مومن به جهان مستحکم خود
مجتبی صفحهی ویکیپدیای گریگوری پرلمان را برایم فرستاد تا بخوانم. گفت که این آدم و طرز زندگیاش چهقدر حالش را خوب کرده است.
آدم خفنی بود. از آن خورههای ریاضی. کسی که توانسته بود بعد از یک قرن حدس پوانکاره (باور کنید خودم هم نمیدانم و نمیفهمم که چی چی است) را اثبات کند و عالمی را اندر کف نبوغش بگذارد. ولی مجتبی از جنبههای دیگر این آدم حظ کرده بود: از چپ بودن این آدم. راستش من هم بیش از توانایی پرلمان برای اثبات حدس پوانکاره، اندر کف آن حجم از چپ بودن این آدم شدم.
در سال ۲۰۰۶ برندهی جایزهی فیلدز شد. اما نه تنها نرفت جایزه را بگیرد، بلکه برگشت گفت: «من به پول یا شهرت علاقهای ندارم؛ نمیخواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» بعدها جایزههای میلیون دلاری دیگری هم به او تعلق گرفت. اما او در خانهاش در سنپترزبورگ نشست و هیچ کدام از این جایزهها را به هیچ جایش حساب نکرد. به رئیس مرکز جهانی ریاضیدانان هم گفته بود که خودش را جزء جامعهی ریاضیدانان نمیداند و احساس تکافتادگی میکند.
به شدت هم از مصاحبه و سوژهی رسانهها و مطبوعات شدن بیزار است. مسلم است که در هیچ شبکهی اجتماعیای نیست. مسلم است که خرده روایتها از زندگیاش کم اند. و مسلم است که به فضولها اصلا روی خوش نشان نمیدهد. او جهان خاص خودش در سن پترزبورگ را به هیچ چیزی نمیفروشد.
وقتی صفحه ویکیپدیای زندگیاش را خواندم یاد جی دی سلینجر افتادم. او هم آدم تک افتادهای بود. برای خودش در یک خانهی درندشت در یک روستای دورافتاده زندگی کرد و نوشت و نوشت و نوشت و جهان را شیفتهی خودش کرد. اما دریغ از یک عکس عمومی، دریغ از یک مصاحبه، دریغ از جلسه و انجمن و... جی دی سلینجر آدم عجیب و غریبی بود. او برای کتابهایش اصلا بازاریابی نمیکرد. معرفی کتاب نمیکرد. انگار با مقتضای جهان ما نبود. او برای کتاب جدیدش تور آمریکا نمیگذاشت که شاید کتابش بیشتر بفروشد... او هم چپ بود. خیلی چپ بود.
میدانی؟ در دنیایی زندگی میکنیم که اگر اصول بازاریابی را بلد نباشی میگویند اوسکولی. اگر بلد نباشی که تکههایی از خودت را بستهبندی کنی و در اینستاگرام و لینکدین و چه و چه و چه عرضی کنی میگویند استعدادهایت را گه کردهای. اگر عکسهای پروفایلت را دائم عوض نکنی میگویند اجتماعی نیستی. اگر آخرین گندکاریهایت را در لینکدینت منعکس نکنی میگویند رزومهی درخوری نداری. آدمهایی که بازاریابی بلدند و خواندهاند و میکنند با تبختر به تو نگاه میکنند. آنها فکر میکنند که میتوانند تو را هم مثل یک بسته چای نیوشا به هر کس و ناکسی بفروشند. و تو هم با دست و پا زدنهایت برای ماندن در این جهان فکر آنها را تایید میکنی...
در این جهان دیوانه، آدمهایی مثل گریگوری پرلمان و جی دی سلینجر نایابند... آدمهایی که در لاک و خلوت خودشان فرو میروند و با چنان گنجهایی برمیگردند که آدم غرق تحسین میشود. دو به شک میشود که آیا من هم چنین گنجهایی درون خودم دارم؟ و همین شک گند میزند به همه چیز. کاری میکند که تو برگردی به خرد کردن گوشت و استخوان خودت و بستهبندی کردنش برای عرضه در شبکههای اجتماعی و دنیای قشنگ نو.
چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا... راحت است. ایران ما پر است از آدمهای چپی که برای خودشان گروهکی تشکیل دادهاند و به زمین و زمان بد میگویند و خروجی هم ندارند. اصلا کاری نمیکنند. اما این که از این جهان ببری و در مقابلش چیزهایی برای ضرب شصت نشان دادن داشته باشی دوست داشتنی است... و سخت است... خیلی سخت...
چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا... راحت است.
👍
چپ بودن و تنها موندن کار سختیه. کم هستن آدمایی که جوهرهشو داشته باشن.