سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

اولش فکر کردم که دخترک فروشنده توی پاچه‌ام کرده عینک را. به خودم فحش می‌دادم که چرا نرفتیم از آن پسرک که آن همه وقت گذاشت برای تعریف تفاوت عینک‌ها بخریم. عینک جدید برایم سردرد به ارمغان آورده بود. فکر می‌کردم که فاصله‌ی کانونی رعایت نشده و این‌ها. وقتی رفتم کلینیک دانشگاه تهران که گزارش پزشکی با مهر بین‌الملل بگیرم ازشان دیدم اپتومتری‌شان خلوت است. سریع رفتم پیش دخترک اپتومتریست و گفتم ببین این عینک من را چک کن که فاصله‌ی کانونی و شماره‌اش درست است یا نه. چک کرد و گفت همه‌ چیز میزان است. بعد چشمم را معاینه کرد و گفت مشکل از نسخه‌ات است. الان نیم‌نمره از شماره‌ی چشمت کم شده. یک لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم و بعد به ناگهان به خودم گفتم شت. سال‌ها منتظر چنین روزی بودم. من از کلاس اول راهنمایی به طور منظم هر شش ماه، نیم نمره به ضعیفی چشم‌هایم اضافه شد. دبیرستان که بودیم یک معلم عوضی‌ای داشتیم که می‌گفت آن‌هایی که چشم‌شان ضعیف می‌شود به خاطر عوارض استمناء است. به خاطر ضعیفی چشم‌هایم چشم‌پزشک‌های زیادی دیدم. یکی‌شان بود یک پیرمرد خیلی باحالی بود. یادم است که فارغ‌التحصیل یکی از دانشگاه‌های فرانسه بود. برایم توضیح داد که پسرم نگران نباش. این ضعیف شدن چشم‌هایت به خاطر رشد بدنت است. بعضی‌ها این شکلی می‌شوند. تو هم تا زمانی که بدنت در حال رشد است احتمالا این ضعیف شدن چشم‌هایت ادامه خواهد داشت. بعضی‌ها ۱۸ سالگی پایان رشد بدن‌شان است و بعضی‌ها ۲۳-۲۴ سالگی. بعد از آن که رشد متوقف شد تو هم چشم‌هایت دیگر ضعیف نمی‌شود تا یک جایی. بعد یا پیرچشمی و ضعیفی چشم را هم‌زمان خواهی داشت یا این‌که چشم‌هایت برعکس پیشرفت می‌کند: ضعیفی معکوس می‌شود و شاید حتی از آن ور رشد کند. وقتی دخترک اپتومتریست بهم گفت که نیم‌نمره از ضعیفی چشم‌هایت کم شده یکهو ۲۰ سال به عقب برگشتم و یاد آن دکتره افتادم و به خودم گفتم: شت،‌ پایان دوره‌ی جوانی.

