رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. تخته سنگ بزرگ زرد رنگی به اندازهی دو برابر هیکل هاچ بک ریقویمان غلتیده بود افتاده بود وسط جاده و دو تکه شده بود. سنگ ریزهها و خاک و خلها هم دور و بر تخته سنگ را پوشانده بودند. آهسته و آرام جلوی تخته سنگ متوقف شدیم و از ماشین پیاده شدیم و دست به کمر ایستادیم به تخته سنگ زرد نگاه کردیم. فکر نمیکردم تا همین جایش هم بیاییم. حالا دیگر توی جاده به غیر از ما کس دیگری نبود.
بعد از رودسر که پیچیدیم سمت رحیم آباد روبه رویمان کوه بزرگ سفیدرنگی بود که انگار خیلی دور از ما بود. خیلی دور. اسمش را نمیدانستیم. فقط میدیدیم که دور است و خیلی بلند است و سفید است. اسی میگفت دلم میخاد بخورمش. هوا آفتابی بود و همه چیز هم شفاف بود. کوه جدی جدی مثل یک بستنی قیفی هوس انگیز بود. کمی که جلوتر رفتیم سروکلهی لندکروزهای عهدبوق و جیپهای روسی که توی جاده پیدا شد فهمیدم وارد سرزمین دیگری شدهام. لندکروزها اصلن انگاری همان لندکروزهای سری اول تویوتا بودند. برای سالهای ۱۹۵۰ و این طرفها. خیلیهاشان پلاک نداشتند. بعضیها هم که پلاک داشتند از این پلاک قدیمیها بود که رویشان نوشته بود مثلن رشت۱۱. انگاری زمان متوقف شده بود و یا اینکه اینها ایالت خودمختاریاند که برایشان قوانین کشوری که مثلن جزءش هستند چرت و پرت است یا... یک جایی کنار جاده پر بود از همین لندکروزها و جیپهای روسی. اسی میگفت گاراژشان است. میگفت لاشهی این ماشین را مفت میخرند و تعمیر میکنند و بدون پلاک یک میلیون تومن میفروشند. برای جادههای این دوروبرها فقط اینها جواب میدهند. جلوتر که رفتیم سروکلهی تویوتاها و جیپهای زمان جنگ هم که انگاری یک راست از جبهههای جنگ ایران و عراق آمده بودند اینجا پیدا شد.
جاده کم کم پر پیچ و خم شد و کم کم شیب گرفت. به یک دوراهی رسیدیم. یکی میرفت به سمت پایین یکی میرفت به سمت بالا. آنی که میرفت به سمت بالا بعد از چند ده متر به یک تونل سیاه میرسید. اسی میگفت برویم پایین. من به خاطر تونله گفتم برویم بالا. راه شیب دار را انتخاب کردیم. همه ش به خاطر آن تونل تاریک و سیاه که برایم عجیب بود بودنش در اینجادهی کم رفت و آمد... تونل سیاه بود. عین قیر سیاه بود. تاریک بود. و از سقفش آب میچکید. چکه چکه. وقتی از تونل رد میشدیم قطرههای آب روی شیشه و سقف ماشین میریختند و صدای کوبش قطرهها و... یکهو چشمهایمان را باز کردیم دیدیم دیگر اثری از آن کوه خامهای در پیش رویمان نیست. عوضش کوه در کوه بود که پشت سر هم رشته شده بودند و جاده از کنار درههایی میگذشت که آن ته، رودخانهای هم از میانشان رد میشد. جابه جا از کوه آب میچکید. انگار کوه سوراخ سوراخ شده بود و هر چند صدمتر که جلو میرفتیم آبشار کوچکی از کوهِ کنار جاده بیرون زده بود. سر پیچی از پیچهای تند آبشارکی بود و کنار جاده ایستاده بودیم و با آب خنک آبشارک دست و رو شسته بودیم و پرتقال پوست کنده بودیم. بعد به کوه کبود آن دست دره زل زده بودیم. همین طور آمدیم و آمدیم...
