گذشته با سرعت می تاخت و آینده ساکن ایستاده بود
اول پرایده را خریدم یا فولکس ون را؟ یادم نیست. فقط یادم است کیومیزو را که خریدم بلافاصله پراید و فولکس ون را گذاشتم وسط داشبورد.
اول میخواستم چسب قطرهای بزنم. بعد به این فکر کردم که موقع برداشتن کل داشبورد نابود میشود. ایدهی چسب دوطرفه را اجرا کردم. با چسب دوطرفه چسباندمشان به وسط داشبورد. در دو جهت مختلف هم چسباندمشان. انگار که پرایده در حال رفتن است و فولکس ون در حال آمدن. برایم بار نمادین هم داشت. پراید گذشتهی من بود که در حال تاختن روبهجلو بود و فولکس ون آیندهی من که در حال آمدن بود. داشبورد کیومیزو معناها داشت برایم. این را فقط اگر کسی میپرسید میگفتم. خیلیها حس میکردند برای قشنگی گذاشتهام. برای این گذاشتهام که از بچگی عاشق ماشینهای اسباببازی بودهام. نه... فقط یک عشق کودکانه نبود.
پراید با همهی عشق و نفرتی که بهش داشتم برایم فراتر از یک ماشین بود. ویژگیهای شخصیتیاش گذشتهی من بود و فولکس ون هم فراتر از یک ماشین بود برایم. یک خانهی متحرک بود که باهاش میشود همهجا رفت و همهجا اتراق کرد و در هر کوی و برزنی احساس وطن و خانه داشت. راستش وستفالیا را آنقدرها هم دوست ندارم. فولکسهای ترانسپورتر را که بهروزترند بیشتر دوست دارم. ولی اسباببازیاش را گیر نیاوردم. وستفالیای زرد نماد قشنگتری هم بود.
بعدها پراید را صحرا از من خواست. نمیدانم میدانست که برایم آن دو تا اسباببازی روی داشبورد معناها دارند یا نه. ولی خواسته بود. خوشش آمده بود. دست روی پرایده گذاشته بود و من هم کمی زور زدم و چرخ به چرخ پراید را از چسب روی داشبورد جدا کردم و تقدیمش کردم. گذشتهی من از آن او. از دست دادن پراید هم برایم معنا و نشانه بود. گذشتهام را داده بودم دست کسی دیگر. گذشته قدرت محرکهی تاختن من بود و حالا عنانش در اختیار او بود. خودم انتخاب کرده بودم و باید هم عنان را به او میدادم. نمیدانستم خودش میداند یا نمیداند. حس میکردم که ناخودآگاه میداند. جایی از ناخودآگاهش میداند. وگرنه فولکس را از من میخواست. حتم چیزهایی بوده این وسط که پراید را از من خواسته بود دیگر...
پراید را تجدید کردم. رفتم باز هم از یک دستفروش پراید دیگری خریدم. ولی نمیدانم چرا دلم نیامد که دوباره بچسبانمش روی داشبورد. جای خالی پراید باید میبود. نباید تجدید میشد. اگر تجدید میشد یعنی همهی معناهایی که فهمیده بودم بیمعنا بودهاند. اگر تجدید میکردم یعنی صحرا نبوده... جایگزین نکردم. بعدها صحرا برایم گفت که پراید را پسر دخترخالهاش که 8-9ساله است خواسته و او هم ناچار تقدیمش کرده. گفت باباش عین همان پراید را داشت و پسربچه عاشق ماکت کوچولوی ماشین باباش شده بود.
خودم هم ون زردرنگم را هفتهی پیش از روی داشبورد کیومیزو جاکن کردم و بهعنوان یادگاری خداحافظی تقدیم یسنا کردم: دختر حالا 9 سالهی ترانه. قصهی زندگی ترانه را قبلاً اینجا (@@@) نوشته بودم. هفتهی پیش با کیومیزو رفتیم به دیدنشان بندرعباس. یسنا حالا 9 ساله شده بود و شیرینزبانی میکرد و بعد از 2 روز ماندن در خانهشان وقتی گفتیم میخواهیم برویم بغض کرد. عرض 2 روز آنقدر باهامان رفیق شده بود که دلش نخواهد رهایش کنیم. بدرقهی خداحافظی آمد دم در ماشین. گفت میخواهم اسباببازی ماشینت را دست بزنم. ظهرش سوار ماشین که شده بود عقب نشسته بود و نشده بود که با ون زردرنگم بازی کند. آمد برش دارد دید چسبیده. نگاهم کرد. دلم غنج رفت. چرخ به چرخ از داشبورد کندمش و گفتم برای تو. یادگاری نگهش دار.
تو راه برگشت روی داشبورد کیومیزو هیچ ماشینی نبود. میراندم و در لحظهی حال غرق بودم. کیومیزو لحظهی حال بود. پرایده گذشته بود و ون زردرنگ آینده بود. ولی در راه برگشت فقط لحظهی حال را داشتم...
بعد به این فکر کردم که گذشتهام دست پسرکی 9 ساله است و آیندهام دست دخترکی 9ساله. عجیب نیست؟ اینکه این اسباببازیها آخرش دست بچهها افتاده بودند برایم معنای ادامه داشتن پیداکرده بود. حتی جنسیتشان هم برایم عجیب بود. چرا پرایده که برایم معنای گذشتهی خودم را داشت دست پسرک افتاده بود؟ چرا ون زردرنگ که نماد آیندهی رنگارنگ من بود دست دخترک افتاده بود؟
امروز که کیومیزو را تمیز میکردم زل زده بودم به داشبورد و نمیدانستم چهکار کنم. جای خالی ماشینها روی داشبورد فکریام کرده بودند...
بگردم یک ون دیگر پیدا کنم جایگزین کنم؟ پراید را چه؟ آن را هم جایگزین کنم؟ یا اینکه آن فولکس قورباغهای که میثم برای تولد پارسالم خرید بگذارم روی داشبورد؟ ون و پراید مقیاس 1/36 بودند، ولی فولکس قورباغهای مقیاس 1/24 است و کمی بزرگ. بعد تو دلم گفتم ایکاش دوروبرم بچه زیاد بود. سوار ماشین که میشدند اگر ازشان خوشم میآمد به شان ماشین اسباببازیهای روی داشبورد را جایزه میدادم... بعد به این فکر کردم که معناها چه میشوند پس؟ نمادها چه میشوند پس؟ نمیدانم...