«آن وقتها صرفه جویی عادت نبود. جزئی از زندگی ما بود. چون بدون آن دیگر از بیستم ماه به بعد آه در بساط نمیماند. ما نمیتوانستیم مثل "ف" به قول خودش اول برج کاپیتالیست باشیم. وسط برج سوسیالیست و آخر برج کمونیست. قرض هم به مزاجمان سازگار نبود. چون امکان پس دادنش نبود. حسن ماهی ۱۱۰تومان داشت و من ماهی ۱۰۰تومان. ۵۰تومانش برای کرایه اطاق میرفت. میماند ۱۶۰تومان. جمع المال هم بودیم و باید با همین پول تمام ماه را سر میکردیم.
صبحانه نان و پنیر بود بدون چای. ناهار را در باشگاه دانشجویان میخوردیم، یک راگو یا ژیگو یا چیز دیگری از این قبیل، با یک نان بربری، تمام به ۱۲-۱۳ریال و این غذای اصلی بود. بعد از ناهار یکی دو ساعتی به گپ زدن و صحبتهای سیاسی و اجتماعی یا شنیدن سخنرانیهای چند نفری میگذشت، بعد از ظهر تا نزدیکهای غروب توی اطاق کتاب و بیشتر رمان میخاندیم و معمولن وقتی توی اطاق بودیم یکی یک پتو دورمان میگرفتیم تا از سرما نلرزیم.
حسن یک بخاری کالری فیکس از اصفهان آورده بود که شیشه نداشت، سراسر زمستان به همدیگر نق زدیم تا دیگری آن را ببرد و شیشه بیندازد و آخر هیچ کدام نرفتیم و سرما را نوش جان میکردیم. این هم مثل غذا پختنمان بود. وقتی از اصفهان راه افتادیم، مامان مقداری نخود و لوبیا و چیزهای توی چمدان من گذاشت و طرز پختن آبگوشت را به من گفت و کوشیدم که به خاطر بسپارم. یک شب آبگوشت پختم تا ساعت ۱۰ توی آشپزخانه بودم. آخرش حوصلهام سر رفت. برداشتم آوردم توی اطاق. هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم. نپخته بود و گرسنه خابیدیم. کماجدان را تا دو سه روز با آب سرد و خاکستر میشستم و همچنان چرب بود و نمیفهمیدم که چرا و متعجب بودم که پس توی خانه چه میکنند؟
خلاصه، باقی نخود لوبیاها با مقداری قند و چای و کماجدان ماند تا وقتی که مامان به تهران آمد و آنها را با خود به اصفهان برگرداند. این تنها غذایی بود که پختیم و دیگر توبه کردیم. شبها از خیابان اسلامبول که برمی گشتیم، مشکل شام به میان میآمد. هر شب من و حسن به هم اصرار میکردیم که امشب شام را تو معین کن و هر دو میدانستیم که شام چه خاهد بود. به میوه فروش نزدیک خانه که میرسیدیم، هنوز هیچ کدام چیزی نگفته بودیم و همچنان به همدیگر تعارف میکردیم و بیاختیار به طرف هندوانهها میرفتیم، ۱ هندوانه با ۲-۳تا نان لواش و یک سیر پنیر. این شام هر شب بود. فقط فصل هندوانه گذشت، ناچار برنامه عوض شد به نان و پنیر و حلوا ارده. و در زمستان آن قدر حلوا ارده خوردیم که من اسهال گرفتم و مریض شدم. ۱۲ اسفند به طرف اصفهان حرکت کردم و حسن تا نزدیک عید ماند. در اصفهان پس از ۱۰-۱۲روز خوب شدم.
در آن روزگار بیپولی چیزی نبود که آزارمان بدهد. البته بهتر است بگویم کم پولی نه بیپولی. زندگی کمتر جدی و بیشتر بازی شیرینی بود که هر روز از صبح تا دیروقت شب ادامه داشت. صبح که بیدار میشدیم خاه ناخاه مدتی کشتی میگرفتیم. کف اطاق گچی و فرش آن زیلویی بود که حسن آورده بود. وقتی خاک اطاق را فرا میگرفت و دیگر چشم چشم را نمیدید به ناچار کشتی تمام میشد...
پس از کشتی نوبت مستراح رفتن بود. یک مستراح بود و ۱۲نفر که همه تقریبن یک وقت بیدار میشدند و همزمان باید به دنبال کارشان از خانه بیرون میرفتند. پیداست که از دکان نانوایی شلوغتر میشد. اطاق ما به حیاط پنجرهای داشت. ما نگاه میکردیم و تا یکی درمی آمد از پنجره به حیاط شیرجه میرفتیم و مستراح تسخیر میکردیم. اشکال فقط بین خودمان ۲نفر بود که اکثرن مدتی دم پنجره همدیگر را هل میدادیم. چند روزی همین بساط بود و بعدها ساکنان خانه دم مستراح نوبت میرفتند و میایستادند ولی به هر حال تا آخر ما سر پل خوبی برای حمله داشتیم.
پس از آن، مشکل صبحانه پیش میآمد. چون معلوم نبود چه کسی باید برود نان و پنیر بخرد. هر روز به همدیگر التماس میکردیم و بعد سر نوبت گفتوگویمان میشد تا دیگری را بفرستیم. اما اکثرن من مجبور میشدم بروم. چون حسن میتوانست بیصبحانه سر کند و من نمیتوانستم. کمتر روزی این کارها زودتر از ساعت ۱۰ تمام میشد و در نتیجه هرگز ما نتوانستیم ساعتهای اول و دوم درس در دانشکده باشیم. تازه وقتی میرسیدیم، ترجیح میدادیم توی کریدور بچسبیم به شوفاژ و بحث کنیم و در گفتوگوی دیگران بدویم. فقط در سر کلاس حقوق مدنی و یکی دو درس دیگر حاضر میشدیم، آن هم به این مناسبت که یا استادانش در میان درس به سیاست میپرداختند و پا را از خط بیرون میگذاشتند یا خوش سخن بودند و خلاصه درسشان به نحوی جالب بود.
بعد از ناهار در باشگاه دانشجویان، دست کم یک ساعتی دیگر به گفتوگو وجنجالهای سیاسی میگذشت. آنجا مرکزی بود که دانشجویان دانشکدههای مختلف دور هم جمع میشدند. همدیگر را به عضویت در حزب توده تبلیغ میکردند، طرح مبارزه با روسای دانشگاه را میریختند و زمینهی اعتصابها را فراهم میکردند. به همین سبب یک سال بیشتر باز نبود. سال بعد تبدیل به باشگاه دانشگاه و مخصوص پارهای تشریفات، سخنرانیهای رسمی، عروسیهای دانشگاهیان و غیره شد و تا امروز همین است که هست. بزرگان قوم پشت دستشان را داغ کردند که دیگر لانهی زنبور درست نکنند.»
به روایت شاهرخ مسکوب/ از کتاب «حدیث نفس» نوشتهی حسن کامشاد/ نشر نی/ صفحهی ۷۲تا ۷۴
پس نوشت: زیاد رونویسی میکنم این روزها. میدانم که خوب نیست....
- ۷ نظر
- ۱۳ مهر ۹۱ ، ۲۰:۰۷
- ۶۷۴ نمایش