نرکده 2
- ممد، کمد داری؟
- آره.
- می تونم کتابمو بذارم تو کمد تو؟
- کمد دارم ولی کلیدش زندان اوینه. بهم پس ندادن...
- ۲ نظر
- ۰۹ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۳۴
- ۴۴۷ نمایش
- ممد، کمد داری؟
- آره.
- می تونم کتابمو بذارم تو کمد تو؟
- کمد دارم ولی کلیدش زندان اوینه. بهم پس ندادن...
مینشینم روی صندلی. کتابم را درمی آورم. توی صندلی فرو میروم و لم میدهم. صادق میپرسد ناهار چی بود؟ میگویم: کتلت و ماکارونی. احتمالن تا الان کتلتش تموم شده... صادق به محمدرضا میگوید: چی کار کنیم؟ محمدرضا ازم میپرسد: هستی؟ میگویم: آره. کیفش را میگذارد روی میز و با صادق میروند. به این فکر میکنم که این شیرازیها چرا این قدر دوست داشتنیاند؟! در را هم میبندند. هیاهوی سر ظهر لابی دانشکده خفه میشود. کسی توی دفتر انجمن نیست. توی صندلی بیشتر لم میدهم و کتاب را جلوی چشم هام میگیرم. زانوهایم درد میکنند. یک صندلی دیگر میآورم. جفت پاهام را روی صندلی میگذارم و به حالت درازکش مشغول خاندن میشوم. میدانستم که صبح، «چرخدندهها» توی مترو تمام میشود. و چه قدر هم چرت و مزخرف تمام شد. یعنی فقط ۱۰صفحهی اولش ارزش خاندن داشت. کلن این کتابهای نشر چشمه مزخرفاند. به لعنت خدا نمیارزند. مثلن به چاپ دوم رسیده بود خیر سرش. حالا «فلینی از نگاه فلینی» توی دستهایم است. ورق میزنم. سوال و جوابهای چرت و پرت زیاد است. یک جا در مورد مذهبی بودن از فلینی سوال میپرسد خبرنگاره. فلینی هم شروع میکند به گفتن که آره.. سر اولین فیلمم روز اول کارگردانیم رفتم کلیسا تا دعا بخانم... کمتر میخانم. بیشتر میروم توی هپروت. یاد فیلم آمارکورد میافتم که هفتهی پیش دیدم. بعد به بیرون در فکر میکنم. مهدی و موسا توی سایت مشغول به هم چسباندن تکههای فیلمی هستند که برای پروژهی روش تولید گیر آوردهاند. گفتم پروژه همین طرز ساختن کپسول را برداریم برود پی کارش. حوصلهی سایت نداشتم. گرم بود. شلوغ بود. حوصلهی چرت و پرت گفتن هم نداشتم. توی لابی... خبری نبود. کسی نبود که بخاهم باهاش حرف بزنم. کسی هم چیزی برای گفتن به من ندارد قاعدتن. آخ... آمارکورد... ممد در را باز میکند. وضو گرفته است که نماز بخاند. کمی جابه جا میشوم. میگوید راحت باش. دوباره لم میدهم. میگوید: چی میخونی؟ جلد کتاب درب و داغان است. اسم کتاب را بهش میگویم. میگوید: جاده را حتمن باید ببینی. میگویم: برام بیار دیگه. میگوید: بابا من که فیلم ندارم. سی دی شو از یه بنده خدایی گرفتم دیدم پس دادم. میگویم: مردک این چه عادتیه؟ میگوید: چی کار کنم؟ هارد کامپیترم فقط ۸۰گیگه. میخای فیلم هم توش ذخیره کنم؟!!! بعد میگوید: یعنی جاده رو ببینی سرتو به در و دیوار میکوبیها. برایش یک بار گفتهام که میخاهم هر فیلمی که توی اسمش کلمهی جاده است ببینم. هر کتابی که توی اسمش کلمهی جاده است بخانم و همین طور هر شعری... میخاهم هر نگاه جدیدی به جاده را یاد بگیرم و از کف ندهم... میگویم: همین آمارکورد هم با روحم بازی کرد... این مرد خداوندگار طنزه اصلن. بعد خندهام میگیرد. تعریف میکنم: آقا تو این آمارکورد یه سکانس داره که بچههای مدرسه میرن پیش کشیش به اعتراف کردن. بعد یکی شون ماجرای جق گروهی رو تعریف میکنه. ممد میزند زیر خنده. میگویم: وایستا حالا. اینا ۴نفری میرن تو یه ماشین و شروع میکنن اسم دخترا و زنا رو آوردن و توصیف کردن و با خودشون ور رفتن. بعد دوربین مییاد بیرون ماشین. اینا که از بالا پایین دخترا تعریف میکنن دو تا چراغهای ماشینه پرنور و پرنورتر میشه. بعد کم کم چراغای ماشینه شروع میکنه به روشن و خاموش شدن. روشن و خاموش شدن. بعد هم کم کم خاموش میشه... ممد وسط دفتر انجمن از خنده روده بر میشود... میروم توی لابی. بعد میروم سر همان کلاسی که صبح کنترل داشتم. حائری خاب آور است. با اینکه دیشب ۸ساعت تمام خابیدم باز هم سر کلاسش خابم گرفته بود. وسطهای کلاس آن دختر علوم مهندسیه که همیشهی خدا، انگار که آمده است عروسی یا شاید شب زفافش است و هفت قلم آرایش میکند، هم آمد و صاف نشست پشتم. بوی ادکلن یا عطرش نفرت انگیز بود. حالم را به هم زد. ۴۰دقیقهی تمام با یک حالت انزجار زور بوی ادکلنش توی دماغم بود و زور میزدم جزوه بنویسم و به حائری گوش کنم. دلم میخاست برگردم بگویم: پتیاره مجبوری شیشه ادکلنو خالی کنی رو هیکل قناصت؟ مینشینم ته کلاس. بعد از نیم ساعت خابم میگیرد. میخابم. چشم هام را میبندم و همان طور دست به سینه میخابم. حامدی تق تق میزند به تخته. از خاب بیدار میشوم. نخاب آقا... بیدار میشوم و لبخند میزنم... کلاس تمام میشود. میآیم توی لابی. کسی نیست. موسا را میبینم. موسای کانون پرورش فکری را. کنکور داده است. میپرسم چطور بود؟ میگوید راضی نیستم. میگوید این ۳-۴تا رفیق شریفیم که ترکوندن. اگه همه اون جوری داده باشن که بدبخت میشم. میگوید: حتا اگه شبانهی شریف هم شده میرم.ام بیای فقط شریفش به درد میخوره. میگویم اگه خدای ناکرده قبول نشدی شریف... میگوید: هدف منام بیای شریفه. زمان مهم نیست... وقتی هدف تو انتخاب کنی دیگه زمان موضوعیت نداره... اگه امسال نشد یه بار دیگه برای شریف میخونم.. میگویم آها. میگوید تو چکارهای؟ تصمیمت چیه؟ کنکور مکانیک؟ سربازی و کار؟ کنکور رشتهی دیگه؟ میگویم: هیچ. نمیدونم. هیچی نمیدونم. میگوید: حیفی تو پیمان. تصمیم بگیر. زود تصمیم بگیر. این جوری حیف میشی... اگه خودت تصمیم نگیری جریان تو رو میبره. آره. همین جوری جریانه تو رو دوباره وارد دانشگاه میکنه و کسی هم که واردش میشه فارغ التحصیل ازش بیرون میاد... اما این جریانه بهت کار یاد نمیدهها... بعدن فردا نمیتونی سینه تو سپر کنی بگی من... بعدن هی پشت یه نفر دیگه قایم میشیها... میگویم: آره... میدونم... ولی... میرود. خداحافظی میکنیم. مینشینم کنار آزموده. میگویم عید چه کارهای؟ میگوید: قزوین دیگه. میگویم: آخرش قسمت نشد ما یه بار از رحیم آباد بیایم قزوین. البته من با پراید مشکلی ندارم. پرایده هر چیش بشه دلم نمیسوزه. میگوید: پراید نمیتونه. دوستام با پژو رفتن وسط راه تو گل و سربالایی گیر کردن با نیسان ماشینو بکسل کردن بیرون آوردن. بعد میگوید: بیا جلوم وایستا. بیا جلوم وایستا. استاده منو نبینه. جلویش میایستم و با دستش من را هدایت میکند و من هم مثل یک گل آفتابگردان میچرخم. استاده از پلهها میرود بالا. میگوید: نمیخام الان برم سر کلاسش. منو ببینه گیر میده... ۳تا دختر غریبه و خوش قد و قامت و آلاگارسون از در وارد میشوند. نگهبان جلوی در نگاهشان میکند. بعد کم کم همهی بچهها برمی گردند نگاه میکنند. عرفان میگوید: مکانیکی نیستن. دخترها وارد لابی میشوند. یحتمل از این ورودی جدیدیها هستند که همهی دانشکدهها سر میزنند. اما با آن سر و وضع بدجایی آمدهاند. تا وسط لابی میآیند و یکهو انگار سنگینی ۳۰-۴۰جفت چشم را روی خودشان حس میکنند. امیر زیرچشمی نگاه میکند. من کشته مردهی این زیرچشمی هیزی کردنهایش هستم... دخترها بیرون میروند... یکهو همایون داد میزند: رفتن. و با ۷-۸تا از بچههای ۶ میدوند سمت در و از پشت شیشههای در، رفتنششان را نگاه میکنند... از خنده میترکم. مهدی هم وحشی بازی را که نگاه میکند دلش را میگیرد و میخندد و از وسط تا میشود... آزموده میگوید: دوستدخترای سناوندی بودن. بعد گیر میدهد به من که بدبخت یه دوسدخترم نداری بیاری مکانیک ملت بخندن و وحشی بازی دربیارن. میگویم: برو بابا. میروم دفتر انجمن کتاب «کنترل مدرن» دورف را برمی دارم و میگذارم توی کیفم. تو این را میخانی؟ میخانم بابا. میخانم. پنجرهی انجمن باز است. خوب است. هوا عوض میشود. اما یحتمل باز این علی سیگار کشیده. چرت دارم میگویم. او که سیگارش را میرود بیرون میکشد. یک دور به کتابهای توی کتابخانه نگاه میکنم. مهدی میگوید باز این کوثری نبود ما باهاش پروژه بگیریمها. میگویم برادرزاده ش اینجاست. ایناها. تیای نیروگاه حرارتی ما هم بود. میخای بهش بگم برات آمار بگیره؟ میگوید: نمیخاد. میزنیم از دانشکده بیرون. سر ۴راه امیراباد نیم ساعت معطل میشویم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. به پلیس سر ۴راه که شماره پلاک یک ماشین عبوری را هی با لبهایش تکرار میکرد تا حفظ شود و برایش جریمه بنویسد خندیدیم. حافظه اش در حد ماهی قرمز بود. به لکسوس شاسی بلندی که موقع پیچیدن انگار یکهو ۱۸۰درجه چرخید و فرماندهی خیره کنندهاش فحش خار و مادر را کشیدیم. از ۴راه رد شدیم... خسته نبودم.
یک سری چیزها هستند که آدم فقط میخندد بهشان. بعد این خندیدنه یک جور خندهی انسانی نیست. یک طنز مشترک انسانی نیست. یک چیز حیوانی هم نیست.ای کاش حیوانی بود...
مثلن همین بچههای دانشگاه اراک. رییس دانشکدهشان عوض شده و این بابا آمده غذای ۵شنبههای کل دانشگاه و خابگاهها را قطع کرده. زده کل شورای صنفی و انجمنهای علمی دانشگاه را هم نابود کرده. بعد بچههای دانشگاه اراک امروز در اعتراض به این ابله اعتصاب غذا کردهاند... مشکلاتی که به وجود آمده هم مشکلات درجهی اول انسانی (گرسنگی و شکم) بوده...
