از این تابستان…
اولش فکر کردم که دخترک فروشنده توی پاچهام کرده عینک را. به خودم فحش میدادم که چرا نرفتیم از آن پسرک که آن همه وقت گذاشت برای تعریف تفاوت عینکها بخریم. عینک جدید برایم سردرد به ارمغان آورده بود. فکر میکردم که فاصلهی کانونی رعایت نشده و اینها. وقتی رفتم کلینیک دانشگاه تهران که گزارش پزشکی با مهر بینالملل بگیرم ازشان دیدم اپتومتریشان خلوت است. سریع رفتم پیش دخترک اپتومتریست و گفتم ببین این عینک من را چک کن که فاصلهی کانونی و شمارهاش درست است یا نه. چک کرد و گفت همه چیز میزان است. بعد چشمم را معاینه کرد و گفت مشکل از نسخهات است. الان نیمنمره از شمارهی چشمت کم شده. یک لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم و بعد به ناگهان به خودم گفتم شت. سالها منتظر چنین روزی بودم. من از کلاس اول راهنمایی به طور منظم هر شش ماه، نیم نمره به ضعیفی چشمهایم اضافه شد. دبیرستان که بودیم یک معلم عوضیای داشتیم که میگفت آنهایی که چشمشان ضعیف میشود به خاطر عوارض استمناء است. به خاطر ضعیفی چشمهایم چشمپزشکهای زیادی دیدم. یکیشان بود یک پیرمرد خیلی باحالی بود. یادم است که فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای فرانسه بود. برایم توضیح داد که پسرم نگران نباش. این ضعیف شدن چشمهایت به خاطر رشد بدنت است. بعضیها این شکلی میشوند. تو هم تا زمانی که بدنت در حال رشد است احتمالا این ضعیف شدن چشمهایت ادامه خواهد داشت. بعضیها ۱۸ سالگی پایان رشد بدنشان است و بعضیها ۲۳-۲۴ سالگی. بعد از آن که رشد متوقف شد تو هم چشمهایت دیگر ضعیف نمیشود تا یک جایی. بعد یا پیرچشمی و ضعیفی چشم را همزمان خواهی داشت یا اینکه چشمهایت برعکس پیشرفت میکند: ضعیفی معکوس میشود و شاید حتی از آن ور رشد کند. وقتی دخترک اپتومتریست بهم گفت که نیمنمره از ضعیفی چشمهایت کم شده یکهو ۲۰ سال به عقب برگشتم و یاد آن دکتره افتادم و به خودم گفتم: شت، پایان دورهی جوانی.
پریروزها یک ایمیل آمده بود در مورد درس روش تحقیق در ترم آینده. نوشته بودند که درس روش تحقیق دو گروه شده و ما بر اساس معیار تنوع دانشجویان در هر کلاس شماره را در گروه آ انداختهایم. البته نگران نباش که استاد هر دو درس خانم ابوسلیمان است. جست و جو کردم دیدم خانم ابوسلیمان چهقدر جوان و زیباست. رزومهاش را سک زدم دیدم راستی راستی از من جوانتر است. یکجوریام شد. این روزها این فکر را درون خودم خیلی دارم. به آقای مهندس که این را گفتم به شدت باهام مخالفت کرد. داستان خودش را تعریف کرد که در سالیان دور شاگرد اول دانشکدهی فنی دانشگاه تهران بود و بعدها افتاد دنبال کار و پول و اینها. وقتی لیسانسش را گرفت انقلاب شد. بعد از انقلاب خواست از بورسیهی دولت استفاده کند برای خواندن ارشد در یک دانشگاه خارجی. اما درگزینش رد شد. او هم عطای ادامهی تحصیل را بخشید به لقایش. یک روز اوایل چهلسالگی به خودش آمد دید یک چیزهایی به خودش بدهکار است: مثلا اینکه چرا ادامه تحصیل نداده. همانموقع شروع کرد به کنکور خواندن و در ۴۱ سالگی وارد رشتهی ارشد شد و بعد هم بلافاصله دکترا. گفت اما من در ۴۱ سالگی دیگر یک دانشجوی معمولی نبودم که نداند چی میخواهد و