پاندا
بالاخره دوچرخه سوار شدم. خود سهیل انداخت توی دهنم که دوچرخه بخرم. خودم نمی دانستم چی بخرم چی نخرم. هزار تا متن هم که بخوانی آخرش وقتی می روی پایش گه گیجه می گیری. فقط آدمی که تجربه کرده می تواند هر را از بر تشخیص بدهد. و راستش من گیر آدم کارشناسم همیشه. آدم های کارشناس غنیمت اند. آدم هایی که به مارک و یال و کوپال نگاه نمی کنند. تجربه چنان آن ها را آبدیده کرده که از پس هر زرق و برقی می توانند اصل جنس را تشخیص بدهند. توی هر کاری آدم های کارشناس غنیمت اند و راستش در آستانه ی 30 سالگی دارم به این یقین می رسم که آدم های کارشناس واقعا کمیابند. از ثمرات سپهرداد برای من پیدا کردن دوچرخه سوار خفنی به اسم سهیل است.
کچلش کردم بس که گفتم برویم دوچرخه بخریم. جور در نمی آمد. ماه رمضان بود. خسته و گرسنه بودیم. وقت نمی شد. یا من جور نبودم یا او جور نبود. تا اینکه بالاخره شنبه زدیم توی گوشش. من مصدوم بودم. کجکی و گشاد گشاد راه می رفتم. تعطیلات را رفته بودم سر زمین کشاورزی کار کرده بودم. بدنم آماده نبود و چنان عضله های پشت پایم گرفته بود که نمی توانستم پایم را خم کنم و توی راه رفتن هم لنگ می زدم. بهم گفت ساعت 5 گمرک باش. گفتم شاید کمی دیر بیایم. گفت موتور بگیر بیا. گفتم موتور نمی توانم سوار شوم با این وضعیت که. پایم را اگر بلند کنم تا اعما احشایم جر می خورد از درد. اسنپ گرفتم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم بهش.
راه افتادیم توی تک تک مغازه های خیابان هلال احمر و خیابان قلمستان به دوچرخه نگاه کردن. مهم ترین چیز شانژمان است. برای من شانژمان همان گیربکس بود. چیزی که انرژی خروجی از پاهایت را هدر ندهد و آن قدر تند و تیز باشد که تعویض دنده ها را به موقع انجام دهد. شانژمان هم حداقل باید دئور باشد. دئور به پایین ارزش ندارد. اکثر مغازه ها شانژمان دئور به بالا نداشتند. یا اگر داشتند 2-3تا دوچرخه بیشتر نبود. وقتی تعداد گزینه ها پایین می آید انتخاب آسان تر می شود...
و بالاخره به پاندا رسیدم. اولش نمی دانستم اسمش را چه بگذارم. آخر شب که عکسش را به یار نشان دادم گفت سیاه و سفیدش خیلی خوشگل است. بامزه است. مثل پاندای چینی می ماند. و واقعا هم چینی است خب. تک بود. قیمتش از بقیه ی دوچرخه های همرده اش پایین تر بود. خرید قبلی آقای مغازه دار بود. قیمتش را بالا نبرده بود. مارک مشهوری نبود. اما ترمزهای هیدرولیکی و رینگ و لاستیک و شانژمانش خفن بودند. قمقمه هم داشت. خوشگل بود. سهیل اکی داد. برایم کلی توضیح داده بود که مارک دوچرخه اهمیتی ندارد و مهم همین ادواتش است. و من با خیال راحت خریدمش.
اما آن روز سوارش نشدم! گرفتگی عضلات پایم به قدری بود که نمی توانستم حتی امتحانی سوار دوچرخه شوم. سهیل جورم را کشید. راه خانه ام دور بود. گفت من می برم مغازه مان می گذارم. هر وقت پایت خوب شد بیا سوارش شو برو خانه... خودش خسته بود. اما سوار شد. سربالایی خیابان کارگر و ولیعصر را کشید رفت بالا و دوچرخه را گذاشت توی مغازه اش. من خیالم راحت بود. با مترو برگشتم خانه تا امروز...
