گشادی
ای کاش من هم.
- ۵ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۰۳
- ۱۱ نمایش
برتولت برشت در نمایشنامه "محاکمه گالیله" مکالمهیی دارد به یادماندنی: زمانی که گالیله در دادگاه از پا درمیآید و تسلیم میشود و به خطای ناکرده اعتراف میکند یکی از حاضران در دادگاه درهمشکسته و بسیار افسرده میگوید:بیچاره ملتی که قهرمان ندارد. و گالیله میشنود و دلمرده پاسخ میدهد: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.
و یکی از سوالهای این روزهای من از دل همین مکالمه برمیآید. آیا ملت ما به قهرمان احتیاج دارد؟سوالیست که برایم حکم معیار را پیدا کرده. آیا کارد به استخوان ملت ایران رسیده؟ آیا وضع آن قدر برایشان تنگ آمده که خود را محتاج یک قهرمان ببینند؟ یا نه...اوضاع آن قدر خوب هست که نیازی به قهرمان نباشد...
%%%
مناظرهی انتخاباتی که میگویند من یاد انتخابات ریاستجمهوری فرانسه میافتم که سارکوزی با یک خانمی که اسمش یادم نیست تو دور آخر با هم مبارزه میکردند و راند آخر مبارزهشان هم مناظرهی زنده در تلویزیون بود. و آنها رودرروی هم نشسته بودند تو چشم هم نگاه میکردند و سوال و جواب و دعوامرافعه.
پوستر مناظرهی انتخاباتی را شنبه دیده بودم. برگزارکننده بسیج دانشکدهی علوم بود. و مناظره قرار بود بین علی نادری مسئول شاخهی دانشجویی ستادتبلیغات احمدینژاد و وقفی نامی که مسئول شاخهی دانشجویی ستاد تبلیغات موسوی بود و کارشناسی ارشد عمران شریف در بگیرد.
مکان: تالار شهید دهشور دانشکدهی علوم. زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 15:30.
اما یکشنبه روز وقتی رفتیم توی سالن صندلیهای مناظره کنندگان را در کنار هم روبه جمعیت دیدیم...
%%%
نادری بود که اول کار آمد روی سن. خودش تنهایی آمد. ما منتظر وقفی بودیم. اما خبری ازش نبود. نادری شروع کرد به صحبت کردن. مشخص است از چه. حامی احمدینژاد بود، وکیلمدافع احمدینژاد بود باید هم از معجزهی هزارهی سوم سخن میراند...و ما منتظر که چه طور جلسهای که اسمش مناظره بود دارد به سخنرانی تبدیل میشود...زمزمه از گوشه و کنار که چی شد پس مناظره؟!...صندلی کناری نادری بدجوری خالی بود که به یک باره پسری با تیشرت سبز و سر تاس فرزو چابک از گوشه آمد نشست روی صندلی خالی. حرف نزد. نادری را به ادامه حرفهایش دعوت کرد. در این حین دوتا از بچه های بسیج کاغذA1 آوردند چسباندند به سمت چپ سن. همهی حواسها رفت آن جا. نوشته بود که علیرغم دعوتمان آقای وقفی حاضر به آمدن نشدند و این اولین بار نیست که حامیان مهندس از مناظره سرباز میزنند و امیدواریم اصلاح شوند و این حرفها. که آمدن پسر سبزپوش... پسر سبزپوش هم رشتهای بود. مکانیکی. از بچههای ارشد، ورودی 82. ایمان ملکا نام. نادری به حرفهاش ادامه داد. به کنار گذاشتن برنامهی چهارم توسعه افتخار کرد. به خمیر کردن کلیهی برنامههای بیاساس چهارم مباهات کرد و دخترها و بعضی پسرها شروع کردند به کف زدن. آرایش بچههای توی سالن دهشور نظم مشخصی نداشت. نیمی از سالن دخترها بودند و نیمی دیگر پسرها. دخترها بیشتر چادری بودند و صدای کف زدن برای نادری و حرفهاش از آنها بیشتر بلند بود. پسرهای احمدی نژادی با پسرهای موسویایی درهم بودند...
