خرداد
پریروز؟ رفتم فنی. با حمید هم رفتم. بعدش باز هم ناخواسته 4-5کیلومتری راه رفتیم. با این که عجله داشتم باز هم 4-5کیلومتر راه رفتیم. اصلا با هر کسی باشم، بعدش زیاد راه میرویم. چه من بخواهم، چه نخواهم. رفتیم فنی. یک دور راه رفتن در راهروها و کریدورها و نشستن در سالن ورودی فنی و دیدن چند نفر از بچهها. مسخرهبازیهای انتخابات در انجمن اسلامی هنوز بر پا بود. لابیکردنها. زدنها. حذف کردنها. بالا کشیدنها. وقتی با اینی، آن یکی نمیآید سمتت و... از کتابخانه دانشجویی یک شماره از صلا را گرفتم. نشریهی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی. مجله را گرفتم و صفحهی دوم مقالهی خودم را دیدم. صفحههای بعد را هم ورق زدم و گفتم میروم شب میخوانمش. پروندهی ویژهی این شمارهاش جنسیت در دانشگاه بود. هنوز برایم، لذت چاپ شدن نوشته بر روی کاغذ چیز غریبی است. از صلا خوشم میآید. با این که یک بار هم توی جلسات هیئت تحریریهشان نبودهام و جزء نویسندگانش به حساب نمیآیم، خواندن مجلهشان دوستداشتنی است. شنبه بود که سردبیر این شمارهشان بهم زنگ زد. گفت برای ستون آزاد این شماره یه مطلب میخوام. فقط روم به دیوار تا امشب باید بهم برسونید. گفتم باشه، حالا یه جوری گفتی روم به دیوار فکر کردم 2ساعت دیگه باید برسونم. 3تا نوشته براش فرستادم تا آخری را قبول کرد... به این فکر کردم که شب بروم توی فیسبوق تبلیغ این شمارهشان را بکنم: صلا، یک تلاش دوستداشتنی برای مولد بودن. بعد بگویم در زمانهای که نصف بیشتر مطالب به درد بخور حرفهایترین نشریات ایران، ترجمهها و نشخوار کردن افکار دیگران است، چاپ شدن صلا و نوشتههایی که همه حاصل افکار خود بچهها است ارزشمندترین است. بعد در پسنوشت کلاس چسکی هم بگذارم که من هم توی این شمارهاش یک مقاله دارم هر کس فنی است برود بخرد، اگر هم نا فنی هستید ایمیل بدهید برایتان ارسال میشود... نکردم این کار را. من را چه به کلاس چسکی گذاشتن آخر؟!
بعد همانطور که ایستاده بودیم آنجا و آمار تازهمزدوج شدهها را میگرفتیم، باز من آن دختر را دیدم. همان موهای فرفری که از وسط فرق باز شده بودند و به دو طرف صورت که میرسیدند فرفریتر میشدند، همان شال سیاه، همان چشمهای درشت و ابروهای کمان و همان حالت پریشانی که دلم میخواست محو شوم تا بتوانم بهش زل بزنم و هی نگاهش کنم. بعدش که با حمید رفتیم کنار حوض وسط دانشگاه نشستیم به حمید گفتم چرا؟ چرا من هر بار مییام فنی میبینمش؟ در دو سال گذشته مگه من چند بار اومدم فنی؟ در 9ماه گذشته فقط 3بار اومدم. هر 3بار دیدمش. چرا این قدر خوشگله؟ چرا هر بار مییام اینجا میبینمش؟ خودت هم شاهدی که. گفت برو بهش بگو. گفتم برم بهش چی بگم؟ دوست دارم فقط نگاهش کنم. برم بهش بگم بشین همینجا میخوام فقط نگاه کنم؟ بگم فقط از قیافهت خیلی خوشم مییاد؟ بعید میدونم حرف مشترکی باهاش داشته باشم. یعنی رفتم چند تا نوشته ازش خوندم. نه... نمیشه. نمیتونم باهاش حرف بزنم. چیزی از حرف مشترک باهاش درنمییاد. ولی لامصب، چرا این قدر دوست دارم نگاهش کنم؟
دیروز؟ صبح رفتم سر کار. جیمیل و چت جیمیل باز بود. صادق حالم را پرسید. گفتم رفتم حمام، بعدش آمدم از گوشپاککن استفاده کردم و چرک گوشم به جای اینکه بیاید بیرون، رفته تو و گوش راستم نمیشنود. بعد از پله، مزخرفترین اختراع بشریت گوشپاککن بوده. از کتابخانهی دانشگاهش تو اوکاناگان گفت، کانادا. گفت که رفتم اونجا و یاد تو افتادم. از سالن بزرگش، از میز و نیمکتها و قفسههای پر از کتابی که آماده برای عشقبازی مناند. از نامحدود بودن تعداد کتابهایی که میتوانی امانت بگیری. از مهلت 6ماهه برای پس آوردن کتاب... دلم آب شد. شروع کردم به فحش دادن که عوضیها 2تا کتاب بهم بیشتر نمیداند. میدانی اگر تعداد کتابهایی که میتوانستم بگیرم، نامحدود بود الان چند برابر کتاب خوانده بودم؟ شروع کردم به فحش دادن به یک سری از بچهخرخوانهای دانشگاه که بعد از 6سال (لیسانس و فوق) هنوز کارت دانشجوییشان در زمینهی امانت کتاب باکره است...
