من دختر را دوست دارم
سایمون ریچ، طنزنویس، رمان نویس و فیلمنامه نویس، متولد ۱۹۸۴در آمریکا است. فارغ التحصیل هاروارد است و یکی از جوانترین نویسندگان مشهور آمریکا. او دومین نویسنده جوان تاریخ فیلمنامه نویسان برنامهی کمدی «ساتردی نایت لیو» است که از سال ۱۹۷۵ تا به امروز به طور پیوسته در شبکهی ان بیسی در حال پخش است. کتاب اولش «مورچهی مزرعه و دیگر موقعیتهای افتضاح» در سال ۲۰۰۷چاپ شد و در همان اولین گام او نامزد جایزهی طنزنویسی تربر شد. بعد از آن هر سال یک کتاب چاپ کرده است. او در نشریهی نیویورکر ستون ثابت طنز دارد. داستان کوتاه «من دختر را دوست دارم» در دسامبر ۲۰۱۲ در نیویورکر منتشر شده است.
من دختر را دوست دارم
من اوگ هستم. من دختر را دوست دارم. دختر بوگ را دوست دارد.
این یک وضعیت بد است.
بوگ و من خیلی با هم فرق داریم. برای مثال، ما شغلهای متفاوتی داریم.
من یک سنگ جمع کن هستم. برایتان توضیح میدهم. سنگها و صخرههای زیادی در محیط اطراف وجود دارد و مردم همیشه بین آنها در حال رفت و آمدند. برای راحتی باید تخته سنگهای زیادی را برداشت تا راه درست شود. وقتی ۱۰سالم تمام شد و یک مرد شدم، ریش سفید ما به من گفت: «برو و سنگها را جمع کن.» الان من ۱۰سال است که این کار را با سختی انجام میدهم. هر وقت که نور روز هست من تخته سنگها را جمع میکنم و میبرم لبهی پرتگاه و محکم پرتشان میکنم ته دره.
بوگ یک هنرمند است. برایتان توضیح میدهم. وقتی او یک مرد شد، ریش سفید ما به او گفت: «برو و درختها را قطع کن تا زمین برای زندگی داشته باشیم.» ولی بوگ نمیخاست این کار را بکند. او رفت و شروع کرد به رنگ مالیدن و کشیدن چیزهایی روی دیوار غارها. او به آنها میگوید «نقاشی». هر کسی دوست دارد که به نقاشیهای او نگاه کند. کسی که بیشتر از همه دوست دارد به آنها نگاه کند دختر است.
من دختر را دوست دارم. برایتان توضیح میدهم. وقتی به دختر نگاه میکنم حس میکنم همه جایم شروع به درد میکند و مریض شدهام و میخاهم بمیرم. من تا به حال مریضی دردناکی که من را بکشد نداشتهام. (معلوم است، چون من هنوز زندهام!) ولی عمویم آن را برایم توضیح داد. او گفت که آنجا در سینهات یک چیز سفت و سخت است که نمیگذارد تو نفس بکشی. تو نمیتوانی نفس بکشد و درد میکشی و از دست خدایان عصبانی میشوی. من از او خاستم بیشتر توضیح بدهد. ولی او دیگر مرده بود. همین است. دختر با من همین کار را میکند. وقتی او را میبینم حس میکنم یک چیز سفت توی سینهام پیدا میشود که نمیگذارد من نفس بکشم و میخاهد من را بکشد. اینجا، در جهان زنهای زیادی وجود دارند. طبق آخرین سرشماری، ۷تا زن. ولی فقط آن دختر است که تا به حال او را دوست داشتهام.
دختر در کوهستان سیاه زندگی میکند. به آنجا میگویند کوهستان سیاه، چون که: ۱-آنجا کوهستان است. ۲-همهی سنگهای آنجا سیاه رنگ است. هر روز دختر مجبور است از بین تخته سنگهای سیاه و تیز بگذرد تا به رودخانه برسد. این خیلی سخت است. او پاهای کوچولویی دارد و بیشتر موقعها روی سنگها لیز میخورد. بنابراین یک روز من تصمیم گرفتم: «من مسیر غار دختر تا رودخانه را صاف و تمیز میکنم.»
بقیه داستان در ادامه مطلب...
- ۵ نظر
- ۲۹ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۶
- ۷۵۷ نمایش