اسی گفت: بچههای مدرسهی همت یادته؟ گفتم: آره... و او ته دره را نشانم داد و گفت همین جا بودها. سرعتم را کم کردم. نگاه کردم به ساختمانی که آن پایین بود. ساختمانی با سقف شیروانی زرد رنگ. گفتم: واای خدای من. پس این همان
مدرسهی همت است؟ گفتم: یادم نیست دقیقن کی، ولی یه تابستون از بچگی هام تنها چیزی که به زندگیم معنا میداد این بود که ظهرها بعد از ناهار بشینم بچههای مدرسهی همت رو ببینم. باورت میشه؟ نگاه نگاه کردم. جادهای که داشتم رد میشدم همان نمایی را میداد که گاهی اوقات توی فیلم مدرسه را از بالا در میان ابرو مه نشان میداد. منتها این بار هوا آفتابی بود و از مه خبری نبود. ولی میتوانستم خوب خیلی خوب آن مدرسهی شبانه روزی را آن ته دره در میان مه و ابرهای در حال گذر تصور کنم... بعد تو ذهنم آن پسر تالشیه که لهجهی ترکی داشت زنده میشد، یا آن پسره که خانهشان کنار ساحل بود و دلش برای خانهشان تنگ میشد یا آن پسره که با لهجهی شمالی از روی کتاب روخانی میکرد، یاد ناظم مدرسهشان افتادم: مهران رجبی. که وقت و بیوقت برایشان از روی دفترچهای که همیشه همراهش بود شعر میخاند. یک بار ازش پرسیده بودند شعرها را از کجا گیر میآوری؟ گفته بود همهشان را از پشت کامیونها و نیسان وانتها یادداشت کردهام... یاد فوتبال بازی کردنشان... خابگاهشان با آن تختهای دو طبقه و...
جاده آسفالت بود و پرپیچ و خم. تابلوی کنار جاده میگفت که تا قزوین صدوسی کیلومتر دیگر مانده. صفرش را با تیغ تراشیده بودند. در نگاه اول آدم امیدوار میشد که فقط ۱۳کیلومتر مانده. اما ۱۳۰ تا مانده بود. هر از گاهی جاده خاکی میشد و سنگلاخ. ولی زیاد نبود. سرعت میگرفتم. نگاه میکردم به دویست متر جلوترم. به پیچی که آن جلو بود. نگاه میکردم به دویست متر جلوترش که ببینم از روبه رو ماشین میآید یا نه. اگر ماشین نمیآمد سرعتم را کم نمیکردم. با همان سرعت میرفتم به سمت پیچ و پیچ را میشکستم. اسی میترسید. دو تا دست هاش را بالا میبرد و میچسباند به داشبورد. میگفتم: میدونم دارم چی کار میکنم. نترس. الکی این جوری سرعت نمیرم. هواشو دارم. مواظبم. به خرجش نمیرفت.
به «افق دید» فکر میکردم. توی تهران، توی ترافیکهای لعنتیاش افق دید من همیشه فاصلهی چند متری ماشین خودم و صندوق عقب ماشین جلویی بود. افق دیدم فاصلهای دو متری بود که هی چراغ ترمزی روشن میشد و از حرکت متوقف میشدم. هیچ به دورترها نمیتوانستم نگاه کنم. و حالا توی اینجادهی پرپیچ و خم افق دید من چهارصد متر جلوتر بود. میتوانستم کمی دور را نگاه کنم و برای آیندهی کمی دورتر فکر کنم و تصمیم بگیرم. این تمثیل بود. برای من یک تمثیل خیلی خوب بود. ازین تمثیل خوشم میآمد. حس میکردم کل زندگیام همین جوری هاست...