پری‌روزها یک ایمیل آمده بود در مورد درس روش تحقیق در ترم آینده. نوشته بودند که درس روش تحقیق دو گروه شده و ما بر اساس معیار تنوع دانشجویان در هر کلاس شماره را در گروه آ انداخته‌ایم. البته نگران نباش که استاد هر دو درس خانم ابوسلیمان است. جست و جو کردم دیدم خانم ابوسلیمان چه‌قدر جوان و زیباست. رزومه‌اش را سک زدم دیدم راستی راستی از من جوان‌تر است. یک‌جوری‌ام شد. این روزها این فکر را درون خودم خیلی دارم. به آقای مهندس که این را گفتم به شدت باهام مخالفت کرد. داستان خودش را تعریف کرد که در سالیان دور شاگرد اول دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران بود و بعدها افتاد دنبال کار و پول و این‌ها. وقتی لیسانسش را گرفت انقلاب شد. بعد از انقلاب خواست از بورسیه‌ی دولت استفاده کند برای خواندن ارشد در یک دانشگاه خارجی. اما درگزینش رد شد. او هم عطای ادامه‌ی تحصیل را بخشید به لقایش. یک روز اوایل چهل‌سالگی به خودش آمد دید یک چیزهایی به خودش بدهکار است: مثلا این‌که چرا ادامه تحصیل نداده. همان‌موقع شروع کرد به کنکور خواندن و در ۴۱ سالگی وارد رشته‌ی ارشد شد و بعد هم بلافاصله دکترا. گفت اما من در ۴۱ سالگی دیگر یک دانشجوی معمولی نبودم که نداند چی می‌خواهد و نداند که کجا می‌رود. می‌گفت می‌فهمیدم که کجا و چی به درد می‌خورد. دلداری‌ام داد و گفت تو حالا یک آدم معمولی نیستی. دانشجو بودن تو با دانشجویی بقیه تومنی صنار تفاوت دارد. خیلی فرق می‌کنی. این را آقای دکتر م هم بهم گفت. سرش شلوغ بود. مشغول لابی برای دولت جدید بود. منتظرش ماندم و وقتی داشت با ماشینش به سمت بانک مرکزی می‌رفت با هم صحبت کردیم. دو سال پیش که بهش گفتم می‌خواهم اپلای کنم گفت من همه جوره حمایتت می‌کنم، اما تو الان تجربه‌هایی داری که فراتر از درس و دانشگاه است. آن موقع بهم گفته بود که فکر نکن دانشگاه برایت چیز جدیدی به ارمغان داشته باشد. من هم تصدیق کرده بودم و گفته بودم فقط می‌خواهم محیط جدید تجربه کنم. توی ماشین که سن و سال و دغدغه‌ی دیر بودن را گفتم، برگشت گفت اولا که به قیافه‌ت نمی‌خورد و جوان‌ مانده‌ای. ثانیا این‌که دانشجوی با تجربه‌ی کاری با دانشجوی صفر کیلومتر فرق داره. او هم خواست که توی ذهنم این را کنار بگذارم. اما هر کاری می‌کنم نمی‌شود.

این سوال که آیا وقت مناسبی است یا نه، هر ساعت از شبانه‌روز یک پاسخ متفاوتی از مغزم می‌شنود. سه ماه پیش گواهینامه‌ام را گم کردم. رفتم درخواست گواهینامه‌ی المثنی دادم. گفتند یک ماهه می‌آید. اما نیامده. وقت نمی‌کنم بروم پلیس+۱۰. صبح که بیدار می‌شوم کمی مشغول دوره‌ی آنلاین اقتصاد می‌شوم که قبل از ورودم به سنگاپور باید خوانده باشم و دقیقا یک روز بعد از رسیدنم به سنگاپور باید امتحانش را بدهم. دوست دارم که قدم اول را محکم بردارم و توی آزمون اول قوی باشم. اما وقت کم است. دو بار پلیس+۱۰ رفته‌ام. جواب سربالا بهم دادند که می‌آید و باید پست تحویل بدهد و این‌ها. اعصابم را خرد کرده‌اند. هفته‌ی دیگر نیستم ایران. باید یک ماهه می‌فرستادند یا یک کد پیگیری‌ای چیزی به من می‌دادند. گفتند نمی‌خواهد. می‌آید. زر می‌زنند. ترسم این است آن دکتر گواهینامه‌ی توی ستارخان اوسکول‌بازی در آورده باشد تایید پزشکی نداده باشد. چون آن روز که رفته بودم می‌گفت اینترنتم قطع است و بعدا تاییدیه را می‌فرستم. نمی‌رسم بروم دوباره پیشش. آدم کلاشی بود. دکترهای گواهینامه که دکتر نیستند. یک معاینه چشم الکی کرد و گفت ۱۶۰ تومن می‌شود. از حالت پولکی بودنش و لاتی صحبت کردنش آن روز متنفر شده بودم. دلم می‌خواهد بروم دم آخری یک دعوا مرافعه کنم بگویم مرتیکه، چرا اوسکول می‌کنی؟ مگه من علافم؟ مگه من بیکارم؟ بعد او هم بگوید اصلا نمی‌گذارم تو گواهینامه بگیری. به سرهنگ نیروی انتظامی توهین کرده‌ای. من هم بگویم برو گم شو، با این طرز کار کردنت که ایران را تبدیل به گه‌دانی کرده‌ای. کندی فرآیندها حالم را به هم می‌زند و می‌گویم باید رفت. برای دسترسی به تمام سایت‌های دانشگاه (ایمیل دانشگاهی، دوره‌ی آنلاین اقتصاد، نشست‌های آنلاین، سایت مربوط به آموزش، سایت مربوط به خوابگاه، سایت مربوط به امور دانشجویی و…) باید با فیلترشکن وصل شوم. فیلترشکن سرعتم را می‌آورد پایین. پیش خودم می‌گویم رقابت نابرابری است. آن بابایی که الان توی هند نشسته احتمالا یک سوم زمانی را که من برای تماشا و حل تکالیف دوره‌ی آنلاین صرف کرده‌ام، برای این کار گذاشته و اعصابش هم مثل من خرد نیست. اعصاب‌خردی‌ها بهم می‌گویند که هر زمان که بروی مناسب است.

