سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازار» ثبت شده است

ایران همین شکلی است این روزها. 
اول اسفند که فروش عیدشان را شروع کرده‌اند می‌توانستند همه چیز را سی هزار تومان بفروشند. وسط اسفند دیدند همه چیز را باید پنجاه هزار تومان بفروشند تا با تورم برابر شوند. چنان گه‌گیجه‌ای گرفته‌اند که اصلا دیگر متوجه تناقض همه چیز سی و همه چیز پنجاه نیستند. نمی‌شود همه چیز هم سی باشد هم پنجاه؛ اما... توان تشخیص و تفکر از بین رفته است. مشتری‌ها هم زنان و مردانی که هراس جزئی از وجودشان شده است. پرولع و بی‌فکر و با ترس و  لرز می‌خرند مبادا که همین آشغال‌های پنجاه هزار تومانی را فردا نتوانند بخرند. نیمه‌ی شعبان بود؛ اما بازار تعطیل نبود.
کاشی افتاده از نام مغازه هم دیگر اهمیتی ندارد. فقط بعضی‌ها با دیدنش شاید زیر  لب زمزمه کنند:
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در و دیوار به‌هم‌ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند...

  • پیمان ..

پیشروی آرام

۲۶
بهمن

بازار کم می‌روم. مسیرم نیست. هنوز هم از نقطه ضعف‌های زندگی‌ام این است که سازوکار بازار و فروش و پول درآوردن را بلد نیستم. دیروز اما رفتیم شوش. از بهارستان تا شوش را پیاده رفتیم. مغازه‌های کنار خیابان راسته‌ای هستند و هر چند ده متر اجناس و رنگ‌ها تغییر می‌کنند. چند مغازه پشت سر هم منقل و اسباب پخت‌وپز، چند مغازه پشت سر هم دستمال کاغذی و مواد شوینده، چند مغازه پشت سر هم پنیر و لبنیات و خشکبار و...  اصلا نفهمیدیم که چطور ۵ کیلومتر را پیاده رفته‌ایم. 

چند سال پیش هم یک بار مفصل آن طرف‌ها چرخیده بودم. تفاوت این چند سال برایم این بود که حالا حضور افغانستانی‌ها پررنگ‌تر بود. اگر چند سال پیش باید مسیر تغییر می‌دادم و در کوچه‌های پشتی افغانستانی‌ها را حین کار کردن در کارگاه‌های تنگ و تاریک و یا مشغول خرید مواد عمده برای کارگاه‌ها می‌دیدم این بار دیگر در مغازه‌های بر خیابان هم به عنوان فروشنده می‌دیدم‌شان. بارزترین جلوه‌ی تغییر برایم دکه‌های خوراکی‌های مخصوص افغانستان بود، به خصوص پایین‌تر از خیابان مولوی تا نزدیکی‌های میدان شوش. چرخی‌های کوچکی که شورنخود و چکن سوپ می‌فروختند توجهم را جلب کردند. حتی چشم گرداندم که ببینم کسی بولانی و آشک هم می‌فروشد یا نه. شاید دقتم کم بود و ندیدم. ولی چرخی‌های کوچک سایر غذاها و رنگی رنگی بودن مغازه‌های سمت بازار و شوش و مولوی قشنگ من را یاد مندوی کابل انداخته بود. تفاوت این بود که در کابل به دلیل گران بودن ظروف پلاستیکی همه از کاسه و لیوان‌های شیشه‌ای و فلزی و قاشق‌های استیل استفاده می‌کردند و شست‌وشوی ظروف هم شامل یک آبکشی ساده در یک دبه‌ی آب بود؛ اما در تهران ظرف‌ها و قاشق‌ها پلاستیکی و یک بار مصرف بودند.

چند سال پیش با حمیدرضا رفته بودیم کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت چهارراه سیروس و با افغانستانی‌هایی که توی کارگاه‌های زیرزمینی کیف می‌دوختند گپ زده بودیم. سراغ بنک‌دارهای ایرانی کوچه‌های پشتی که دگمه و قفل و سگک و زیپ و... را کیلویی می‌فروختند هم رفته بودیم. حالا بعد از چند سال خیلی از آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نوساز شده بودند. چند سال پیش در کوچه پس‌کوچه‌ها مغازه کم‌تر بود. خانه‌ها و زیرزمین‌ها بودند که کارگاه شده بودند. اما حالا اکثر خانه‌های نوسازی‌شده مغازه داشتند. 

