دیرفهمی
فکر نمیکردم موهایم سفید شوند. یعنی آنقدر آهسته و آرام داشتم پیش میرفتم که فکر نمیکردم عرض دو هفته موهایم سفید شوند. فکر میکردم قویتر از این حرفها هستم. یعنی حتی به خیلی اتفاقات بد فکر میکردم تا بتوانم خودم را برایشان آماده کنم. ولی ادم همیشه غافلگیر میشود. البته که از دو هفتهی پیش مدام دارم به خودم فحش میدهم که آدمی که کور است و نشانهها را نمیبیند و سرش را میاندازد پایین حقش است. چند سال نشانهها جلوی چشمم بودند و من خودم را به کوری و خوشخیالی زده بودم و درست وقتی که فکر میکردم کمی (شاید کمی) زمین زیر پایم سفت شده فهمیدم که چهقدر احمقم من و امروز نگاه کردم و دیدم که تار مویی از شقیقهام سفید شده. ظاهرا فشار زیادی را تحمل کرده بودم. از سه جهت مختلف فشار شدیدی به من وارد شده بود.
یکیاش کار خودم بود و آن یکی حماقت و بیعرضگیام و سومی واقعا خارج از وجود من بود.
خودم حالیم نبود. میفهمیدم که وجودم پر از نفرت شده. ولی فکر نمیکردم در این حد باشد. میدیدم که سرعت دوچرخهسواریام به حد جنونآسایی زیاد شده. راهی را که در بهترین حالت ۱ ساعته و در حالت معمولی ۱.۵ ساعته میرفتم این روزها ۴۵ دقیقهای میرفتم. یک چیزی توی وجودم وول میزد که فقط با وحشیانه و تند تند رکاب زدن و به نفس نفس افتادن زور میزدم که ازش رها شوم و نمیشدم. نمیشد رها شد، فقط از درون نبود آخر و رها نشدم و حالا پیر شدهام.
چند سالی بود که با دور موتور آرام میراندم. دور موتور ۲۰۰۰ تا ۲۵۰۰ مثلا. حالا میبینم که خیلی دیر شده است. زندگی دارد میرود و بحث فقط رفتن زندگی نیست. کامیونی که پشت سرم افتاده هم اصلا خیال ترمز کردن ندارد و از له کردن من هیچ عبایی ندارد. حالا باید دور موتورم را ببرم بالای ۴۰۰۰. ۵۰۰۰ و ۶۰۰۰ حتی. باید بگیرمش. باید بهش برسم. این همه سال بهم هی راهنمای چپ و راست زد و من اوسکولانه دل ندادم و حالا خیلی دیر شده است... دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
کاش درست شه همه چی
ولی موهای سفید دیگه سیاه نمیشن.