اما بعد یکهو چند نفر پیام می‌دهند در مورد وضعیت مهاجران در ایران و این‌که چه باید کرد. آدم‌هایی که اصلا فکرش را نمی‌کردم. چند سال پیش وقتی می‌خواستم حرف بزنم و مطلب بنویسم باید کلی آویزان می‌شدم و وقت جلسه می‌گرفتم و پیام می‌دادم و زنگ می‌زدم. حالا دیگر خودشان زنگ می‌زنند بی‌آن‌که من پیامی داده باشم. ازم مشورت می‌خواهند. ازم مطلب می‌خواهند. ارجاع می‌دهم به بقیه. بقیه‌ای که حالا مطمئنم فراتر و بهتر از من نیستند. می‌گویم نمی‌رسم. واقعا هم نمی‌رسم. وقت می‌خواهد. تمرکز می‌خواهد. به خودم می‌گویم چرا الان آخر؟ این همه سال من این جا بودم و خواندم و نوشتم کمتر سراغم آمدید… عدل الان آخر؟ شک می‌افتم که شاید زمان مناسبی نیست برای رفتنم. الان که کار و بار بیشتر شده… الان که فکر و تجربه بیشتر نیاز است… الان که دیگر وقت درس خواندن نیست… شک می‌افتم.

اصلا من قرار بود در ساحل آرامش پهلو بگیرم. من یک قایق چوبی کوچک بودم که برای خودم توی رودخانه شناور بودم و چند تا ماهی رودخانه‌ای صید می‌کردم. هر از چند گاهی بقیه انگولکم می‌کردند و با نوک قایق‌شان سعی می‌کردند قایقم را سوراخ کنند. اما به هر حالا جریان وسط رودخانه آرام بود و می‌توانستم حرکت کنم. ماهی زیاد نبود. ماهی‌های رودخانه‌ای هم باکیفیت و خوشمزه نبودند. اما به هر حال عمری به این طریق گذراندم. الان وقت در ساحل آرامش پهلو گرفتن و یار را در آغوش گرفتن بود اصلا. محض تفریح نهایت با هم سوار قایق شویم برویم وسط رودخانه چند تا ماهی صید کنیم و دوباره برگردیم به ساحل امن و آرامش مثلا. به جای پهلو گرفتن، قایق چوبی را ول داده‌ام برود توی اقیانوس. قایق‌های دیگر اذیتم می‌کردند. درست است. به خاطر قایق‌های دیگر گفته‌ام بروم جایی بزرگ‌تر… دارم می‌روم توی اقیانوس. این موج‌های سهمگین نزنند بدنه‌ی قایقم را در هم بکوبند… نهنگی کوسه‌ای چیزی من و قایقم را با هم نخورد… من یونس پیامبر نیستم که بتوانم توی شکم نهنگ زندگی کنم‌ها. اصلا من تور ماهی‌گیری دارم که ماهی اقیانوسی شکار کنم؟! کجا دارم می‌روم برای خودم، تنها تنها؟