توپ دست ملکا افتاد و رحم نکرد و جمله پشت جمله احمدینژاد را له کرد و دل خیلیها را خنک. گفت: همین برنامهی چهارم توسعه مگر به امضای رهبر نرسیده بود که شما اینطور آن را نادیده گرفتید؟ و نیمی از جمعیت دست و هورا. گفت: چرا آقای رییس جمهور تا آخر از کردان حمایت کرد؟ یکی از ته سالن پراند: چون مدرک نداشت و صدای خنده بلند شد. گفت: در طول انقلاب کدام وزیر به 160 میلیارد سرمایهی شخصی افتخار میکرد؟ آیا این است انقلاب مستضعفان؟ از ادبیات گفتاری احمدینژاد گفت(در مورد وزیرهاش از عباراتی چون گوششو میپیچونم استفاده میکند.) از انحلال سازمان مدیریت، مدیریت جهان به جای مدیریت ایران، زیاد شدن خرافات در این دولت، نامهنگاری به شرق و غرب عالم، رحیممشایی، تورم 25 درصد، توهین شدن به نام ایران به رییسجمهور جمهوری اسلامی ایران در ژنو و....که وقتش تمام شد و مجری بهش گفت و دوباره توپ افتاد دست نادری.
چیزی که در این مناظره حوصلهام را سر میبرد بعضی از حاضران بودند که زرتزرت برای هر جملهی نمایندهشان دست میزدند و نطقش را کور میکردند. و البته از این بدتر حین حرف زدن نمایندهی طرف مقابلشان رخ میداد...
نادری با این جملات شروع کرد که ایشان حرف جدیدی نزدهاند و بعد شروع کرد به تمسخر بیست سال خانهنشین بودن میرحسین و شعرکی هم من باب استهزا خواند:
مهنس است و شاد آمده/سی سال گذشته خندان آمده
مبارک است/معجزه ای ست که از احمدینژاد آمده
و صدای دست زدن بیشتر دخترها و بعضی پسرها و از آن طرف به جوش آمدن خون میرحسینیها دادوهوارشان که سوالها را جواب بده...سوال...سوال...گفت: در ژنو به رییسجمهور ایران توهین شد؟ چطور حالا ایشان رییسجمهور ایران شده؟ چرا تو امیرکبیر که به ایشان توهین شد رییسجمهور نبود؟ تو روزنامهها به ایشان توهین میکنید چیزی نیست...که در این حال پسر بنفش پوشی که بالای سرم ایستاده بود و روبان سبزش را به پیشانی بسته بود فریاد برآورد: کدوم روزنامه؟ و در طول جلسه هم از این فریادبرآوردنها، گلوپارهکردنها زیاد انجام داد و من خوش نداشتم. نمایندهاش آن بالا بود و اگر قرار بود که او جواب حرفهای مخالفش را بدهد باید او میرفت بالا. در ضمن نمیگذاشت که مخالفش حرفهاش را بزند، با گلوجردادنها و هتک پاره کردنهاش مناظره را کثیف میکرد و البته فقط او نبود.
نادری از تورم 25درصد گفت گفت این ذات برنامهی چهارم توسعه بود که گریبانگیر ما شد، از تورم 50درصد دولت هاشمی رفسنجانی گفت...در مورد قضیه کردان گیر داد به خود میرحسین که چهطور با مدرک ارشد معماری استاد راهنمای علوم سیاسی است؟...در مورد انحلال سازمان مدیریت گفت این تصمیم از زمان دولت رجایی بوده و عملی نشده و...
از ردیف سوم پلاکاردی بالا آمد که دریای خزر هم حق مسلم ماست.
نادری درمورد خرافات در دولت نهم گفت که این شما طرفداران میرحسین هستید که از اعتقادات مردم سواستفاده می کنید و روبانهای سبز...که چند نفر این بار فریاد برآوردند: هاله ی نور...هاله ی نور...
