حاج مهدیِ سی اف دی
قرارم با محمدجعفر ساعت 12 شب بود زیر پل گیشا. به ممد هم گفته بودم که بیاید. گفت «حوصله ندارم، خودم قرار است یک هفتهی دیگر آن مسیر لعنتی و آن فرودگاه لعنتی را ببینم. حوصله ندارم آینهی دقم باشد و چند بار ببینمش.»
زودتر رسیدم و گفتم میآیم دم خانهتان. خانهشان را بلد نبودم. شهرآرا را هم یاد گرفتم. اصرار داشت که کیومیزو را پارک کنیم و با ماشین خودش برویم. گفتم بیخیال. این پیرپسر قابلاعتمادتر از این حرفهاست که فکر میکنی.
حرف زدیم و حرف زدیم. محمدجعفر بدرقهی همهی بچهها را رفته بود. من این کار را نکرده بودم. حالا که نگاه میکنم میبینم نزدیکترین رفیق دورهی لیسانسم محمد قشمی بود که بدرقهی فرودگاه او را هم نرفته بودم. بدرقهی صادق را رفته بودم. به طرز مسخرهای اشکم درآمده بود و به خاطر همین دیگر حوصلهی فرودگاه نداشتم. حاج مهدی ولی دیگر از آخرین باقیماندهها بود. من و محمدجعفر اگر نمیرفتیم دیگر کسی نبود که کاسهی آب بدرقه را بریزد.
آرام میرفتم. میگفت عجله نکن. نمیتوانستم هم تند بروم. چند وقتی هست که در تمام بزرگراهها و جادهها و اتوبانها لاین کندرو جایگاه من شده است. نه که نتوانم. خستهام. حالش را ندارم. حال فشردن بر پدال گاز را ندارم. نگفتم. آرام رفتم. فقط وقتی ساعت 2شب بعد ازین که نیم ساعت، آخرین کلمات ممکن در خاک ایران را با حاج مهدی ردوبدل کردیم و از سالن فرودگاه آمدیم بیرون گفتم از روز تولدم تا به امروز نه یک ساعت هوای تمیز نفس کشیدهام و نه حتی یک خبر امیدوارکننده شنیدهام.
حاج مهدی پیر ما بود. سلطان درس CFD بود. استاد بهتماممعنای مکانیک بود. من مکانیکی نبودم. اشتباه غر خورده بودم. رتبهی کنکورم خوب شده بود رفته بودم مکانیک. مکانیکی واقعی حاج مهدی بود. قدرت حل مسئله و کدزنی های مسائل سیالات او را که دیده بودم فهمیده بودم استعداد در یک رشتهی تحصیلی یعنی چه. ولی هر چه بودونبود آخر هر کار تنها سرمایهای که برای آدم میماند، سرمایهی انسانی است. مخصوصاً توی دانشگاه و دورهی لیسانس. آخر کار نمرهی 10 ریاضی مهندسی من و نمرهی 20 ریاضی مهندسی حاج مهدی فراموششده بود و رفاقتی مانده بود که بینمان شکل گرفته بود.
وقتی رسیدیم به فرودگاه تنگم گرفته بود. از کریدور بین پارکینگ و سالن اصلی که رد میشدیم خودم را جای حاج مهدی گذاشتم. اینکه همهچیز اکی شده است، ویزایم آمده است، بلیت هواپیمایم جور شده است، وسایلم را جمع کردهام، خداحافظیهایم را کردهام (مطمئناً آدمی نیستم که بردارم تمام آشنا روشناها را جمع کنم بگویم من دارم میروم. اللهبختکی سه چهار تای شان را میبینم و سعی میکنم شلوغبازی درنیاورم) و خودم را خیال کردم که حالا منتظر پرواز شمارهی فلانم به مقصد امستردام هستم و قبل از رسیدن به فرودگاه تنگم گرفته است(با لهجه و بهصورت Amsterdam خوانده شود!). خودم را در لباس حاج مهدی تصور کردم، در لباس و با چشمهای حاج مهدی رفتم توی دستشویی، نشستم، کارم را کردم و دست دراز کردم سمت شیلنگ و یکهو زار و نزار شدم: فکر کن: این آخرین باری است که به همین راحتی این شیلینگ لعنتی را دستت میگیری و با آن آب میریزی و طهارت میکنی.
با خودم گفتم عجب چیز سختی است این مهاجرت.
وقتی از دستشویی آمدم بیرون حاج مهدی و محمدجعفر مشغول صحبت بودند.
گفتم: آخرین زیارتت با حضرت شیلنگ رو انجام دادی؟
گفت: آره. یه 5 دقیقه مات و مبهوت به شیلنگه زل زده بودم.
فقط پدر و مادرش بودند. من و محمدجعفر هم تنها رفقایی بودیم که بدرقه آمده بودیم. رفیق جینگ حاج مهدی شهروز بود. شهروز کجا بود؟ بوستون.