نداند که کجا میرود. میگفت میفهمیدم که کجا و چی به درد میخورد. دلداریام داد و گفت تو حالا یک آدم معمولی نیستی. دانشجو بودن تو با دانشجویی بقیه تومنی صنار تفاوت دارد. خیلی فرق میکنی. این را آقای دکتر م هم بهم گفت. سرش شلوغ بود. مشغول لابی برای دولت جدید بود. منتظرش ماندم و وقتی داشت با ماشینش به سمت بانک مرکزی میرفت با هم صحبت کردیم. دو سال پیش که بهش گفتم میخواهم اپلای کنم گفت من همه جوره حمایتت میکنم، اما تو الان تجربههایی داری که فراتر از درس و دانشگاه است. آن موقع بهم گفته بود که فکر نکن دانشگاه برایت چیز جدیدی به ارمغان داشته باشد. من هم تصدیق کرده بودم و گفته بودم فقط میخواهم محیط جدید تجربه کنم. توی ماشین که سن و سال و دغدغهی دیر بودن را گفتم، برگشت گفت اولا که به قیافهت نمیخورد و جوان ماندهای. ثانیا اینکه دانشجوی با تجربهی کاری با دانشجوی صفر کیلومتر فرق داره. او هم خواست که توی ذهنم این را کنار بگذارم. اما هر کاری میکنم نمیشود.
این سوال که آیا وقت مناسبی است یا نه، هر ساعت از شبانهروز یک پاسخ متفاوتی از مغزم میشنود. سه ماه پیش گواهینامهام را گم کردم. رفتم درخواست گواهینامهی المثنی دادم. گفتند یک ماهه میآید. اما نیامده. وقت نمیکنم بروم پلیس+۱۰. صبح که بیدار میشوم کمی مشغول دورهی آنلاین اقتصاد میشوم که قبل از ورودم به سنگاپور باید خوانده باشم و دقیقا یک روز بعد از رسیدنم به سنگاپور باید امتحانش را بدهم. دوست دارم که قدم اول را محکم بردارم و توی آزمون اول قوی باشم. اما وقت کم است. دو بار پلیس+۱۰ رفتهام. جواب سربالا بهم دادند که میآید و باید پست تحویل بدهد و اینها. اعصابم را خرد کردهاند. هفتهی دیگر نیستم ایران. باید یک ماهه میفرستادند یا یک کد پیگیریای چیزی به من میدادند. گفتند نمیخواهد. میآید. زر میزنند. ترسم این است آن دکتر گواهینامهی توی ستارخان اوسکولبازی در آورده باشد تایید پزشکی نداده باشد. چون آن روز که رفته بودم میگفت اینترنتم قطع است و بعدا تاییدیه را میفرستم. نمیرسم بروم دوباره پیشش. آدم کلاشی بود. دکترهای گواهینامه که دکتر نیستند. یک معاینه چشم الکی کرد و گفت ۱۶۰ تومن میشود. از حالت پولکی بودنش و لاتی صحبت کردنش آن روز متنفر شده بودم. دلم میخواهد بروم دم آخری یک دعوا مرافعه کنم بگویم مرتیکه، چرا اوسکول میکنی؟ مگه من علافم؟ مگه من بیکارم؟ بعد او هم بگوید اصلا نمیگذارم تو گواهینامه بگیری. به سرهنگ نیروی انتظامی توهین کردهای. من هم بگویم برو گم شو، با این طرز کار کردنت که ایران را تبدیل به گهدانی کردهای. کندی فرآیندها حالم را به هم میزند و میگویم باید رفت. برای دسترسی به تمام سایتهای دانشگاه (ایمیل دانشگاهی، دورهی آنلاین اقتصاد، نشستهای آنلاین، سایت مربوط به آموزش، سایت مربوط به خوابگاه، سایت مربوط به امور دانشجویی و…) باید با فیلترشکن وصل شوم. فیلترشکن سرعتم را میآورد پایین. پیش خودم میگویم رقابت نابرابری است. آن بابایی که الان توی هند نشسته احتمالا یک سوم زمانی را که من برای تماشا و حل تکالیف دورهی آنلاین صرف کردهام، برای این کار گذاشته و اعصابش هم مثل من خرد نیست. اعصابخردیها بهم میگویند که هر زمان که بروی مناسب است.
