از کاپ تا کیپ
نمی توانستم کتاب را رها کنم. برایم فوق العاده جذاب بود. خود ایده به حد کافی جذاب بود و اگر کتاب فقط رویابافی در مورد خود ایده بود باز هم میخکوبش می شدم. ولی کتاب فقط رویابافی نبود. اجرای ایده هم بود. این که سوار دوچرخه شوی و از شمالی ترین نقطه ی اروپا (نوردکاپ در نروژ) رکاب بزنی و همین طور کشور به کشور بروی تا برسی به جنوبی ترین نقطه ی قاره ی آفریقا (کیپ تاون در آفریقای جنوبی). فقط رفتن نباشد. بحث رکورد هم باشد. این که این مسیر 17000کیلومتری را طی فقط 100 روز طی کنی. نه با ماشین و با سوزاندن سوخت، نه... فقط سوار بر دوچرخه و با انرژی خودت.
"این از خصوصیات عجیب سفرهای طولانی بدون وقفه است. معمولا به نظر می آید که این انسان نیست که حرکت می کند بلکه جهان است. چرخ های دوچرخه های او به جلو نمی روند، فقط موقعیت او را در حینی که سیاره زیر پایش می چرخد، حفظ می کنند، او را به کشورهای جدید و ملاقات آدم های جدید می فرستند و کسانی را که می شناسند می کشند و می برند و از او دور می کنند. تصویر عجیبی بود که من گاهی که ذهنم بعد از چندین ساعت رکاب زدن منحرف می شد، خودم را با آن سرگرم می کردم..." ص 72
کشور به کشور. شهر به شهر... نروژ، فنلاند،روسیه، داغستان،آذربایجان، ایران،مصر، سودان، اتیوپی، کنیا... آدم های مختلف،حوادث مختلف. سوار بر دوچرخه که می شوی ارتباطت با محیط بیرون حفظ است. باران اگر می بارد با تمام وجود حسش می کنی. با آدم ها ارتباط برقرار می کنی. سوار بر ماشین نیستی که شیشه و آهن تو را از آدم ها و محیط جدا کرده باشند. برای یک سفر 17هزار کیلومتری در سه قاره ی جهان همین به اندازه ی کافی جذاب بود. چه برسد به این که بحث رکورد گینس هم باشد و حول و ولای این که آیا رکورد گینس را خواهد شکست؟ آیا 100 روزه به مقصد خواهد رسید؟ آیا این دردسرها، این ماجراها، این جاده ها، این حوادث می گذارند که او 100 روزه به مقصد برسد؟
"سرتاسر صبح این سرازیری ها را فارغبال طی کردیم و دهکده ها را پشت سر گذاشتیم و بعد به شیب های کوهستانی رسیدیم. شیب ها بسیار تند بود و حتی با دنده ی سنگین همه ی نیروی من صرف رکاب زدن می شد. اتوبوس هایی که دنده هاشان قرچ قرچ صدا می داد و موتورهاشان زوزه می کشید،آهسته به ما نزدیک می شدند و موقع عبور ستون های غلیظ دود در صورت ما فوت می کردند و حتی رهگذرهای پیاده- مردهایی که غذایی را در بقچه ای گذاشته و سر چوبی بسته بودند؛ زن هایی که سبدهای غول آسای پهن گاو یا ظرف آب حمل می کردند؛ بچه های همیشه حاضر ژنده پوش که در کنار ما می دویدند- با ما هم قدم می شدند و بعضی به خصوص بچه ها از حرکت پرزحمت و سنگین ما خسته می شدند و با فریاد جلو می زدند." ص 271
بعد که کتاب را تمام کردم دیدم این سفرنامه هم ساختار سفر قهرمان را داشته. همان ساختار مشهور اسطوره ها و افسانه ها...
دنیای عادی، دنیای کارمندی بود. دنیایی که در آن رضا کارمند یک شرکت مالی بود و پول خوبی هم در می آورد. یک زندگی کاملا امن و روتین.