امروز آغاز رفاقت من و پاندا بود. سهیل بهم جایزه هم داد: یک عدد دستکش مخصوص دوچرخه سواری. از این دستکش های بدون انگشت. من ناشی اول برعکس پوشیدمش. سهیل بر و بر نگاهم کرد که تو چرا این جوری دستکش می پوشی؟ این طرفش که نرم است باید بالا باشد نه پایین. خب تا به حال دستکش دوچرخه نپوشیده بودم. چند دقیقه بعدش که زنگش زدم و ازش پرسیدم آقا من این دنده ها را چطور خلاص کنم، فکر کنم به عمق فاجعه پی برد.
و راستش حس دیگری داشت. خودم را توی سرپایینی خیابان ولیعصر و توی خط ویژه رها کردم. سر ظهر بود. خورشید مستقیم می تابید. ولی سرپایینی بود. با سرعت پایین می رفتم. باد توی تنم می وزید و خنکم می کرد. داشتم رها می شدم. دست انداز های خیابان زیاد بودند. ولی کمک فنرهای چرخ جلو خوب آن دست اندازها را می کشت و من آسیبی نمی دیدم. فکر می کردم سر چهارراه ها باید پیاده شوم و دوچرخه به دست رد شوم. ولی راحتتر از آنی بود که فکر می کردم.
دقیقا خوبی اش همین بود: من عابر پیاده ای بودم که می توانستم به راحتی گذر کنم. نگاهم به خیابان و آدم ها و مغازه ها به دقت یک عابرپیاده بود. ولی مثل یک عابر پیاده اسیر سرعت کم قدم هایم نبودم. می توانستم سرعت بگیرم. می توانستم تند و تیزتر رد شوم. می انداختم توی پیاده روها. مغازه دارهای بی کار بر و بر نگاهم می کردند. اگر عابر پیاده باشی سنگینی این نگاه بر و بر را تا چند دقیقه حس می کنی. ولی با دوچرخه این طور نبود. طی چند ثانیه از نگاه های مات و بیخودشان فرار می کردم و می رسیدم به نگاه هایی که تحسین برانگیز بودند.
با دوچرخه باید یک جور دیگری به مسیرها فکر می کردم. یک جور آشنایی زدایی در مورد تهران بود برایم. مثلا عابر پیاده که باشی برایت ایستگاه های مترو و اتوبوس اهمیت پیدا می کنند و محل های امن رد شدن از خیابان. ولی با دوچرخه باید متر و معیارهای دیگری را برای عبور پیدا می کردم. مثلا نباید از اتوبان ها برمی گشتم. اتوبان ها و بزگراه ها را باید فاکتور می گرفتم. باید عاشق پیاده روهای گل و گشاد می شدم. خطوط بی آرتی را عاشق باید بشوم.
ته لذتش می دانی کجا بود؟ رسیدم به میدان سپاه. یک لحظه ایستادم که مسیرم را انتخاب کنم. سهیل گفته بود در جهت عکس خیابان حرکت نکن. تو یک وسیله ی نقلیه هستی و در سواره رو باید هم جهت ماشین ها حرکت کنی. ولی اگر آن جا را برعکس می رفتم بهتر بود. به شک افتاده بودم که یکهو یک پسر نوجوان بهم گفت: چند خریدی اینو؟ گفتم چند می ارزه؟ عددی پراند. ارزان گفت. گفتم نه بابا. برو بالاتر ازین حرف ها... خندید و گفت: خیلی خوشگله. مبارکت باشه. چرخش بچرخه برات. ازین که از دوچرخه سوار بودن من، او هم شاد شده واقعا شاد شدم.