توپ تو زمین ملکا افتاد. از فرصتهای تاریخی دولت احمدینژاد گفت:گران شدن نفت، اصل44و زمینگیر شدن کشورهای متخاصم در کشورهایی چون عراق و افغانستان. به نادری گفت که شما از خودتان دفاع کنید، چی کار به دولتهای خاتمی و رفسنجانی دارید. گفت: قانونشکنی دولت احمدینژاد مثالزدنی است. در یک سال 2000 بار از قانون تخلف کرده...به رییس جدید سایپا اشاره کرد، به جوان و کم سواد و بی تجربه بودنش. از کارخانهی رنو گفت و سیکلی که یک نفر در این کارخانه پله پله طی میکند تا به ریاست برسد، ولی تو این دولت یک آدم سی ساله که هنوز دکترای مکانیک هم ندارد میشود رییس ....از دانشجویان ستارهدار گفت...و...
توپ تو زمین نادری: فرصتهای تاریخی چه جوری بهوجود آمد؟غیر از شجاعت دولت نهم؟!!
در مورد دانشجویان ستارهدار...این موضوعی بود که دولت نهم ازش پرده برداشت.(خندهی طرفدارانش)
توپ تو زمین ملکا: بله، دولت نهم خیلی جاها پرده برداشت و خیلی جاها کلاه گذاشت.
رکسانا صابری ...8سال به جرم جاسوسی برایش بریدند. بعد آزاد کردند.چرا؟ اگر جاسوس نبود چرا گرفتید؟ واگر جاسوس بود چرا از تهدیدها ترسیدید و به راحتی آزادش کردید؟
در زمان شهرداری آش میداد حالا سیب زمینی..(شعار بچه ها: مرگ بر سیب زمینی)...
و...
و...
و...
%%%
برمیگردم به همان محاکمهی گالیله. سوال دیگری که برایم به وجود میآید باز هم از دل آن است. بر فرض مثال که ملت ما آن قدر بیچاره شده که به قهرمان احتیاج دارد. مطمئنن چنین فرضی بر پایهی مردود بودن احمدینژاد استوار است. آیا در میان چهرههایی که هستند(میرحسین،کروبی،رضایی) سیمای یک قهرمان دیده میشود؟
%%%
میرحسین مردی نیست که ششدانگ قببولش داشته باشم. مردی نیست که به او ایمان داشته باشم. آن قدر که به خاطرش روبان سبز ببندم به مچ دستم و به عالم و آدم داد بزنم که من طرفدار میرحسینم...نه...نه عزیز...آن قدر پیر شدهام که به هیچکدام از مردان سیاست(هرچه قدر هم سید و آقا باشند) ایمان نداشته باشم. فقط میدانم که رضایی نه، کروبی نه، احمدی نژاد نه.
%%%
رهبر میگوید:سیاست من در قبال دولتهای برکار حمایت از آنهاست.
و من میگویم: سیاست من در قبال دولتهای برکار دید انتقادی به آنهاست...
بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبهای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبهای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانهای شد برای گپزدنمان. اما برای من همان غریبهآشنا بودن لذتبخش ماند.
%%%
کار مهدی بود. تنها کتابی که میخواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بینام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.
گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره میخوای سراغ اون پلید شوم بری؟
گفت: میخوام برم خوشخوان.
و رفتیم. فاصلهی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفتوآمد، البته نه به تراکم راهروهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری میکرد. و پدرش که در گرفتن کیسهی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع میکرد آبرویمان را بردی و خندهی بلند ما. بالاخره، غرفهی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا میکردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسندهی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجیزاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حالمان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسهی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهرهتان برایم آشناست.
گفتم: البته شاگرد شما نبودهام.
پرسید: کجا بودی؟
گفتم: شریعتی منطقه 4.
کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!
گفتم: بله. از کجا میشناسیدشان؟
گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟
و من نظریهی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.
- چه طور؟!
- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب میخوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟
با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)
بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانهی مدرسه میخواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.
بیسکوییت تعارفمان کرد و ما خوردیم و صحبتها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.
%%%
اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بودهام(که خودش خیلی گندهگوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسستهی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوقالعاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...