طنز ماجرا روی کار آمدن همچین آدمی نیست. طنز ماجرا گزارش سایتهای خبری از این اعتصاب است:
«در بیانهای که جمعی از معترضین آن را تنظیم نمودهاند با اشاره به اعتقاد راسخ به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و ولایت مطلقه فقیه اعلام کردند پیرو راه شهیدان احمدی روشن وعلیمحمدی هستند و در ادامه این بیانیه خواستار حل مشکلات صنفی و آمورشی مانند روشن سازی پیرامون افزایش شهریه دانشجویان شبانه، شفاف سازی نسبت به حذف ارزاق دانشجویی، رفع کمبود بودجههای علمی و آزمایشگاهی که برای دانشجویان این دانشگاه موجبات نقصان در تحقیقات علمی آنان شده است، برگرداندن غذای حذف شده روز پنج شنبه و... شدند.»
میفهمی چه میگویم؟ یعنی تو برای ناهار روز ۵شنبهات هم حتمن باید قسم بخوری که اعتقاد راسخ به نظام مقدس و ولایت فقیه داری... خنده دار نیست؟!
مراسم امروز بزرگداشت روز دانشجو از طرف انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران چیزی فراتر از تصور من بود. در این برهوت و خفقان شنیدن این حرفها و تحلیلهایی که در مراسم امروز ارائه شد خیلی حرفها با خودش داشت... خیلی نشانه ها و خیلی پیام ها برای خیلی آدم ها... عجالتن روایتها و گزارشهای امروز:
گزارش ایسنا از مراسم فریادگر بیداد در دانشگاه تهران
حمیدرضا جلایی پور در دانشگاه تهران
علی مطهری در جلسه ی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشگاه تهران
سخنرانی علی مطهری در جمع حامیان فتنه (حتا در اسم سخنران ها هم این سایت دروغ گویی کرده چه برسد به گفتن حقایق...)
مسئول سیاسی بسیج دانشگاه تهران: مطهری با حضور در جمع پیاده نظام فتنه از دایره نظام خارج شد!!!
بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجو
پس نوشت: حس خوبی دارم!
"دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است." (آلبرت انیشتین)
"دستگاه حاکمه با این جنایت ، خود را رسوا و مفتضحساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان داد دستگاه جبار با دستزدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مىخواستیم که این دستگاه ماهیت خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... "
(امام خمینی/2فروردین 1342/مدرسه ی فیضیه ی قم)
"اما آیا حرمتشکنی و توهین به مبانی این نظام، تاسف و پیگیری ندارد؟ آیا حریم ولایت فقیه کمتر از کوی دانشگاه است؟ آیا حریم امام، آن انسان کمنظیر، کمتر از جسارت به یک دانشجو است؟ آیا چند روز امنیت کشور را دچار اخلال کردن و به هر مؤمن و متدین حمله کردن و آتش زدن فاجعه نیست؟ آیا زیر سئوال بردن جمهوری اسلامی، این یادگار دهها هزار شهید و شعار علیه آن دادن فاجعه نیست؟
جناب آقای خاتمی، چند شب پیش وقتی گفته شد عدهای با شعار علیه رهبر معظم انقلاب به سمت مجموعهٔ شهید مطهری در حرکتاند، بچههای کوچک ما در چشم ما نگریستند، انگار از ما سؤال میکردند غیرت شما کجا رفته است؟"
(نامه ی جمعی از فرماندهان سپاه پس از حوادث 18تیر1378)
٪٪٪
قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را که بگیری توی دستت توی همان مقدمه،صفحه ی دوم به عنوان "طلیعه ی نهضت" برمی خوری. که اشاره دارد به وقایع خرداد ماه 1342 که آن را نقطه ی آغاز شکوفایی قیام انقلاب اسلامی می داند. قاطبه ی تاریخ نویسان 15 خرداد را سرآغاز این انقلاب می دانند. و البته خیلی از آن ها این قیام را به حادثه ی دیگری در همان سال ارجاع می دهند: حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم در دوم فروردین 1342. قانون اساسی جمهوری اسلامی هم همچون این مورخان از فیضیه ی قم در طلیعه ی نهضت نام می برد: "رژیم استبداد که سرکوبی نهضت اسلامی را با حمله ی دژخیمانه به فیضیه و دانشگاه و همه ی کانون های پرخروش انقلاب آغاز نموده بود..." پس می توان گفت حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم جرقه ی آتشی بود که به انقلاب بهمن 1357 انجامید...