دوچرخه ماشین نیست که هر ننه قمری در موردش نظر بدهد. من از این که کسی بیاید بد کیومیزوی من را بگوید و مقایسه اش کند با بقیه ی ماشین های صفر کیلومتر بازار بدم می آید. ارتباط من با ماشینم فراتر ازین حرف هاست. ولی اجتناب ناپذیر است. چون یک ماشین است. متر و معیارهای جامعه برایش بی رحمانه است. مشخص است. انسانی نیست. ولی دوچرخه ماشین نیست. متر و معیارهایش پول و خشکی ناشی از پول نیست. انسانی تر است. آدم ها به خاطرش با هم ارتباط برقرار می کنند به راحتی...
خلاف نرفتم. انداختم کوچه ی پایینی اش که بروم سمت میدان امام حسین. کوچه ی تنگی بود. اصلا فکر نمی کردم محل رد شدن اتوبوس های شرکت واحد باشد. عرض کوچه 6 متر هم نمی شد. سر کوچه ترمز زدم که ببینم باید بروم سمت بالا یا پایین که یکهو صدای قیژ ترمزی را پس گوشم حس کردم. برگشتم دیدم، یا ابالفضل یک اتوبوس شرکت واحد چسبانده به چرخ عقبم. گرخیدم. آمدم کنار. مرد راننده گفت: یهو ترمز نزن. مهربان گفت. فکر کنم اگر موتور یا ماشین بودم یک بوق ممتدی می زد. ولی برایم بوق نزد. فقط مهربانانه تذکر داد که ترمز ناگهانی نزن.
بعدش انداختم توی خیابان دماوند. راحت بود. از سمت راست حرکت می کردم. سرعتم از ماشین ها و موتورها کمتر بود. اگر ماشینی جلویم دوبله می ایستاد، به آرامی می راندم سمت وسط خیابان. ماشین نبودم که حجمم راه بقیه را ببرد. کسی با من مشکل نداشت. حتی بوق هم برایم نمی زدند. سر چهارراه ها هم راحت و آرام از کنار ماشین ها رد می شدم. حتی به موتورها هم فخر می فروختم. موتورها از ترس دوربین پشت خط عابر پیاده می ایستاند. اما من یله و رها از خط عابر هم رد می شدم و جلوتر می ایستادم. ناسلامتی من هم یک عابر پیاده بودم. بعد چراغ بی آر تی ها که سبز می شد زودتر از بقیه ی ماشین ها و موتورها از چهارراه رد می شدم. البته که یک دقیقه بعد همه شان از من سبقت می گرفتند می رفتند. ولی اصلا مهم نبود. من در دنیای دیگری سیر می کردم...
امروز 20 کیلومتر با دوچرخه ام راندم. وقتی رسیدم خانه خیس و تلیس بودم. ولی خسته نشدم. اصلا و ابدا. حالا تنها دغدغه ام راستش دزدی است. دارم به این فکر می کنم که چه کار کنم که بتوانم هر روز برای رفتن به محل کار در آن سوی تهران و بعدش کلاس زبان رفتن دغدغه ی دزدیده شدن دوچرخه ام را نداشته باشم. تنها راهی که دوچرخه می تواند بدنم را بسازد همین است: هر روز برای رفت و آمد روزمره ام سوارش شوم. لباس های مخصوص هم می خواهم. باید لباس دوچرخه سواری ام از لباس طول روزم جدا شود. برای زین دوچرخه هم باید یک فکری بکنم. این زین خشک برای هر روز سوار شدن مشکلات خاصی را ایجاد می کند. مممم... بعد ازینکه رسیدم خانه، یک مسیری را دوباره پیاده رفتم. خیلی آرام و کند می رفتم. با دوچرخه انگار یک پیاده روی با دور تند را تجربه کرده بودم. سرعت بهینه ای که لذت بخش بود. پیاده رفتن را شاید کم کم باید کنار بگذارم، اگر این سرزمین ناامن با هزاران حرامی اش بگذارد...