بازنده
خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریشهایم وقتی کوتاهشان نمیکنم بهم ثابت میکند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکلهشان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم میدانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکستهای نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیتهایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتنشان میبودم و هستم و البته میدانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...
شهریور ماه برنامهی رکابزدنم را منظمتر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحلهی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبحها که بیدار میشوم ذهنم از تلخی وقایع و تهنشین افکاری که در خواب هم رهایم نمیکنند گس است. آرام آرام رکاب میزنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول میکشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمنها رکاب میزنم. بیحس، بیلبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبحها من را از درونم میخورد این است: چرا من همیشه سمت شکستخوردهی ماجرا هستم؟ این سوال از بیپولی شروع شده. اینکه چرا ول نمیکنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آیندهام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ اینکه چرا من همیشه در سمتی ایستادهام که انگار شکستخورده است، بیرونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی میکنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد میکند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق میزند؟ بعد به رانتهایی که آدمهای مختلف دارند فکر میکنم و محرومیتی که از رانتها نصیبم شده حتی اگر کتبسته تنم را روحم را بفروشم (من برای خودم یک پا مفیستو هستم اصلا!)... آره. همچه فکرهایی همینجور وول میخورند و وول میخورند تا یکهو میبینم که سربالایی اول نفسم درآمده و افزایش ضربان قلب چیزی را درونم آزاد میکند. این اتفاق را این ماهها بیشتر غنیمت میشمارم. سریع درمییابمش و یک «ک؟ص ام٫ک» نثار همگانی که باعث و بانی این سوالات هستند میکنم و تیز رکاب میزنم و سعی میکنم لذت ببرم، جوری لذت میبرم که آخر شب وقتی شهروز از روزی که سپری کردهام میپرسد میگویم بهترین قسمت روزم همین دوچرخهسواری است و او هم میگوید سفت بچسبش که همان را هم هر کسی درنمیتواند یابد.
شهریور ماهی بود که خیلی از درختهای قدیمی سرخهحصار را بریدند. هر روز صبح مرحله به مرحله بریده شدن درختهای با عمر بیش از ۵۰ سال و کچل و کچلتر شدن سرخهحصار را میدیدم. مسافتی به طول ۶ کیلومتر تقریبا عاری از درخت شد یکباره. مشابه این اتفاق در خیلی عرصههای دیگر زندگی این چند ماه هم برایم در مقیاسهای گوناگون افتاده. از خشک شدن تمام گلهای دفتر تا خشک شدن درخت انجیر دوستداشتنی حیاط خانهمان. هر کدام اینها را میبینم ته گوشم این جمله دلنگ دلنگ میکند که خداوند به زبان نشانهها صحبت میکند و غم به دلم مینشیند.
هر روز صبح میدیدم که یک گروه چوببر با ماشینهای پلاک ایران ۷۲ آمدهاند، وسط جنگل خیمه زدهاند، ده دوازده تا قاطر دارند و یک چادر بزرگ و چند تا نیسان آبی، روزها درختها را میبرند صاف و صوف میکنند، با قاطر میآورند کنار جاده و سوار نیسانهای آبی میکنند و د فرار. هر ده متر هم پلاکارد زدهاند که آفت سوسک درختخوار به جان این درختها افتاده است و این قطع درختان با مجوز سازمان محیط زیست دارد صورت میگیرد و از همکاری شما شهروندان محترم متشکریم. هنوز هم باور نمیشود که سوسک درختخوار به این وسعت حمله کرده باشد. اگر سوسک درختخوار بوده چرا زودتر جلویش را نگرفتهاند... بحث پول نیست؟ چوب گران است، حضرات هم که این روزها از فروش هیچ چیزی حتی طبیعت (مادر همهی ما) ابایی ندارد... باری... کاری نمیتوانستم بکنم. رکاب میزدم و گاه گاه از نابودی روزانهی جنگل عکس میگرفتم. البته که بلافاصله شروع کردهاند به کاشتن نهال به جای درختهای قطعشده. اما با توجه به خشکی هوا و اینکه اکثر درختهای قطعشده در کنار اتوبان شهید یاسینی بودهاند چشمم آب نمیخورد دیگر آن تکهی سرخهحصار دوباره جنگل شود. یعنی حداقل میدانم که به عمر من قد نمیدهد.
عصری صحبت قطع شدن درختان سرخهحصار شده بود. مامانم برگشت گفت: «همایون میگه چوب درختهاش خیلی خوبن». همایون شوهر دختر همسایهمان است. دختر همسایهمان هم کسی است که ۷-۸ سال پیش همه اصرار میکردند به عقد من دربیاید. من طفره رفته بودم و نپذیرفته بودم. حالا یک بچه دارند و در این عرصه هم هر چند خودم نپذیرم و قبول نداشته باشم به هر حال از جانب بیرونی جزء لوزرها به شمار میروم.
گفتم: «از کجا میگه؟»
گفت: «میگه آتیش که میزنی اصلا دود نمیکنه، زغالش هم خیلی موندگاره. چوبش پرمغزه».
گفتم: «از کجا فهمیده؟»
گفت: «هیچی. هفتهی پیش جمعه با ماشین رفته صندوق ماشینشو پر کرده آورده انبار کرده که برای جوجه و کباب و اینا چوب داشته باشن. امروز هم رفته یه صندوق دیگه ماشینشو پر کرده آورده. اینا درختارو قطع کردن هنوز شاخهها رو جمع نکردن. تو هم هر روز میریها... روز دو تا شاخه برمیداشتی میذاشتی رو ترکبند دوچرخهت میاوردی کلی میشدها».
چیزی نگفتم. باز هم فهمیدم که چرا همیشه سمت شکستخوردهی ماجرا میایستم....
- ۳ نظر
- ۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۱
- ۱۷۲ نمایش