اما بعد یکهو چند نفر پیام میدهند در مورد وضعیت مهاجران در ایران و اینکه چه باید کرد. آدمهایی که اصلا فکرش را نمیکردم. چند سال پیش وقتی میخواستم حرف بزنم و مطلب بنویسم باید کلی آویزان میشدم و وقت جلسه میگرفتم و پیام میدادم و زنگ میزدم. حالا دیگر خودشان زنگ میزنند بیآنکه من پیامی داده باشم. ازم مشورت میخواهند. ازم مطلب میخواهند. ارجاع میدهم به بقیه. بقیهای که حالا مطمئنم فراتر و بهتر از من نیستند. میگویم نمیرسم. واقعا هم نمیرسم. وقت میخواهد. تمرکز میخواهد. به خودم میگویم چرا الان آخر؟ این همه سال من این جا بودم و خواندم و نوشتم کمتر سراغم آمدید… عدل الان آخر؟ شک میافتم که شاید زمان مناسبی نیست برای رفتنم. الان که کار و بار بیشتر شده… الان که فکر و تجربه بیشتر نیاز است… الان که دیگر وقت درس خواندن نیست… شک میافتم.
اصلا من قرار بود در ساحل آرامش پهلو بگیرم. من یک قایق چوبی کوچک بودم که برای خودم توی رودخانه شناور بودم و چند تا ماهی رودخانهای صید میکردم. هر از چند گاهی بقیه انگولکم میکردند و با نوک قایقشان سعی میکردند قایقم را سوراخ کنند. اما به هر حالا جریان وسط رودخانه آرام بود و میتوانستم حرکت کنم. ماهی زیاد نبود. ماهیهای رودخانهای هم باکیفیت و خوشمزه نبودند. اما به هر حال عمری به این طریق گذراندم. الان وقت در ساحل آرامش پهلو گرفتن و یار را در آغوش گرفتن بود اصلا. محض تفریح نهایت با هم سوار قایق شویم برویم وسط رودخانه چند تا ماهی صید کنیم و دوباره برگردیم به ساحل امن و آرامش مثلا. به جای پهلو گرفتن، قایق چوبی را ول دادهام برود توی اقیانوس. قایقهای دیگر اذیتم میکردند. درست است. به خاطر قایقهای دیگر گفتهام بروم جایی بزرگتر… دارم میروم توی اقیانوس. این موجهای سهمگین نزنند بدنهی قایقم را در هم بکوبند… نهنگی کوسهای چیزی من و قایقم را با هم نخورد… من یونس پیامبر نیستم که بتوانم توی شکم نهنگ زندگی کنمها. اصلا من تور ماهیگیری دارم که ماهی اقیانوسی شکار کنم؟! کجا دارم میروم برای خودم، تنها تنها؟
دوباره یک ساعت بعدش به این نتیجه میرسم که کار خوبی میکنم. یک ساعت بعدترش میگویم عجب غلطی کردمها. همین نوسان مسخره باعث میشود خیلی از کارهایی را که باید بکنم نکنم. نمیرسم. زمان از بخار شدن هم چیزی فراتر میرود. آماده نیستم. دارم بدون آمادگی میروم. باید خیلی آمادگیها را کسب میکردم. اما نکردهام. نرسیدم. نشده…
