درختیها و رودخانهایها
هنوز خواندن کتابهای عتیق رحیمی را شروع نکردهام. ازش فقط یک فیلم دیدهام (سنگ صبور) و یک مصاحبهی یک ساعته گوش دادهام (مصاحبهاش با عالیه عطایی در رادیو گوشه).
فیلم سنگ صبور را هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. میدانستم که فیلم را بر اساس رمان خودش ساخته. رمانی که به زبان فرانسوی نوشته بود و جایزهی گنکور را برده بود. بازیگر فیلم گلشیفته فراهانی بود. سه چهار جای فیلم توی تک جملهها لحنش فارسی معیار ایرانی میشد که تو ذوقم زد. فیلم روایت خوبی داشت. صاف و بیدستانداز پیش میرفت. تند و تیز نبود. آرام و حوصلهسربر هم نبود. داستان یک زن افغانستانی که در سن پایین به عقد یک مرد خیلی بزرگتر از خودش درآمده بود. یک مجاهد مسلمان که همهاش پی جنگ و جهاد بود و حالا تیر خورده به پایین گردنش و به کما رفته. زن شوهرش را خوبانده در اتاق و به زور سرم او را زنده نگه داشته است. بیرون از خانه جنگ است. طالبها هستند. آدمهای عادی هستند. تانکها هستند. صدای تیر و تفنگ هست. و مرد همچون یک سنگ صبور بهانهی روایت زندگی زن میشود. زن داستان زندگیاش را به مرد میگوید. مردی که به جز جنگ دغدغهای نداشته و اصلا از ماجراهای زنش خبر نداشته... حالا زنش است که از او دارد مراقبت میکند و همزمان پسر طالب جوانی را که به خانهشان رفت و آمد دارد از پسرانگی به مردانگی میرساند...
پادکست رادیو گوشه را دوست داشتم. مصاحبهی یک نویسندهی افغانستانی-ایرانی (عالیه عطایی) با یک نویسندهی افغانستانی-فرانسوی (عتیق رحیمی) چیز جالبی در آمده بود. در مورد خیلی چیزها حرف زدند. در مورد کتاب تصویر بازگشت که مجموعه عکسهای عتیق رحیمی در سفرش به افغانستان بعد از ۲۰سال بود. در مورد اخلاقیات مردم افغانستان. در مورد نوشتن به زبان فارسی یا فرانسوی و در مورد مهاجرت.
یک جا عتیق رحیمی برمیگردد میگوید آدمها درخت نیستند. آدمها رودند. درختها هستند که مهاجرت نمیکنند. ریشه در خاک میگسترانند و اگر جابهجا شوند میمیرند. آدمیزاد مثل رود جاری است. از مسیرهای مختلف میرود و راه خودش را باز میکند. از سرزمینی به سرزمین دیگری میرود. رود باید از سرچشمهاش جدا شود. اگر جدا نشود اسمش رود نیست.
قبول داشت که مهاجرت کار تلخی است. ولی میگفت مهاجر باید مثل شکر باشد. تعریف میکرد که در اوایل اسلام گروهی از زرتشتیان ایران به هند پناهنده شدند. حاکم هند به رئیس گروه پناهندگان زرتشتی ظرف شیری را لبریز از شیر نشان داده بود و گفته بود سرزمین ما مثل این ظرف است و پر از جمعیت و اگر قطرهای به آن اضافه شود سرریز میشود. رئیس گروه زرتشتیان مشکل شکر درآورده بود و ریخته بود در ظرف و هم زده بود. گفته بود ما مهاجران مثل این شکریم. در ظرف شیر شما حل میشویم و آن را خوشطعمتر خواهیم کرد... و همین مثل را گرفته بود و در مورد مهاجرت و مهاجر صحبت کرده بود.
یک مثلی دارم پیش خودم که میگویم آدمها یا سعدیوار زندگی میکنند یا حافظوار. حافظ توی عمرش یک بار مسافرت کرد و آن یک بار هم آنقدر برایش زهرمار بود که هی در موردش غر زد. اما سعدی کل عمرش را به سفر و گشتن و دیدن دنیا گذراند. بعضی آدمها سفر را دوست دارند و بعضی دوست ندارند. بعضیها با سفر زنده و پخته میشوند. بعضیها با سفر از تک و تا میافتند. ولی نکته اینجاست که هر دو گروه میتوانند ارزشمند باشند. حافظ سفر نرفت، نشست توی خانهاش و شعر همهی شاعران ایران را خواند و حافظ شد. سعدی بسیار سفر رفت و غزلها گفت و گلستان و بوستان نوشت. هر دو قلهاند. هر دو توانستهاند قله شوند.
حالا در مورد مهاجرت هم میگویم بعضی آدمها درختیاند بعضیها رودی و رودخانهای. بعضیها دوست دارند درخت باشند. در خاک ریشه بدوانند و سایه بگسترند. با جاری بودن میانهای ندارند. دوست دارند از زمین نیرو دریافت کنند و قدشان بلند شود. بعضیها اما نه... دوست دارند جاری باشند. دوست دارند هواهای مختلف را تجربه کنند. سر راهشان از سرزمینهای مختلفی بگذرند. دوست ندارند یک جا بمانند. از سرچشمه دور میشوند و یا به دریا میریزند یا به رودی دیگر ملحق میشوند یا به یک باتلاق میریزند. هر چه شانس بگوید همان میشود. اتفاقا این دو دسته آدم به همدیگر خیلی مواجهه دارند. رودی که از زیر یک درخت میگذرد و درختی که به نظارهی یک رود مینشیند...