۵ لیوان چای
یاد پیرمرد افتادم. نمیدانم الان زنده هست یا نه. اگر وقت شد شاید بروم به جستوجویش...
اواخر تابستان بود. کلهی سحر زده بودم بیرون و کیلومترهای زیادی را رکاب زده بودم. اولهای جادهی دیلمان تپهای است. جاده هی بالا میرود و پایین میآید. اولین بار بود که با دوچرخه داشتم آن جاده را رکاب میزدم. با ماشین هیچ حسی از تپهها و فراز و نشیبهای پوست زمین نداشتم. اما با دوچرخه همه چیز را حس میکردم. ارتفاع گرفتن را وجب به وجب حس میکردم. سراشیبیها را تندتر از ماشینها پایین میرفتم و سربالاییهای هر تپه را آرامتر از یک عابر پیاده بالا میرفتم. هر چه بالاتر میرفتم انگار ابرها به زمین نزدیکتر میشدند و رطوبت را بیشتر حس میکردم. بعد از دو ساعت رکاب زدن گرسنه و خسته شده بودم.
کنار جاده چند مغازه ردیف شده بودند. یکیشان قهوهخانه بود. جوانها بیکار نشسته بودند و داشتند چای میخوردند. خیره خیره نگاهم میکردند که داشتم رکاب میزدم. ازین جور نگاهها خوشم نمیآید. یعنی از وقتی که دوچرخهسوار شدهام تازه فهمیدهام که زنها و دخترها چه میکشند از نگاه هیز و خیرهی بعضی مردها. خوشم نیامد و ادامه دادم.
چند دهمتر جلوتر یک بنر را دیدم: چایخوری عموکاظم. آخرین مغازه بود. بعد از آن شیبی تند بود و درختهایی که دو طرف جاده، یک تونل سبز پررنگ درست کرده بودند و جاده را از وسط خودشان میکشیدند بالا.
به چایخوری عموکاظم که رسیدم دیدم فقط یک پیرمرد آنجاست و کس دیگری نیست. مغازه نبود. خانه بود. از آن خانه حیاطدارهای شمال. خانهی پیرمرد کنار جاده بود. قسمتی از جلوی حیاطش را با تخته و حلب سقفدار کرده بود. یک سماور گوشهای گذاشته بود و با تختهها نشیمنگاه درست کرده بود و یک میز چوبی هم جلویش گذاشته بود. همه چیز آن چایخوری را خودش با تیر و تخته درست کرده بود. سلام دادم. پیرمرد کمحرفی بود. آرام جواب سلامم را داد. شکمم بدجور قار و قور میکرد. گفتم املت هم دارید؟ گفت نه. چای دارم.
گفتم یک چای بدهید پس. همان لحظه قطرههای درشت باران شروع به باریدن کردند.
به پیرمرد گفتم: میتوانم دوچرخهام را بگذارم آنجا؟ و اشاره دادم به سایهبان ته حیاط کنار پلههای ورودی خانهاش. گفت:آره.
دوچرخه را بردم ته حیاط پارک کردم تا باران خیسش نکند. کار بیهودهای بود البته. چون میخواستم با همان دوچرخه مسیر آمده را برگردم و به هر حال دوچرخه خیس و تلیس آب میشد. دوچرخهام را پارک کردم و آمدم نشستم روی نیمکت چوبی دستساز. پیرمرد سریع چای گذاشت جلویم.
چای تازهدم بود و یکی از لذیذترین چایهایی که توی عمرم نوشیدهام. چای اصل لاهیجان بود. خوشرنگ بود. طعم جادهی سیاهکل دیلمان را میداد. طعم چای خارجیها را دوست ندارم. رنگشان را هم دوست ندارم. اغراقشدهاند. طبیعی نیستند. مثل آدمهایی هستند که بدنسازی میروند و تمام بدنشان پوشیده از ماهیچههای پرورشیافته است. قشنگاند. اما دلچسب نیستند. خیلیهایشان نفس هم ندارند. طاقت یک دوچرخهسواری چند ده کیلومتره را ندارند. چای عموکاظم اما چیز دیگری بود.
باران روی سقف حلبی چایخانه با سروصدا میرقصید. چایخانه دیوار نداشت و من باریدن قطرههای درشت باران روی زمین و راه افتادن باریکههای آب را میدیدم و پشت سر هم چای مینوشیدم. ۵ لیوان چای داغ نوشیدم. وسط لیوان دوم پیرمرد رفت خانه و با یک نصف نان بربری برگشت. بیحرفی آن را گذاشت جلویم. من هم گرسنه بودم و نصف نان بربری را با چای و قند خوردم.
بعد از لیوان پنجم کمی نشستم و در سکوت مثل پیرمرد به باریدن باران نگاه کردم. نه من چیزی میگفتم و نه پیرمرد.
بعد از چند دقیقه گفتم: دست شما درد نکنه. چه قدر میشود؟
خیلی ارزان حساب کرد. پول دادم و رفتم ته حیاط دوچرخهام را برداشتم. با خودم بارانی آورده بودم. بارانیام را پوشیدم. دستکشهایم را دستم کرد و کلاهم را سرم گذاشتم. از پیرمرد خداحافظی کردم و زدم به جادهی بارانی...
هنوز هم وقتی یاد پیرمرد میافتم دلم گرم میشود و طعم آن ۵ لیوان چای تازهدم در هوای بارانی شهریور ماه زیر زبانم میآید...
- ۲ نظر
- ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۱۹
- ۳۰۱ نمایش