دوباره یک ساعت بعدش به این نتیجه می‌رسم که کار خوبی می‌کنم. یک ساعت بعدترش می‌گویم عجب غلطی کردم‌ها. همین نوسان مسخره باعث می‌شود خیلی از کارهایی را که باید بکنم نکنم. نمی‌رسم. زمان از بخار شدن هم چیزی فراتر می‌رود. آماده نیستم. دارم بدون آمادگی می‌روم. باید خیلی آمادگی‌ها را کسب می‌کردم. اما نکرده‌ام. نرسیدم. نشده…

ماشینم را فروختم. این هم ناگهانی شده. فکر می‌کردم یک سفر دیگر هم باهاش می‌روم و بعد می‌دهم برود. اما سفر آخر ممکن نشد. زمان زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم می‌گذرد. رفتم وسایلم را از توی ماشین برداشتم که تحویلش بدهم برود. یک لحظه احساس از دست دادن همه چیز ناراحتم کرد. حالا که دارم چیزهایم را از دست می‌دهم قرار است چه چیزهایی به دست بیاورم؟ نمی‌دانستم. ماشین بدی نبود. یعنی آن قدر که ملت در مورد یک ماشین چینی بد و بیراه می‌گویند نبود. ماشین هیجان‌انگیزی نبود. آن قدر متوسط بود که آخرش هم مجاب نشدم که برایش اسم بگذارم. با توجه به بدنه سفید و سقف سیاه و اصالتا چینی بودنش مجاب شدم که اسمش را بگذارم ین‌یانگ. اما باهاش آن قدر عیاق نشدم که بگویم خب اسم تو این است. بی‌نام ماند. اگر باهاش رفیق می‌شدم احتمالا روی داشبوردش یک ماشین اسباب‌بازی می‌گذاشتم. من با کیومیزو خیلی بیشتر حال می‌کردم. چون چند تا شاخصه‌ی خیلی خوب داشت و البته که چند تا ضعف بزرگ. ام وی ام ایکس ۲۲ اصلا هیجان‌انگیز نبود. از هر لحاظ ماشین متوسطی بود. شتاب‌گیری نداشت که هیجان‌انگیز باشد. فرمان‌پذیری‌اش خفن نبود که پیچ واپیچ جاده‌ها رو تند و تیز برود. اما از آن طرف هم بی‌آزار بود. خراب نشد. نقص الکی نداشت. می‌شد بهش اطمینان کرد که اگر آرام بروی تو را بی‌دردسر به مقصد برساند. وقتی وسایلم را از توی ماشین برداشتم به خودم گفتم عه چه قدر کم وسیله توی ماشین داشتم. توی ماشین‌های قبلی‌ام همیشه چادر و وسایل شب‌مانی و آشپزی و آب و خورد و خوراک داشتم. جوری بودم که هر لحظه تصمیم بگیرم ماشین آماده‌ی جاده بود. اما در دو سال اخیر گویا اصلا به فکر سفر نبودم. حتی توی داشبورد هم وسیله‌ی خاصی نداشتم. نرفتم. ماشین را شخصی نکردم. یادم آمد که اصلا ماشین را خریدم که سرمایه‌ام حفظ شود و آماده‌ی همین روزها بودم. ماشین را برای سفر نخریده بودم. باهاش جای خاصی هم نرفتم. حس بدی بهم دست داد. انگار که سرمایه را حرام کرده‌ام. ماشینی که باهاش مسافرت نروی حرامش کرده‌ای دیگر. همه‌ی جاده‌هایی که باهاش رفتم تکراری بود. ماشین‌ها البته درکی از جاده‌های تکراری و غیرتکراری ندارند. اما من انگار ذهنم بسته شده بود. همان دو سال پیش که دیگر بی‌خیال جاده‌های جدید شدم انگار همه چیز تمام شده بود…

لحظاتی هستند که به خودم می‌گویم ای کاش همین الان وقت رفتن فرا برسد و دیگر حتی چند ساعت آینده هم نباشم و لحظاتی هستند که به خودم می‌گویم اه، ای کاش چند ماه دیگر هم می‌شد صبر کنم و ای کاش این روزها بیشتر کش می‌آمدند… می‌‌گویند سنگاپور یک کشور استوایی است که آب و هوایش همیشه شبیه تابستان شمال ایران است. از بیرون که به خودم نگاه می‌کنم حس می‌کنم یک تناسب شانسکی جالبی به وجود آمده. من وارد دوره‌ی تابستان زندگی‌ام شده‌ام و دارم می‌روم به کشوری که همیشه تابستان است! این‌جوری‌ها دیگر…

  • پیمان ..