- لعنتی، ببین کی داری می ذاری می ری؟ تمام مملکت به خاطر رفتنت داره کن فیکون می شه. زلزله پشت زلزله میاد. هفتههاست بارون نیومده و هوای آلودهی تهران نفس کشیدن رو ناگوار کرده. برف که بخوره تو سرمون. تمام شهرهای ایران شورش و بلوا شده. همین الان هم که میآمدیم همهچیز بههمریخته. تلگرام و اینستاگرام رو هم فیلتر کردن. ویرانه داره می شه.
- دیگه از کرامات بنده است دیگر. چه کنیم... ولی دم آخری تعطیل کردن تلگرامه بدجور من را به دردسر انداخت. ایشالا از فردا بدون فیلترشکن ازش استفاده میکنم!
- همهاش تقصیر همون نظریهی شکست اخلاقی مزخرفته.
چند ماه پیش بود؟ ماهها را قاطی کردهام. سالها را قاتى کردهام. رفتنی محمدجعفر میگفت زی زی گولو آسی پاسی درا کوتا تا به تا یادته؟ برای سالها 1378-1379 بود. یعنی 18-19سال پیش. باورت می شه که ما اینقدر پیر شدیم که خاطره از 19 سال پیش داریم؟! آره. عددها دارند گنده میشوند. کی بود؟ یادم نیست. فقط یادم است مهمانی خداحافظی علی بهرنگ بود. آنجا که حاج مهدی میگفت ایران دچار شکست اخلاقی شده. دیگر در ایران اخلاق وجود ندارد و جایی که اخلاق وجود ندارد فرقی با جنگل ندارد. بخور تا خورده نشوی میشود. نمیتوانی انسان بمانی. انسانیت تو زیر سؤال است.
گپ زدیم. از استادهای دورهی لیسانس یاد کردیم. ماجراهای زیر و رو کشیدنها. زمان گذشت. باید به آن یکی سالن میرفت تا پاسپورت و مدارکش چک شود. خسته بود. خوابش میآمد. از حالت خوابآلودهاش خوشم آمد. از پدر و مادرش خداحافظی کرد و در آغوش کشیدهشان. من فکر میکردم احساساتی شوم. محمدجعفر احساساتی شده بود. من اما نه. یقین داشتم که دارد به روزگار بهتری مهاجرت میکند. ته دلم میدانستم که مهاجرت فقط دل کندن از یک مکان نیست، دل کندن از یکزمان هم هست. حاج مهدی داشت از زمان و مکان تهران، زمان و مکان ایران جدا میشد. از زمانهای که امید بستن در آن دشوار است، از زمانهای که در آن دوست داشتن و عشق ورزیدن باورناپذیر است، از زمانهای که هرروزش پول درآوردن برای امثال ما سختتر و برای بعضی راحتتر میشود، از زمانهای که هیچکدام از پازلهای زمین زیر پایت محکم نیست. مطمئناً اگر دلش برای تهران تنگ شود، برای این زمانهی تهران تنگ نخواهد شد. اینها را پیش خودم میگفتم و مطمئن بودم که او هم به همهی این چیزها فکر کرده که دارد اینهمه دیرتر از بقیهی بچهها میرود...
گفتم: حالا افطاریهای هر سالت را چه کنیم؟ کی ما ایران ماندهها را سالی یکبار به بهانهی افطار دورهم جمع کند؟
گفت: غصه نخورید. خودم ازون جا هماهنگی هاشو انجام می دم.
در آغوش گرفتیم هم را. واقعاً حرفی نداشتم برای زدن. هیچ توصیهای نمیتوانستم بکنم. فقط گفتم محکم باش و جدا شدیم.
از کریدور بین فرودگاه و پارکینگ که بیرون میآمدیم خسته بودیم.
هوای بیابان زمهریر بود. آلودگی و پلشتیهای تهران انگار تا به آنجا هم رسیده بود. حتی غلیظتر بود. ماه پیدا نبود. وجود داشتن ستارهها در آسمان یک فانتزی دور بود. محمدجعفر خسته بود از تمام رفقایی که رفته بودند، خسته بود از رفتن تمام کسانی که میتوانست با آنها شبکهای تشکیل دهد، کاری بکند، ایدهای بزند، سعی کند تا روزگار را بهتر کند، از تنها شدنها خسته بود و من هم خسته بودم از اینکه از روز تولدم به اینطرف هیچ خبر امیدوارکنندهای، هیچ حس حال خوب کنی به سراغم نیامده بود.
گنگ و گیج از تمام فکرهای در هم و بر هم یأس بودم. گفتم: خستهام من هم.
محمدجعفر گفت: اگر خستهای، من میرانم ماشین را تا تهران.
گفتم: نه. ازون خستهها نه. آن را میتوانم. تو بگو الآن من را ببر آبادان، من را ببر چابهار. میبرمت. یکسر و بی توقف و بی حادثه میبرمت. نیروی لعنتی و در حال هرز رفتن جوانی از پس این کارها برمیآید. اینیک خستگی لعنتی دیگری است...
رسیدیم تهران. رساندمش تا خانهشان. ساعت 3 صبح شده بود و تا از غرب تهران برسم به شرق، تنهایی و اندوه تمام فضای ماشین را پر کرد.
مرتبط: حوادث
مرتبط: سوم دی 1394
- ۵ نظر
- ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۴
- ۷۴۷ نمایش