कर्म
خسته نیستم. حداقل به خاطر رانندگی خسته نیستم. خوابم نمیآید. دلم نمیخواهد زود بپرم توی رختخواب. دلم میخواهد همینطور چنددقیقهای توی کیومیزو بنشینم. چندمین بار است که این کار را میکنم. یکجور راز و نیاز آخر مناسک سفر. اصل اسم کیومیزو هم از یک معبد آمده. از یک معبد قدیمی در کیوتو. هر بار که سوارش شدهام زیر 200 کیلومتر رانندگی نکردهام. پرهیز شدیدی دارم از رانندگی با ماشین در شهر. حمید میگفت الآن فکر کنم 100 هزار کیلومتری باهاش راندهای. گفتم نه بابا. فقط 30هزار تا. گفت اینهمه جا باهاش رفتی. گفتم برای مصرف روزمره هیچوقت سوارش نشدهام. در این مورد آدم باتقوایی بودهام! یعنی هر بار که سوارش شدهام به زمان و مکان دیگری رفتهام و برگشتهام.
ماشین را خاموش میکنم. لامپهای پارکینگ بعد از یکی دو دقیقه خاموش میشوند و من دست بر فرمان در تاریکی مطلق به جلو زل میزنم.
نمیدانستم قبرش کجاست. از پیرمردی که جلوی در نشسته بود پرسیدم شما میدانید قبر آقای ستوده کجاست؟ نمیدانست. گفت: امامزاده اگر میخواهی اوناها آنجاست. ازش تشکر کردم و توی دلم گفتم: مطمئنم، ایمان دارم، یقین دارم که منوچهر ستوده بیشتر از آن امامزادهی مندرآوردی برای این آبوخاک، برای این آدمها فایده داشته.
چارهای نداشتیم. گفتم بگردیم توی قبرستان و پیدایش کنیم. اسماعیل که این را شنید داد زد: اینهمه راه من را کشاندهای اینجا که من را بیاوری قبرستان به من قبر نشان بدهی؟
ناراحت شدم. تندی کردم. حوصلهی غر شنیدن ندارم راستش. البت بیشتر از لحن مسخره کردنش لجم گرفت. بار اولش نیست. همهچیز من مسخره است. اگر دنبال قبری میگردم، اگر دنبال فقط یک بوتهی ارغوان در دل کویر میگردم به نظرش احمقانه است. گفتم: چه قدر بدسفری. گفتم: ناراحتی اگر، برو توی ماشین بشین. کارمان تمام شد میرویم.
میثم کشاندش کنار. من دیگر هیچ نگفتم. حمید هم هیچ نگفت. بعدش جاهای خوبی را برای سرگرمی اسماعیل پیشنهاد داد. تندی نکرد. حمید تندی نمیکند. حمید قصه تعریف میکند. با هیجان هم قصه تعریف میکند. از تصمیمش، از پروژهاش حرف میزند. قصههای خندهدار وسط تصمیمهایش را میگوید. به فراخور مخاطب جاهایی را درز میگیرد یا اضافه میکند. من اما حوصله ندارم. حرفم را، قصههایم را، تصمیمهایم را، پروژههای شخصیام را به هرکسی نمیگویم. همین کار را خراب میکند. ضعیفم میکند. تندم میکند.
نه. تقصیر اسماعیل نبود. اشتباه کردم که تندی کردم. باید به شیوهی حمید رفتار میکردم... منوچهر ستوده آدمبزرگی بود. اما هیچ شکوهی از او روایت نشده بود. سنگقبرش یک سنگقبر معمولی مثل آدمهای دیگر شهر بود. حتی معمولیتر از آدمهای معمولی. چراکه توی قبرستان تازهآباد متل قو بالای بعضی قبرها شمعدان گذاشته بودند تا شمعی روشن شود و آه دلی پرسوز. اما مزار منوچهر ستوده همان را هم نداشت. این خوب بود یا بد بود؟ سادگی این مرد، تواضع و فروتنیاش را باید میستودم یا فحش میدادم به مسئولان که احمقها نمیدانید چه کسی اینجا به خاک سپردهشده؟ احمقها این مرد 100 سال عمر کرده. خدمتی که برای این آبوخاک کرد خودش یک مثنوی است. اگر یک گرم توی مغزتان عقل داشتید نمیگذاشتید مزار او بهسادگی رها شود...
به پروژهی بزرگ زندگیاش فکر میکنم: کتاب «از آستارا تا استرآباد». خودش گفته بود که 22-23 سال طول کشید نوشتن این کتاب. از آستارا در منتهی الیه غرب دریای خزر پای پیاده و با اسب و قاطر و جیپ و هر طریقی که میشد راه افتاده بود، تمام رودخانهها را از محل آبریزشان به دریا تا سرچشمهشان در کوهها پی گرفته بود و سر راه هر چه آثار باستانی و طبیعی و ملی بود با دقت هر چه تمامتر ثبت کرده بود، مستند کرده بود. پروژههای بزرگ داشتن خیلی خوب است. پروژههایی که خاص خودت باشند. فقط آدم خورهای مثل تو بتواند از پسشان بربیاید. پروژههایی که اگر رها شوند اتفاق خاصی نمیافتد. ولی اگر به سرانجام برسد ستودنی خواهد بود. پروژههایی که از جوانی شروع کنی و سالها ادامه داشته باشد. با پستیها و بلندیهای زندگی ادامهشان بدهی و آخرسر بتوانی در یک قالب مشخص به بشریت ارائهشان بدهی... فارغ از اینکه آن بشریت لیاقتش را داشته باشد یا نداشته باشد...
نمیدانم... حتم یکجاهایی از زندگیام را تا الآن اشتباه آمدهام... سکوت آزاردهنده میشود. در ماشین را باز میکنم. چراغ سقفی ماشین روشن میشود. چند لحظه به همان حالت میمانم. بعد پیاده میشوم و در کیومیزو را قفل میکنم.
به قول خارجی ها:
کاش عکسی هم از آرامگاهش ضمیمه میکردی ...