ماشینم را فروختم. این هم ناگهانی شده. فکر میکردم یک سفر دیگر هم باهاش میروم و بعد میدهم برود. اما سفر آخر ممکن نشد. زمان زودتر از چیزی که فکرش را میکردم میگذرد. رفتم وسایلم را از توی ماشین برداشتم که تحویلش بدهم برود. یک لحظه احساس از دست دادن همه چیز ناراحتم کرد. حالا که دارم چیزهایم را از دست میدهم قرار است چه چیزهایی به دست بیاورم؟ نمیدانستم. ماشین بدی نبود. یعنی آن قدر که ملت در مورد یک ماشین چینی بد و بیراه میگویند نبود. ماشین هیجانانگیزی نبود. آن قدر متوسط بود که آخرش هم مجاب نشدم که برایش اسم بگذارم. با توجه به بدنه سفید و سقف سیاه و اصالتا چینی بودنش مجاب شدم که اسمش را بگذارم ینیانگ. اما باهاش آن قدر عیاق نشدم که بگویم خب اسم تو این است. بینام ماند. اگر باهاش رفیق میشدم احتمالا روی داشبوردش یک ماشین اسباببازی میگذاشتم. من با کیومیزو خیلی بیشتر حال میکردم. چون چند تا شاخصهی خیلی خوب داشت و البته که چند تا ضعف بزرگ. ام وی ام ایکس ۲۲ اصلا هیجانانگیز نبود. از هر لحاظ ماشین متوسطی بود. شتابگیری نداشت که هیجانانگیز باشد. فرمانپذیریاش خفن نبود که پیچ واپیچ جادهها رو تند و تیز برود. اما از آن طرف هم بیآزار بود. خراب نشد. نقص الکی نداشت. میشد بهش اطمینان کرد که اگر آرام بروی تو را بیدردسر به مقصد برساند. وقتی وسایلم را از توی ماشین برداشتم به خودم گفتم عه چه قدر کم وسیله توی ماشین داشتم. توی ماشینهای قبلیام همیشه چادر و وسایل شبمانی و آشپزی و آب و خورد و خوراک داشتم. جوری بودم که هر لحظه تصمیم بگیرم ماشین آمادهی جاده بود. اما در دو سال اخیر گویا اصلا به فکر سفر نبودم. حتی توی داشبورد هم وسیلهی خاصی نداشتم. نرفتم. ماشین را شخصی نکردم. یادم آمد که اصلا ماشین را خریدم که سرمایهام حفظ شود و آمادهی همین روزها بودم. ماشین را برای سفر نخریده بودم. باهاش جای خاصی هم نرفتم. حس بدی بهم دست داد. انگار که سرمایه را حرام کردهام. ماشینی که باهاش مسافرت نروی حرامش کردهای دیگر. همهی جادههایی که باهاش رفتم تکراری بود. ماشینها البته درکی از جادههای تکراری و غیرتکراری ندارند. اما من انگار ذهنم بسته شده بود. همان دو سال پیش که دیگر بیخیال جادههای جدید شدم انگار همه چیز تمام شده بود…
لحظاتی هستند که به خودم میگویم ای کاش همین الان وقت رفتن فرا برسد و دیگر حتی چند ساعت آینده هم نباشم و لحظاتی هستند که به خودم میگویم اه، ای کاش چند ماه دیگر هم میشد صبر کنم و ای کاش این روزها بیشتر کش میآمدند… میگویند سنگاپور یک کشور استوایی است که آب و هوایش همیشه شبیه تابستان شمال ایران است. از بیرون که به خودم نگاه میکنم حس میکنم یک تناسب شانسکی جالبی به وجود آمده. من وارد دورهی تابستان زندگیام شدهام و دارم میروم به کشوری که همیشه تابستان است! اینجوریها دیگر…
چقدرر عکس میاد به متن.