از آدمهایی که با سکوت و وقارشان به دیگران امکان خیالپردازی در مورد خودشان را میدهند خیلی خوشم میآید.
عمیقن به این رسیده بودم که هیچ چیز مهمی وجود ندارد. و این به من بیخیالی بیسابقهای بخشیده بود. پوچی نبود. از پوچی رسته بودم. به این رسیده بودم که پوچی وجود ندارد. "هیچ چیز نیست" وجود ندارد. همه چیز هست. اما، فقط هست. و هیچ کدام از آن هزاران چیزی که هستند مهم نیستند. خودم را ول داده بودم روی آن نیمکت و واله و رها نگاه میکردم. هیچ کدام از چیزهایی که میدیدم لبه نداشتند. لبهها مات بودند. انگار کسی منظرهی روبهرویم را با فتوشاپ ویرایش کرده بود و با ابزار Blur تیزی لبههای اشیاء را مات کرده بود.
کنار حوض دختری چهارزانو نشسته بود. یک دستش را ستون سرش کرده بود و با دست دیگرش با انگشت آب حوض را بهحرکت درمیآورد. همانطور زل زده بود به آب. کسی کاری به کارش نداشت. همه میرفتند و میآمدند.
ساختمان زردرنگ دانشکدهی فنی روبهرویم در پیشزمینهای از آسمان آبی قرار داشت و روبهرویم درختهای کاج بودند، حوض وسط محوطه بود و سمت راست یادبود شهدا. یادبود شهدا در گردوخاک کارگرانش فرورفته بود. کارگران با سنگتراش آن را شکل میدادند...پای راستم را روی پای چپم انداخته بودم و دست راستم روی زانوی راست و دست چپم روی کفش پای راستم بود. منظم و آهسته نفس میکشیدم...دلم میخواست بخوابم. تابهحال اینطوری احساس خواب نکرده بودم. همیشه برای خواب چشمهام خسته میشدند و بعد عین خرس به خواب میرفتم. یا اگر در مقابل خستگی چشمهام مقاومت میکردم سرم گنگ میشد و به خواب میرفتم. ولی این بار حس میکردم این بدنم اسن که میخواهد من را به خواب فرو ببرد. این سلولهای بدنم هستند که میخواهند من بخوابم. حس میکردم قلبم با تپش آرامش دارد من را خواب میکند...انگار قلبم هم درک کرده بود که هیچ چیز مهمی برای سگدوزدن، برای حرص و جوش و غصه خوردن وجود ندارد...چشمهام باز بود و زل زده بودم به پرچمهای درحال اهتزاز بالای دانشکده فنی: دو پرچم دانشگاه تهران و یک پرچم ایران در میان. چشمهام باز بود. دستهام درحال رخوت و شل شدن بودند که حامد گفت: خب، بریم؟!
به او نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و پابهپایش در سکوتی بیاهمیتانگارانه رفتم...
آره، رفیق. همه پسرها مثل یک جفت چشم میمانند. یک جفت چشم ضعیف. یک جفت چشم ضعیف که زور میزند دنیای دوروبرش را ببیند. اما ضعیف است، تار میبیند. درجهی تاریشان ممکن است متفاوت باشد، ولی همهشان تار میبینند. و دخترها و زنها مثل دماغ میمانند، مثل دماغها. همهی پسرها برای این که بتوانند خوب ببینند باید عینک بزنند. باید یک عینک جلوی آن جفت چشمهای پسری باشد تا بتوانند ببینند. شفاف و واضح ببینند. اما این عینک باید روی یک دماغ سوار شود. دماغی که باید بار سنگین آن عینک را یک عمر به دوش بکشد. باید سنگینی آن عینک را به دوش بکشد تا آقا دیدهور شود. بعضی از دماغها کوچکند و قلمی و بلهباریک و بعضیهاشان گنده و پک و پهن و قناس. ولی همهشان دماغند، دماغ.