دعوت به ماجرا آن جایی بود که رضا بعد از دو سفر با دوچرخه به این ایده رسید که شمال تا جنوب کره ی زمین را با دوچرخه طی کند. دوستش بهش گفت کدام کشورها را دوست دارد که ببینید و او روسیه، افریقا، اسکاندیناوی و خاورمیانه را نام برد و همه چیز شروع شد.
رد دعوت آن جایی که اتفاق افتاد که رضا دچار تصادف شد. در فرانسه یک ماشین از پشت به دوچرخه اش زد و او را خانه نشین کرد.
مرشد داستان، همسفرش استیو بود. کسی که در طول سفر بارها او را کشاند و کشاند. بارها با او دعوایش شد. و کسی که باعث شد تا رضا کاملا بی خیال این سفر نشود استیو بود.
عبور از آستانه ی اول، شروع حرکت رضا و استیو از نوردکاپ بود. آن صبح سرد و یخزده که آن ها سوار بر دوچرخه دست در دست هم از دوستانشان خداحافظی کردند تا رکورد گینس را به نام خود ثبت کنند.
مرحله ی آزمون ها، پشتیبانان و دشمنان همان جایی بود که استیو و رضا سر فیلم گرفتن دعوایشان شد و شاید جلوتر. در برخورد با آدم های مختلف. مثلا در سن پترزبورگ و آن خانم و آقای عاشق... این مرحله در طول کتاب تا نزدیکی های انتها به نظرم ادامه داشت. با دیدن آدم های مختلف در کشورهای مختلف: آن موتورسوارهای وحشی شهرضا که تلخ ترین خاطره بودند، آن ژنرال مصری که در سرزمین پر از شورش اسکورت شان کرد، مدحت سودانی که با دمپایی سوار بر دوچرخه اش شد و تا اتیوپی آن ها را همراهی کرد و...
رویکرد به درونی ترین غار به نظرم عبور از داغستان بود. سرزمین ناامنی که استیو حاضر به عبور از آن نشد و رضا به تنهایی از آن سرزمین زیبا عبور کرد.
آزمایش سخت، احتمالا عبور از صحرای نوبی و 400 کیلومتر جاده ی خاکی شمال کنیا بود: بدترین جاده ی عالم! و بعد از آن گرفتار شدن به تب مالاریا...
راستش به نظرم مراحل آخر سفر قهرمان در کتاب خیلی به سرعت طی شدند. مطمئنا دیدن آن دوچرخه سوار انگلیسی در تانزانیا یکی از نقاط اوج کتاب بود. دیدن اون تجدید حیات بود. دیدن او بازگشت با اکسیر بود. اکسیری که رضا در 4500کیلومتر آخر سفر به آن دست یافت. اکسیری که بر تمام زندگی او تاثیر گذاشت...
اکسیری که نبودنش و نفهمیدنش تا صفحه ی 363 من خواننده را عذاب می داد. چرا این قدر خودش را اذیت می کند؟ چرا از دوچرخه سواری لذت نمی برد؟ چرا دارد زندگی را از خود دریغ می کند؟
راستش دلم می خواست بعد از صفحه ی 363 رضا از دوچرخه سواری پرلذتش و از حکمت های سفر بیشتر و بیشتر بگوید. گفته بودها. ولی باید بیشتر ره فلسفه می زد. بیشتر ره توصیف و لذت می زد...
با این حال من این کتاب را دوست داشتم.
ترجمه اش هم نرم و روان بود. یک جایی شانژمان دوچرخه را حلقه ی دنده ترجمه کرده بود که برایم جالب نبود. شانژمان کلمه ی جاافتاده ای است و نیازی به فارسی سازی ندارد به نظرم.
از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا/ رضا پاکروان/ ترجمه ی شهلا طهماسبی/نشر نو- 416صفحه- 50هزار تومان