اما عنوان این نوشته چه ربطی به فیضیه ی قم و دوم فروردین 1342 دارد؟ 18تیر کجا و دوم فروردین 1342 کجا؟ کوی دانشگاه تهران کجا و مدرسه ی فیضیه ی قم کجا؟ راستش به نظر من این دو تاریخ این دو مکان آن چنان هم از هم دور نیستند. یک جورهایی اصلن دو روی یک سکه اند. هر دو از یک قماش اند. و حتا می خواهم نتیجه بگیرم که این دو را می توان یک بازی "تکرار تاریخ" هم دانست....
لباس شخصی ها
چیزی که در واقعه یا حادثه یا صانحه یا بهتر است بگوییم فاجعه ی 18تیر 1378 در کوی دانشگای تهران بیش از هر چیز به گوش خورد افرادی بودند موسوم به لباس شخصی ها. این لباس شخصی ها بودند که در آن شب کذایی حمله کردند به داخل کوی دانشگا، حمله کردند به خوابگاه های دانشجویی و زدند و خراب کردند و شکستند و خون ریختند و ترساندند و دستگیر کردند و دستگیر کردند و بردند و بردند. موج های حمله شام دهشتنکاک بود. ابتدا دانشجویان معترضی را که در خیابان امیرآباد بودند به داخل راندند، اما نتوانستند ساکت شان کنند. ساعت 9شب دکتر کوهی را به داخل کوی فرستادند و به او سه دقیقه فرصت دادند که با دانشجویان معترض صحبت کند و آن ها را متقاعد به ختم اعتراض خود کند و بعد از سه دقیقه حمله کردند به داخل کوی و کردند آن چه کردند...
اما در دوم فروردین 1342 هم می توان رد لباس شخصی ها را دید. روز دوم نوروز 1342 مصادف بود با 25 شوال 1383 ه ق و شهادت امام جعفر صادق(ع). به همین مناسبت مراسم سوگواری با حضور هزاران نفر در سراسر کشور برگزار شد. از سوی دیگر سران رژیم پهلوی برای جلوگیری از شورش مردمی علیه رژیم جمع بسیاری از نیروهای گارد جاویدان را با لباس های مبدل به قم فرستاد تا در لباس دهقانان بر عزاداران هجوم برند. کامیون های سربازان مسلحدر میدان آستانه مقابل مدرسه ی فیضیه متوقف شده و ماموران امنیتی محل را در محاصره ی خویش گرفتند. عصر آن روز مجلس سوگواری اما صادق برگزار شد و هزاران نفر از اقشار مختلف مردم همراه طلاب و مراجع به سوگ نشستند. هنگامی که یکی از فضلای حوزه ی علمیه ی قم مشغول بیان مبارزات اما صادق با حاکم جور اموی و عباسی و ربط دادن این موضوع به محمدرضا شاه و روزگار معاصر بود ناگاه صدای صلواتی بلند شد. و صلوات پشت صلوات و واعظ دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همین حال یکی از لباس شخصی ها میکروفون را به دست گرفت و لباس شخصی ها به رهبری او شعار جاوید شاه سر دادند. این افراد به طلاب جوان حمله کردند. نیروهای شهربانی هم وارد معرکه شدند و شروع به شلیک کردند. ماموران به طبقه ی دوم رفته بودند و طلاب جوان را از طبقه ی دوم به پایین پرت می کردند و لباس ها و کتاب های شان را آتش می زدند و...
حمله برای چه؟
اما خمینی در اعتراض به انقلاب سفید و تصویب لوایح شش گانه نوروز 1342 را عزا اعلام کرده بود. اعتراضات پی در پی امام خمینی به لوایح شش گانه از ماه ها پیش شروع شده بود. زیرا این لوایح را حمله به اسلام می دانست. مثلن در 16 مهرماه 1341روزنامه های کیهان و اطلاعات خبر زدند که :
"طبق لایحه ی انجمن های ایالتی و ولایتی که در هیات دولت به تصویب رسید و امروزمنتشر شد، به زنان حق رای داده شده است". در این تصویب نامه قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته شده و در مراسم سوگند به امانت و صداقت به جای قران، کتاب آسمانی آورده شده است."