%%%
ظلم نیست؟ سرنوشت محتوم عینکبهدوششدن دماغها ظلم نیست؟ رفیق، که چی شود؟ عینک بزنی دنیا را واضح و روشن ببینی که چی شود؟ عینک میزنی که دماغهای دیگران را خوب و قشنگ ببینی، نه؟ لامذهب هرچه خوبتر میبینی تشنهتر میشوی، نه؟
رفیق، میخواهم صدسال سیاه واضح و روشن نبینی. صدسال سیاه همه چیز را تار و ناواضح ببینی. مگر چی میخواهی ببینی که باید عینک بزنی؟! مگر با همین کورمال کورمال دیدن چیزی دستگیرت شده که بخواهد با واضح دیدن دستگیرت شود؟
بدون دماغ هم میشود نفس کشید، نه؟ بدون دماغها ظلم هم نمیکنند، نه؟!!!
زنیکهی توی رادیو دارد روزم را مگسی میکند. با آن صبح به خیرگفتنهای مثلن پرانرژی و خندههای مستانهاش صبحم را به گه کشیده. سرم به دوار افتاده. میخواهم بالا بیاورم. موبایل لعنتیام شارژ ندارد که باهاش آهنگ گوش بدهم. تا خود غروب هم باید دوام بیاورد. مجبورم صدای این زنیکه را به جان بشنوم. انگار یکی دارد نوازشهای آن چنانیش میکند که این طور میخندد...آسمان گهمرغی است. نور فلوئورسنتی چراغهای اتوبوس رو آدمهای خاکستریش میریزد. آن وسطهای اتوبوس انگار تاریک است و بیرون هم همه چیز قهوهای شده است. کاپشن نپوشیدهام. قدبازی درآوردهام. میخواستم بگویم خیلی جوانم. میخواستم بگویم از این هوا و سرما و باران هیچ باکیم نیست...از خانه که زدم بیرون باد تو گوشم سیلی زد و سرماش را تو تنم انداخت. محل نکردم. لج کردم. برای اینکه به آسمان لعنتی بگویم از بارانت هیچ ترسی ندارم تاکسی سوار نشدم. حال و حوصلهی قدم زدن زیر باران را نداشتم. فقط میخواستم به آسمان ثابت کنم که از بارانش و از خیس شدن هیچ ترسی ندارم.تمام راه تا سهراه تهرانپارس را پیاده رفتم. دلیم دلیم رفتم. بیست دقیقه طول کشید و تو این بیست دقیقه ابرها لحظه به لحظه کبودتر شدند. . اما نترکیدند. همین که پا به اتوبوس گذاشتم ترکیدند. اول آسمان غرمبه شد. من نشستم رو همین صندلی کنار پنجره. بعد ابرها انگار که یبوست داشته باشند و اول چند قطره خون ازشان برود، قطرههای کثیف و گلی باران را به شیشههای پنجره شتک زدند. من داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم. به خودم میگفتم: الان باید یاد یک چیزهایی بیفتی. یاد یک سری خاطرات نوستالژیک بارانی. ولی یاد هیچ چیزی نیفتادم.
