?Is it hard to go on
یادم آمد که صبح همان روز به مرگ فکر میکردم. چرایش را نمیدانم. از همان سر صبح که چشم باز کردم به مرگ فکر کردم. مرگ و تمام شدن. به این فکر کردم که مرگ موتور محرکهی فعالیتهای آدمی است. حتا در عشق چیزی که باعث لذت میشود، چیزی که عشق را سحرانگیز و افسونکننده میکند یک چیز دوگانه است که از مرگ میآید. از بودن با آدمی که حس خنکی و گرمای عشق را به تو میدهد، از راه رفتن در کنار او، از گفتن درونیات خودت به او، از شنیدن درونیاتش، از بودنش و بودنت احساس جاودانگی لحظهای میکنی و دوست داری که این جاودانگی را مدام کنی. احساس زندگی بینهایت... از یک طرف دیگر هم میدانی که مرگ حق است و همه چیز تمام میشود، حتا همین عشق جاودانی. و سر همین حتمی بودن مرگ سعی میکنی قدر لحظههای بودنت با معشوق را بدانی. میدانی که مرگ و جدایی نزدیک است، پس سعی میکنی که تک تک ثانیههای جاودانگی را عمق ببخشی و و همین چرخهی فضیلت است که عشق را سحرانگیز و افسون کننده میکند و آن را به زندگی (چیزی مخالف مرگ) تبدیل میکند...
به مرگ و عشق فکر کرده بودم. مرگ و جهان آخرت هم هست. ایمانی قوی به دنیایی که بعد از تمام شدن است. دنیایی که هیچ کس ندیده آن را. ولی بشارتش مفر فوقالعادهایست از مرگ. آرامش ایمان به معاد و بایدهای و نبایدهای آن جهان بزرگتر، باز هم موتور محرکهی فعالیتهای آدمی میشود...
مرگ و کسب جایگاهها هم هست. این را دوستی دیگر گفته بود. حرص و آز آدمها برای به دست آوردن جایگاهها فرارشان است از مرگ. آدمها وارد یک کار میشوند، پلههای ترقی در آن کار را برای خود ترسیم میکنند، کارمند دوست دارد رییس شود. یک رییس دوست دارد مدیر شود. یک مدیر دوست دارد مدیرعامل شود. یک مدیرعامل دوست دارد جایگاهی بالاتر و بزرگتر به دست بیاورد... یک نویسندهی آماتور شروع میکند به نوشتن. در روزنامهها و مجلات مینویسد. تحقیق و مطالعه میکند. کتاب مینویسد و در ذهنش دوست دارد به همان جایگاهی در نویسندگی برسد که داستایفسکی کبیر با کتابهایش رسیده بود... آدمها برای جایگاهها حرص و جوش میزنند. سعی میکنند. تلاش میکنند. نه فقط به خاطر پول بیشتر... نه... دوست دارند آن انتها، آنجا که بوی تمام شدن میدهد در جایگاهی باشند که به مرگ بتوانند بخندند...
سوار مترو شده بودم و به این جور چیزها فکر میکردم که یکهو دیدم باید از مترو پیاده شوم. کاری نمیتوانستم بکنم. فکرهایی بی نتیجه بودند. باید فقط مینوشتمشان. توی این فکر بودم که وقتی رسیدم سر کار اولین کارم نوشتن همینها باشد که یکهو به آن زن رسیدم. 2 مرد متصدی مترو و 1 زن بلیط فروش دورش نشسته بودند و او دراز به دراز افتاده بود کف سنگهای ایستگاه. مردها میخواستند زنگ بزنند به اورژانس و زن چشمهایش بسته بود. دراز به دراز، بیخیال آنچه که دارد در اطرافش میگذرد... از کنارشان رد شدم و از این قرینگی اتفاقات بیرونی و درونی ذهنم تعجب کردم.
شب که بهم زنگ زد من هم دوست نداشتم خبر مرگ عمویش را باور کنم. خودش هم دوست نداشت. مستقیم بهش نگفته بودند. فقط 3 روز پیش بهش گفته بودند عمو مریض است و بعد از 3 روز زنگ زده بودند که فردا 6 صبح راه بیفت. بیهیچ توضیح اضافهای. من نمیتوانستم چیزی بگویم. یا دلداری بدهم. آدمها این جور وقتها چه میگویند به هم؟ همان جملات مسجدی و باور به معاد را باید گفت؟ یا چیزهایی دیگر... چه چیزی میتوان گفت که دلداریدهنده باشد. که تسکین دهنده باشد؟ نمیدانستم و نتوانستم کمک کنم.
فقط ماندم که چرا باید اتفاقات درونی، فکرهای درونی بر حوادث برونی هم تاثیر بگذارند...