ارائه‌ام در مورد تحصیل کودکان مهاجر در ایران در خانه‌ی اندیشمندان علوم انسانی، آخرین ارائه‌ی عمومی من در ایران تا اطلاع ثانوی بود. این را پیش از جلسه هم می‌دانستم. دوست داشتم دوستانم هم بیایند. اما انتظاری نداشتم. خب، این مباحث را چندین و چند بار ارائه کرده‌ام و حرف‌هایم تکراری است. کسی هم از دوستانم نیامد راستش. خود بچه‌های دیاران هم کسی نیامد. اما جلسه‌ی خوبی بود. آدم‌های توی جلسه جدید بودند و متنوع. یکی استاد دانشگاه بود، یکی مهندس فارغ‌التحصیل سال‌های دور دانشکده فنی بود که ایام بازنشستگی خودش را سرگرم کودکان مهاجر در اطراف تهران کرده بود، چند تا دانشجو هم بودند که پایان‌نامه‌شان را حول این موضوع تعیین کرده بودند. نادر موسوی هم که دیگر سخنران نشست بود و دیدنش همیشه به من انرژی می‌دهد. دبیر نشست آقای دکتر صادقی از اساتید دانشگاه علامه طباطبایی بود که در زمینه‌ی برنامه‌ریزی محتوای درسی تخصص داشت. من را از اینترنت پیدا کرده بود و ازم دعوت کرده بود که بیایم و آخرین یافته‌هایم را ارائه بدهم. ازش متشکر بودم راستش. توی اساتید دانشگاهی ایران ازین غرورهای مسخره زیاد دیده‌ام که تا طرف‌شان از نظر مدرک هم‌رده نباشد او را به رسمیت نمی‌شناسند و اصلا لایق هم‌صحبتی نمی‌بینند. حتی برایم پیش آمده که خانم استاد به همین دلیل دعوتم برای ارائه‌ی کارهای علمی‌اش را نپذیرفته و ترجیح داده کارهایش توی کاغذپاره‌ها محبوس بمانند تا این‌که بهانه‌ی گفت‌وگو شوند. اما خب دکتر صادقی این‌طور نبود.

آخر آن ارائه یک جمله گفتم که حقیقتا بهش اعتقاد دارم و به نظرم می‌‌شود آن را جزء جمله‌قصارهای خودم بدانم: مهاجران سنگ محک نظام اداری هر کشورند. اگر مهاجران غیربومی یک کشور در یک سیستم با مشکلات متعددی روبه‌رو می‌شوند، آن سیستم مریض است و اگر سیستمی کارآمد باشد مهاجران معمولا با مشکلات کمتری روبه‌رو می‌شوند. اصل گزاره راستش طی تجربه‌ی سالیان به ذهنم رسیده بود و نیز یکی از ارائه‌های دکتر میدری که در آن برگشته بود گفته بود اگر می‌خواهید ببینید یک سیستم چه‌قدر کارآمد است نگاه کنید که با فرودست‌ترین خدمت‌گیرندگانش چطور رفتار می‌کند. مثالش معلولان و طراحی شهری بود. می‌گفت برای تشخیص کارآمدی طراحی یک شهر نیاز نیست به معماری و زیبایی و هزار شاخص دیگر مراجعه کنیم. به معلولان در آن شهر نگاه کنیم. اگر می‌توانند زیست عادی در آن شهر داشته باشند مطمئنا آن شهر برای آدم‌های عادی هم جای خوبی خواهد بود و بالعکس.