بیرون پر از آدم بود. مرد و زن و دختر. دخترهای خوشگل و ژیگول. دخترهی ماچه الاغ کلاسورش را سایهبان صورتش کرده بود که باران نزند به صورتش. یک پا عروسک بود برا خودش. یعنی خودش را عروسک نموده بود. عین سگ میترسید آب روغن صورتش قاطی شود. زور زدم نگاهش نکنم. به مردها نگاه کردم. به آسفالت خیابان نگاه کردم که باران خردخرد خیسش می کرد. به راهروی اتوبوس نگاه کردم که نور فلوئورسنتی مهتابیها سردش کرده بودند. احساس سرما کردم. به همان بیرون نگاه کردم. چشمم افتاد به یک دختر دیگر. زور زدم پیش از آن که خوشگلیاش تو ذهنم ثبت شود به چیز دیگری نگاه کنم. سرم بدتر به دوار افتاد. یادم آمد تا خود انقلاب و بعد تا خود غروب باید با خودم از این کشتیها بگیرم... بعد یادم آمد که ابرها به محض اینکه من سوار اتوبوس شدم شروع به باریدن کردند. تو دلم یک نموره حال کردم. از قدبازی ام هم خوشم آمد. به خودم گفتم: آسمون ازم گرخید، جرئتشو نداشت حالمو بگیره...بعد خواستم بگویم: خدا منو دوست داره...اما زنیکهی توی رادیو مگر میگذارد؟ دلم میخواهد خرخرهاش را بجوم. اما هیچ کاری نمیتوانم بکنم. و این بیقرارم میکند. دستهام به پرکش میافتند. یاد تمام کلاسهای درسی که میخواستم ازشان فرار کنم بزنم از کلاس بیرون اما مجبور بودم بنشینم پشت نیمکت تو ذهنم زنده میشود. و دستهام بی قرارتر از هر عضو بدنم میشوند...دستهام را به هم میمالم. دستهام داغند. شاید تب دارم... اما داغیشان به نظر خودم بیشتر به خاطر این است که میخواهند یک کاری کنند. ولی هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
زنک خفه میشود و نوای یک آهنگ آبدوغخیاری تو اتوبوس میپیچد. از همینها که ناله میکنند صبحبهخیرایران و زرت زرت ایران من ایران من میکنند... یادم میکشد به آن روزهایی که چهقدر برایم چرت و پرت نگفتن و چرندوپرند نشنیدن مهم شده بودند. روزهایی که درجهی خلوص روز را میسنجیدم و برایم اهمیت داشت که چی میشنوم و چی میگویم...روزهایی که زجرناک بودند. هم حالم از خودمم به هم میخورد هم از دیگران. نوجوانی بود، آره، نوجوانی. دورهای که چرت و پرت گفتن اولین ویژگی آدمهاش است. و من چهقدر تلاش میکردم که چرندوپرند نگویم...چه قدر تلاش میکردم برای افزایش درجه خلوص روزم آدم باشم...
همینطور به پنجره به منظرهی از پشت قطرههای شتکزده زل زدهام. تصاویر تکراری هرروزه گیرم با لنزی جدید میآیند توی قاب پنجره و میروند... باید کاری کنم. همینطور نشستهام زل زدهام به بیرون گوش سپردهام به این آهنگ آبدوغخیاری و آن زنیکهی ننهقمر که چی شود؟ حس میکنم دارم لحظههام را حرام میکنم. حس میکنم خون جوشان جوانیام دارد الکی بی هیچ دلیلی تو این اتوبوس تو این زندگی هدر میرود.
بغل دستیام خیلی گنده است. انگار هرچی خورده نریده. پک وپهن هم نشسته است. شانههاش چسبیده به شانههای من است. دست به سینه نشسته است. سرش یکبری کج شده. چشمهاش بسته و دهنش بازمانده. بهش حسودیم میشود. یک کاری دارد میکند. میخوابد. یعنی یک کاری کرده است. از خوابش زده است و حالا دارد به خاطر آن کار کمبود خوابش را جبران میکند. چه کار کنم من؟ الکتریسیته و مغناطیس بخوانم؟ تعادل و خرپا و ماشینها را بخوانم؟ فضیلتهای ناچیز بخوانم؟ حال خواندن هیچ چیزی ندارم. آن هم با این نور سردی که از پنجره و راهروی اتوبوس میریزد روی من. حس میکنم هیچ وقت حال انجام کاری نداشتهام.
فقط زل میزنم به بیرون.
یارو بخاری را روشن میکند. یکی از دریچهها زیر صندلیام است. گرمای نرم میپیچد تو پروپام. و من همانطور کیفم را گذاشتهام روی پاهام، دست هام را به هم چفت کرده به بیرون زل زدهام. حس میکنم تنها کاری که الان میتوانم بکنم همین است: زل زدن.
وا میدهم. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و از بالای دماغم به بیرون نگاه میکنم. زنک چیزهایی میگوید. گوش میکنم و به به این فکر میکنم که انگار چند روز پیش بود که من برای لج کردن با آسمان کاپشن نپوشیده از خانه زدم بیرون. خیلی دور است. زنک دعوتم به شنیدن آهنگی دیگر میکند. گوش میدهم... وا میدهم و منفعلانه نخ لحظهها را میگیرم و مثلن میروم...
