وضعیت غریبی است. خودم را که جای فوتبالیستهای تیم ملی فوتبال ایران میگذارم غریب بودن وضعیت را بیشتر احساس میکنم. یعنی راستش وضعیت خیلیهایمان شبیه فوتبالیستهای تیم ملی است، منتها در ابعاد کوچکتر و متفاوتتر. جام جهانی نهایت آرزوی یک فوتبالیست است. حضور در آن پیوستن به تاریخ است. حتی اگر تیمت قوی نباشد و جلوی سایر تیمها سوسک شود هم باز نامت جزئی از تاریخ خواهد شد. تمام تلاشهای یک فوتبالیست به سمت شرکت در جام جهانی فوتبال است. اما خب، شرکت در جام جهانی وجوه نمادین دیگری هم دارد. یکی این که تو نمایندهی کشورت هستی. تو فقط برای دل و جیب خودت در جام جهانی بازی نمیکنی. به عنوان نمایندهی کشورت هم حضور داری. وجه نمادینش این است که قبل از شروع بازی برای کل ورزشگاه سرود ملی کشورت پخش میشود. حتی شاید بشود گفت که نمایندهی کشور بودن اهمیتی بالاتر از بازیکن فوتبال بودن دارد. چون پیششرط حضور تو در جام جهانی این است که اهل یک کشور باشی و بتوانی به عنوان نمایندهی آن کشور در جام جهانی شرکت کنی.
تا همین ۳۷۵ سال پیش کشورها وجود خارجی نداشتند. ایران و افغانستان و عراق و پاکستان و قطر و امارات و کویت و بحرین و عمان و... این همه کشور در جهان وجود نداشت. نظم جهان بر معیار کشورها بنا نشده بود. بعد از قرارداد وستفالیا بود که اول در اروپا مرزکشی و کشورسازی بر اساس ساکنان یک محدودهی جغرافیایی مشخص شروع شد و در قرن بیستم هم این سیستم در تمام جهان اجرایی شد تا همهی جهان کشور کشور باشند. یک جاهایی مثل خاورمیانه هم این مرزها چون بر اساس خواست خود مردمان شکل نگرفته بود و اعمالشده توسط اروپاییها بود مرزها شدند محل همیشگی مناقشه. با این حال چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید نظم مستقر در دنیا حالا نظام ملت-دولت و مرز و کشور است. هر کشوری یک حوزهی استحفاظیه دارد و مردمی که در داخل آن مرز زندگی میکنند و دولتی که هدفش تأمین منافع آن مردم است یا به عبارت درست باید هدفش تأمین منافع آن مردم باشد. خیلی از وقایع جهان امروز هم بر اساس همین نظم سروسامان پیدا کردهاند؛ مثلا المپیک و جام جهانی فوتبال.
حالا این وسط اگر بین دولت و مردم انشقاق پیش آمد چه باید کرد؟ اگر دولت خودش را صاحب مرزها و مردم خودش بداند، اما مردمش این اعتقاد را نداشته باشند چه میشود؟ در سطح جمعی شاید صورتمسئله و پاسخ دم دستی ساده باشد، اما در سطح فردی چه؟ در سطح فردی که عمر آدمها کوتاه و فرصتها بسیار کم است چه؟
هنرمندها، ورزشکارها، فعالین مدنی و کلا گروههایی که یا کارشان به نوعی نمایندگی یک کشور است یا اثر کارشان جمعی و گروهی است با یک تناقض عمیق روبهرو میشوند. از یک طرف آنها در قبال فرد خودشان این مسئولیت را دارند که استعدادهای وجودیشان را شکوفا کنند. عمر آدمی کوتاه است. هر آدمی در مقابل خودش این مسئولیت را دارد که از تلف شدن خودش جلوگیری کند. سعی کند بهترین خود خودش را بسازد. خودش را حرام نکند. از یک طرف دیگر این جور آدمها در خلاء هم زندگی نمیکنند. در یک جامعه زندگی میکنند و شکوفایی استعدادهایشان در زمینهی جامعه است که معنا پیدا میکند. توی وضعیتهایی شبیه امروز ایران، شکوفایی خود و خواستهی جامعه در دو جهت مختلف قرار میگیرند. حداقل برای فوتبالیست تیم ملی فوتبال ایران که این گونه است. از یک طرف با دولت روبهرو است و باید قبل از سفر به مسابقات با خود دولت دیدار کند و چنین اجباری وجود دارد. تن میدهد و حمایت مردم را از دست میدهد. بعدش هم که میخواهد با نخواندن سرود ملی حمایت مردم را دوباره به دست بیاورد، دیگر همه چیز دیر شده است و یک خلاء درونی وجود را پر میکند. یک بیگانگی عجیب. با دولت بیگانه میشود و سرود ملیاش را نمیخواند. با مردم بیگانه میشود و میبیند که شکستش برای بعضی از آنان حتی خوشحالکننده است. با خودش هم به طرز دردناکی بیگانه میشود و میبیند که نمیتواند مثل همیشه بازی کند و تحقیر میشود. وضعیت باخت-باخت-باخت.
