ریشهها
تابستان گرمی بود. آرزویی برای رفتن به جایی هم نداشتم. حواسم هست که باید به بوتهی فلفل امسالمان اشاره کنم که کوچولو کوچولو فلفل میداد و به اندازهی تندی چند لقمه شام مزه برایمان تولید میکرد. اما خب بقیهی گل و گیاهانی که مواظبشان بودم تلف شدند. خیلی چیزهای بزرگ دیگر هم در من تلف شدند... راستش از گرما تلف نشدند. از اینکه دیگر بیش از حد ریشه داشتند تلف شدند.
ریشههای پتوس توی دفتر همان اوایل خرداد ماه گلدان سفالیاش را تاب نیاورد. گلدان را شکست. یک روز صبح که داشتم آبش میدادم دیدم تکهی پایینی گلدان ترگ برداشته. هفته بعد دیدم که آن تکه به کل جدا شده. گلدان نابود شده بود. تکهها را جدا کردم. نگاه به پتوس توی دستم کردم. ریشههایش از برگهایش بزرگتر شده بود. خاکها را ریختم و یک بطری برداشتم و پتوس را با ریشههایش انداختم توی بطری آب. خانهی حامد اینها دیده بودم که چطور پتوسهایش توی بطری آب از در و دیوار بالا رفتهاند. پتوس توی بطری آب تا همین دو سه هفتهی پیش هم دوام آورد. ولی رشد نکرد. ریشههایش از برگهایش بزرگتر و بیشتر بودند. یک روز صبح که آمدم دیدم تمام برگهایش کمرنگ شدهاند. دو سه روز بعد برگها زرد شده بودند. تلف شده بود. ریشهها هنوز سر و مر گنده بودند. اما تمام برگها و ساقه زرد شده بودند. از بطری درش آوردم و انداختمش توی سطل آشغال.
کاکتوس کوچولو هم مرد. اسمش را نمیدانم هنوز هم. شبیه کاکتوس بود با برگهای کوچولوی گوشتی. انگار که تیغهای کاکتوس گوشتالو شوند. مواظبش بودم. یعنی یک سال عید که رفتم و دو هفته کسی بهش آب نداد شل و ول شده بود و رمقش را از دست داده بود. از هفتهی دوم فروردین دوباره شروع به آب دادن کردم. قربان صدقهاش رفتم که زنده شو دختر. نباید بمیری. من باید نگهت دارم. تو شعلهی وجود منی. آبش دادم و نگاه نگاهش کردم و دوباره زنده شد. خیلی زنده شد. این بار برگهایش چاقالوتر از گذشته شدند. خوشحال بودم که دوباره زندهاش کردم. اما او هم همزمان با پتوس همین یکی دو هفتهی پیش یکهو برید. اینجوری شد که ساقهاش تاب سنگینی برگها را نیاورد انگار. قطع شد. بعد هم به سرعت آب رفت و یک هفته بعد دیدم هیچی ازش باقی نمانده. انگار آتشش زده بودند و فقط خاکستر باقی مانده بود. انگار نه انگار که دوباره زنده و چاقالوتر از گذشته شده بود.
سومی هم همان گل کنار پنجره بود. آن هم اسمش را نمیدانم. ازین گلها بود که برگهایش را به صورت مصنوعی ارغوانی کرده بودند. یک لایه مخمل انگار پاشیده بودند روی برگها و ساقهها. دو سالی مهمانمان بود. اواسط سال اول برگهای مخمل شروع کردند به پژمیرده شدن. برگها دانه دانه ریختند. بعد به جایشان برگهایی درآمدند که دیگر رویش لایهی بنفش نداشتند. سبز بودند. ساقهی جدید برای خودش تولید کرد. حس کردم که این گلدان هم برایش کوچک است. اما فکری به حالش نکردم. پیش خودم گفتم مگر گلدان تنگ من را کسی بزرگتر کرده که من... فکرش را هم نمیکردم که یکهو نابود شود. یک روز شنبه آمدم دیدم فرو ریخته. تمام برگهایش ریخته بود و نوک ساقهها هم خشک و پژمرده شده بود. اسم این را هم نمیدانستم. فقط فکر میکردم سگجانتر از حتی پتوس باشد و نبود. یکهو برید. از گرما؟ نه. از بزرگ شدن ریشهها... چه کسی گفته که ریشه داشتن چیز خوبی است؟ واقعا چرند گفته.
اون پتوسه دلیل پژمردنش بزرگ شدن ریشههاش نبوده. این پتوسها وقتی عادت بکنن به یه محیطی، مثلا اگه یه مدت زیادی تو آب باشن نباید تو خاک کاشته بشن و وقتی هم تو خاک ریشه دادن دیگه نباید بذاریش تو آب. هر چی هم نور کمتر بهش بخوره حالش بهتره.