من مرد تنهای شبم!
خیلی وقت بود دانشگاه نرفته بودم. خلوت بود. حس خوبی می داد. یک جور حس امنیت و خوشی و جدی نبودن. جدن نبودن نه. حس مسخره نبودن درست تر است. حس این که تلاش ها بیهوده نیستند. وقتی 6 روز هفته را می روی سر کار و پلشتی ها را می بینی حس می کنی هیچ چیزی برای تلاش کردن وجود ندارد. حس می کنی همه چیز مسخره است. دانشگاه همچه حسی به آدم نمی دهد. شاید درست ترش این است که بگویم شریف همچه حسی به تو نمی دهد. حرمت نامش باعث می شود تو فکر کنی تلاش هایت روزی به ثمر می نشیند. ولی سر کار که می روی این حس از تو گرفته می شود. آدم هایی که حقوق سر ماه شان 2 رقمی است تو را به چشم یک مزاحم نگاه می کنند(چون پاچه خواری نمی کنی) و حوصله ات را نخواهند داشت. تو هیچ ارزشی نداری و آن ها هم ابایی ندارند که سرکوبت کنند. تمام آرمان آدم، تمام سعی و تلاش و سگدو زدن می شود این که حس امید را از تو نگیرند. سعی می کنی امید را مثل یک گنجینه حفظ کنی و امیدوار بودن گاهی سخت ترین کار دنیا می شود.
خوابم می آمد. محمد کمی دیر کرده بود. کوله ام را گذاشتم روی نیمکت لوپ جلوی کتابخانه مرکزی و بی خیال دنیا دراز کشیدم و خوابیدم. واقعا خوابیدم. برایم مهم نبود که کی از کنارم رد می شود. خش خش قدم های گذرا را می شنیدم. اما آرامش عجیبی داشتم. آن طرف تر آبپاش فشاری فش فش می کرد و روی چمن ها آب می پاشید. هر از چند گاهی بادی با لختی و سنگینی از میان آب پاش عبور می کرد و خنکایش را به من می رساند. هیچ وقت به این راحتی توی حیاط دانشگاه نخوابیده بودم. 15 دقیقه ای خوابیدم و بعد محمد آمد بیدارم کرد که بیا برویم سر پروژه ی درسی.
حس می کردم به بخشی از یک آرزوی بزرگ رسیده ام.
از راننده کامیون ها و راننده تریلی ها چند تا چیز را یاد گرفته ام. از رفتار و منش شان.
یکی شان برای بچگی من است. روزی که همراه بابام رفته بودم سر کارش. آن جا یک پیرمرد خیلی کوچک بود که عصا داشت. از شدت پیری تقریبا هم قد من کوچولو شده بود. باید با تریلی یک باری را می بردند یک جایی. بابام هم باید با ماشین خودش از پی تریلی می رفت. راننده ی تریلی همان پیرمرد کوچولو بود. ماک قرمزی که از تمیزی برق می زد. من دیدم که او به سختی و با هزار زور و زحمت از تریلی رفت بالا و جاگیر شد. بعد تریلی را روشن کرد و ما را در مهی سیاه از دود جا گذاشت. تیز و سریع حرکت کرد. بی این که کسی بهش فرمان بدهد و راهنمایی اش کند دنده عقب گرفت و از حیاط کارخانه بیرون آمد و بعد به سرعت حرکت کرد. من فقط دود غلیظ اگزوزش را می دیدم که پی در پی گم می شد و پیدا می شد. تا من و بابام سوار ماشین شویم و دنبالش برویم او مسافت زیادی را با سرعت هر چه تمام تر رفته بود و توی جاده نقطه شده بود.
آن پیرمرد هنوز هم اسطوره ی من است. کسی که رنجور و ضعیف بود. ولی وقتی نشست پشت فرمان تریلی خودش، کسی به گرد پایش نمی رسید. رنجور و ضعیف بود، به نظر می آمد که هیچ کاری نمی تواند بکند، ولی وقتی نشست پشت فرمان تریلی خودش، تیز و جلدترین آدم بود. توی کار خودش اوستا بود. مهم این بود که از پله های تریلی اش بالا برود و بنشیند پشت فرمان. وقتی فرمان تریلی خودش را توی دست گرفت تمام بود. خیلی مهم است که آدم تریلی خودش را داشته باشد و خیلی مهم است که آدم بلد باشد که تریلی خودش را به حرفه ای ترین شکل ممکن براند...
یکی دیگرشان برای راننده های کنار جاده است. آن ها که یکهو خسته می شوند. آرام آرام می کشند کنار. بعد می روند زیر کفی تریلی شان. زیلو را پهن می کنند. و بی خیال دنیا و مافیها خواب می روند. انگار نه انگار که کنار جاده است و ماشین ها رد می شوند و صداها اذیت می کنند و آدم ها نگاه می کنند و... هیچ چیزی مهم نیست. مهم همان تکه سایه ی زیر کفی تریلی است و زیلویی که رویش دراز کشیده اند. دست شان را روی شکم قفل می کنند و خر و پف شان هوا می رود. ساعتی کنار جاده می خوابند و دوباره سر حال می شوند و د برو که رفتیم...
صبح وقتی توی حیاط دانشگاه خواب رفته بودم یک لحظه دیدم شبیه همان راننده ها شده ام. انگار برایم هیچ چیزی مهم نیست.
خسته ام. باید بخوابم. می خوابم...
- ۷ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
- ۱۰۲۶ نمایش