اما خمینی همان شب در واکنش به این خبر در حضور آیت الله گلپایگانی و شریعتمداری و آیت الله زاده حائری گفت: "دولت تصویب نامه ی خلاف شرع صادر می کند، به زن ها حق رای می دهد، نوامیس مسلمین در شرف هتک است ، می خواهند دختران نجیب ۱۸ ساله را به نظام اجباری ببرند، دختر و پسر در آغوش هم کشتی می گیرند، دختران عفیف مردم در مدارس زیر دست مردها درس می خوانند، مردم از گرسنگی تلف می شوند و آن ها برای استقبال از اربابان خود سیصد هزار تومان گل از هلند می آورند، قران اسلام در خطراست، اسراییل نمی خواهد دراین مملکت قران باشد، خطرامروز براسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست، اهل منبر را تهدید می کنند، اسراییل زراعت و تجارت ما را قبضه کرده است، دولت روز ننگین ۱۷ دی را جشن می گیرد ، به فرقه ضاله همراهی می کند، مطبوعات به روحانیون اهانت می کنند..."
اوج اعتراضات او همراه کردن بسیاری از علما و مراجع در تحریم نوروز 1342 بود و تجمع بزرگ عزادری اما صادق در دوم فروردین 1342 که می رفت به یک اعتراض بزرگ تبدیل شود به یک واقعه یا حادثه یا فاجعه تبدیل شد.
اما 18تیر 1378 اعتراضاع به چیزهایی دیگر بود که عمده ترینش اعتراض به بسته شدن روزنامه ی سلام بود. این روزنامه در 15تیر 1378 به جرم چاپ نامه ی محرمانه ی سعیدامامی به قربانعلی دری نجف آبادی وزیر اطلاعات برای محدودکردن مطبوعات توقیف و توسط دادگاه ویژه ی روحانیت به مدت 5سال توقیف شد. در 18 تیر هم دانشجویان کوی دانشگای تهران در اعتراض به تعطیلی این روزنامه بود که جمع شدند و با حمله ی...
{به موضوعات مورد اعتراض توجه می کنید که؟ می توان سیر رشد فکری را در چهل سال اخیر به سادگی در این دو واقعه دید. زنان و دختران و آزادی های آنان تا آزادی مطبوعات و آزادی بیان و...}
واکنش ها و نتایج
همان طور که گفتم یکی از بزرگ ترین نتایج حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم قیام 15خرداد و متعاقب آن در سال های بعد وقوع انقلاب بهمن 1357 بود. سید علی خامنه ای در مصاحبه ای طلایی با روزنامه ی جمهوری اسلامی در 12 خرداد 1362 در مورد مدرسه ی فیضیه جملات جالبی می گوید:
"... در واقعه ی مدرسه فیضیه شاید تعداد شهدای ما از دو سه نفر بیشتر نبود. یک نفر که بانام و نشان معرفی شد شهید رودباری بود و دو نفر دیگر و هم چنین تعدادی طلبه کتک خوردند. این حادثه را شخص امام با پیگیری تبلیغاتی و سازماندهی بسیار ظریفی یعنی گسیل داشتن طلاب و فضلای حوزه در محرم همان سال به سراسر کشور و دستور به همه ی گویندگان مذهبی که از روز نهم محرم ماجراهای دوم فروردین را در سینه زنی ها و نوحه ها مطرح نمایند، توانست به آنجا برساند که قیام عظیمی چون ۱۵ خرداد را پیامد داشته باشد..."