بعد از ظهرش رفتم همایش رتبههای برتر کنکور 93. به محمدرضا گفتم بیا با هم برویم. به جای دوسدختر نداشتهم همراهم باش. بهم گفتهاند که میتوانی با خودت همراه بیاوری. همایش تبلیغاتی بود. به هر حال من از کلاس و آزمون آزمایشی این موسسه استفاده کرده بودم. گفتم بروم شاید بهم جایزه دادند! دیر رسیدم. همه ساعت 1 آمده بودند. من ساعت 2:30 رسیدم. محمدرضا هم با چند نفر دیگر رفته بود ناهار بخورد. گفت خودت برو. گفتم باشه.
آخرین نفر بودم یعنیها. رسیدم به دانشکده مدیریت و سالن الغدیر، پرسیدند که رتبه برتری؟ گفتم آره. من را از در جلویی سالن فرستادند که 2 ردیف اول بنشین. بعد من هی میگشتم که یک صندلی خالی پیدا کنم. پیدا نمیشد لامصب. همه داشتند نگاهم میکردند. خلاصه آن گوشه، یک جایی که سن را هم نمیشد دید، یک جایی گیر آوردم و نشستم. مجید ایوزیان مجری برنامه بود. 4نفر 4نفر بچهها را صدا میکرد و ازشان در مورد رتبه و درصدها و نحوهی درسخواندن و چهطور شد که رتبه برتر شدند و اینحرف ها میپرسید. نصف بیشتر سالن بچههایی بودند که میخواستند سال بعد کنکور بدهند. این مجید ایوزیان از آن آدمهای دوستداشتنی روزگار است. استاد آمار و احتمال. قبلا جزء اساتید دانشگاه علم و صنعت و خواجه نصیر بود. ولی الان فقط برای کنکور آمار و احتمال درس میدهد. درس آمار و احتمالش به کنار، نشستن سر کلاسهایش یادگیریهای جنبی بسیاری دارد. یک روز باید در مورد شخصیتش جداگانه یک چیزی بنویسم. استرس گرفتم که الان من را ببرند بالا من چه باید بگویم؟ آخر نحوهی خرخوانی را توضیح دادن خیلی ضایع است... من را نبردند. 10-12نفر را بردند. بعد ساعت 5شد و معذرتخواهی کردند که نمیتوانند از تجربهی همه استفاده کنند.
بعد مجید ایوزیان یک مشاورهی خوب در مورد دورهی ارشد داد:
در 3ماه باقیمانده تا میتوانیم زبان بخوانیم.
اگر قصد اپلای دارید از همین الان به دنبال مقاله خواندن و سرچ کردن و مقاله انگلیسی نوشتن باشید.
اگر قصد اپلای ندارید، دورهی ارشد را به درس خواندن نگذرانید فقط. حتما یک کار پارهوقت جور کنید. اعتبار نام تهران و شریف و امیرکبیر خیلی بالاست و به راحتی کار گیر میآورید.
و بعد هم شروع کردند به جایزه دادن. اسم خواندند و رفتیم بالا و یک تندیس و یک پاکت بهمان جایزه دادند. توی پاکت من 250هزار تومان بن تخفیف کلاسهای نرمافزار بود. بعد؟ بعدش برگشتم خانه. با لاکپشت برگشتم. قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم که تنهایی سوار ماشین نشو. ولی آمدنی دیر شده بود و چارهای نداشتم. یک حس رخوت بدی داشتم. راه رفتم. به بهانهی خریدن داروهای نسخهی دکتر و نان زدم از خانه بیرون. به میثم هم گفتم بیا بریم. بیحوصله بودم. خیلی بیحوصله بودم. راه رفتیم. مسیر، ناخودآگاه، از خیابان جشنواره به خیابان دماوند افتاد. آن ته خیابان جشنواره یک جگرکی عجیب غریب بود که تا به حال ندیده بودم. توی پیادهرو فقط یک میز و صندلی 2نفره گذاشته بود. مغازهی جگرکی هم یک اتاقک کوچک با یک یخچال بود. یک جگرکی برای ارائهی خدمات به حداکثر 2 مشتری. خیلی 2نفره و خوراک عکس بود. گفتم جیگر بزنیم؟ گفت از جیگر خوشم نمیاد.
چهم بود؟ نمیتوانستم بخندم. نقطهی انتها نبودم. قرار است یک مسیر تازه را شروع کنم. ولی خسته بودم. خسته؟ نه، خستگی هم نبود. رخوت بود. یک جور تنهایی هم بود.
امروز؟ صبح بیدار شدم دیدم دیروز یادم رفته در ماشین را قفل کنم. تمام دیشب، ماشین، کنار خیابان به امان خدا بوده. هر دزدی میتوانست بیدردسر کارش را بکند. به حواس پرتم لعنت فرستادم. کمی توی ماشین را نگاه کردم ببینم از داشبورد چیزی ندزدیدهاند؟ داشبورد خالی نشده بود، ولی من خالی شده بودم.
- ۷ نظر
- ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۳۰
- ۷۳۱ نمایش