سه چیزی که باعث میشوند من تو دانشگاه به ادامهی زندگی بپردازم اینها هستند: کتابخانهی مرکزی دانشگاه، چای بعداز نماز جلوی مسجد و پینگپنگ بعد از کلاس استاتیک با مهدی.
%%%
سه شنبه وقتی رسیدم جلوی دانشکده دیدم یک میز گذاشتهاند جلوی در، یک لپتاپ و یک صندوق سفید هم رویش. شستم خبردار شد که امروز همان روز انتخابات نمادین دانشگاه تهران است که انجمناسلامیها خبرش را روی کاغذهای A2 از اول هفته به درودیوار دانشگاه زدهبودند . دیرم شده بود. رفتم سر کلاس استاتیک نشستم و با بچهها ته کلاس شروع کردیم فیزیک2 خواندن برای امتحان آخر هفته! بعد از کلاس هم از همان پشت دانشکده میانبر زدیم رفتیم پینگپنگ و بعد گرسنهمان شد رفتیم سلف ناهار زدیم. میخواستیم برویم سایت که دیدیم همچنان بساط انتخابات جلو در برپاست. رفتیم طرف میز و شمارهدانشجوییمان را گفتیم. مصطفی (از بچههای86) پشت کامپیومتر نشسته بود. شمارهمان را وارد کرد و ما از دانیال دو تا برگه رای گرفتیم . برگهرایها مثل سوالهای کنکور هنر بودند، منتها سه گزینهای. هر گزینه عکس یک نفر: محمود احمدی نژاد، مهدی کروبی، میرحسین موسوی و کنار هر کدام هم یک مربع خالی.
تیکمان را زدیم و رای را انداختیم تو صندوق قنداقشده و رفتیم پی کارمان.
%%%
خلاصه نتیجهی انتخابات نمادین دانشگاه تهران در روز سهشنبه هشتم اردیبهشت از این قرار شد:
5167 نفر رای دادند.
احمدی نژاد 6/17 درصد. کروبی 9/6 درصد. میرحسین 1/72 درصد. 1/3 درصد هم رایهای سفید و باطل بودند.
درصد دانشکدههای مختلف هم به تفکیک اعلام شد. که این هم چیز جالبی بود. مثلن الهیاتیها با 43 درصد حامیان اصلی احمدینژاد تو دانشگاه تهراناند. از آن طرف هم هنریها بیشترین درصد رای به میرحسین را داشتند، با 88 درصد. تو حقوق و علوم سیاسی هم که قویترین بسیج دانشگاه تهران را دارد احمدی نژاد فقط 17درصد رای آورده.
این هم درصد چند تا از دانشکدهها:
در دانشکده مکانیک از بین 236 رای، احمدی نژاد1/8 درصد ، کروبی 14 درصد ، موسوی6/74 درصد.و 4/3 رای هم باطله و سفید.
در دانشکدهی برق و کامپیوتر از بین 343 رای ،احمدی نژاد 6/14 درصد، کروبی5/10 درصد ، موسوی9/72 درصد. و 2 درصد رای هم باطله و سفید.
در دانشکده معدن، صنایع و نقشه از بین 250 رای ، احمدی نژاد2/11 درصد ، کروبی 6/11 درصد ، موسوی 6/75 درصد. و 6/1 درصد هم رای باطله و سفید.
در دانشکده شیمی و عمران از بین 437 رای ، 8/12 درصد احمدی نژاد، 7/5 درصد کروبی ،موسوی 2/81 درصد. و 2/0 درصد هم رای باطله و سفید.
در پردیس هنرهای زیبا از بین 384 رای ماخوذه ، احمدی نژاد3/8 درصد، کروبی 4/3 درصد، موسوی 87 درصد. و 3/1 درصد رای باطله و سفید.
در دانشکدهی پزشکی از بین 335 رای احمدی نژاد 6/14 درصد ، کروبی 9 درصد ، موسوی 3/74 درصد. و رای باطله و سفید 1/2 درصد.