هنوز هم نمیدانم در چنین وضعیت شخماتیکی باید چه کرد. در سطح فردی منظورم است. توی تئاترهایی که توی زندگیام دیدهام دو تا اجرا از رمان مفیستوی کلاوس مان را تأثیرگذارترین تئاترهای زندگیام میدانم. زیست در سرزمین ایران و نوع حاکمیتش باعث شده که این دو تئاتر را عمیقاً درک کنم. یکی مفیستو بر اساس نمایشنامهی آریان منوشکین و دیگری مفیستو برای همیشه بر اساس نمایشنامهی تام لانوی. کلا ماجرای رمان مفیستو را خیلی دوست دارم. کتابی که کلاوس مان پسر توماس مان مشهور آن را در سال ۱۹۳۶ نوشت و تا سال ۱۹۸۱ هم در آلمان ممنوعالچاپ بود. مفیستو قصهی یک بازیگر تئاتر است که واقعا کارش را دوست دارد. عاشق بازیگری تئاتر و رفتن روی صحنه است. اما یک جای کار مجبور میشود که تصمیم بگیرد که روحش را به حکومت (نازیها) بفروشد یا نفروشد. اگر بفروشد میتواند به کارش ادامه بدهد و بازیگر تئاتر باقی بماند. اگر نفروشد هم اجازهی کار پیدا نخواهد کرد. رفیقی دارد که روحش را نمیفروشد و ایستادگی میکند و البته که از شکوفایی استعدادش محروم میشود. اما او روحش را میفروشد و او هم نابود میشود.
بر اساس این رمان نمایشنامههای مختلفی نوشته شده. توی آخری که دیدم (روایت تام لانوی) نازیها هم در پایان میروند و این بازیگر تئاتر با عوض شدن حکومت روحش را به دومی هم میفروشد تا باز هم بتواند بازیگر تئاتر باقی بماند. توی تئاتر اولی که دیدم (روایت منوشکین) مفیستو محکوم بود. بیشرف شده بود و نهایت کار هم شکست خورد. همه شکست خوردند و تلخی ماجرا همین بود. وضعیت امروز ایران هم خیلی شبیه آن است. توی برداشت تام لانوی، مفیستو بیشرف شد، اما عاشق باقی ماند. او روحش را پی در پی به حکومتها فروخت ولی عشقش به تئاتر را از دست نداد و شد خنک آن قماربازی که بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر. اما حقیقت این است که توی همهی نسخههای مفیستو، این بازیگر تئاتر در نهایت از تئاتر نمیتواند لذت ببرد و درد ماجرا همین است... دردناکی ماجرا این است...
پسنوشت: پرسیده بودید از فیلمهای اجراهای مفیستو و مفیستو برای همیشه. گشتم پیدا نکردم. فقط از پشت صحنهی اجرای مفیستو که یک کار دانشجویی تحسینبرانگیز بود یک فیلم توی تیوال موجود است با این عنوان: پروسه تولید فیلم مفیستو.
اما نمایشنامههای این دو اجرا هر دو به فارسی ترجمه و منتشر شده است:
۱. مفیستو. آریان منوشکین. ترجمهی ناصر حسینی مهر. انتشارات روزبهان
۲. مفیستو برای همیشه. تم لانوی. ترجمهی محمدرضا خاکی. انتشارات بیدگل.
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۷
- ۲۲۷ نمایش