چرا یاد آن جمله در آن ارائه‌ام افتادم؟ هیچی. این چند ماهه یکی از چهارچوب‌بندی‌هایی که علیه مهاجران در ایران خیلی پرتکرار بوده بحث استفاده‌ی مجانی آنان از یارانه‌های پنهان و به خصوص یارانه‌های انرژی بوده. در نگاه اول چهارچوب‌بندی درستی است. به خصوص مهاجرانی که بدون مدرک به ایران آمده‌اند و اصولا هیچ مالیاتی به جز مالیات بر ارزش افزوده‌ی موجود در کالاهای مصرفی را پرداخت نمی‌کنند. اما یک خرده که بزرگ‌تر نگاه می‌کنی می‌بینی این مهاجران دارند ناخواسته یک مشکل بزرگ اقتصاد و جامعه‌ی ایران به خودمان نشان می‌دهند: نظام تخصیص یارانه.

بله، بنزین ۱۵۰۰ تومانی یعنی یک یارانه‌ی بزرگ که دارد از جیب ایرانیان می‌رود و تمام افراد ساکن در ایران از آن بهره‌مند هستند: چه ایرانی‌هایی که این‌جا سرزمین‌شان است، چه مهاجران افغانستانی و حتی توریست‌های اروپایی و جاهای دیگه‌ی دنیا که پاداش بی‌توجهی‌شان به رسانه‌ها برای سفر به ایران را می‌گیرند و خیلی مفت و تقریبا مجانی ایران را می‌گردند. اما این یارانه‌ی بزرگ آیا به افراد مستحق می‌رسد؟ خیر. بیشترین استفاده از بنزین ۱۵۰۰ تومانی را آن بابای پولداری می‌کند که تویوتا لندکروزش چند برابر قیمت جهانی است و اگر در هر کشوری به غیر از ایران حضور می‌داشت به واسطه‌ی ثروت افسانه‌ایش باید هزاران دلار مالیات پرداخت می‌کرد و مطمئنا اگر ازش بپرسی که چرا مهاجرت نمی‌کنی برمی‌گردد می‌گوید هیچ جای دنیا ایران نمی‌شود. در ایران نه تنها نیازی به پرداخت مالیات آن‌چنانی ندارد بلکه دریافت‌کننده‌ی یارانه هم هست. در ایران تعداد زیادی از خانواده‌ها ماشین ندارند. اما یارانه‌ی بنزین ۱۵۰۰ تومانی از جیب آن‌ها دزدیده می‌شود و به جیب پنج درصد پولداری که ماشین‌های آن‌چنانی و لوکس دارند واریز می‌شود. بله. تعداد مهاجران افغانستانی زیاد است و میزان استفاده‌شان از یارانه هم بسیار. اما داستان شکاف طبقاتی در ایران است. میزان مصرف پنج درصد اول جامعه‌ی ایران اصلا با ۹۵ درصد مابقی جامعه‌ی ایران به علاوه‌ی مهاجران افغانستانی قابل مقایسه نیست. اما آیا کسی اعتراض می‌کند؟ نه. چون آن ۵ درصد پولدار رسانه را دارد و اتفاقا یکی از ذینفعان موضوع وضعیت فعلی افغانستانی‌ها هم هست: به هر حال برج‌ها و قصرها را باید کارگرهای ارزان و کاری افغانستانی بسازند دیگر. از قضا، آن ۵ درصد با هر نوع تغییر و تحولی در هر زمینه‌ای هم مخالف هستند و می‌توانند هم مخالفت‌شان را به جایی برسانند. داستان یک جای دیگری مشکل دارد. اما ما یادمان رفته. حضور مهاجران باعث می‌شود که خراب بودن وضعیت یادآوری شود. اگر تخصیص یارانه به صورت فردمحور بود و یارانه مثل هوا در کشور رها نمی‌شد الان در مورد مهاجر بدون مدرک و کسی که ایرانی نیست این قدر حرص نمی‌خوردیم. اما خب، راه حل درست و ریشه‌ای همیشه سخت است و راه‌حل دم دستی این است که بزنیم توی سر کسی که مشکل را به‌مان یادآوری کرده.

  • پیمان ..