در دانشکدهی الهیات و معارف اسلامی نیز از بین 164رای احمدی نژاد 9/43 درصد، کروبی 4/2 درصد و موسوی50 درصد. و 7/3 درصد رای باطله و سفید.
در پردیس ادبیات و علوم انسانی نیز از بین 301 رای، احمدی نژاد 3/22 درصد ، کروبی 7 درصد و موسوی ، 8/68 درصد/و 2 درصد رای باطله و سفید.
در، چیز نابهکاری است...من بارها دربارهی آن فکر کردهام.
فقط به احتمال و بیشتر از آن با یقین به وجود در است که آدم گرد منطقهی محصوری میگردد...اگر پای در در میان نبود دیوارها به خوبی میتوانستند معنی بنبست یا به عبارت دیگر منع را به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت هر دیوار میتوانست به طور قاطع یک یقین منفی باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند...
ازاین گذشته در یک انگل تمام عیار است. شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است و معذلک میباید در این نکته تردید کرد. زیرا اگرچه وجود در را تنها دیوار است که توجیه میکند، با وجود در شخصیت دیوار همچنان که گفتم دیگر آن برش و قاطعیت محض را نمیتواند داشته باشد. و با این همه اگر دیوار وجود نمیداشت در تمام عالم چیزی بیمصرفتر و مضحکتر از یک در پیدا نمیشد.
چه چیز از دری که میکوشد مستقلن و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خندهآورتر است؟ و با این وجود، دری که به دیواری استوار نشده باشد همیشه این استعداد شگرف را دارد که تفکری را در آدمی برانگیزد...
%%%
حقیقتش برای من خواندن کتابهای نثر شاعران معاصر بسیار جذابتر است تا کتابهای شعرشان. بیشتر از آن که دوست داشته باشم کتاب شعرهاشان را بخوانم دوست دارم روزنوشتها، خاطرات، نامهها، قصهها و دلنوشته هایشان را بخوانم. بیشتر از آنکه تشنهی شعرهای نیما یا سهراب یا فروغ یا شاملو باشم تشنهی دستنوشتهها و نامهها و قصههایشان هستم. دقیقن نمیدانم چرا. شاید دلیلش به همان فلسفهی نظم و نثر برگردد و این که نثر چیزیست مرتبتر و تکلیف آدم با آن مشخصتر. شاید هم به خاطر اینکه برای من شیوهی نگریستن این شاعرها به زندگی و دنیای دوروبرشان خیلی سوالبرانگیز است و از طریق نثرهاشان خیلی بهتر و راحتتر میتوانم به پاسخ سوالهام برسم...شاید هم به خاطر اینکه شاعرها وقتی نثر مینویسند خیلی شیرین و خوشمزه میشود! و البته شاید چون شعرهاشان وزنی ندارد!
خلاصه به خاطر همین میلم وقتی رفتم طرف قفسهی کتابهای شاملو تا یکی از آنها را بردارم یکی از کتابهای نثریاش را برداشتم و اصلن هم از این انتخابم پشیمان نیستم. "درها و دیوار بزرگ چین" مجموعه نوشتههای کوتاه شاملو است. کتاب در سال 1352 چاپ اول خورده ولی گذشت روزگار گزندی به متنها نرسانده و پس از این همه سال هنوز هم خواندنیاند، نوشتههایی بیزمان. کتاب هم متن ادبی دارد، هم نوشتههای نوستالژیک، هم قصه، هم نمایشنامه و هم فیلمنامه و انصافن شاملو تو همهی نوشتههاش سربلند بوده.
پسنوشت: برای دانلود کتاب"درها و دیواربزرگ چین" میتوانید بروید اینجا: http://ebooks.hamidcity.com/?p=23
پشت دریاها شهری ست.
قایقی باید ساخت.
تو بلدی قایق بسازی؟
سعدی بیپدر از آن پدرسوختهها بوده:
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به بَردِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانهای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بهدرآید قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطرهای چند از گل رویش درآن چکیده فیالجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.