتم هه هه هه. بعدها گفتم اوفش اوفش، چه خفن. بعدترش ولی گفتم وابده برادر من دیگه. وا بده. چهقدر سخت میگیری. آدم نمیتونه باهات مهربون باشه.
شبکهی اجتماعی را یادم نبود. نشستم به نگاه کردنش. سکانس اول را بادقت نگاه کردم. من از نظر نبوغ یک صدم زاکربرگ نبودم. پس اینجایش که با من نبوده. ولی یک جایش گند میزند به هیکل دختره از نظر دانشگاه و این حرفها. مغرور و یکدنده بازی درمیآورد. زاکربرگ مغروری که دوست دارد توی کارهای خودش، توی ایدههای خودش غرق بشود و هزار تا چیز برای فکر کردن دارد و اصلا در کار ستایش دختره نیست و دختره احساس حقارت(شاید) میکند و میزند زیرش... زاکربرگ مغرور دنبال دختره نمیرود. کار درستی کرد به نظرم!... ولی ته فیلم... آنجا که توی فیسبوک اختراع خودش دنبال دختره میگردد و بهش پیشنهاد دوستی در فیسبوک میدهد و هی صفحه را نو میکند که شاید پاسخ درخواستش را ببیند. یک جور حسرت بدی به دلم نشاند.
گفتم فیلم را میبینم و جواب انتقادت را میدهم. فیلم را دیدم. ولی چیزی ندارم بگویم. دوسدخترم کجا بود اصلا؟
4- توی مترو ایستاده بودم. زیر پایم مادری و پسر کوچولویش روی صندلی نشسته بودند. پسربچه از آن شیطانها بود. روی صندلی نشسته بود. پایش به زمین نمیرسید. پاهایش را تاب میداد و محکم میکوباند به دیوارهی آهنی زیر صندلیهای مترو. از صدای کوبیده شدن پایش بر فلز لذت میبرد. مامانش تشر میزد که نکن. سرش را بالا میگرفت و به ما که بالای سرش ایستاده بودیم نگاه میکرد. دستههای پلاستیکیِ پر از نخود و لوبیا توجهش را جلب کرد. بعد خود میلهها. روی صندلی ایستاد که دستش به نخود لوبیاها برسد. نرسید. مامانش تشر زد که بشین. نشست و بعد با حسرت به دستههای پلاستیکی و میلهی فلزی نگاه کرد. به من نگاه کرد. بعد به مامانش گفت: اون آقاهه دستش به میلهها میرسه. قدش بلنده. منم میخوام دستم به میلهها برسه.
جملهاش فوقالعاده بود. یک لحظه پرتم کرد به روزگاری که خودم هم از کوچک بودن خودم لجم میگرفت. ازین که قدم کوتاه بود. ازین که بچه بودم. ازین که آدم بزرگ نبودم. حسرت پسربچه به خودم را با تمام وجود میفهمیدم.