امام خمینی در همان روز دوم فروردین 1342 در باب حمله به مدرسه ی فیضیه گفت: " دستگاه حاکمه با این جنایت ، خود را رسوا و مفتضحساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان داد دستگاه جبار با دستزدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مىخواستیم که این دستگاه ماهیت خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... " او به بهترین شکل از این حمله استفاده کرد. از این تاریخ و با شروع محرم خمینی، سید علی خامنه ای را به بیرجند، محمد جواد باهنر را به همدان، ربانی املشی را به کاشان و محمود دعایی را به کرمان فرستاد و رهنمودی به آنها و دیگر وعاظ و مبلغین برای سخنرانی هایشان در دهه ی نخست ماه محرم داد که روی سه نکته پافشاری کنند: نخست اسلام در خطر است، دوم خطربر اسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست و سوم خطر اسراییل و عمال آنان. هم چنین از روز هفتم محرم ماجرای بزرگ شده فیضیه را در لابلای ذکر مصیبت بگویند و از امام حسین واز واقعه فیضیه یاد نمایند...
در باب عکس العمل رژیم پهلوی تنها نکته ای که جالب توجه بود این بود که این رژیِم هرگز در صدد آن برنیامد که این واقعه را انکار کند و بگوید که کار نیروهای ما نبوده. در عوض جمهوری اسلامی تا می توانست چهره ی مظلومانه به خود گرفت برای این که بگوید این کار حکومت نبوده و کار نیروهای خودسر بوده و ما هیچ دخالتی نداشته ایم و مسئولیتش به عهده ی ما نیست و... سید علی خامنه ای سه روز پس از 18تیر طی یک سخنرانی عمومی گفت که این رویداد قلبش را جریحه دار کرده است. و اگر عکس او را پاره کرده یا آتش زدند نیروهای حزب اللهی باید صبر کنند و توان خود را در برابر دشمن اصلی به کار گیرند....
صبح روز 19تیر تجمعی به دعوت انجمن اسلامی دانشگای تهران و علوم پزشکی تهران و با حضور هزاران نفر از مردم و دانشجویان در مقابل سردر دانشگای تهران برگزار شد.
در این روز مصطفا معین در اعتراض به حمله به کوی خود را ناتوان از دفاع از دانشجویان دانسته و استعفا می دهد، گرچه اسعفایش از سوی محمد خاتمی پذیرفته نشد. همچنین وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بیانینه ای در باب محکومیت این فاجعه صادر کرد. هیات رئیسه ی دانشگا تهرات نیز ادامه ی فعالیت خودش را منوط کرد به اعاده ی حیثیت از دانشجویان آسیب دیده و آزادی دانشجویان دستگیر شده و برکناری فرمانده ی نیروی انتظامی و....
برخوردها
از آن جا که رژِم پهلوی ماهیتی ریاکار(حداقل در این یک مورد) نداشت و هرگز عمل خود را محکوم نکرد و آن را به گردن دیگران و نیروهای خودسر نینداخت پس با سران و عمال حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم هم هیچ برخوردی صورت نگرفت. تنها پس از پیروزی انقلاب بود که حسن پاکروان رییس وقت ساواک به دلیل نقش موثرش در حمله به مدرسه ی فیضیه و دیگر جنایت هایش در تاریخ بیست و دوم فروردین 1358 تیرباران شد...
اما جمهوری اسلامی برای عمال فاجعه ی 18تیر دادگاه برگزار کرد. 2سال پس از فاجعه، در این دادگاه همه ی نیروهای پلیس و شبه نظامیان وابسته تبرئه شدند و فقط یک سرباز به نام اروجعلی ببرزاده به خاطر دزدین یک دستگاه ریش تراش محکوم شد...
دو بال برای پریدن یک ملت
مدرسه ی فیضیه ی قم یکی از قدیمی ترین مدارس حوزه ی علمیه است. یک جورهایی اصلن نماد حوزه ی علمیه هم می شود فرضش کرد. کوی دانشگای تهران هم بزرگ ترین مجموعه ی خوابگاه دانشجویی در خاورمیانه است. کوی دانشگای تهران از سال 1324در اختیار دانشگاتهران قرار گرفته و هزاران هزار دانشجو در آن سال های دانشجویی شان را سپری کرده اند...
