شور زندگی
1- دوست دیده یا نادیدهای که کتاب را از طریق آدینه بوک برایم فرستادی: واقعاً ممنونم.
2- میتوانستم بنشینم خیره به خورشید را دوباره بخوانم. آن هم در باب مرگ است. پر است از نقلقولهای ادبیاتی و رمان و داستان و شعر. ولی خیلی وقت بود که رمان نخوانده بودم. و خواندن همه میمیرند سیمون دوبووار شد همان داستانی که پل استر اول کتاب سهگانهی نیویورکش نوشته بود:
کلمات عوض نمیشوند، اما کتابها همیشه در حال تغییرند.
عوالم مختلف پیوسته تغییر میکنند، افراد عوض میشوند، کتابی را در وقت مناسبی پیدا میکنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است، نیازی، آرزویی.
3- همه میمیرند فوقالعاده بود. فکر نمیکردم این قدر حالم را بد کند. فکر نمیکردم اینجوری من را بگیرد. داستانی بهشدت گیرا و عمیق. در مورد رایموندو فوسکایی که عمر جاودانه پیدا کرده است. خلاصهی یک خطی کتاب میشود داستان مردی که 700 سال است عمر جاودانه پیدا کرده است، او نمیمیرد و تمام فرصتهایی را که آدمها فکر میکنند مرگ از آنها میگیرد دارد، او نمیمیرد و در جهان آدمهای فانی زندگی میکند. او در مقابل مرگ هیچ ضعفی ندارد. کتابی در باب مرگ و جاودانگی.
وقتی روایت سیمون دوبووار را میخواندم، دیالوگهای فوقالعادهی بین شخصیتهایش را میخواندم خودم را رایموندو فوسکا میدیدم. حس میکردم در تمام لحظههای خواندن کتاب من هم عمر جاودانه دارم. من هم دچار همان ملال زندگی بینهایت هستم. و حس میکردم مرگ واقعاً موتور محرکهی وجود آدمی است.
فوسکا از پادشاهی شروع میکند. سعی میکند با پادشاهی بر شهر خودش، بر ناحیه و کشور خودش و بر جهان خودش جهانی یکپارچه را بسازد. سعی میکند از رویینتن بودن خودش در مقابل مرگ کمال استفاده را ببرد و جهانی سراسر عدل و داد و رفاه و آسایش را بسازد... ولی بعد از 200 سال میبیند که نمیتواند. او نمیتواند بر انسانها حکومت کند. سعی میکند شخصیت دوم شود. از طریق یک سلسلهی پادشاهی از انسانهای فانی به آرمان خودش برسد. ولی باز هم نمیتواند.
فوسکای بیمرگ حکم جسم صلب را پیدا کرده است. حکم آدمی را پیدا کرده است که تغییر نمیکند. مرگ سرچشمهی تغییرات است. آدمها و حوادث پیوسته در حال تغییرند و اگر مرگ نباشد، همآهنگی با سیر تغییرات وجود نخواهد داشت. جهان پیوسته در حال مرگ و تغییر است. اما او تغییر نمیکند. فوسکای بیمرگ نمیتواند تغییر کند و آدمی که تغییر نمیکند شور زندگی را درنمییابد.
دیالوگ کلیدی کتاب، بین فوسکا و پادشاه شارل اتفاق میافتد:
«... گفتم: من میخواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما میبینم که از دسترس من بیروناند.
ساکت شدم؛ هیاهوی شادمانه و فریادهای مصیبتآلودشان را میشنیدم. صدای خنوخ نبی را میشنیدم که فریاد میزد: باید همه چیز را نابود کرد! علیه من سخن میگفت، علیه منی که میخواستم زمین را بهشتی کنم که در آن هر دانهی شن سر جای خودش باشد، هر گلی در ساعت مقرر بشکفد. اما انسانها نه گیاه بودند و نه سنگ؛ نمیخواستند به صورت سنگ درآیند.
گفتم: پسری داشتم. به استقبال مرگ رفت. زیرا من در زندگی راه دیگری برایش باقی نگذاشته بودم. زنی هم داشتم که چون همه چیز را در اختیارش گذاشته بودم ترجیح داد در عین زندگی به صورت مردهای درآید. و کسانی هم هستند که ما آنها را سوزاندهایم و در دم مگر از ما ممنون بودهاند. این مردم خوشبختی را نمیخواهند؛ میخواهند زندگی کنند.
شارل گفت: زندگی کردن یعنی چه؟ سری تکان داد و گفت: این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود!
- لحظههایی هست که آتشی در دلشان میگدازد، و همین را زندگی کردن مینامند.
ناگهان موجی از کلمات بر زبانم جاری شد؛ شاید برای آخرین بار در چندین سال، چندین قرن، فرصت داشتم حرف بزنم.
گفتم: مسئلهشان را درک میکنم. الآن دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود. بلکه کاری است که خودشان میکنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است...» ص 246 و 247
4- آزادی، عشق ورزیدن و دوستی شاید کلمات پیشپاافتادهای باشند. ولی وقتی همه میمیرند را میخوانی با روایت سیمون دوبووار میفهمی تنها چیزهایی هستند که در لحظههای کوتاه عمر ما در دلمان جرقه و آتشی را میگدازند. شور زندگی همینها هستند. فوسکا با عشق ورزیدن به زنان زندگی طولانیاش و رفیق شدن با مردان جوان و کمک کردن به آنها برای رسیدن به آرزوها و آرمانهایشان (کشف سرزمینی جدید، به راه انداختن انقلاب در یک جامعه و...) در عمر نامحدود خودش لحظههایی معنادار را تجربه میکرد. اما این معنا فقط با مرگ است که جاودانه میشود... و شور زندگی، شور بودن، معنایی که رژین از کار کردن به دست میآورد برای فوسکای بیمرگ نامفهوم بود:
«فوسکا گفت: بله.
مهربانانه لبخندی زد. گفت: دوست دارم بازی شما را تماشا کنم.
- آخر برای چه؟ مگر برای این نیست که خوب بازی میکنم؟
فوسکا با حالتی مهربان او را نگاه میکرد. گفت: وقتی بازی میکنید، با چه شور و شوقی به موجودیت خودتان ایمان دارید! من این حالت را در دو سه زن دیگر در تیمارستان دیدهام. اما آنها فقط به خودشان ایمان داشتند. در حالیکه برای شما، دیگران هم وجود دارند و گاهی موفق شدهاید وجود مرا هم برای خودم اثبات کنید.
رژین گفت: چه گفتید؟ همهی آنچه در رزالیند و برنیس دیدهاید همین است؟ استعداد مرا فقط در همین میبینید؟
لب میگزید. دلش میخواست گریه کند.
فوسکا گفت: کم چیزی نیست. همهی مردم موفق نمیشوند به این خوبی ادای زنده بودن را دربیاورند.
رژین سرگشته گفت: اما این ادا نیست. واقعیت است. من وجود دارم.
فوسکا گفت: نه! خودتان هم چندان مطمئن نیستید. وگرنه اینقدر پافشاری نمیکردید که مرا با خودتان به تآتر ببرید.
رژین با هیجان گفت: مطمئنم! وجود دارم. استعداد دارم و هنرپیشهی بزرگی میشوم. شما کورید و نمیبینید!» ص 79 و 80
5- ترجمهی مهدی سحابی فوقالعاده بود.
چرا این را گفته. چرا گفته وگرنه انسان نیستند