کافه پراگ
کافه تاریک بود. روی دیوار روبه رو ۲تا نقاشی کج و کوله از جیمز جویس بود. نویسنده کم آورده بودند یا تاکید بر جویس داشتند نمیدانم. آن وسط هم یک محراب مستطیلی بود که کلی نقاشی به دیوارش چسبانده بودند. عبادتگاهی که در ۲ساعت حضورمان چندین دختر و پسر رفتند و با سیگارهایشان مشغول عبادت شدند. کافه به خاطر همین محراب، «کافه نقاشی» شده بود حکمن.
درِ کافه هر از چند گاهی گیر میکرد و صدای جیغش مثل صدای گیرپاژ گچ روی تخته سیاه مغز آدم را مچاله میکرد. صدای بلند آهنگها هم نمیگذاشت که صدا به صدا برسد. پسر ۴تا میز آن طرفتر بود. فالهایش را دستش گرفته بود و میز به میز پیش میرفت. به حمید گفتم: «حس بازاریابیش خوبهها. خوب جایی اومده. اهل دل در غلیان احساسات، مشتریهای خوبی برای فال هاش میشن!»
پسر میز به میز آمد و به ما رسید. خیلی ساده از تک تک ۶نفرمان پرسید: "فال میخاید؟"
ما هم تک تک گفتیم: "نه."
و او رفت سراغ میز بعدی. حمید گفت: "اصلن هم بازاریاب خوبی نبود."
گفتم: "آره."
۵دقیقه بعد دیدم که پسر بیخیال فالهایش شده. آمده سر میز روبه رویی نشسته و دارد از لیوان پیاله مانند کافه چای مینوشد. همان میزی که ۶پسر دراز مو نشسته بودند. مهمانش کرده بودند؟!
«کافه نقاشی قبلن اینجا نبود.» این را پردیس گفت. قبلن اینجا کافه پراگ بود. تعطیلش کرده بودند و هنوز هفتش نشده به جایش کافه نقاشی راه افتاده بود و مشتریهای این کافه هم به اعتبار همان کافه پراگ میآمدند آنجا و در میان صدای بلند آهنگها سیگار میکشیدند و داد میزدند.
شب که آمدم خانه رد کافه پراگ را گرفتم. فهمیدم به خاطر این تعطیلش کردند که در مقابل اجبار ادارهی اماکن به نصب دوربین مداربسته مقاومت کرده و بعد نشستم عکسهای روز آخر باز بودن کافه را نگاه کردم. که ملت به خاطر تعطیل شدن کافه اشک میریختند و ناله میکردند.
و بعد دیدم کلی پست وبلاگی جلویم است در ستایش کافه پراگ و اشک و آه و ناله به خاطر تعطیل شدنش و کلی شعار و الخ. عکسهای روز تعطیلی کافه پراگ قشنگ بودند. دانه به دانه داشتم نگاه میکردم که چشمم خورد به عکس پسر. عه. اینکه زمان کافه پراگ هم بوده. اصلن فال فروش دوره گرد نیست که! توی عکس بستهی فالهایش هم دستش بود... امروز که من رفتم کافه نقاشی چیزی به اسم کافه پراگ وجود خارجی نداشت. ولی این پسر بود. باز هم فال میفروخت و حتم بعد از سر زدن به همهی میزها باز هم چای مینوشید...
فکری شدم. به آه و نالههایی که در مورد تعطیل شدن کافه پراگ نوشته شده بودند فکر کردم. به قلم فرسودن فکر کردم. به بلافاصله جایگزین شدن کافهی دیگری در همان مکان فکر کردم. به پسر فکر کردم. به اینکه آیا واژهی "نقاشی" با واژهی "پراگ" توفیری دارد؟ بعد دیدم دامنهی فکرهایم به جامعه رسیده. به کودتا و انقلاب و سرنگونی و ملتها. به اینکه اسمها عوض میشوند ولی پسر کار خودش را میکند. فال میفروشد و چای مینوشد... من هم دارم قلم فرسایی میکنم احتمالن... یاللعجب!
- ۱۰ نظر
- ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۱
- ۴۵۳ نمایش