من قصه‌ی پیشروی آرام افغانستانی‌ها را از زبان خودشان و از زبان کارگرهای ایرانی چند بار شنیده‌ام. به روایت‌های مختلف هم شنیده‌ام. کار بی‌امان و بی‌وقفه از پایین‌ترین رده‌ها (چیزی در حد بردگی و بیگاری)، خروج بعضی تولیدکننده‌های ایرانی از چرخه‌ی تولید به دلیل واردات کالای چینی و سوددهی بیشتر واردات و فروش نسبت به تولید، رقابت با کالاهای چینی از طریق دریافت مزد کمتر و کار بیشتر و پایین آوردن هزینه‌ی تولید، خروج کارگران ایرانی به دلیل درخواست دستمزد بیشتر و تحقق حقوق یک کارگر از سوی کارفرما، انباشت سرمایه برای کارگران افغانستانی، پیشرفت و فراتر رفتن از سطح کارگران ساده، تبدیل به کارگران ماهر، تبدیل به سرکارگر، تبدیل به مدیر کارگاه، تبدیل به صاحب کارگاه و حالا تبدیل به مغازه‌دار و وارد عرصه‌ی فروش شدن. قصه‌شان خیلی من را یاد رمان مهاجران هاوارد فاست می‌اندازد. رمانی که در مورد چند نسل از یک خانواده‌ی مهاجر ایتالیایی در کشور آمریکا است و روایت حرکت‌شان از صفر تا موفقیت‌های بزرگ را روایت می‌کند. از آن رمان‌ها است که روایتی شکوهمند از تلاش انسانی به دست می‌دهند. خیلی از افغانستانی‌های بازار تهران هم روایت‌هایی شکوهمند از تلاش بی‌وقفه‌ی انسانی هستند. منتها هاوارد فاستی پیدا نشده که روایت‌شان را مکتوب و همه‌فهم کند. جالبی ماجرا این است که قوانین اصلا در این مسیر همراه‌شان نبوده و  نیست. اکثرشان حضور غیرقانونی در ایران را داشته‌اند و خطر اخراج همیشه وجود داشته. هیچ مالکیتی از نظر رسمی برای‌شان وجود ندارد. خیلی‌های‌شان هستند که پول کارگاه و خانه و ماشین‌های چند میلیاردی را پرداخته‌اند و دارند استفاده می‌کنند؛ اما همه چیزشان به نام یک یا چند نفر ایرانی مورد اعتماد است. شاید بعضی‌ها خروج بعضی از کارگران ایرانی به دلیل ناتوانی در رقابت با افغانستانی‌ها را بزرگ‌نمایی کنند. اما چیزی که من دیدم و می‌بینم این است که بازار قواعد خودش را دارد و مرزکشی‌ها و بیگانه سازی و این جور بازی‌ها را برنمی‌تابد. ضدیتی بین آدم‌ها وجود ندارد. در کنار هم کار می‌کنند و هدف خروجی و سود بیشتر است. هر که بیشتر و بهتر کار کند باقی می‌ماند. کما این‌که مغازه‌دارهای ایرانی در کنار افغانستانی‌ها بودند و جنگ و جدلی وجود نداشت که اگر جدل وجود داشته باشد مشتری فرار می‌کند و مشتری ارباب است و روزی‌دهنده...

به چکن‌سوپ‌ها اعتماد نکردم راستش. یار را به کاسه‌ای خرد از شور نخود وطنی مهمان کردم. راضی‌ام از این وضعیت؟ نه. این تصویر رویایی من نیست که بازار تهران شبیه مندوی کابل شود. اصلا و ابدا. برای من قشنگ و پذیرفته این است که شورنخودفروش هراتی باشد، کنارش فلافل‌فروش بیروتی باشد که شاورما هم بفروشد، آن طرف‌تر چرخی بستنی‌فروش استانبولی با شامورتی‌بازی‌هایش خودنمایی کند و این طرفش هم کپه‌فروش عراقی. هات‌داگ‌فروش آمریکایی و اسنک‌فروش‌های ونیزی و آلوتیکی‌فروش‌های هندی هم اگر باشند آن وقت است که حس رضایت من را فرا می‌گیرد. 
 

  • پیمان ..