و حالا رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. همین جوری، الله بختکی یک بوق زدم. چند تا سنگ ریزه از کوه سُر خوردند آمدند پایین... رفتیم به سمت تخته سنگ. به جادهی پشت تخته سنگ نگاه کردیم که همچنان آسفالت بود و من را جَری میکرد که ادامه بدهم. دلم نمیخاست برگردم. سر آخرین پیچ تندی که رد کرده بودیم دو تا سمند پارک کرده بودند و داشتند ناهار میخوردند. دو تا خانواده بودند و زنهایشان راحت بودند و توی دل کوه بیخیال روسری و مانتویشان شده بودند. حتم آنها هم تا همین جا آمده بودند و برگشته بودند... یک جورهایی بدم میآمد که من هم مثل انها برگردم و کم بیاورم. نگاه کردم به شانهی خاکی جاده. پایین شانهی خاکی دره بود. کوه با شیب خیلی تندی صد متری پایین رفته بود... عرض شانهی خاکی دقیقن به اندازهی عرض ماشین بود... سوار ماشین شدم و گرفتم به سمت شانهی خاکی و البته درهای که در ادامهاش بود. آرام آرام میخاستم رد شوم. میترسیدم خاک زیر ماشین سست باشد و با ماشین بروم ته دره. گرفتم سمت تخته سنگ که زیاد به لبهی جاده نچسبم. آخخخخ. لعنتی. پایین تخته سنگ عریضتر بود. صدای خراشیده شدن در ماشین را شنیدم. آمدم کمی عقبتر و یک کوچولو به سمت دره و... هورااااا. رد شدم. ایستادم. نگاه کردم به در ماشین ببینم چه مرگش شده بود. تیزی پایین تخته سنگِ زرد گرفته بود به رکاب ماشین و خیلی خوشگل قُر کرده بودش. گفتم: درک. داشتم میرفتم ته دره. به درک...
چند کیلومتر دیگر هم رفتیم. کنار جاده پوشیده از برف شده بود. هوا سرد نبود. اما برفها هنوز آب نشده بودند. و بعد جاده خاکی شد. آرام آرام توی جاده خاکی راندیم. شصت کیلومتری آمده بودیم. چشمم دنبال جایی بود که جاده خاکی تمام شود و آسفالت شروع شود. مثل همهی خاکیهای قبلی اینجاده. اما جاده خاکی خیال تمام شدن نداشت. نمیتوانستم سرعت بروم. هم برای خودمان دل و روده نمیماند هم برای ماشین. چند کیلومتری همین طوری رفتم. آرام و آهسته. همه ش به امید تمام شدن جاده خاکی. به امید رسیدن به قزوین! و اینجاده خاکی لعنتی خیال تمام شدن نداشت. یک جاهاییش برفها شروع کرده بودند به آب شدن و جاده گل شده بود و... دیگر نمیشد این طوری ادامه داد. سر یکی از پیچها ماشین را کاشتم. دلم نمیآمد. ولی دیگر نمیشد. اینجاده هم باید ناتمام میماند. مثل خیلی از کتابها که ناتمام میمانند. تو نمیتوانی تا به آخر بخانیشان. شاید حتا دوست داشته باشی خاندنشان را. ولی باز یک اتفاقهای عجیب و غریبی میافتند که تو نمیتوانی تمامشان کنی. اینجاده هم با تمام مناظر بکر و دست نخوردهاش، با تمام کوههای رشته در رشتهاش و آسمان بینهایت آبیاش و این درختهای فندقش و این تخته سنگهایش که از دلشان گلهای زرد کوچکی روییده و برفی که کنارههای جاده در حال آب شدن است باید ناتمام میماند.... دور زدم. ایستادم و به مناظر چشم دوختم. اسی گفت: آفتابه رو بده من. از کنار در قوطی شامپو صحتِ پر از آب را دادم بهش. رفت از جاده بیرون و حتم با احساس امنیت کامل از تنها بودن در دل کوه...
برگشتیم.
مرتبط:
چگونه از گیلان به قزوین برویم؟