می شود این طور نگاه کرد که مدرسه ی فیضیه نماد دین در ایران است. نماد آموزش دین. نمادی که در دوم فروردین 1342 مورد حمله قرار گرفت. آن روزها دین مورد تجاوز بود. اگر این طور نگاه کنیم کوی دانشگای تهران را هم می توان نماد علم در ایران دانست. نماد آموزش عالی و علم. نمادی که در 18تیر 1378 و بعدها دوباره در 24 و 25خرداد 1388 مورد تجاوز و حمله قرار گرفت. هر چه قدر که رژیم پهلوی در حمله به دین کوشید نظام جمهوری اسلامی هم... یکی نویسنده ی آمریکایی جمله ی جالبی درباره ی حکومت ها دارد. او می گوید که :"همه ی حکومت ها فاسدند." وقتی به این دو واقعه نگاه می کنم بیشتر و بیشتر به این جمله اش ایمان می آورم.
اما آیا بازی "تکرار تاریخ" به وقوع می پیوندد؟ آیا 18تیر جرقه ی جنبش دیگر در آینده ای شاید دور شاید نزدیک نخواهد بود؟ مدرسه ی فیضیه که بود. کوی دانشگای تهران هم شاید....
پس نوشت: در این نوشته از 25خرداد 1388 صحبت چندانی نشد. در باب 25خرداد فقط می توانم آن را وقاحت بی حدواندازه ی جمهوری اسلامی بنامم و بس!
مرتبط: ۱۸تیر۱۳۷۸ به روایت ویکی پدیا
تابستان خشم(روایت محمد قائد از ۱۸تیر۱۳۷۸)
2) سه راه تهرانپارس محل توقف مینی بوس های خط تهران بومهن رودهن است. حوالی سال های 79-1378 کرایه ی مینی بوس ها ده تومان زیاد شد. دانشجویان دانشگاه آزاد رودهن در اعتراض به این اقدام یک روز به دانشگاه نرفتند و همگی چهارزانو نشستند کنار پیاده رو و یک صف بسیار طولانی را به وجود آوردند. این اقدام اعتراضی شان باعث ترافیک شدیدی در آن روز شد. اما قیمت مینی بوس ها سرجای خودش برگشت.
3) این روزها همه چیز دارد گران تر و گران تر می شود. از کرایه ی صدتومانی اتوبوس ها که بیست وپنج درصد افزایش یافته تا قیمت شیر یارانه ای که از 250تومان شده 350 تومان و...
4) اولین فیلمی که "دیوید لینچ" کارگردان شهیر آمریکایی ساخت اسمش بود: "کله پاک کن". بعد از نمایش فیلم شایعه ای عجیب در مورد تاثیر دیوانه کنندهی آن شکل گرفت: گفته می شد که صدای وزوزی در فرکانس فوق العاده پایین به حاشیه ی صوتی فیلم افزوده شده است تا بر ذهن و ناخودآگاه تماشاگر تاثیر بگذارد. این صدا اگرچه محسوس نبود اما احساسی بد در تماشاگر برمی انگیخت و گاه باعث تهوع هم می شد.
می خواهم بگویم حال و احوال این روزهای دانشگا و دانشجو یک جورهایی شبیه آن فیلم لینچ شده است. تماشگر فیلم را بگیرید مسئولان حکومتی و کسانی که ید قدرت در دست آن هاست. شخصیت های فیلم و آن هایی که دارند حرف می زنند بچه های بسیج و طرفدار حکومت اند که یکه تازی می کنند و تماشاگر فیلم گفته هایشان را دنبال می کند و خشنود می شود از شنیدن قصه ای باب میلش. اما عده ی انبوهی در این فیلم هستند که حرف نمی زنند. نمی توانند حرف بزنند یا جرئتش را ندارند یا... آن ها فقط یک صدای وزوزاند. صدای وزوزی که به ناچار افزوده شده. تماشاچی از این صدا بیزار است. تا حد امکان سعی کرده نگذارد حرف بزنند و صدای شان را تا حد امکان پایین آورده. تا حدی که دیگر محسوس نیست. ولی این صدا هنوز هست. مثل یک وزوز هست.
این صدا این روزها به چیزی اعتراض نمی کند. ولی هست. و شاید تاثیر ویران کننده ای بر تماشاچی فیلم بگذارد... البته فقط شاید!